02-21-2013, 07:02 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #24
***
shiva_modiri
Sep 16 - 2008 - 03:51 AM
پیک 47
قسمت چهل و یکم: سفر 3
- شیوا..
- هوم...
- گوش میدی؟
وسط باغ، زیر آفتاب دراز کشیدیم. من، نگاه میکنم به یکی از درختهای سیب.
- آره. گوش میدم.
- به من نگاه کن.
سرمو برمی گردونم به طرف شارون.
- الان یه هفته س که با هم حرف نزدیم.
دوباره نگاه می کنم به درخت سیب.
- حوصله ندارم شری.
بعد، کتابی که کنارم هست، برمیدارم. ورق می زنم. و زل می زنم به کلمه ها.
- چی می خونی؟
کتاب رو می گیرم به طرف شارون. بعد، دستامو زیر سرم میذارم و چشمامو می بندم. شارون، کنار گوشم حرف می زنه.
- من که سر در نمیارم. تو چی؟ واقعن می فهمی؟
چشمامو باز می کنم. نگاه می کنم به صفحه های کتاب.
- نباید هم سر در بیاری. برای اینکه ایرانی هست.
کتاب رو می گیرم. ورق می زنم.
- من هم زیاد نمی فهمم. از کتابخونه بابام برداشتم. در باره جشن عروسی توی ایران هست.
بعد، آخر کتاب رو باز می کنم، که چند صفحه عکس، از جشن های عروسی هست. کتاب رو هول میدم به طرف شارون.
- اینو ببین.
شارون ،نگاه می کنه به عکسهای توی کتاب. می خنده.
- وای خدا...تو هم اینجوری عروسی میکونی؟
من جواب نمی دم. حتی نمی تونستم فکرشم بکنم ، که یه روز ، ممکنه ازدواج کنم. مدتها بود، که نمی تونستم به آینده فکر کنم. از آینده می ترسیدم. و این ترس ، هر روز همراهم بود. ترس از خودم. ترس از بابام. ترس از همه زندگیم. و یهو، احساس می کنم ، اگه چیزی نگم ، حتمن به گریه می افتم.
- من هیچوقت عروسی نمی کنم.
شارون، دستشو دراز میکنه به طرفم. با نوک موهای سرم بازی میکنه.
- شیوا...؟
سرمو می چرخونم به طرف شارون.
- نصیحت نکن لطفن. زشت می شی.
شارون آه می کشه.
- تو نرمال نیستی شیوا. از زندگیت یه جهنم ساختی. روز به روز بدتر می شی. من می ترسم. خیلی می ترسم.
نگاه می کنم به چشمهای خیس شارون. پا می شم. توی جام می شینم.
- تموم میشه شری. من می دونم.
شارون می شینه. از پاکت سیگارش یه سیگار در میاره و روشن میکنه.
- تو زندگی نمی کنی شیوا. نمی شه عزیزم. چیزی که تو میخای اصلن نمی شه.
- من چیزی نمی خام شری.
تند جواب میدم. و زل میزنم به درخت سیب. بغض می کنم. شارون دست می کشه روی کمر لختم.
- عزیزم... من تو رو بیشتر از هر کسی دوست دارم. برات هر کاری میکنم. اما می ترسم. یه احساس خیلی بد دارم. می فهمی؟
بغض دارم. صدام می لرزه.
- چه کار کنم؟ چی می گی؟
شارون ، به در باغ نگاه می کنه. صداشو پایین میاره.
- شیوا. من فکر میکردم از بابات متنفرم. ..اما میدونی...حالا می فهمم که ازش می ترسم..خیلی می ترسم. چند شب پیش، وقتی باهاش سکس میکردم، نزدیک بود خفه م کنه.
زل می زنم توی چشمهای شارون. باورم نمی شه.
- راست میگی؟ برای چی؟
شارون با تلخی میخنده.
- برای اینکه حماقت کردم. بهش گفتم... بابایی. همونطور که تو میگی. یهو طوری نگام کرد که نزدیک بود قلبم بایسته. باور کن... از چشماش آتیش بیرون میزد. دست گذاشت رو گلوم. وای...خدا...
نگاه می کنم توی صورت شارون و می خندم. با صدای بلند می خندم.
- شری احمق. بگو ببینم چطوری گفتی.. بگو...
شارون می خنده. خودشو میندازه روی زمین. دستاشو از دو طرف باز میکنه. بعد با صدای آروم و پر از هوس می ناله.
- با...با...یی....
به فارسی میگه. دوباره تکرار میکنه.
- با...با...م...
می شینه . و جدی میشه.
- شانس اوردم چیز دیگه ای نگفتم. وگرنه حتمن منو می کشت.
زل میزنه به گوشه باغ.
- برای همینه که میگم نمی شه شیوا. اونوقت هر دومون رو می کشه.هه هه.
سعی میکنه با شوخی حرف بزنه. اما من ترس و نگرانی رو توی صداش می فهمم.
- خودتو خیلی درگیر کردی شری.
شارون، یه بطری نوشابه از کنار دستش برمیداره. به طرف دهنش می بره.
- میگم چطوره مستش کنم؟ ها؟ یا بی هوشش کنم؟ اونوقت تو می تونی هر کاری خواستی باهاش بکونی. ها؟
می خنده. من هم می خندم.
- خیلی خری شری.
دوباره دراز می کشم. زل می زنم به آسمون. به تکه های سفید ابر بالای سرم نگاه می کنم.
- من عشق میخام شری. همه این سالها، توی تصور من، یه لحظه هست که باهاش زندگی میکنم. نفس می کشم. اون لحظه ای که بغلم کنه. لختم کنه. فشارم بده. با عشق. و اونوقت بمیرم. بعد از اون لحظه بمیرم.
زمزمه می کنم. توی سرم، چیزی می کوبه. گرمای اشک رو ، کنار چشمم احساس می کنم. بغضی که ساعتها توی گلوم بود، می شکنه. و گریه می کنم. مثل آدمهای مریض و بدبخت گریه می کنم.
- از خودم بدم می یاد. از خودم متنفرم.
دستهای شارون،روی پیشونیم می شینن.
- شیوا...پلیز...
آروم می گیرم. دستامو از روی صورتم برمیدارم. آسمون آبی، جلوی نگاهم، خیس شده ، و به هم ریخته .شارون، بطری نوشابه رو جلوم می گیره. می شینم.
- بیا از اینجا بریم. ها؟ بریم شیوا. باید ازش دور بشی. یکی از عموهام توی استرالیاس. یه مزرعه بزرگ داره. هر وقت بگی میتونیم بریم. اصلن برنمی گردیم هلند. ها؟ چی میگی؟
بطری نوشابه رو به طرف دهنم می گیرم. نگاه می کنم به شارون. و فکر می کنم. به رفتن. به سفر.
- آره. راست میگی. میتونیم بریم پاریس. پیش کریستل.
فکر رفتن، حالم رو بهتر میکنه. شارون، با شادی می خنده.
- نو. پاریس نه. نزدیکه خره.
- یعنی بریم استرالیا؟ ها؟
- اگه بخای میریم ایران.
- ایران؟ باور نمی کنم. نمی یای.
- می یام شیوا. هر جا که بری، من هم می یام.
اخم می کنم.
- شری. اونوقت بابام دق میکنه.
- بهتر. از شرش راحت می شیم.
صدای ماشین بابام ، از پشت در باغ توی گوشمون می پیچه. شارون، با سرعت لبامو می بوسه.
- می ریم. به زودی.
---------
---------
16 سالگی زیباترین سال زندگی من بود. سالهای قبل از اون، سالهای آرومی بودن که در ذهن و فکر کودکانه من، هر روز، چیزی کشف می شد.
دنیای من، خونه بزرگی بود، که مال خودم بود. مدرسه ای که پر از بازی و شیطنت های دخترانه بود. جنگل بزرگ پشت خونه مون بود، که با درختاش دوست بودم. زندگی، زیبا و آرام بود. اتفاق هایی که دور و برم می افتادن، نمی فهمیدم. حتی وقتی مامان رفت، چیزی از زیبایی و آرامش دنیای من، کم نشد. مامیتا ،مهربان تر بود. مثل مامانم، خودخواه و عصبانی نبود. و بابام، که باید سرمو بلند می کردم ،تا بتونم توی چشماش نگاه کنم، همه جا و همه وقت، کنارم بود.
با شادی و بی فکری رشد می کردم. و همه چیز می درخشید. تصویر من، ازآینده، تصویر چیزهای ممکن بود.در آینده من، عشق و غم وجود نداشت. درد و بیماری نبود. ترس و ناامیدی نبود.
- من خوب بودم. و زندگی خوب بود.
سالهای بعد از 16 سالگی، تا همین امشب، مثل یه اتفاق سریع بود. مثل یه لحظه دردناک، که هیچوقت تموم نمی شد. همه این 4 سال، تجربه من از زندگی، تلخی و ترس بود. احساس می کردم زندگی من، با همه اتفاق هایی که توی این مدت افتادن، مثل یه دایره پوچ بود، که هیچ راهی به جایی نداشت.و آینده تاریک و ترسناک بود. من توی یه دایره وحشت زندگی می کردم. توی یه دایره امید و انتظار، که بیمارم کرده بود. توی یه دایره تنهایی، که شب و روز در ذهنم و روحم می چرخید و می چرخید. از هیچ چیز لذت نمی بردم. شادی نبود. من در دایره جهنم بودم. و گناه من عشق بود. عشقی که ممنوع بود.
- چرا من؟ چرا؟
بارها از خودم سوال کرده بودم. بارها فکر کرده بودم، اوایل فکر می کردم،شاید احساس من ،یه احساس معمولی هست که بعد از مدتی فراموش می کنم. اما زمان گذشت و احساس من فراموش نشد. و همه این مدت ،همه این سالها ،هر روز کار من، پیدا کردن جواب برای سوالهایی بود که از خودم می کردم.
- چرا عاشق بابام شدم؟
تنها بودم. اما همیشه می تونستم توی مدرسه یا جاهای دیگه دوستان خوبی پیدا کنم. همیشه می تونستم یکی از پسرهایی که دنبالم بودن انتخاب کنم. اما چیزی داشتم که فکر میکردم هیچکس دیگر نداشت. و از داشتنش لذت می بردم. من، یه بابا داشتم که همه چیز بود.همه چیزهای خوب بود. و از همون اولین لحظه ای که یه روز، کنار ساحلی در اسپانیا، احساس کردم که عاشق شدم. تمام فکرم این بود که این عشق رو به خودم و به بابام بفهمونم. به کسی که معنی و دلیل زندگی من بود.
زندگی رو از بابام یاد گرفتم. با درسهایی که هر روز بهم یاد می داد. و هر روز که می گذشت ، شباهت من به بابام بیشتر می شد.اونقدر که همه اطرافم، این شباهت رو می دید. و بعدها فهمیدم، که من بعد از 16 سالگی، طولانی ترین سالهای زندگیم رو گذروندم. سالهایی که هر کدوم، چند سال بودن. و حالا، در 20 سالگی، پیر شده بودم. تنها. کم حرف. حساس. مریض. و اگه شارون کنارم نبود، حتمن هیچ رابطه ای با دنیای بیرون از خودم نداشتم.
- راست میگی شری. باید رفت.
شارون حق داشت. باید می رفتم. باید برم. باید از این دنیای تلخ، بیرون بیام. دور بشم. برم و خودمو پیدا کنم. شیوا رو پیدا کنم. شیوا که ساده بود. و شاد بود. و جوان بود. و زیبا بود. باید به 16 سالگی ام برگردم.
- باید پیدات کنم. شیوا.
---------
---------
18 آگوست، روز تولد شارون بود. و من، از چند روز قبل ، خونه شارون بودم. از اتفاق مارسی ، مدت زیادی نمی گذشت. بابام از نگاه من فرار می کرد. کمتر باهام حرف می زد. و سعی می کرد بیشتر از همیشه بیرون از خونه بمونه. برای همین، وقتی شارون ازم خواست ،که چند روز قبل از جشن تولدش همراهش باشم، به راحتی قبول کردم. اما خوشحال نبودم. روزها، توی یه گوشه از مزرعه می نشستم ،و به جنب و جوش آدمها نگاه می کردم. شارون، 18 ساله می شد. و جشن بزرگی در راه بود.
- شری. برای عروسیت چه کار می کنی؟
شارون خندید. و با غرور به اطرافش نگاه کرد.
- خوب ، 18 سالگی مهمه دیگه.
- برای چی مهمه؟
- برای اینکه 18 سالگیه دیگه.
و بعد، دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
- اینجا نشین. تو مثلن خواهر من هستی.
اون روز، دلم یهو لرزید. چیزی توی وجودم روشن شد. و احساس شادی کردم.
- خواهر؟
شارون با چشمهایی که می درخشیدن، زل زد به من.
- آره. تو خواهر من هستی.
دلم می خواست محکم بغلش کنم. بهش بگم که من، چقدر توی این لحظه، به یه خواهر احتیاج دارم. چون فقط یه پدر دارم که الان هفته هاست با من حرف نمی زنه. دلم می خواست بهش بگم، که چقدر از داشتن یه خواهر لوس و احمق، خوشحال هستم.
- مطمین هستی شری؟
- آره. هستم.
من، نگاه کردم به چادر بزرگی که وسط مزرعه می ساختن.
- آخه من و تو، فقط چند ماهه با هم دوست شدیم.
دلم نمی خواست چیزی که به دست آورده بودم، از دست بدم. اما می ترسیدم. شارون رو هنوز به خوبی نمی شناختم. فکر می کردم حتمن احساساتی شده. دلم می خواست مطمین بشم.
- تو حتی هیچ کدوم از رازهای منو نمی دونی. من و تو خیلی با هم فرق داریم. من...
شارون پرید توی حرفم. جدی بود.
- چرت و پرت نگو.
و قدم برداشت به طرف چادر.
- تو خواهر من هستی. چون دوستت دارم.
و قدمهاشو تند کرد. من ایستادم. از پشت سر، نگاهش کردم که داخل چادر شد. باور نمی کردم. شوکه شده بودم. شارون از چادر بیرون اومد. نگاهم کرد و جیغ کشید.
- چرا اونجا ایستادی؟ بیا دیگه.
داخل چادر شدم. شارون رفت و بالای سن ایستاد. از همونجا اشاره کرد به طرف من. از بین میز و صندلی ها گذشتم. بالای سن ،چند نفر مشغول نصب نورافکن و کارهای دیگه بودن.
- من باید اینجا بایستم و با مهمونا حرف بزنم.
- چی میخای بگی؟
- هیچی. بهشون میگم که کار خوبی کردن به جشن تولد من اومدن. و بعد هم از بابام تشکر میکنم که کلی خرج روی دستش گذاشتم. بعدش هم استریپ تیز می کنم.
شارون با صدای بلند خندید.
- تو هم باید کنارم بایستی.
خندیدم و به مهمونای خیالی توی چادر نگاه کردم.
- من چرا؟
- برای اینکه هول می شم. راستی...بابات چرا نمی یاد؟
- بابام از جشن و شلوغی خوشش نمی یاد.
شارون ، دستاشو به کمرش زد. با اخم نگاهم کرد.
- آره؟ حتی برای جشن من نمی یاد؟
جواب ندادم. از سن اومدم پایین و به طرف در چادر حرکت کردم. اونوقتها ،هر موقع شارون حرف بابامو می زد، ازش فرار می کردم. حتی وقتی ازم خواسته بود، به بابام زنگ بزنم این کارو نکرده بودم. نمی خاستم بابام به جشن بیاد. شارون، در اون روزها، دختر هوسبازی بود که فقط به یه چیز فکر می کرد. و من باید بابامو ازش دور می کردم.
- شیوا. بجنب.
برگشتم و به شارون نگاه کردم. پشت سرم قدم برمی داشت.
- تا چند ساعت دیگه مهمونا می رسن. من هنوز هیچ کاری نکردم.
- کارها رو که بقیه می کنن. تو فقط غر می زنی.
از چادر خارج شدیم. راه افتادیم به طرف ساختمون. توی پذیرایی، خانم آرایشگر و همکارش، منتظر نشسته بودن. شارون به سرعت روبروی یه آینه بزرگ نشست ،و خانم آرایشگر مشغول کار شد. من راه افتادم به طرف طبقه بالا.
- کجا میری؟ بیا بشین.
- باید زنگ بزنم شری. خودم آرایش می کنم.
رفتنم و توی اطاق شارون نشستم. توی آینه به خودم نگاه کردم. فکر کردم، امشب شب شارون بود. امشب نباید زیباتر از شارون باشم. موهامو جمع کردم پشت سرم ،و بستم. لباس شبم رو از توی کمد شارون در اوردم . جلوی آینه پوشیدم.
- یه بهانه می یارم و کنارش نمی ایستم.
من زیباتر از شارون نبودم. شارون بلندتر و سکسی تر بود. اما همیشه ،توی کالج یا دیسکو ،وقتی با هم بودیم ،بیشتر نگاه ها به من بودن.
- گول چشماتو می خورن. نمی دونن چه مادر جنده ای هستی.
شارون می گفت. و با عصبانیت می خندید. شارون هنوز از راز دلم بی خبر بود. هنوز نمی دونست که من هیچ کدوم از اون نگاه ها رو نمی بینم. اگر نه، با عصبانیت نمی خندید. اما امشب ،همه باید به شارون نگاه می کردن.امشب، شب شارون بود. خواهر من ،که زیباترین دختر امشب بود.
- شیوا...
صدای جیغ شارون، تا بالا می رسید. رفتم پایین.آرایش شارون تموم شده بود.
- وای ...چه خوشگل شدی.
شارون واقعن زیبا بود. فکر کردم اگه لازم باشه خودمو به بیهوشی میزنم.
- الان مهمونا میرسن. هنوز کاری نکردی؟
لباس شب شارون رو از توی جعبه در اوردم. گرفتم روبروش.
- بپوش من ببینم.
شارون لباس رو پوشید. بعد یه نیم تاج طلایی روی سرش گذاشت.
- هی.. بابام یه ماشین برام گرفته. من مثلن نمی دونم. کاشکی هر سال 18 ساله می شدم.
خندید. من نگاه کردم توی صورتش که می درخشید. فکر کردم. حتمن چیزی هست که سرنوشت، من و شارون رو، به هم نزدیک کرده بود. چیزی که الان نمی فهمیدم.
- شیوا...پلیز...امشب خوشحال باش.
شارون اومد جلو. دستامو گرفتم روبروی سینه م. نذاشتم بغلم کنه.
- جلو نیا. آرایشت خراب میشه خره.
نگاه کردم به طرف باغ. مهمونها کم کم پیداشون می شد.
- ببین شری. من توی شلوغی حالم بد میشه.
شارون ، نگاه کرد به طرف آدمهایی که از ماشین هاشون پیاده می شدن ،و به طرف چادر می رفتن.
- یعنی چی؟
- یعنی من نمی تونم کنارت بایستم. اوکی. اگرنه بیهوش میشم. اونوقت آبروت میره.
شارون با اخم و تعجب نگاهم کرد.
- میدونستم خیلی مادرجنده هستی.
و بعد، نگاه کرد به طرف باغ.
- اوکی. یه پسر خوشگل پیدا می کنم. چطوره؟
- خوبه عزیزم.
شارون تلفنشو از روی میز برداشت. زنگ زد به چند تا از پسرهایی که توی جشن بودن. انتخاب همراه، زیاد طول نکشید. اونوقت من یه نفس راحت کشیدم.
- حالا بریم.
شب با زیبایی می رسید. چادر بزرگ وسط باغ، زیر نورهای رنگارنگ می درخشید. شارون، ستاره جشن بود. من، پشت یکی از میزهای گوشه چادر نشستم ،و به صحنه روبروی چشمم نگاه می کردم. مهمونها، با صدای بلند می خندیدن و همراه با موزیک زنده، خودشونو تکون میدادن. شارون، دستشو انداخته بود توی بازوی پسر همراهش ،و با مهمونها خوش و بش میکرد. گاه به گاه، سرشو برمی گردوند و نگاهش رو به من می انداخت. من توی دلم ،خدا خدا می کردم که یه وقت خریت نکنه. یه وقت نیاد سراغم و مجبورم نکنه همراهش راه برم. اما جشن به اوج خودش رسیده بود و شارون، تقریبن فراموشم کرده بود. من احساس راحتی میکردم. با اینکه تنها بودم. و فکر می کردم، توی چنین شبی، هیچکس تنها نبود. به مهمونا نگاه می کردم. زن و مرد. پسر و دختر. که همدیگرو بغل کرده بودن و می رقصیدن. یه لحظه فکر کردم، کاشکی به بابام زنگ زده بودم. از دور نگاه کردم به شارون، نیم تاج روی سرش، وسط جمعیت می درخشید. شارون، سر جاش ایستاده بود و از همونجا زل زده بود به طرف من.
- شما نمی رقصین؟
مهره های کمرم لرزید.صدای بابام، از توی خواب و رویا به گوشم نشست. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. بابام، با چشمهایی که می درخشیدن، بالای سرم ایستاده بود. دستشو به طرفم دراز کرد. من، ساکت و جادو زده، از جام بلند شدم. سرمو آروم گذاشتم روی سینه ش. چشمامو بستم. و با آهنگ شب پر ستاره، رقصیدم.
---------
---------
***
shiva_modiri
Sep 25 - 2008 - 09:22 PM
پیک 48
قسمت چهل و دوم: عشق ممنوع
فردا برمی گردیم هلند. دو روز زودتر. کارهای بابام اینجا تموم شدن. موقع شام، بابام، خیلی جدی و دقیق تعریف میکنه که چه کارهایی کرده و چقدر به این طرح جدیدش امیدواره. قرار شده با شریک اسلواکیش، توی لهستان و چک، سه تا مرکز بزرگ، برای قالی و آنتیک راه بندازن. من باید خوب گوش میدادم، و چیزهایی که می گفت توی دفترم می نوشتم.
- چند سال دیگه تو باید اینارو اداره کنی.
- چرا بابایی؟ مگه شما نیستین؟
بابام نگاه می کنه به شارون. سرشو تکون میده.
- من این کار رو برای تو میکنم. برای بچه های تو می کنم. از حالا باید یاد بگیری.
بعد می خنده ،و دستاشو پشت گردنش حلقه میکنه.
- بیچاره من. بیچاره بابای شارون.
شارون ، با بشقاب غذاش بازی میکنه. توی فکره. نگاه میکنه به بابام و اخم میکنه.
- بابای من ،قراره وقتی 23 شدم ،همه کارها رو بسپاره به من.
بابام ، انگشت اشاره شو می گیره به طرف شارون.
- وقتی 23 شدی؟ می سپاره به تو؟
شارون سرشو تکون میده.
- البته یه مشاور انتخاب کرده. تا وقتی که من سی ساله بشم.
بابام گردنشو کج میکنه.
- و تا اون موقع، شما حتمن توی ساحل دراز می کشین و هیچ کاری نمی کنین؟
من می پرم توی حرفشون. می دونم شارون به چی فکر میکنه. میدونم که هیچ علاقه ای به نقشه های باباش و حرفهای بابام نداره. فکر رفتن، پریشان و گیجش کرده.
- خوب. مشاور برای اینه که کارها رو بکنه.
بابام نگاه میکنه به من.
- شماها همه چیزو راحت میخاین. برای خوشبختی، باید بجنگین. برای شادی، باید تلخی رو بفهمین.
من نگاه می کنم توی چشمای بابام. بعد، سرمو برمی گردونم طرف شارون.
- من دوست دارم عکاسی کنم بابایی. نمی خام بیزنس کنم.
بابام اخم میکنه.
- اوکی. شما هنوز چیزی از زندگی نمی دونین. هنوز عاقل نشدین.
وبعد از پشت میز بلند میشه.
- فردا قبل از رفتن میریم خرید. شب بخیر.
خم میشه به طرف من. صورتمو می بوسه. بعد صورت شارون رو می بوسه. و میره به طرف اطاقش. من و شارون، ساکت به همدیگه نگاه می کنیم. من خودمو توی صندلیم جابجا می کنم.
- می یای بالا شری؟
شارون نگاه میکنه به طرف اطاق بابام. بعد پا می شه. و میریم بالا. شارون می شینه روی تخت. و سرشو توی دستاش می گیره.
- چیه شری؟ چته؟
می شینم کنارش . دستمو روی شونه ش میذارم.
- به چی فکر میکنی؟
شارون آه می کشه.
- تو واقعن میخای بری؟
می خندم.
- چیه؟ پشیمون شدی؟ فکر تو بود. مگه نه؟
شارون دست می کنه توی موهاش.
- آره. میدونم. اوکی.
دراز می کشه روی تخت. من لخت می شم و کنارش دراز می کشم. لحاف رو می کشونم روی خودم. شارون می چرخه به طرف من. کف دستشو میذاره روی صورتم.
- دیگه برنمی گردی شیوا.
من سر انگشتمو می کشم روی پیشونیش.
- اگه برم. دیگه نمی تونم برگردم.. نه.
سرانگشتمو میذارم روی پلکهای شارون. چشماشو می بندم.
- برای همین باید تنهایی برم شری.
شارون زمزمه میکنه.
- من می یام. من باهات می یام.
من ، پیشونیمو می چسبونم به پیشونی شارون.
- نه. تو بمون عزیزم. من مجبورم. باید فرار کنم.
پلکهای بسته شارون خیس میشن.
- اگه بری. بابات می میره. شیوا. پلیز...
من بغض میکنم.
- بهتر. از شرش راحت میشم. بهتر.
----------
----------
تاریکی بود . و من تنها بودم. روبروی دریا. و می ترسیدم. ایستاده بودم . و روی پاهای لختم، سردی آب رو احساس میکردم. همه جا، سکوت و تنهایی بود. موجهای دریا ، بی صدا روی هم می چرخیدن ، و به طرفم می اومدن. من ایستاده بودم . می ترسیدم به اطرافم نگاه کنم. نگاهم، فقط به دریا بود. منتظر بودم.
- می ترسم....خیلی می ترسم.
لبام می لرزیدن. و سرمای آب رو، لحظه به لحظه ، روی پاهای لختم بیشتر احساس میکردم.
- بیا...منو ببر...
زل زده بودم به دریا. و می دیدم که روی موجها، سایه بلندی به طرفم می اومد. و نزدیک و نزدیک تر می شد. و بعد ، سایه، روبروی من ایستاد.
- من می ترسم... از سرما و تاریکی می ترسم..
لبام می لرزیدن. حالا، صدای دندونامو می شنیدم، که به هم می خوردن. سایه ، دستاشو از هم باز کرد. و بعد ،چیزی مثل موج آب گرم، توی دلم راه افتاد.
- منو ببر...
سایه ، به طرفم اومد. هم قد خودم بود. من رفتم وسط دو تا دستاش. چسبیدم به سینه ش. احساس گرما و آرامش میکردم.
- خیلی منتظر بودم. همیشه منتظر بودم.
سرمو بلند کردم. نگاه کردم توی صورتش. سایه ، توی تاریکی بود. صورت نداشت.
- مریض شدم. نمی تونم بخندم.
سایه ، انگشتاشو توی موهام کرد. سرشو گذاشت کنار گوشم. آه کشید.
- خسته شدم.منو ببر.
سایه ، به طرف دریا نگاه کرد. بعد، دستامو محکم گرفت ، و دریا ، با موجهای بلند و بی صدا، نزدیک شد. و من ، یهو وسط دریا بودم. و همه اطرافم آب بود. و خودم بودم. تنهای تنها.
- ببر منو...
- ببر...
چشمامو توی تاریکی باز میکنم. نگاه میکنم به صورت شارون، ونفس های گرم و آرومشو، روی صورتم احساس میکنم. پا میشم. از تخت بیرون می یام. تشنه هستم. دست می برم به طرف میز کنار تخت. بطری آب رو بر می دارم. و به شب نگاه میکنم. که از پشت در نیمه باز بالکن ، خنک و نرم وارد اطاق میشه.
- چی به سرت اومد؟ چی به سرت می یاد؟
فکر میکنم. و غم همیشگی ام، توی دلم راه میوفته. فکر میکنم، به زمستان سردی، که گرما و شادی دلم رو برد. به زهری، که شیرین ترین لحظه های روحم رو تلخ کرد. به زخم عمیقی فکر میکنم ، که جوانی و زیبای ام رو زشت کرد. فکر می کنم به دلم ، که سوخت. به عشق ، که نابودم کرد.
- چی شدی شیوا؟
حالا ، مریض و افسرده و مایوس، با خواب های پریشان، و فکرهای بیمار ، من بودم که نگاهم، دل هر مرد رو می لرزوند. من بودم که غرورم ترسناک بود. من بودم که جدی تر و محکم تر از سن و سالم بودم. من بودم که مثل یه معجزه ، همه چیزو عوض میکردم. چی شدم من؟
عشق.عشق.عشق. قرار این نبود. عشق بی رحم .عشق بی گذشت. گناه من چی بود؟ من که دلم برای برگ درخت هم می سوخت. من که با همه چیز دوست بودم. من که با پرنده و آب و سنگ ، حرف میزدم. من که خوب بودم.
- گناهم چی بود؟
نفسم، به سختی بالا می یاد. پا می شم. میرم و کنار در بالکن می ایستم. دهنمو باز میکنم ، و هوا رو می بلعم. نگاه می کنم به روشنی ماه ، که روی درختهای باغ افتاده بود. و بعد، سایه بلند بابام رو می بینم. بی حرکت . وسط باغ ایستاده بود. دستاشو حلقه کرده بود دور سینه ش. و زل زده بود به آسمون.
- چه کردی با من؟ عاشقی.
----------
----------
تا ظهر توی شهر می چرخیم. بابام ، برای توی راه ، خوراکی و نوشیدنی میخره. شارون ، چند بسته سیگار و آدامس میگیره ، و من ، یه گردن بند سفید برای مامیتا می خرم.
- خوب. این سفر هم تموم شد.
بابام میگه ، و بعد صبر میکنه تا من و شارون ، سوار ماشین بشیم. شارون ، روی صندلی جلو می شینه. بابام حرکت میکنه.
- چیزی یادتون نرفته؟ بهتون خوش گذشت؟
من ، ساکت به پشت پنجره نگاه میکنم. به خواب دیشب فکر میکنم. و منتظر یه فرصت هستم ، که با شارون حرف بزنم. سالهاست که فکر میکنم ، هر چی توی خواب می بینم ، حتمن اتفاق میوفته. با اینکه تا حالا هیچ کدوم توی دنیای واقعی تکرار نشدن. فکر فرار ، فکر جدا شدن، فکر رفتن ،توی این چند روز ، همه روحم رو مشغول کرده. شاید این بهترین راه بود. شاید ، تنها چیزی که می تونست منو نجات بده ، همین بود. خسته بودم. دیگه نمی تونستم تحمل کنم. شاید راهی پیدا می کردم. و از این دایره درد و انتظار ، بیرون می رفتم. با اینکه نمی دونستم پشت سرم چی هست. نمی دونستم توی این دریای تاریک و ناشناس ، چی به سرم می یاد.
- بابایی..
بابام و شارون ،هر دو سرشونو برمی گردونن و نگاهم می کنن.
- بله. چیه؟
بابام دوباره به جاده نگاه میکنه. شارون همونطور زل میزنه به من.
- شما کی می یاین اینجا؟ یعنی برای همیشه؟
بابام آروم می خنده.
- وقتی به درد هیچکس و هیچ چیزی نخورم.
بعد خنده ش بلند می شه.
- چیه؟ ازم خسته شدی؟ میخای برگردم؟
شارون به جای من جواب میده.
- شما که همیشه به درد می خورین.
و بعد به من چشمک میزنه.
- شیوا تازه میخاد براتون زن بگیره.
یاد حرفهایی میوفتم که موقع اومدن زده بودم. فکر میکنم به شب قبل از حرکت.
- انگار تو قرار بود عروسی کنی. خانوم شری.
شارون اخم میکنه. برمی گرده و زل میزنه به جاده. بابام، سریع نگاه میکنه به شارون. و بعد ، توی آینه ماشین به من نگاه میکنه.
- من با شارون حرف زدم.
نگاه میکنم به شارون. که همینطور زل زده به جاده. نه حرف میزنه، نه تکون میخوره.
- بله. میدونم. انگار نظرشو عوض کردین.
تیزی حرفم اونقدر هست که شارون برمی گرده و نگاهم میکنه.
- من قراره با خانوادم حرف بزنم. شاید عروسی کنم. شاید عروسی نکنم. بستگی داره.
من با اخم سرمو برمی گردونم به طرف جاده.
- به چی بستگی داره؟
دوباره نگاه میکنم به شارون. و فکر میکنم چیزی هست که من ازش بی خبرم. چیزی بین شارون و بابام هست که از من پنهون می کنن.
- مهم نیست شری. خودت بهتر میدونی.
نمی خام ادامه بدم. فکر میکنم دیگه هیچ چیز برام اهمیت نداره. من دارم میرم. باید برم. اما کجا؟ اما چطور؟
چشمامو می بندم و خودمو به خواب میزنم. سعی میکنم فکرامو مرتب کنم. توی سرم پر میشه از علامت سوال. به بابام چی بگم؟ بگم میخام برم؟ برای همیشه؟ مگه میذاره؟ کجا برم؟ پیش مامیتا؟ یه شهر دیگه؟ یه کشور دیگه؟ درسم چی ؟ آخرش چی میشه؟ من چقدر احمق شدم که با شری مشورت می کنم؟ نه. این فکر خیلی بچگانه و مسخره س. من هیچ طوری نمی تونم برای همیشه بابامو ترک کنم. ممکن نیست. باید یه راه بهتر پیدا کنم. یه راهی که بابام نتونه جلومو بگیره. فکر کن. شیوای احمق. باید هر چی زودتر بری. قبل از اینکه همه چیز خراب بشه. فکر کن شیوا...
- حالت خوبه؟ دختره...؟
چشمامو نیمه باز میکنم.
- خوبم بابایی. دیشب کم خوابیدم.
- مثل همیشه.
- نه. دیشب خواب دیدم.
- خواب های خوب؟
- بله بابایی...خوابهای خوب....
---------
---------
.Unexpected places give you unexpected returns