نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق ممنوع
#27

Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #25

***

shiva_modiri
Oct 08 - 2008 - 08:58 PM
پیک 49

قسمت چهل و سوم: عشق ممنوع 2

[عکس: 320.jpg]

- کسی که به چیزی اعتقاد نداره، هیچ چیزی رو نمی تونه تغییر بده.
بابام، پشت به من ایستاده و به گلهای توی باغچه نگاه میکنه. بعد، آروم برمیگرده. نگاهم نمی کنه. می شینه روی صندلی.
- بیا بشین. بیا حرف بزنیم.
من، می شینم و زل میزنم به پیشونیش، که پر از اخمه. تارهای سفید، توی موهاش، زیر نور آفتاب، مثل خط های روشن، توی یه فضای سیاه، برق میزنن. فکر میکنم، به همه زنهایی، که توی زندگیش اومدن. زنهایی که می تونستن، صورتشو عاشقانه لمس کنن. می تونستن، لباشونو روی لباش بذارن. زنهایی، که با همه غرور و خودخواهیشون، زیر دستاش، ناله میکردن. فکر میکنم به شری، که هم ازش می ترسید و هم دوستش داشت. حالا، توی این بعد از ظهر آفتابی ماه سپتامبر، می تونستم حرفهای شری رو بفهمم.
- بابات جادوگره. آدمو اسیر میکنه.
مامانم می گفت، که بابایی توی جوونیهاش کارهای عجیب و غریب میکرده. خیلی مرموزه. و همیشه ،یه اطاق ممنوع داشته. من باور نمی کردم. هنوز هم، این حرفا رو باور نمی کنم. از نظر من، بابام یه آدم خیلی منطقی، منظم و جذاب بود. یه شخصیت محکم و مغرور داشت. و می تونست آدمها رو جذب کنه.
- بابایی...
- بله.
- من میدونم که شما ،خیلی چیزا رو به من نگفتین. و میدونم که الان هم نمی گین. اما این سوالمو جواب بدین. اوکی؟
بابام ،سریع نگاه میکنه توی چشمام، و سرشو می چرخونه.
- اوکی. بپرس.
من، زل میزنم توی صورت بابام. گلومو صاف میکنم.
- بابایی... الان مدتهاست که به من نگاه نمی کنین. خود شما هم میدونین. همش از من فرار میکنین. از کی میترسین؟ از من یا از خودتون؟
بابام ، سرشو پایین گرفته. چند لحظه بی حرکت، زل میزنه به انگشتاش. بعد ،سرشو بالا میگیره.
- از هیچ کدوم.
دوباره زل میزنه به انگشتاش.
- من از آینده می ترسم.
آه می کشه.
- یه حرف دیگه بزنیم. تمومش کن.
من، سرمو می برم جلو. احساس میکنم، توی جدی ترین لحظه های زندگیم هستم. چند روز قبل برگشتیم هلند. توی تمام این روزها، من به فکر نقطه ای بودم ، که باید پیدا میکردم. نقطه ای، که بتونم آخر همه این سالهای درد و بی تکلیفی بذارم. نقطه ای ، که فقط با یه اتفاق بزرگ پیدا می شد. ساعتها با شارون بحث کردم. فکر کردم ، و حالا می دونستم، که فرار و جدایی من، اگر چه اتفاق بزرگی توی زندگی من و بابام بود. اما این نقطه تاریک، روشن نمی شد. و بعد، از بابام خواستم که با هم حرف بزنیم. و اقعی حرف بزنیم. و امروز، که قرار بود حرف بزنیم، بابام میخاست که تمومش کنم.
- بابایی؟
- هوم.
- شما به من گفتین که هیچ اتفاقی بزرگتر از حقیقت نیست. درسته؟
- بله. درسته.
- پس لطفن نگین تمومش کن. من دارم دیوونه میشم.
بابام، سرشو پایین تر می گیره. آروم زمزمه میکنه.
- بچه. تو از حقیقت چی میدونی؟ چرا اینقد یکدنده و سرسختی؟ حقیقت، از هر انفجاری بزرگتره. حقیقت، همه چیزو نابود میکنه. گذشته. حال. آینده. همه چیز نابود میشه. چه کار کنم؟ من هیچ وقت توی زندگیم، اینطوری احساس بیچارگی نکردم. چرا نمی فهمی؟
دستامو می برم جلو. میذارم روی دستای بابام.
- بابایی. من خیلی اذیتت کردم. میدونم. اما نترس. اصلن نترس بابام.
دستاشو فشار میدم. صدام میلرزه. و گلوم از بغض می سوزه.
- من خوشبخت نیستم بابایی. دو ساله که فقط غصه خوردم. میخام خودمو بکشم. میخام ازت فرار کنم. به خدا همه عمرم نمی خندم. کاشکی بمیرم.
سرمو میذارم روی دست بابام. و دلم میخاد، توی همون لحظه بمیرم. حالا می فهمیدم،که حرفهایی هستن که هیچ وقت نباید گفته بشن. حالا می فهمیدم، که حفیفت بعضی اتفاقها ، حتی در حرف هم، ویرانگر هست. اما من، بدون گفتن هم ، نابود شده بودم. و اگه نمی گفتم، تمام زندگیم، برای همیشه، نابود شده بود. باید می گفتم ، و حالا که گفته بودم، نمی تونستم سرمو بالا بیارم.
- سرتو بالا بگیر.
بابام جدی و محکم میگه.
سرمو آروم بلند میکنم. نمی تونم توی صورتش نگاه کنم. می ترسم.
- سرتو بالا بگیر.
نگاه میکنم توی صورت بابام. و بعد، چشما شو می بینم. چشمایی که بعد از دو سال، تیز و مستقیم ، زل میزنن توی چشمام. و لرزش سوزناکی توی کمرم راه میوفته.
- چند روز صبر کن.
و بعد پا میشه. راه میوفته به طرف ساختمون.
- چند روز فقط.
----------
[عکس: 321.jpg]
----------
- مامانی.
- بله عزیزم.
- چرا بابایی به ایران نمی یاد؟
مامانم، توی آشپزخونه ایستاده بود. و داشت از روی کتاب ،غذا می ساخت. من، گوشت و ماهی نمی خورم. مامانم سعی میکرد از روی کتاب آشپزی، غذای خارجی بسازه. و تا حالا ، که یه هفته از اومدنم به ایران می گذشت، بیشتر وقتم، توی آشپزخونه مامان گذشته بود.
- خودش بهت نگفته؟
- نه. شما بگین.
مامانم ، شعله زیر دیگ رو کم کرد. اومد و نشست پشت میز. موهای رنگ کرده شو، پشت سرش جمع کرد و یه سیگار بین لباش گذاشت.
- بابات، با گذشته مشکل داره عزیزم. اما تحملش زیاده. من اگه بودم دیوونه می شدم.
مامانم ، سیگارشو روشن کرد. دود سیگار رو، به طرف آشپزخونه فوت کرد، و بعد ، سیگارشو نصفه توی جا سیگاری خاموش کرد.
- فردا می ریم خونه عمه ت. اون بیشتر از همه باباتو می شناسه. فقط مواظب باش عزیزم. اینجا ایرانه. مردم اینجا با رازهاشون زندگی میکنن. برای همین ، چیزی که میگن، ممکنه با حرف دلشون خیلی فرق داشته باشه. می فهمی؟
من نگاهم توی آپارتمان مامانم می چرخید.
- آره. می فهمم. برای همین هست که خونه های اینجا، پنجره هاشون اینقدر کوچیکه.
مامانم پا شد. رفت توی آشپزخونه ، و در یخچال رو باز کرد. یه بطری مشروب در آورد ، و به من نگاه کرد. بعد بطری رو سر جاش گذاشت. تکیه داد به یخچال، و دستاشو دور سینه ش حلقه کرد.
- آره عزیزم. خوب فهمیدی. اینجا پنجره ها کوچیک هستن. چون همه خودشونو پنهون می کنن. برای همین، لازم نیست هر چی توی دلت هست بگی. یه وقت فکرای بد میکنن. می فهمی که؟
بعد، یه لیوان آب میوه برمی داره و می یاد به طرف من.
- یه چیز دیگه. عمه هات ممکنه یه فکرایی توی سرشون باشه. پسر عمه هاتو یادت هست؟
من ، لیوان آب میوه رو برداشتم و جلوی چشمام گرفتم.
- نه. حتی اسماشون یادم نیست.
مامانم، تند تند و عصبی حرف می زد ، و توی آشپزخونه می چرخید.
- بهتر. مواظب باش واست نقشه نکشن.
من، پا شدم و رفتم به طرف در بالکن. پرده توری سفید رو کنار زدم. و نگاه کردم ، به شهر بزرگی که تا دورها ادامه داشت. خندیدم.
- چی میگی مامانی؟ من تازه هیجده سالمه.
برگشتم ، و نگاه کردم به مامانم. که هنوز توی آشپزخونه می چرخید.
- من یه نفرو دوست دارم مامانی.
مامانم ایستاد. از همونجا ، دیدم که چشماش برق زدن. خیالش راحت شده بود.
- کیه؟ بابا ت میدونه؟ چرا به من نگفتی شیطون؟
اومد جلو و دستاشو دو طرف شونه هام گذاشت.
- قربون دختر خوشگلم بشم. بگو ببینم. تو هم که جنست مثل بابات خرابه. هیچی نشون نمیدی. باید همه چیزو به من بگی.
من ، نگاه کردم به شهر، و فکر کردم. من هم مثل همه آدمهای اینجا ، با رازهام زندگی میکنم. و پنجره کوچکی هست، که بین دل من و این دنیاست. و باید خودمو پنهون کنم.
- مامانی . همه چیزو که نمی تونم بگم.
مامانم اخم کرد. دستاشو از روی شونه هام برداشت. رفت و پشت میز نشست.
- من مثلن مامانتم. غریبه که نیستم.
نگاه کردم به مامانم. و منتظر موندم ، که اشکاش سرازیر بشن. بعد، رفتم و کنارش نشستم.
- مامانی. یکی هست، که من خیلی دوستش دارم. اون هم منو خیلی دوست داره. اما بقیه شو نمی تونم بگم. نه به شما. نه به هیچکس دیگه. حتی به بابایی هم نمی تونم بگم. خوبه؟
مامانم، اشکاشو پاک کرد و زل زد توی صورتم.
- یعنی چی نمی تونی بگی؟ اگه هر دوتون ، همدیگه رو دوست دارین ، دیگه پنهون کردن نداره. منو نگران نکن عزیزم.
من، با شیطنت ، زل زدم توی چشمای مامانم. می فهمیدم که رازهای ممنوع من ، هیچوقت برای مامانم فاش نمی شن. برای اینکه من ، کنار مردی بزرگ شده بودم ، که اهل همین شهر بود. و رازهای بزرگی داشت. و با درد و تحمل زیاد ، از رازهاش نگهداری میکرد. و می فهمیدم، که من هم، تا روزی که بتونم رازهامو حفظ کنم، دختر خوب پدرم هستم.
- مامانی. من میرم توی اطاقم.
پا شدم.
- مگه شام نمی خوری؟ چت شد یهو؟
راه افتادم به طرف اطاق.
- یه ساعت دیگه بیدارم کن.
با سرعت به طرف اطاق رفتم. در اطاق رو، از پشت قفل کردم ، و خودمو انداختم روی تخت. تمام وجودم، بابامو می خاست. به چهار طرف اطاق نگاه کردم. روزهای اول، توی این اطاق بدون پنجره، احساس خفگی میکردم. اما حالا خوشحال بودم. حالا می فهمیدم، که اطاقهای بی پنجره، توی سرزمین پدرم ، برای پنهان کردن رازهایی بودن ،که نباید بیرون می رفتن. حالا می فهمیدم ،که اینجا، توی هر خونه، یه اطاق ممنوع هست.
- بابایی...بابا...
تلفن رو برداشتم. زنگ زدم به هلند.
- بابام...
- جونم...
- دلم خیلی تنگ شده...
- من هم عزیزم..
تلفن رو چسبوندم به گوشم. کف دستمو گذاشتم روی سینه م. پستونامو آروم فشار دادم.
- بابایی...
صدای گرم بابام، از دورها می اومد، و آرومم می کرد.
- جونم... چت شده عزیزم؟
دستمو کشوندم روی شکمم. گذاشتم وسط پاهام.
- باهام حرف بزن بابایی...
- حالت خوبه؟ خوبی عزیز دلم؟
دستمو فشار دادم به کوسم.
- خوبم...بابام...تو رو میخام...
- لوس نشو... تازه یه هفته س.
برگشتم ، و روی شکمم خوابیدم. می لرزیدم. کوسمو فشار میدادم به سر انگشتام.
- کاشکی پیشم بودی...
انگشتمو، آروم توی کوسم کردم. داغ شده بودم.
- بگو دوستم داری بابای...
صدای بابام، توی گوشم می پیچید.
- دوستت دارم عزیزم...
لبامو گاز گرفتم. ناله هامو، توی سینه م خفه می کردم. کوسم ،خیس شده بود. صدای بابام، از توی گوشی می اومد. من، روی انگشتم بالا و پایین می رفتم. دندونامو ، محکم روی لبام فشار میدادم. سرمو چسبونده بودم به گوشی تلفن. پستونامو می مالیدم. کوسم می سوخت. کف دستم ، خیس خیس شده بود. دهنمو چسبوندم به بالش. جیغمو خفه کردم.
- دوستت دارم... دوستت دارم...بابایی...
----------
[عکس: 322.jpg]

[عکس: 323.jpg]
----------
رستوران کالج ، مثل همیشه، بعد از تعطیلات تابستانی، خلوت و آرومه. از دور، شارون رو می بینم، که کنار پنجره نشسته ، و به بیرون نگاه میکنه. من، از توی دستگاه، یه لیوان قهوه برمیدارم ، و به طرف شارون میرم. شارون، سرشو می چرخونه ، و نگاهم میکنه. می شینم روبروش . نگاه میکنم به حیاط کالج، و برگهای خشک پاییزی که همه جا پخش شدن.
- قهوه میخوری؟
شارون، زل میزنه به لیوان قهوه من.
- تو که قهوه نمی خوردی.
من ، کیفمو میذارم روی میز ، و درشو باز میکنم.
- تعجب نکن شری. آدما عوض میشن.
شارون میخنده. دوباره نگاه میکنه به طرف پنجره.
- نه عزیزم. دلیلش افسردگی پاییزه.
من، نگاه میکنم به برگهای رنگارنگ توی حیاط. و بعد، از توی کیفم یه سی دی در می یارم. میذارم جلوی شارون.
- عکسای اسلواکی.
شارون، سی دی رو آروم برمیداره ، و توی کیفش میذاره.
- شیوا.
- هوم.
- از وقتی که برگشتیم ، همش نگرانم. تو چیزی میدونی؟ قراره چیزی بشه؟ هان؟
نگاه میکنم توی صورت نگران شارون. لیوان قهوه مو برمیدارم، و به طرف دهنم می برم.
- من چیزی نمی دونم.
شارون، لباشو به هم فشار میده. به اطراف رستوران نگاه میکنه.
- میدونی دیشب به چی فکر می کردم؟ به اوایل که با هم آشنا شدیم. به شبهایی که با هم به دیسکو می رفتیم. به کارهایی که می کردیم. چرا این همه عوض شدیم؟ وای...خدا...یادت می یاد؟ چی شدیم؟
من ، نگاه میکنم توی چشمهای شارون. و بدون اینکه جواب بدم، به همه سوالهایی فکر میکنم، که چند روز پیش از خودم کردم. به اتفاق هایی، که توی این دو سال گذشته، زندگی من و شارون رو، عوض کردن. و احساس میکنم شارون هم، به همون نقطه رسیده. و حالا منتظر اتفاقی هست، که از این دایره بیرون بیاد.
- پاشو شری.
شارون پا میشه. راه می افتیم ،و از ساختمون کالج خارج می شیم. توی خیابون خلوت ،قدم می زنیم. هر دو مون ساکت هستیم. هر دومون به یه چیز فکر می کنیم.
- فکر میکنی خیلی چیزها از دست دادی؟ نه؟ من که اینطوری فکر میکنم.
می ایستم. به شارون نگاه میکنم.
- نه شری. من چیزی نداشتم. اما تو ،خیلی چیزها از دست دادی. شاید بهتر بود، اصلن با من دوست نمی شدی.
شارون ،تکیه میده به یکی از درختهای کنار خیابون.
- منظور من این نیست. من میگم چرا این قدر عوض شدیم. من بیشتر نگران تو هستم.
من، دست می برم، و یکی از برگهای روی زمین رو بر می دارم. توی انگشتام می چرخونم.
- شری. تو همیشه برای من خوب بودی. من یادم هست چه دختر شاد وراحتی بودی. اما خودتو درگیر زندگی من و بابام کردی. الان چی داری؟ ها؟ برگرد به زندگیت عزیزم. من دوست دارم، تو رو مثل قبلها ببینم. شاد، لوس، احمق، خوشبخت. برو دیگه.
شارون ،سرشو برمی گردونه ،و به ساختمون کالج نگاه میکنه.
- اصلن حرف من این نیست. اینقدر ادای پرفکتها رو در نیار. من ناراحت نیستم. من از این وضع می ترسم. نمی تونم تحمل کنم.
بعد، سرشو بالا می گیره. به آسمون نیمه ابری نگاه میکنه.
- هنوز فکر رفتن هستی؟ هان؟
من تلخ میخندم.
- دیروز، باهاش حرف زدم. بهم گفت ، چند روز صبر کنم. نمی دونم. هر اتفاقی که بیفته ، من باید برم.
شارون می ایسته. بعد، می شینه لبه پیاده رو. من کنارش می شینم. نگاه میکنیم به خیابون خلوت، و به صدای باد و خش خش برگها ،گوش میدیم.
- اونوقتها، فکر میکردم ،یه دختری مثل تو، با قلبی که اینقدر بزرگ هست، با چشمایی ،که نمی شه توشون نگاه کرد، با این همه قدرت، حتمن همه چیزو به دست می یاره. برای همین عاشقت شدم. خوشحال بودم ،که می تونم عاشقت بشم. من هم میخاستم همه چیزو به دست بیارم. تو همه چیز من بودی شیوا. برای تو عوض شدم. برای تو خودمو فدا کردم. و حالا، می فهمم ، تو خودخواه و احمقی. همه فکر میکنن مهربون و عاقلی. اما من میدونم. تو همه آدمایی که دوستت دارن، نابود میکنی. باورم نمی شه. اصلن فکرشو میکنی؟ ها؟ این همه بیرحمی. این همه ... واقعن بهش فکر میکنی؟
سرمو بر می گردونم ، و زل میزنم توی چشمهای شارون.
- آره.فکرشو میکنم. حتی فکر میکنم، که کاشکی اصلن به دنیا نمی اومدم. من تک و تنها هستم. بدون احساس، احمق. هیچ چیزی ندارم. هیچکس نمی تونه منو نجات بده. می فهمم.
شارون ، دستشو میذاره روی زانوم. مهربون میشه.
- شاید ، بعد یه مدت ، همه چیزو فراموش کنی. هان؟ نمی خای که برای همیشه بری؟ من چی؟ من چیکار کنم؟
من ، زانوهامو بغل میکنم.
- شری. بهم بگو اون شب ، قبل رفتن به اسلواکی چی شد؟ برای من مهمه. من میدونم چرا نمی خای با فامیلی تون عروسی کنی. یعنی فکر میکنم که میدونم. بابام بهت چی گفت؟
شارون آه می کشه.
- چه فایده ای داره؟ عشق من هم، مثل مال تو، یه طورایی جهنمیه.
- نه شری. عشق از جهنم نیست.
شارون، در کیفشو باز میکنه. پاکت سیگارشو در میاره. و یه سیگار روشن میکنه.
- بابات، بهم گفت که دوستم داره. میخاد که من ، برای همیشه باهاش بمونم. تو باور می کنی؟ اون وقتا، از این بازی لذت می بردم. فکر میکردم دارم گرفتارش میکنم. میخاستم بشکونمش. به خاطر تو. میخاستم کاری بکنم که جلوی چشمات خرد بشه. و حالا نمی تونم. باور میکنی؟ حالا که قدرتشو دارم، نمی خام بشکنه. باور میکنی؟
- آره شری. باور می کنم. تو چی گفتی؟ میخای برای همیشه باهاش بمونی؟
شارون ، سیگارشو زیر پاش میندازه ، و خاموش میکنه.
- نمی دونم شیوا. خانواده من، اصلن راضی نمی شن. فقط یه معجزه، ما ها رو نجات میده.
پا میشه. سرشو برمی گردونه به طرف کالج. من هم پا می شم. راه میوفتیم.
- فکر میکنی چی میشه شیوا؟ چند روز دیگه، میخاد چی بشه؟
من می ایستم. یه نفس عمیق می کشم.
- چند روز دیگه... بهم گفت... چند روز دیگه..اون اتفاق بزرگ..
شارون ، سرشو به سرعت برمی گردونه. زل میزنه توی صورتم، جیغ میزنه.
- وای ...خدا...نه...
----------
[عکس: 324.jpg]
----------

***

shiva_modiri
Oct 22 - 2008 - 07:14 PM
پیک 50

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 04:33 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 04:53 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:56 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:59 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:10 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:11 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 08:52 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 08:57 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 09:18 PM
عشق ممنوع - توسط Ouroboros - 02-22-2013, 12:02 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-22-2013, 12:39 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-22-2013, 10:03 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان