02-21-2013, 07:02 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #23
***
shiva_modiri
Sep 07 - 2008 - 12:33 AM
پیک 45
قسمت چهلم: سفر 2
فرشته و شیطان ، هر شب زیر نور ماه، عشق بازی میکردن. و من ، هر شب ، به در بالکن تکیه می دادم ، و نگاهشون میکردم. تا وقتی که آروم میگرفتن. بعد ، می رفتم ، و روی تختم دراز می کشیدم. صبر میکردم تا شارون، خسته و نیمه لخت ،وارد اطاق می شد. و فضای تاریک اطاق، بوی چمن ، و شراب ، و سکس میگرفت.
شب چهارم ، رفتم بالای سر شارون.
- هی... شری.. پاشو...
شارون ، گیج و مست نگاهم کرد.
- پاشو...برو بیرون..
- چرا؟ کجا برم؟
- برو بیرون.. برو پایین.
داد می زدم. شارون رفت. و من، تا صبح بیدار موندم. نشستم روبروی در بالکن ، و زل زدم به نوک کوه ها. نمی تونستم گریه کنم. توی دلم، درد و عصبانیت موج می زد. باور نمی کردم. شاید ، برای اینکه هیچ وقت ، عشق بازی بابامو ، با کسی ندیده بودم. و حالا ، هر شب ، روبروی چشمام ، چیزی می دیدم ، که نباید می دیدم. اما دیده بودم. و می دونستم که هم بابام، و هم شارون ، می خواستن که ببینم.
هر شب ، و سط باغ، بابام وشارون ، دردناک ترین لحظه های زندگیشون رو تحمل می کردن. بابام ، هر شب غرورش رو به پای شارون می ریخت. و شارون ، هر شب ، دلش زیر دستهای بابام، له می شد. برای اینکه من بفهمم. بفهمم که عشق من، اینجا، وسط این باغ ، توی یه شهر دور افتاده اسلواکی، به نقطه آخر رسیده. اما نمی فهمیدم. چیزی که می فهمیدم ، غرور من بود که می شکست. دل من بود ، که له می شد.
- شما منو کشتین. شما که عاشق من بودین.
گریه نمی کردم. نمی تونستم. دلم می خواست چشمامو ببندم. و بمیرم. اما صبح شد. و من زنده بودم. رفتم سراغ بابام. ایستاده بود کنار در آشپزخونه ، و با تلفن حرف می زد.صبر کردم تا حرفاش تموم شد.
- بابایی.
- جونم.
- من میخام برم خونه.
بابام ، تلفنشو گذاشت توی جیبش. سرشو چرخوند به اطراف باغ.
- شارون کجاست؟
من ، شونه هامو انداختم بالا. با اخم جواب دادم.
- نمی دونم. دیشب اومد پایین.
بابام ، عینک آفتابیشو، از روی چشماش برداشت.
- اومد پایین؟ کجا؟
توی چشماش، نگرانی می دیدم. برگشتم ، و بی هدف به اطراف باغ نگاه کردم.
- من میرم پیداش کنم.
بابام ، وارد کلبه شد. من ، گیج و خسته ، سر جام موندم. آفتاب ، وسط سرم می تابید. و بوی چمن مرطوب ، بی حسم می کرد. به سختی قدم برمیداشتم. رفتم به طرف پشت کلبه. زیر سایبان چوبی ، روی نیمکت، شارون توی خودش مچاله شده بود.دستاشو ، لای پاهاش گذاشته بود، و زانوهاشو جمع کرده بود. موهای به هم ریخته ش ، نصف صورتشو پوشونده بود ، و صورت سفیدش ، رنگ پریده بود. رفتم و بالای سرش ایستادم.
- شری...
زیر لب گفتم. صدای خودمو نمی شنیدم. رفتم و روی نیمکت چوبی نشستم. سر شارون رو، آروم برداشتم ، و روی پاهام گذاشتم. سرمو، تکیه دادم به دیوار چوبی کلبه، و چشمامو بستم.
- شیوا.
چشمامو باز کردم. بابام، ایستاده بود و با تعجب نگاهم می کرد. بعد اومد جلو . دست گذاشت روی شونه شارون.
- شری. پاشو.
شارون ، چشماشو باز کرد. آروم بلند شد و نشست. هنوز گیج بود. به من نگاه کرد. بعد سرشو بالا گرفت. به طرف بابام.
- دیشب اومدم اینجا...سیگار بکشم...خوابم برد.
دوباره نگاه کرد به من. چشماش ورم کرده بودن. فکر کردم ، حتمن تمام شب گریه کرده بود.
- پاشو. بریم بالا شری.
من گفتم. و دستمو گرفتم زیر بازوی شارون. رفتیم به طرف اطاق بالا. بابام ، تا بالای پله ها همراهمون اومد. توی اطاق ، شارون خودشو انداخت روی تخت. من ، کفشاشو در اوردم. لحاف رو کشوندم روش.
- بخواب شری. تازه اول صبحه.
شارون ، چیزی نگفت. من، رفتم و دراز کشیدم روی تخت. زل زدم توی صورت شارون. فکر کردم ، هنوز دوستش دارم. این دختر بچه لجباز، که با مردی مثل بابام، در افتاده بود. فکر کردم. قبل از اینکه به خواب برم.
- شری. تو خواهر من هستی.
---------
---------
- من نمی تونم خودمو ببخشم.
- هیچ کس نمی تونه خودشو ببخشه.
کریستل ، اشاره کرد به ردیف لباسهایی ،که جلوی سالن فروشگاه آویزون بودن. رفتیم به طرف لباسها.
- نظرت چیه؟
- قشنگن. اما من اینا رو نمی پوشم.
کریستل، با انگشتای بلندش، یه پیرهن صورتی رو لمس کرد.
- میدونم . برای سن تو نیست. اما نظرت چیه؟
من ، نگاه کردم به پیرهن صورتی ، که بدون آستین بود و پایینش چین داشت.
- اینا رو بیشتر توی فیلمای قدیمی دیدم. رنگ قرمزش قشنگ تره به نظر من.
کریستل ، نگاه کرد به پیرهن قرمزرنگ.
- آره. قشنگه. اینا طرح سالهای 60 هستن. اما حالا مد شدن. ببینم، تو چه رنگی دوست داری؟
- من رنگ قرمز... و سیاه.
کریستل خندید.
- مثل باباتی... میدونستی؟
بعد ، پیراهن قرمز رو برداشت. رفتیم به طرف صندوق. کریستل، پول پیرهنو داد ، و از فروشگاه بیرون اومدیم. عصر بود. و خیابان شانزه لیزه، شلوغ و پر سر و صدا بود.
- میخام یه چیزی نشونت بدم.
کریستل، با قدمهای بلند ، توی یکی از خیابونهای کوچیک پیچید. کنار یه مغازه آنتیک ایستاد . من ، به چیزهایی که پشت ویترین شیشه ای بودن نگاه کردم.
- بریم تو.
وارد مغازه شدیم. کریستل ، با سر به صاحب پیر مغازه ، سلام کرد. اشاره کرد به پله ها.
- بریم بالا.
رفتیم طبقه بالای مغازه. توی فضای نیمه تاریک ، چند تا میز و صندلی چوبی چیده بودن. کریستل ، پشت یکی از میزها نشست. من ، نشستم روبروش. کریستل لبخند زد.
- قدیمیه. فراموش شده. اما من اینجا رو دوست دارم.
از توی تاریکی ، یه خانوم جوون بیرون اومد. کنار میزمون ایستاد. کریستل ، سفارش قهوه و نوشیدنی داد.
- وقتی همسن تو بودم به اینجا می اومدم. اونوقتها ، پایین ، فقط کتاب فروشی بود. با دوستام اینجا جمع می شدیم. بحث می کردیم. سیگار می کشیدیم. و به فکر نجات دنیا می افتادیم. اون وقتا ، همه جوونهایی که اینجا جمع می شدن، یا انقلابی بودن یا هنرمند. من هیچ کدوم نبودم. یه دختر بچه پولدار بودم ، و زیاد منو جدی نمی گرفتن. برای این خوب بودم ، که پول آبجوی دوستامو بدم.
کریستل خندید. فنجون قهوه شو بالا برد.
- بعد با گوستاو آشنا شدم. یه جوون لاغر ، و عینکی و آروم. نه حرف می زد، نه جذاب بود. کسی بهش توجه نمی کرد. فقط سیگار می کشید، و به بقیه گوش میداد. شاید برای همین ازش خوشم اومد.
کریستل آه کشید. من، لیوان نوشابه مو بردم به طرف دهنم. نگاه کردم توی صورتش.
- حوصله داری؟
من ، لیوان نوشابه رو گذاشتم روی میز.
- بله. بگین لطفن.
کریستل در کیفشو باز کرد. یه دستمال مرطوب در اورد ، و به انگشتای دستش مالید. بعد ، زل زد توی صورت من.
- سعی نکن خودتو ببخشی شیوا. هیچ وقت ، اینکار رو نکن. توی این چند روز که پیش من هستی ، همه ش احساس می کنم خودمو می بینم. با این فرق ، که من رابطه خوبی با پدرم نداشتم. سخت گیر بود. ازش می ترسیدم. و یه روز که فهمیدم، گوستاو بیچاره عاشقم شده، نزدیک بود خودکشی کنم.
کریستل ساکت شد. زل زد به فنجون قهوه روبروش ، و آه کشید. احساس میکردم ، فضای غم انگیز کافه ، روی شونه هام سنگینی می کرد. فکر کردم ، کریستل ، زنی که توی این چند روز ، هر لحظه توی نظرم ، جدی تر و قوی تر می شد. زنی ، که به بابای من کمک کرده بود. زنی که مردهای دور و برش، دستشو می بوسیدن ، و بهش احترام میذاشتن، حالا یه دخترک 17 ساله بود ، که یه درد خیلی کهنه داشت. و باید به من می گفت. برای اینکه من، نمی تونستم خودمو ببخشم. از همون شب ، که برای اولین بار ، خودمو تسلیم دانیل کردم.
- خانوم کریستل، شما چرا؟ بخاطر گوستاو؟
کریستل لبخند زد. تلخ.
- نه عزیزم. به خاطر خودم. گوستاو، آدم وفاداری بود. اما من ، زندگی در زندان پدرم رو انتخاب کردم. چون یه زندان طلایی بود. تا سالها بعد ، سعی کردم خودمو ببخشم، اما فهمیدم که این کار ممکن نیست.
من فکر کردم به گوستاو. به یه جوون لاغر و کم حرف و عینکی.
- گوستاو چی؟ شما رو بخشید؟
- آره. بخشید. آخرین بار که همدیگرو دیدیم، رفتیم به آپارتمانش. اون روز، تلخ ترین روز زندگی ما بود. روز جدایی. همدیگرو بغل کردیم و با هم گریه کردیم. و من، خودمو به گوستاو بخشیدم.
- اولین بارتون بود؟ آره؟
- آره. آره عزیزم. وقتی گوستاو ، قطره های خون رو دید. منو بوسید و برای همیشه بخشید.
کریستل ، یهو ، مثل کسی که از خواب می پرید، توی جاش بلند شد.
- خدای من... چرا اینارو به تو میگم؟
من ، خودمو جابجا کردم.
- اشکالی نیست. من ناراحت نیستم.
کریستل ، دستشو جلو اورد و روی دستم گذاشت.
- شیوا.. یه چیزی توی تو هست، که آدم دلش میخاد همه رازها و غمهاشو بهت بگه. و این اصلن خوب نیست.
من آروم خندیدم.
- اما بابام ، رازها و غمهاشو به من نمی گه.
کریستل دستمو فشار داد.
- یه روز میگه. تو هنوز 17 سالته. یه روز، حتمن بهت میگه.
و بعد، پا شد.من هم پا شدم ، و کنارش، آروم از پله ها پایین رفتم. توی روشنایی خیابون، نگاه کردم به صورت کریستل. به گردن بلند، و چهره اشرافیش نگاه کردم . و یه لحظه فکر کردم، بابام آدم خیلی خوش شانسی هست ، که می تونه با زنی مثل کریستل ،عشق بازی کنه.
- خانوم کریستل، خیلی وقته بابامو می شناسین؟
کریستل ، اشاره کرد به اون طرف خیابون. با قدمهای بلند، از خیابون گذشتیم.
- بهتره حرف باباتو نزنیم. من سالهاست که می شسناسمش ، و اصلن اونو نمی شناسم. خیلی پیچیده و مغروره. امیدوارم تو اینطوری نشی.
کریستل ،کنار یه فروشگاه عطر ایستاد.
- بریم تو.
وارد فروشگاه شدیم. خانومهای توی فروشگاه، یکی یکی ، به کریستل سلام کردن. کریستل ، با گردن کشیده ، سرشو تکون داد. رفتیم ، و روی یکی از مبلهای فروشگاه نشستیم. یکی از خانومها ی فروشنده ، چند شیشه عطر، روی میز جلوی کریستل گذاشت.
- شیوا...امتحان کن.
من ، یکی از شیشه ها رو برداشتم و به مارک روی شیشه ، نگاه کردم.
- کدومو میخاین خانوم کریستل؟
کریستل ، نگاه کرد به شیشه های روی میز.
- برای خودت انتخاب کن. از طرف من.
من ، شیشه ای که توی دستم بود، روی میز گذاشتم.
- همین خوبه. مرسی.
کریستل ، پاهاشو روی هم انداخت. لبخند زد.
- این زندگیه شیوای عزیزم. همه چیزایی که در زندگی به دست میاریم ، همه خاطره ها ، مثل این شیشه های عطر هستن. هر کدوم که بوش قوی تر باشه، بیشتر می مونه. مهم نیست کدوم بوی بهتری داره.
من، نگاه کردم توی صورت کریستل. نمی فهمیدم.
- یعنی چی خانوم کریستل؟
کریستل سرشو اورد جلو.
- یعنی اتفاقی که بین تو و دانیل افتاد ، مثل یه بوی قوی ، توی زندگیت می مونه. ازش یه خاطره تلخ درست نکن. و سعی نکن خودتو ببخشی.
من سرمو تکون دادم.
- بله. باشه. سعی نمی کنم.
کریستل ، چند لحظه نگاه کرد توی صورتم.
- شیوا.
- بله.
- ببخش. درست موقعی که نمی تونی ببخشی.
----------
----------
- شری.
- هوم.
- من تو رو می بخشم.
شارون، از همونجا که دراز کشیده، نگاهم میکنه. چیزی نمی گه. پا می شه و توی تخت می شینه.
- باید دوش بگیرم.
حوله شو، از کنار تخت برمیداره. سریع ، نگاهم میکنه ، و از اطاق بیرون میره. من، به ساعت تلفنم نگاه میکنم. نزدیک 11 صبحه. میرم پایین. توی آشپزخونه، یادداشت بابامو می بینم ، که به در یخچال چسبونده. تا عصر نمی یاد. و ما نباید از باغ خارج بشیم.
میرم به طرف حموم. شارون ، زیر دوش، تکیه داده به دیوار ، و سرشو پایین گرفته. من دست می کشم به آینه بخار گرفته دستشویی. توی آینه ، صورت شارون رو می بینم، که زل زده به من. برمیگردم به طرف شارون. زل میزنم توی چشماش. شارون، دستشو دراز میکنه. میرم و جلوش می ایستم. حالا ، گرمای آب رو احساس میکنم ، که روی گردنم می شینه. شارون، تاپمو در میاره. دستاشو ، حلقه میکنه دور گردنم. من ، لخت می شم. خودمو، می چسبونم به هیکل خیس و داغ شارون. قطره های گرم آب، از روی پستونام پایین میرن. دستامو دور کمر شارون، سفت میکنم.
- شری..
داغ و حشری میشم.
- جنده..
شارون، سرشو میذاره وسط سینه م. نوک پستونمو می مکه.
- من می دیدم جنده... کیرشو می دیدیم.
شارون ، جلوی پاهام زانو میزنه. من ، سرشو می چسبونم به کوسم.
- دیگه نباید بهش کوس بدی... نباید...
شارون، زبونشو توی کوسم میکنه. چشمامو می بندم. و قطره های گرم آب، از روی کمرم پایین می رن.
- من می خامش شری...می خامش...
جیغ میزنم. می لرزم. شارون ، بلند می شه. سفت بغلم میکنه. صورتمو می بوسه. زیر گوشم آه می کشه.
- شیوا.. دختر کوچولوی من...
دستاشو، آروم روی کمرم می ماله. می بره پایین. روی کونم میذاره.
- کیر میخای؟
شونه هامو گاز میگیره. من، با چشمای بسته می لرزم. توی سرم ، موجی از گرما و راحتی راه میوفته.
- بابایی...
- جونم...
- منو بکون... فقط منو بکون...
- فقط تو رو می کونم...
- من دیدمش... کیرتو میخام...
توی کوسم می سوزه. خودمو می چسبونم به دیوار حموم. پاهامو از هم باز میکنم.
- کیرتو بکون توی کوسم...
توی کوسم داغ میشه.
- کوس دخترم...
موج گرما، توی تمام تنم می ریزه.
- بابایی..
- جون..
- همیشه بهت کوس میدم...
- آخ..چه کوسی داری ...
- بکونش...کیرتو محکم بکون توی کوسم..
جیغ میزنم.. با چشمای بسته جیغ میزنم. و تمام تنم پر میشه. زیر قطره های گرم آب ، احساس میکنم، توی بغل بابام آتیش میگیرم. گرمای انگشتاش، نوک پستونامو می سوزونه. نافمو می سوزونه. کوسمو می سوزونه.
- آب....آب میخام...
و احساس میکنم، سبک شدم. و همه جا، آروم میگیره. و هوا، بوی عطر میده. عطر بابام..
- دوستت دارم بابایی...
آروم ،چشمامو باز میکنم. وسط بخار، و قطره های آب، لبهای شارون، با لبخند، باز میشن.
- دوستت دارم...دخترم...
-----------
***
shiva_modiri
Oct 12 - 2008 - 05:56 PM
پیک 46
.Unexpected places give you unexpected returns