نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق ممنوع
#28

Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #26

***

shiva_modiri
Oct 22 - 2008 - 07:24 PM
پیک 51
***

shiva_modiri
Oct 24 - 2008 - 04:13 PM
پیک 52


Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #27

***

shiva_modiri
Oct 24 - 2008 - 05:59 PM
پیک 53
***

shiva_modiri
Oct 29 - 2008 - 07:08 PM
پیک 54


Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #28

***

shiva_modiri
Nov 03 - 2008 - 07:42 PM
پیک 55
***

shiva_modiri
Nov 09 - 2008 - 09:18 PM
پیک 56


Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #29

***

shiva_modiri
Nov 26 - 2008 - 01:54 AM
پیک 57

قسمت آخر: خداحافظ. عاشقان خوب

- شیوا...
بابام، بالای سرم ایستاده بود. توی بیمارستان. چشماش از خوشحالی برق میزدن. خم شد به طرفم. لباشو آروم گذاشت روی پیشونیم. دوباره ایستاد. و نگاهم کرد. تمام صورتش می خندید. زل زده بود توی صورتم. آروم زمزمه کرد:
- خدای من...
بعد، یه صندلی برداشت و کنارش گذاشت. نشست بالای سرم. چشماش خیس شده بودن. دستشو آروم جلو آورد. با سر انگشت، گونه هامو لمس کرد.
- دخترکم...
با صدای در اطاق، سرشو برگردوند. نگاه کرد به پرستاری که وارد اطاق شده بود. خانم پرستار، با لبخند، به بابام نگاه کرد.
- تبریک میگم.
بابام، خندید. خانم پرستار، ملافه تخت رو عوض کرد. راه افتاد به طرف در اطاق.
- لطفن در رو باز بذارین.
بابام پا شد. رفت و کنار در اطاق ایستاد. چند لحظه بعد، خانم پرستار برگشت. زیر بازوی مامانم رو گرفته بود. بابام، کمک کرد. مامانم رو خابوندن توی تخت.
- اصلن نباید از جاش بلند بشه. باید استراحت کامل بکنه.
بابام، نگاه کرد به خانم پرستار که از اطاق بیرون رفت. بعد، دست گذاشت روی پیشونی مامانم.
- حالت چطوره؟
مامانم، با صورت رنگ پریده، لبخند زد.نگاه کرد به طرف من.
- خیلی سخت اومد. بیداره؟
بابام نگاه کرد به طرف من. مامانم نالید:
- بیارش بهش شیر بدم.
بابام پا شد. اومد به طرف من. دستاشو آورد جلو.منو آروم از توی تخت کوچیکم خارج کرد، و گذاشت توی بغل مامانم.
- به من رفته. نه؟
مامانم سرشو تکون داد. بابام ایستاد بالای سرمون. چشماش پر از اشک بودن.
- دخترم...شیوا...
من، شب قبل، به دنیا اومده بودم. و اسمم، شیوا بود.
----------
- خانم مدیری؟
- بله.
- من اریک هستم. اریک یانسن.
- بله.
- مدت زیادی گذشته.
- بله.
- میتونم شما رو ببینم؟
نگاه میکنم به شارون. که سرشو تند تند تکون میده. صدای اریک یانسن، دوباره توی اطاق می پیچه.
- می تونم؟ خواهش میکنم.
آهسته و کلمه به کلمه حرف میزنم.
- من نمی تونم کار کنم...آقای یانسن..
اریک یانسن، توی حرفم می پره.
- نه...پلیز...برای کار نیست. باید شما رو ببینم.
شارون، سرشو خم میکنه و زل میزنه توی صورتم. با نگاهش بهم فحش میده. من، ابروهامو بالا می برم.
- شیوا...
- بله.
- من...
اریک یانسن ساکت می شه. شارون، دستشو جلو میاره. میذاره روی صورتم. من، زل میزنم توی چشمهای شارون. لبهای شارون، آهسته تکون می خورن. پچ پچ میکنه.
- باهاش قرار بذار...شیوا... بگو باشه...
من، زل میزنم به صفحه تلفن. صدای اریک یانسن حالا میلرزه، و از دورها می یاد. توی ذهنم، می بینم که پلکهای اریک یانسن، تند تند به هم می خورن.
- من ... به شما احتیاج دارم.
و بعد، سکوت می یاد. صدای نفس های آروم شارون، با ضربان قلبم، قاطی می شن. شارون، تکیه میده به دیوار. و نفسشو، با صدا بیرون میده.
- احمق لجباز.
من، زل میزنم به روبروم. توی چشمهای اریک یانسن. که حالا زل زده توی چشمام ،و پلک نمی زنه.
- من به شما احتیاج دارم. هر روز به شما فکر میکنم. هر کاری میکنم. هر کاری که بتونم. شیوا.. خواهش میکنم. یه بار...
دست می برم به طرف تلفن. صدا رو قطع میکنم. تلفن رو می چسبونم به گوشم. اریک یانسن، ساکت، منتظر می مونه. چشمامو می بندم. و صبر میکنم تا تصویرش، از جلوی چشمم دور بشه. لبهام از هم باز میشن. و میدونم، که در این لحظه، فقط یه کلمه، برای شکستن قلب اریک یانسن، مردی که به من احتیاج داشت، کافی بود.
- نه...
----------
روزها سریع میگذرن. و شبهای طولانی رو با قرص میگذرونم. بابام ، باهام حرف نمی زنه. حتی یه کلمه. توی صورتم نگاه نمی کنه. باورم نمی شه. هیچی باورم نمی شه. همه این اتفاقها، به نظرم توی یه دنیای دیگه اتفاق می افتن. شارون، بعد از تلفن اریک یانسن، کمتر به دیدنم می یاد. بعضی وقتا زنگ می زنه و سعی میکنه دلداریم بده. باور نمی کنه. نمی تونه باور کنه که من تموم شدم. اما من می فهمم. حالا، مثل یه مرده متحرک شدم. با کسی حرف نمی زنم. هیچ کاری نمی کنم. منتورم میگه افسردگی فصلی گرفتم. اما من میدونم که افسرده نیستم. من به آخر همه چیز رسیدم. و میدونم ، که پشت سرم ، هیچ پلی برای برگشت نیست. چون بابامو می شناسم. میدونم که غرورش رو شکوندم. و میدونم که هیچ وقت منو نمی بخشه. و حالا ، هر روز، هر لحظه، منتظر هستم. منتظر آخرین کلمه. منتظر آخرین لحظه.
..........
.......
....
- شری
- ها.
- امشب.
- وای خدا.
- بیا پیشم.
- باشه. می یام.
- شری.
- ها.
- تو باور می کنی؟
- نمی دونم. نه.
- من که نمی خاستم اینجوری بشه.
- خودت خاستی.
- آره. خودم خاستم.
- میری پیش مامیتا؟
- آره. از فردا میرم.
- بعدش؟ بعد چی؟
- نمی دونم.
- بابات چی؟
- امیدوارم بتونه فراموش کنه.
- ممکن نیست. مگه میشه؟
- نه. نمی شه.
- وای ... خدا.
- شری.
- ها.
- می یای.
- آره. می یام.
- کاشکی بهش نمی گفتم.
- اما گفتی.
- آره. نباید می گفتم.
- من مطمینم که تو رو می بخشه.
- نه شری. اون شب. وقتی بهش گفتم. برای اولین بار... بهم سیلی زد.
- وای... جدی؟ سیلی؟ به من نگفتی.
- نه. حالا میگم. یهو دستشو برد بالا. بعد صورتم داغ شد. حتی نتونستم گریه کنم.
- اما حالا دو ماه گذشته. امشب ازش معذرت بخاه. یه کاری بکون.
- نو. ازم نفرت داره. می دونم.
- نمی دونم. بگو من چکار کنم.
- فقط کنارم باش. امشب میریم توی اطاق ممنوع.
- می ترسی؟
- نه. نمی ترسم. تنهای تنها هستم. همین.
- اوکی. من می یام.
- بای. شری.
- بای.

و یه ساعت بعد، دوباره زنگ می زنم به شارون. نمی خام بیاد. امشب، آخرین شب من و بابام بود. نه. امشب نبود. آخرین شب من و بابام ، درست دو ماه پیش بود. وقتی که روبروش ایستادم. و با دو کلمه، همه چیز نابود شد.
- دوستت دارم.
دو کلمه زیبا. که به همه ، عشق میدادن. زندگی میدادن . زیبایی میدادن. همه چیز میدادن. دو کلمه ، که اون شب، باید می گفتم، تا از رنج همه این سالها راحت می شدم. و گفتم. با تمام احساس و درد و نیاز، که یه زن عاشق، به یه مرد می گفت.و بابام، تلخ نگاهم کرد. اومد جلو. دستشو بالا برد. و یهو صورتم سوخت. فقط دو کلمه. و همه چیز نابود شد. فقط دو کلمه. و عشق، نفرت شد. و زندگی، رفت. و زیبایی، زشت شد. و همه چیز، هیچ شد.و کمر بابام، اون شب، شکست. با دو کلمه.
- دوستت دارم.
----------

بابام، آروم و بدون حرف، دستشو میذاره روی دکمه های کنار در. شماره ها رو یکی یکی فشار میده. بعد، دستگیره در رو می چرخونه. در اطاق، روبروی من و بابام، باز می شه. و من، بدون اینکه نفس بکشم، زل میزنم به روبروم. به اطاق ممنوع.
- بیا تو.
صدای بابام، از توی تاریکی می یاد. من، کنار در می ایستم و احساس می کنم نمی تونم قدم بردارم. فکر میکنم به همه این سالها، که با کنجکاوی، صبر کرده بودم. همه این سالها که منتظر بودم، تا یه روز، از این در بسته، بگذرم. دری که فکر می کردم، همه رازها و اسرار بابام رو، به روی من بسته بود. و حالا نمی تونستم. می ترسیدم. و مجبور بودم. باید از این در می گذشتم.
- بابایی. کی اجازه میدی اطاق ممنوع رو ببینم؟
- یه روز. یه وقتی که باید ببینی.
حالا، معنی درد، و ترسی که همیشه، توی چشمای بابام می دیدم، می فهمیدم. حالا می فهمیدم ،که وقتی باید اطاق ممنوع رو می دیدم ، که رابطه من و بابام ، به نقطه آخر می رسید. و قتی، که باید برای همیشه می رفتم.
- بیا تو...
به خودم می یام. نگاه می کنم به راهروی کوتاهی که جلوی چشمام بود. به سختی قدم برمیدارم. وارد راهرو می شم. احساس می کنم ، فاصله کوتاه بین راهرو تا اطاق، هیچ وقت تموم نمی شه. احساس می کنم ، یهو، وارد یه دنیای ناشناخته و ترسناک شدم. ته راهرو، توی یه فضای نیمه تاریک و دایره ای، سایه بابامو می بینم، که وسط اطاق ایستاده. صداش می لرزه و توی تاریکی می پیچه.
- نگاه کن. خوب نگاه کن.
من، سرمو توی فضای دایره ای اطاق می چرخونم. هیچ زاویه ای نبود. هیچ پنجره ای نبود. یه دایره تاریک. چیزی که بابام، از همه پنهون می کرد، یه دایره تاریک بود، که هیچ راهی به هیچ جا نداشت.
- چیزی نمی بینم.
و بعد، یه نور زرد کمرنگ، از یه گوشه اطاق، شروع می شه. فضای تاریک اطاق، جلوی چشمام، روشنی می گیره. دیوار دایره ای اطاق، تا زیر سقف، به رنگ قهوه ای روشن هست. و کف اطاق، با موکت همرنگ دیوار پوشیده شده. آروم، قدم برمیدارم. میرم به طرف یه مبل مخملی قرمز. تکیه میدم به مبل. و نگاه میکنم به بابام. پشت به من ایستاده. دستاشو توی جیب شلوارش کرده. و زل زده به روبروش. روی دیوار، از کنار شونه های بابام، تا نزدیک سقف، قابهای عکس آویزوون شدن. میرم جلوتر. چند قدم دورتر، پشت سر بابام می ایستم. به عکسها نگاه میکنم. عکس مامانم رو می شناسم. و عکس شارون.
- اینها، همه زنهایی هستن، که توی زندگیم بودن.
بابام ، قدم برمیداره و از کنار عکسها دور میشه. من می رم جلوتر. به ردیف عکسها زل می زنم. به همه زنهایی که توی زندگی بابام بودن. زنهایی که بیشتر از هر چیز ، موجب رنج و دردش بودن. و بالای همه عکسها، شیوای مقدس رو پیدا می کنم. با موهای کوتاه. زیر یه درخت. و با چشمهایی پر از غم.
- شیوای بیچاره...
سرمو بر می گردونم به طرف بابام. فضای اطاق حالا روشن تر و بزرگتر شده. بابام، کنار عکس بابای بزرگ ایستاده. دستشو می بره جلو. قاب عکس ، مثل یه در کوچیک، به یه طرف باز میشه. بابام، گاو صندوق توی دیوار رو باز میکنه. من میرم جلوتر. بابام، از توی گاوصندوق، یه جعبه کوچیک چوبی در میاره. بعد، در جعبه رو باز میکنه. من نگاه می کنم توی جعبه. همه چیزهایی که توی این سالها، برای بابام خریده بودم. سنجاق کراوات، خودنویس، ساعت.
من، نگاه می کنم توی صورت بابام.و صبر می کنم ، تا به طرف یه زاویه دیگه حرکت کنه. و بعد، با زانوهای لرزان راه می افتم. کنار دیوار، روی یه میز بلند و نیم دایره، عکس خودمو می بینم. توی 18 سالگی. دو طرف قاب عکس، دو تا شمعدون طلایی می بینم که دورشون نوار سیاه پیچیده شده. به عکس خودم نگاه می کنم. و صدای بابام، با تلخی توی سرم می کوبه.
- این دخترمه. این شیواست.
سرمو می چرخونم به طرف صدا. بابام، پشت به من توی تاریکی ایستاده.
- من دخترتم.
- نه. دختر من دو سال پیش مرد.
محکم و تند میگه. زانوهام می شکنن. می شینم روی زمین. می نالم.
- من شیوا هستم بابایی. من دخترت هستم.
سایه بابام ، بالای سرم می ایسته.من خشکم زده. بی حرکت و شکسته ، سوزش کلمه هاشو توی قلبم حس می کنم.
- تو دختر منو کشتی. همه امید من. همه چیزمو گرفتی. تو همخون من بودی. اما بچه منو کشتی.
صدای بابام ، سخت توی سرم می کوبه. برمی گرده به طرف عکس شیوا. شونه هاش افتادن.
- عزیز من مرد. وقتی که 18 ساله بود.من داغ دارم. هر روز داغ دارم.
آه می کشه. احساس می کنم ، سوزش آه بابام، توی تمام اطاق می پیچه.
- چه کار کردم من؟ چه کار کنم؟
داد می زنم. برای اولین بار، روبروی بابام داد می زنم. احساس می کنم اینجا، اطاق ممنوع، تنها جای دنیا ست، که می تونم داد بزنم. و دلم میخاد جیغ بکشم. اما نمی تونم. نمی خام. اینجا، آخر همه چیز بود. اینجا ، آخر درد و نفرت و پایان بود. اینجا گذشت نبود. دوستی نبود. پدر نبود. دختر نبود.
- نفرین به روزی که زاییده شدم.
با خودم حرف می زنم. بی صدا حرف می زنم. و یه جای مغزم، یه جایی که هنوز کار می کرد، یه جرقه روشن بود. یه نور خیلی کوچیک. یه چیزی که مثل یه معجزه بود. و به من امید می داد. شاید، یه روز، من دوباره دختر بابام می شدم. یه روز، دوباره پیدا می شدم.
- من می رم... نگاهم نمی کنی؟
- نه. من تا آخرین روز زندگیم، نگاهت نمی کنم. حتی اسمتو به زبون نمی یارم.
- یه روز بر می گردم. وقتی خوب شدم.
- هوم. من زیاد عمر نمی کنم. نه. برو.
- خداحافظ.
- .....
-----------
- چشماتو باز کن شیوا.
صدا، از همه طرف می اومد. چشمامو آروم باز میکنم. پلکام سنگین هستن. و احساس درد می کنم. مثل کسی، که برای اولین بار، پلکاشو از هم باز میکنه.و بعد ، خودمو می بینم . لخت مادر زاد. و سط جنگلی که می شناسم. دور خودم می چرخم. دست می کشم به صورتم. دست می کشم به گردنم. و بعد ، گردی پستونامو، توی کف دستام، احساس می کنم. دستامو می کشم به دو طرف کمرم. سر انگشتمو روی نافم میذارم. خودمو احساس می کن.
- چشماتو باز کن شیوا.
صدا، از لابلای درختها می اومد. از آسمون می اومد. از زمین می اومد. و آشنا بود. می چرخم و نگاه می کنم.
- بابایی.
بابام ، روی مبل چرمی سبز، نشسته بود و بدون حرکت، زل زده بود به روبرو. آهسته ، به طرفش میرم. صدای شکستن برگها، زیر پاهام بلند می شن. یهو می ایستم. به خودم نگاه می کنم. دستامو می گیرم جلوی پاهام. و از همون جایی که ایستادم ، زل می زنم توی چشمای بابام.
- من می رم ...بابام...
آروم سرمو برمی گردونم. به جنگل تاریک پشت سرم نگاه می کنم.
- برای همیشه می رم...
بابام ،از جاش تکون نمی خوره. سرمو میندازم پایین ،و به پاهای لختم نگاه می کنم. احساس عجیبی دارم که نمی شناسم. احساس تموم شدن می کنم. نمی تونم فکر کنم.. فقط می بینم. فقط می شنوم.
- شیوا...
سرمو بلند می کنم. نگاه می کنم به طرف بابام . و می بینم که بابام نیست. حالا، شیوای مقدس رو می بینم .با موهای کوتاه مشکی ، که روی یه نیمکت نشسته. و سط شکوفه های سفید یاس.
- من می رم...شیوا...
شیوای مقدس، دستاشو روی قلبش میذاره. غمگین و بی صدا نگاهم میکنه. من، با ترس ، به پشت سرم نگاه می کنم. به جنگل تاریک و درهم. می لرزم. و صدای گرم مامیتا ، توی گوشم می شینه.
- دخترکم...شیوا..
مامیتا ، با نگاه مهربان، بدون صدا ،اشک می ریخت. دستاشو، از دو طرف باز کرده بود. دلم می خواست توی بغلش برم. نمی تونستم.
- خداحافظ... مامان من...
مامیتا، دستای چاق و سفیدشو، روی صورتش گذاشت. من چشمامو بستم و گریه کردم.
- دختر ایرانی..
چشمامو باز می کنم. از پشت پرده اشک، به دستهای بزرگ پادر نگاه می کنم. کنارش ، روی زمین، دختری با موهای طلایی نشسته بود ،و لبخند می زد.
- خداحافظ پادر....خداحافظ ماکسیم...
پلکامو روی هم میذارم. صبر میکنم تا اسممو بشنوم. این بار، با صدای گریه یه بچه، چشمامو باز می کنم. ساندرا ،نشسته بود، و پشت سرش، تصویر جنگل رو، توی پنجره می دیدم. توی بغل ساندرا ،یه بچه کوچیک گریه میکرد. مارتین ،بالای سرشون ایستاده بود و نگاهشون می کرد. ساندرا، صورت بچه رو به طرف من چرخوند. صورت من بود. خود من بودم.
- بای سانی...بای مارتین...بای شیوا کوچولو..
چشمامو باز و بسته می کنم. دانیل، با موهای قهوه ای، و نگاه خجالتی ،روبروم ایستاده بود. و پشت سرش ،کریستل با گردن بلند و چهره اشرافی، به من لبخند می زد.
- بای دانی...بای کریستل..
سرمو پایین می گیرم. نگاه می کنم به پاهام، که توی برگهای خشک و شکسته ، فرو رفتن. پاهامو بالا می گیرم. نگاه می کنم به پشت سرم ، و چند قدم به جلو می رم. احساس سرما می کنم. دستامو، حلقه می کنم دور سینه م. به روبروم زل می زنم. اریک یانسن، دستاشو به هم فشار می داد و پلکاشو تند تند به هم میزد.
- خداحافظ اریک یانسن.
زل می زنم توی چشماش. و صبر میکنم. اریک یانسن، پلک نمی زد. حالا ،وسط دو تا مرد ایستاده بود، که می شناختم. عاشقم بودند. از شهرهای دور.
- خداحافظ... خداحافظ .عاشقان خوب...

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 04:33 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 04:53 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:56 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:59 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:10 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:11 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 08:52 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 08:57 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 09:18 PM
عشق ممنوع - توسط Ouroboros - 02-22-2013, 12:02 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-22-2013, 12:39 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-22-2013, 10:03 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان