02-21-2013, 07:00 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #22
***
shiva_modiri
Aug 18 - 2008 - 12:20 AM
پیک 43
قسمت سی و هشتم: انتظار 3
[em]شیوای عزیزم.
همه چیز خوب پیش میره؟ من خوب هستم. سعی میکنم به خیلی چیزها عادت کنم. خونه ما ، در یکی از شهرهای ایالت کالیفرنیا هست، که جنگل های بزرگ و خیلی زیبا داره. هر وقت که به جنگل نگاه میکنم، به یاد تو می افتم. هنوز به جنگل میری؟ هنوز با درختها حرف میزنی؟ من یه بار این کارو کردم. باور میکنی؟ شاید ،حالا که این نامه را برای تو می نویسم ، یکی از دلیلهاش همین باشه. من فکر میکنم ، حالا می تونم بفهمم ، چرا تو با درختها حرف میزنی. حالا، حتی حرفهایی که آخرین شب ، توی هلند با هم زدیم ، بهتر می فهمم.
من اینجا بیشتر وقتها تنها هستم. مارتین، مثل سابق به سفر میره. خیلی بیشتر از قبل که هلند بودیم. من هم مجسمه سازی میکنم. و مدتیه که دارم عکاسی هم میکنم. چند تا کتاب عکس، از جنگلهای اینجا خریدم ، که میخام برای تو بفرستم. میدونم که خوشحال میشی. چطوره؟
شیوا.
خیلی عجیبه که این آخریها ، به تو فکر میکنم. من و تو، زیاد همدیگرو نمی شناسیم. تنها اتفاقی که بین ما افتاده، همون صحبتها توی اطاق تو هستن. راستشو بخای، خیلی متاسفم که هیچ عکسی از تو ندارم. این کارو برای من میکنی؟ من همراه این نامه ، یه عکس از خودم و مارتین ، برات فرستادم. می تونی پشت سرمون، یه قسمت از جنگل رو هم ببینی. جواب نامه رو میدی؟ برات بهترین آرزوها رو میکنم. ساندرا.[/em]
نامه رو میذارم روی میز. عکسی که ساندرا فرستاده، برمیدارم و دوباره با دقت نگاه میکنم. ساندرا و مارتین، کنار هم پشت به پنجره اطاقشون، ایستادن و به دوربین نگاه میکنن. من، نگاه میکنم به پاهای بلند و زیبای ساندرا ، که توی یه دامن خاکستری ، زیباتر نشون میدن. نگاه میکنم توی چشمای مارتین ، که غمگین و بی تفاوت هستن. نگاه میکنم به جنگل پشت سرشون ، و بعد، عکس رو میذارم روی میز. پا می شم. میرم و روبروی پنجره اطاقم می ایستم. به درختهای روبروی پنجره نگاه میکنم. بارون که از دیشب می باره ، با سر و صدا ، روی برگها می شینه. فکر میکنم به تنهایی ساندرا.
- سانی. تو هم با درختها حرف میزنی.
بر میگردم به طرف میزم. عکس ساندرا رو بر میدارم . می یام کنار پنجره. زل میزنم به چشمهای ساندرا. نگاهم رو میارم پایین. زل میزنم به شکمش.
- صبر داشته باش. تو تنها نیستی سانی.
---------
-----
- شیوا.
- ها.
یهو به خودم می یام. نگاهم از روی دستهای شارون میگذره. از همون بالای پله ها ، زل میزنم توی صورت بابام.
- بله. چیه؟
بابام ، دستهای شارون رو ول میکنه. شارون ، سرشو بالا می گیره ، و نگاهم میکنه. می تونم چشمای خیسشو ببینم.
- بیا پایین عزیزم.
احساس می کنم قدرت حرکت ندارم. با قدمهای سنگین، از پله ها پایین می یام. می ایستم روبروی بابام و شارون. صدام می لرزه.
- شری؟ چی شده عزیزم؟
شارون چیزی نمی گه. با سر انگشتاش ، اشکاشو پاک می کنه. بابام، دست میذاره رو زانوهاش و بلند میشه.
- وسایلتو جمع کن عزیزم. فردا با هم می ریم.
من ، با تعجب به بابام نگاه میکنم. بعد، می شینم کنار شارون.
- من ... و شارون... با شما؟
بابام راه میوفته به طرف بالا.
- آره عزیزم. زیاد خرت و پرت نیارین. بجنب.
من آروم به خودم میام.
- چه خوب.
احساس خوشحالی میکنم. مدتهای زیادی بود که همراه بابام به سفر نرفته بودم. و حالا این سفر، که یهو پیش اومده بود. چیزی داشت که با همه سفرها فرق میکرد. من. شارون. و بابام.
- چی شد یهو شری؟
شارون، آروم و غمگین می خنده.
- فکرشو میکردی؟ هان؟
من ، نگاه می کنم به ساعت روی دیوار. نزدیک 12 شبه.
- پاشو شری. وقت نداریم.
شارون پا می شه. می ریم بالا.
- شری. پلیز. چمدونا رو تو ببند. من یه کار مهم دارم.
کامپیوتر مو روشن میکنم. شارون، یه چمدون از توی کمد در میاره، و روی تخت میذاره.
- چی بذارم آخه؟
من نگاهم توی مونیتوره.
- بذار دیگه. همه چیز بذار.
شارون، کمدها رو به هم می ریزه. من، تند تند تایپ می کنم. نمی تونم فکر کنم.
- خوشحال هستی شری؟
شارون دور خودش می چرخه.
- اوهوم. جالبه.
من، سرمو می چرخونم به طرف شارون.
- حالا چی شد یهو؟ پیشنهاد کی بود؟
شارون، لباسها رو توی چمدون میذاره.
- شری. دوربینم.
خودم پا می شم. دوربینمو ، از روی میز برمیدارم. میذارم توی کیف دستیم ، و به دور و برم نگاه میکنم. برمیگردم و پشت کامپیوتر می شینم.
- آره. واقعن جالبه.
با خودم حرف می زنم.
- شری. پلیز...فکر کن عزیزم. تو خیلی عوض شدی. می فهمی؟ چی شد؟ چرا بابام برگشت پیش تو؟
سرمو بالا می گیرم و به شارون نگاه می کنم. شارون، جلوی چمدون ایستاده و زل زده به من.
- من نمی دونم.
من دوباره نگاه میکنم به مونیتور. سعی میکنم احساس خودمو بفهمم.سعی میکنم با احساسم بفهمم، چه اتفاقی داره میوفته. بابام چه کار میکرد؟ چرا یهو تصمیم گرفت ،من و شارون همراهش بریم؟ چی می شد؟ احساسم رو نمی فهمم. نمی تونم بفهمم.
- شری. به چیزی فکر نکنیم. اوکی؟
صدای آروم شارون، توی گوشم می شینه.
- آره. فکر نکنیم. به هیچی.
من، کامپیوتر رو خاموش میکنم. پا می شم. میرم و کنار شارون می ایستم. نگاه میکنم توی صورت غمگین و آروم شارون. می دونم که هنوز داره فکر میکنه. دستامو حلقه میکنم دور گردنش.
- شری... به من نگاه کن.
شارون، سرشو پایین می گیره. زل میزنه به چمدون روی تخت. من، خودمو می چسبونم به شارون.
- شری... عزیزم...
شارون، دستاشو بالا میاره. بغلم میکنه. من، کنار گوشش زمزمه میکنم.
- عزیزم...شری..دیگه بهش فکر نکن. بگو که بهش فکر نمی کنی. نباید گرفتارش بشی. عزیزم...نباید..
شارون، آه می کشه. گرمای صورتش، روی شونه هام می شینه.
- به خاطر من...شری. قول بده...عزیزم..
شارون ، سرشو از روی شونه م برمیداره. زل میزنه توی چشمام.
- من می تونم. بهت نشون میدم... می تونم..
دستامو، از دور گردن شارون جدا می کنم. برمیگردم عقب. و با تعجب نگاهش میکنم.
- شری؟
شارون می شینه روی تخت. زل میزنه به دیوار روبرو. من کنارش می شینم. ساکت. یهو احساس می کنم توی یه چاه عمیق و تاریک سقوط می کنم. دستامو، محکم می چسبونم به تخت.
- داری چه کار میکنی؟
صدای خودمو نمی شنوم. احساس می کنم که می فهمم. و درد، از نوک سرم شروع می شه. گردنمو کج میکنم به طرف شارون.
- چکار میکنی شری؟
شارون ،همونطور زل زده به دیوار روبرو. صورتش ، مثل مجسمه های سنگی ، بدون رنگ ، خشک و بی حرکته.
- چی فکر می کردی؟ هان؟ بهت گفتم که به زانو در می یاد. من می تونم.
درد، از سرم میگذره. توی سینه م می پیچه.
- چرا شری؟ چرا؟ اون بابای منه. من دوستش دارم.
شارون، سرشو برمی گردونه طرف من.
- آره. می دونم.
و بعد، دستشو بلند میکنه. میذاره روی صورتم.
- باید به پات بیفته. باید.
--------
-------
روبروی آینه بودم.. با لباس سیاه. و موهای کوتاه. و همه اطرافم، فقط یه فضای خالی بود. من و آینه بودیم. و بعد، صورت بابام، توی آینه پیدا شد. دستاشو، از پشت حلقه کرد دور کمرم. سرشو خم کرد ،و روی شونه م گذاشت. چشماشو بست.
- بابام...
صدای من، از توی آینه می اومد. بابام چشماشو باز کرد. زل زد توی آینه. من، گردنمو آروم کج کردم. بابام، لباشو گذاشت زیر گوشم.
- بابایی...
دستامو ،گذاشتم روی دستای بابام. کمرمو چسبوندم به سینه ش. خودمو توی بغلش ول کردم. گرمای انگشتاش ،از روی پیرهنم می گذشت. و تنم می سوخت. توی دلم، چیزی گرم و آروم، راه افتاده بود. توی آینه، پلکامو می دیدم ، که بسته می شدن. یه لرزش آروم، از نوک گردنم شروع می شد ،و به پایین می رفت. سست شده بودم. دستای بابامو محکم فشار میدادم. احساس میکردم، انگشتاش، توی تنم فرو می رفتن. همه وجودم می لرزید. آه می کشیدم. و آینه ،جلوی چشمام موج می گرفت.
- میخام...بابایی...
خودمو فشار دادم به بابام. انگشتامو حلقه کردم توی انگشتاش. دستشو کشوندم پایین. توی فضای سیاه اطرافم ،همه چیز می لرزید. تنم می لرزید. صدام می لرزید. آینه می لرزید.و احساس می کردم وسط پاهام می سوخت.
- پلیز....
دست بابامو، فشار دادم به کوسم. زانوهام سست شده بودن. کمرمو، محکمتر چسبوندم به سینه ش. با چشمای بسته، لخت شدم. پیرهنم افتاد روی زمین. پاهامو، آروم باز کردم. سر انگشت بابام، توی کوسم بود. می سوختم. می لرزیدم. دست دیگشو کشوندم بالا. فشار دادم به پستونام.
- پلیز...
دستامو بردم عقب. حلقه کردم دور گردنش. کونمو مالیدم به کیرش. لرزش لبامو توی آینه می دیدم. می ترسیدم. و لذت می بردم. سبک بودم. نرم بودم. قلبم محکم میزد. دستمو بردم پایین. پایین تر.. و سوزش، از پوستم گذشت. توی استخونام رفت.
- وای....
بغضم شکست. کیر بابام، وسط پاهام بود. به چشمای پر از اشک خودم، توی آینه ،نگاه میکردم. پاهامو ،فشار دادم به هم. کوسم خیس شده بود.
- بکوش منو....پلیز...
زل زدم توی آینه. زل زدم توی چشمای بابام. و خواهش، توی چشمام بود. و خواهش ،توی تنم بود. و خواهش ،توی کوسم بود.
- می میرم... می میرم...
صورت بابام ، توی آینه غیب شد.برگشتم . بابام، توی فضای خالی، جلوی پاهام افتاده بود.
- نمی تونم.... نمی تونم...
--------
--------
- باید به پات بیفته. باید.
صدای شارون، توی سرم می پیچه. کلمه ها ، یکی یکی ، مثل یه چاقوی تیز، توی روحم فرو میرن. همه وجودم زخمی میشه. ترس و نگرانی، و فکر و خیال، تمام دیشب، بی خوابم کردن.
- کی با کی بازی میکرد؟
احساس میکنم ، هیچ چیز، از اتفاق هایی که دور و برم می افتادن، نمی فهمیدم. و همین ، منو بیشتر می ترسوند. حالا می فهمیدم ، که شارون، همه این مدت ، بازی خودش رو انجام داده بود. درست از همون لحظه ای که یک سال پیش، قسم خورد ، بابام رو به زانو در بیاره. چیزی ، که اصلن جدی نگرفته بودم. چیزی ، که حتی فکرشو نمی کردم. حالا می فهمیدم ، که در وجود شارون، چیزی به اندازه عشق، قدرت داشت. و احساس خطر می کنم. قبلن ، فکر میکردم ، که همه احساسها و رفتارهای شارون رو می شناسم. ترس من از بابام بود. کسی که هزار گوشه تاریک داشت. اما حالا حتی اسم شارون، تنم رو می لرزوند.
- احمق....احمق...
شاید اگه خوب فکر کرده بودم ، می تونستم بفهمم. شارون ، تمام این مدت ، حتی وقتایی که توی بغل بابام بود، فقط به یه چیز فکر میکرد. جنگ. تمام این مدت ، نقش یه آدم گرفتار رو بازی کرد. در حالیکه داشت بابامو گرفتار میکرد.
- بابای من؟ گرفتار؟
باور نمی کنم. نه.... چرا نه؟ شارون ، جوان و زیبا بود. اما جوانی و زیبایی ، نمی تونستن بابامو بشکونن. نه. چی بود پس؟
- من...احمق....من..
من. دختر بابام. حالا من ، مثل یه شمشیر تیز بودم ، که شارون ، توی قلب بابام ، فرو میکرد. من. .. توی خودم می پیچم . و درد ، توی سرم می کوبه.
- چه کنم؟
فکر میکنم. و فکر میکنم. و فکر میکنم. و احساس میکنم ، این سفر، حتمن پیشنهاد شارون بوده. کاش بابام می فهمید. چرا قبول کرد. کاش می تونستم بفهمم ، چی توی کله شارون میگذره.
- چرا شری؟ چرا؟
باید کاری میکردم. میدونستم که دیگه نمی تونم جلوی این سفر رو بگیرم. اما باید کاری میکردم. باید شارون رو از بابام دور میکردم. باید چشمامو باز میکردم.
- وای.... خدا..
حرصم می گیره. میدونم گرفتار یه مشکل بزرگ شدم ، که خودم درست کردم. میدونم وسط دو تا آدم گیر کردم، که اصلن نمی دونم چی توی سرشون میگذره.
- شری..
- ها؟
- بیداری؟
شارون، توی تاریکی تکون میخوره. همونطور که دراز کشیده ، چشماشو باز میکنه. روشنی اول صبح ، توی چشماش میوفته.
- آره. بیدارم.
بعد ، دستشو دراز میکنه. کف دستشو میذاره روی صورتم.
- خوب خوابیدی؟
من ، چشمای خسته مو باز و بسته میکنم.
- نه شری. خواب دیدم.
شارون ، توی تخت می شینه. من ، نگاه میکنم توی صورتش ، که حالا روشن تر شده. موهای طلاییش، روی شونه های لختش پخش شدن ، و توی چشمای آبی و براقش ، مهربانی و غم می بینم.
- شری..
- جونم.
- یه خواب بد دیدم. خیلی بد.
شارون ، خم میشه به طرف من. با سر انگشتاش ، موهامو از روی پیشونیم کنار میزنه.
- خواب باباتو دیدی. هان؟
من ، دست شارون رو می گیرم. می چسبونم به صورتم. زل میزنم توی چشماش.
- شری.
- هوم.
- چطور میتونی اینقد بد باشی؟ تو همیشه مهربون بودی. همیشه خوب بودی. خوب بمون.
شارون آه میکشه. سرشو میاره پایین. آروم لبامو می بوسه.
- خواب دیدم ، جلوی آینه ایستادم. توی بغل بابام بودم. و بعد ، بابام ، جلوی پام افتاد.
شارون، آروم سرشو تکون میده. سر انگشتشو می کشونه روی ابروهام.
- حتمن به خاطر حرفای دیشب تو بود. نمی خام شری. چرا بیفته؟
شارون، لب پایینی شو گاز میگیره. صداش می لرزه.
- چرا شیوا؟ چرا؟ من از روزی که شناختمت ، درد کشیدم. اندازه خود تو ، درد توی دلم هست. باید تموم بشه. من تمومش می کنم.
- چطوری آخه؟ میخای چکار کنی؟
شارون ، سرشو میذاره کنار گوشم.
- دیشب مطمین شدم، که دوستم داره. میدونی یعنی چی؟
من ، زل میزنم توی چشمای شارون. منتظر می مونم.
- یعنی گرفتار. یعنی تموم شد.
توی جام بلند میشم.
- شری. نکن. بابام خطرناکه. خیلی مغروره. بازی نکن. به خاطر من نباید بکنی.
شارون ، صداشو پایین میاره. زمزمه میکنه.
- به خاطر تو می کنم.
من ، سرمو توی دستام می گیرم.
- فکر میکردم دوستش داری.
شارون ، بغض میکنه.
- دارم.
صداش ، می شکنه.
- ازش متنفرم. بفهم.
---------
***
shiva_modiri
Aug 30 - 2008 - 03:10 AM
پیک 44
سلام دوستان عزیزم.
من در روزهای گذشته نتونستم به اینجا بیام. برای اینکه درسهام شروع شده. امیدوارم منو ببخشین.و از همه شما ممنون هستم. برای اینکه به یاد من بودین. همیشه خوب و شاد باشین. شیوا
قسمت سی و نهم : سفر
- حالا وارد چک شدیم.
من ،روی صندلی عقب ماشین نشستم ، و از پشت پنجره ، به کوه های دو طرف جاده ، نگاه میکنم. صبح زود راه افتادیم و حالا که نزدیک 4 عصر بود، از مرز آلمان رد شدیم. من ، تمام مدت ، توی خواب و بیداری بودم، و توی سرم، فقط صدای موزیک ، و پچ پچ بابام و شارون بود.
- کی میرسیم اسلواکی بابایی؟
بابام، سرشو برمی گردونه و به من نگاه میکنه.
- به به. بیدار شدی خانوم؟
من ، توی جام می شینم. نگاه میکنم به شارون، که پشت رل نشسته. احساس میکنم سرم گیج میره. بطری آب رو برمیدارم ، و کمی آب میخورم.
- چند دقیقه دیگه می ایستیم.
ده دقیقه بعد، توی یه پمپ بنزین می ایستیم. بابام میره قهوه بگیره. من و شارون ، راه میوفتیم به طرف دستشویی.
- چیزی از دست دادم؟
- نه عزیزم. هنوز چیزی شروع نشده.
می ایستم. شارون وارد دستشویی میشه. صبر میکنم تا بیرون بیاد. میرم و صورتمو می شورم. توی آینه، به خودم نگاه میکنم. اخم دارم. و عصبانی ام. قیافه یه دختر بچه احمق رو گرفتم، که با مامان و باباش قهر کرده. میام بیرون. بابام و شارون، بیرون ، کنار ماشین ایستادن. بابام قهوه میخوره، و شارون ، داره سیگار می کشه.
من، بین قفسه های فروشگاه می چرخم ، و زیر چشمی نگاهشون میکنم. اونقدر صبر میکنم تا سوار ماشین می شن. بعد میرم و سوار میشم. بابام ، پشت رل نشسته و شارون ، داره رژلب می ماله. و قتی می شینم ، هر دو با هم، سرشونو بر میگردونن و نگاهم میکنن. بعد ، هردو با هم، لبخند میزنن. مثل یه زن و شوهر خوشبخت. من مسخره شون میکنم.
- وای....همینطور بمونین من یه عکس ازتون بگیرم.
بابام برمیگرده. ماشینو روشن میکنه. راه می افتیم. شارون ، هنوز به من نگاه میکنه. من ، سرمو می چرخونم به طرف پنجره. شارون برمیگرده ، و زل میزنه به روبروش. فکر میکنم. از دیشب تا حالا، یه فاصله خیلی بزرگ، بین من و شارون، ایجاد شده. انگار هیچوقت با هم دوست نبودیم. انگار شارون، یهو وارد زندگی من شده ، و کنار بابام نشسته. از پشت سر، نگاهشون میکنم. فکر میکنم، این دو تا آدم ، که تا دیروز، عاشقشون بودم، حالا، دو تا غریبه هستن، که نمی شناسم. دوباره دراز میکشم. و از پشت پنجره ماشین ، به نوک کوه ها ، و ابرهای توی آسمون نگاه میکنم، که از جلوی چشمم رد می شن.
- کی میرسیم بابایی؟
صدای بابامو می شنوم.
- نزدیکای نصف شب می رسیم. خسته شدی؟
چیزی نمی گم. چشمامو می بندم. فکر میکنم، به همه ساعتهایی، که توی این فضای کوچیک، باید تحمل کنم. دلم میخاد زودتر برسیم. دلم میخاد تنها باشم. هیچوقت ، من و بابام و شارون، اینطور کنار هم نبودیم. صدای نفس ها، و کوچکترین حرکتشون، توی گوشم می پیچه. بوی عطرشون، خفم میکنه. فکر میکنم ، این بزرگترین اشتباه، توی زندگی همه ما بود. ما. سه نفر، که با سرعت، از همدیگه فاصله می گرفتیم. ما. که هر کدوم ، توی ذهن و فکر دیگری، جای زیادی گرفته بودیم. من به بابام فکر میکردم. بابام به شارون فکر میکرد. شارون به من فکر میکرد. و از همدیگه فرار میکردیم.
یه چیزی ،حتمن اشتباه بود. من احساس میکردم. می دونستم، یه چیزی داره اتفاق میوفته. اما نمی دونستم چی هست. نمی دونستم شارون چه نقشه ای داره؟ چطور میتونه با این همه نفرت، کنار بابام بشینه و بهش لبخند بزنه؟ چرا بابام به شارون گفته که دوستش داره؟ مگه بابام میتونه کسی رو دوست داشته باشه؟ معنی این سفر چی بود؟ آخر این سفر کجا بود؟
- می دونستین زیباترین زنان اروپا اینجا هستن؟
من چشامو باز میکنم. می شینم. شارون می خنده.
- کجا؟ اسلواکی؟
بابام، به شارون نگاه میکنه.
- بله. اینجا. در اسلواکی.
من تکیه میدم به صندلی.
- از نظر شما، که همه زنها زیبا هستن.
شارون ، سرشو برمیگردونه و به من نگاه میکنه. بابام میخنده.
- درسته. همه زنها زیبا هستن.
من ، زل میزنم توی چشمهای شارون. عصبانی و تلخ هستم.
- اما خیلی هاشون بدجنس هستن.
شارون، نگاهشو از من میگیره. بابام، توی آینه روبروش ، به من نگاه میکنه.
- چرا اینقدر بد اخلاق شدین خانوم؟
شارون ، به جای من جواب میده.
- برای اینکه دیشب ، یه خواب خیلی بد دیده. برای همینه.
و بعد ، سرشو برمیگردونه به طرف من. روی لباش، یه لبخند شیطانی می بینم. فکر میکنم بهتره که ادامه ندم.
- شماها گرسنه نیستین؟
من می گم. بابام ، به تام تام روبروش ، نگاه میکنه.روی یکی از دگمه ها فشار میده. چند لحظه بعد، صدای زنانه تام تام بلند میشه.
- نزدیکترین رستوران، پس از 150 کیلومتر... نزدیکترین پمپ بنزین ، پس از 150 کیلومتر...
بابام ، دوباره روی دگمه فشار میده. نگاه میکنه به شارون.
- میشه لطفن یه سی دی به من بدی؟
بعد، توی آینه به من نگاه میکنه.
- 150 کیلومتر عزیزم.
من به زور لبخند میزنم.
- بله. شنیدم.
بعد ، به شارون نگاه میکنم ، که چند تا سی دی ، به طرف بابام گرفته. بابام ،به یکی از سی دی ها اشاره میکنه. و چند لحظه بعد، صدای موزیک ،بالا می یاد. من ،نگاه میکنم به کوههای پر از درخت و سبز. دوربینومو، از روی صندلی برمیدارم، و عکس میگیرم. صدای موزیک، آرومم میکنه. کلمه های آهنگ ، یکی یکی ، توی سرم تکرار میشن. آروم میشم. اونقدر آروم میشم ، که می فهمم این انتخاب بابام، و این آهنگ، فقط برای این بوده، که منو آروم کنه. از پشت سر به بابام نگاه میکنم. خم میشم به طرفش. مهربون می شم.
- خسته شدین بابایی؟
شارون ، سرشو می چرخونه. نگاه میکنه به دست من، که روی شونه بابام گذاشتم. من ، سرمو می برم جلوتر. کنار گوش بابام. به فارسی حرف می زنم.
- خودم توی اسلواکی، یه زن خوشگل واستون پیدا میکنم.
نگاه میکنم به شارون. بابام، سریع سرشو برمی گردونه ، و با تعجب نگاهم میکنه.
- شیوا؟
- بله.
- چرا فارسی حرف میزنی؟
- نمی خام این بفهمه.
بابام نگاه میکنه به شارون.
- شری. میبخشی ما به زبون خودمون حرف میزنیم.
شارون لبخند میزنه و به روبروش نگاه میکنه.
- نه. اشکالی نیست. راحت باشین.
بابام، سعی میکنه ناراحتیشو پنهون کنه.
- چرا اینجوری میکنی بچه؟ چیزی شده؟
من به هلندی جواب میدم.
- نه. چیزی نیست. واو...رستوران...
کفشامو پام میکنم. چند لحظه بعد ، کنار رستوران می ایستیم.می ریم داخل. من، می شینم کنار بابام. روبروی شارون. و بعد، احساس بدی پیدا میکنم. فکر میکنم نباید اینقدر بد بشم. پا می شم ، و روی یه صندلی دیگه می شینم. وسط بابام و شارون. هر سه ، ساکت غذا می خوریم. بابام ، به من و شارون نگاه می کنه.
- چی شده؟ شما چرا با هم حرف نمی زنین؟
من ، نگاه می کنم به شارون. و بعد ، هر دومون نگاه می کنیم به بابام.
- نه. چیزی نیست.
بابام، تکیه میده به صندلیش.
- اوکی. حتمن خسته هستین. آره؟
من ، نگاه می کنم به اطراف رستوران. به نوشته های روی دیوار نگاه می کنم ، که چیزی ازشون نمی فهمم.
- آره. من که خیلی خسته هستم.
بابام نگاه می کنه به شارون.
- شارون رانندگی هم کرده. حتمن بیشتر خسته شده.
شارون ، سرشو بالا می گیره ، و زل میزنه توی چشمای بابام.
- نه اصلن. من با شما خسته نمی شم.
بعد ، به من نگاه می کنه. من ، ابروهامو بالا می برم ، و گردنمو کج می کنم. میدونم این حرفها رو، برای عصبانی کردن من می زنه.
- حالا قرار ه کجا بریم؟ برنامه چی هست؟
بابام می خنده.
- خیالتون راحت باشه. حتمن بهتون خوش میگذره.
بعد، دستاشو پشت سرش حلقه می کنه. یه نفس عمیق می کشه.
- میخام ...خونه مو بهتون نشون بدم.
من ، توی جای خودم، صاف می شم. شارون ، خم می شه به طرف بابام.
- خونه تون؟
بابام، آه می کشه.
- آره. خونه آخر من.
----------
----------
16 ساله بودم. و عصر یه روز تابستون بود. از مدرسه که برگشتم، مثل بیشتر روزها، من بودم، و ساعتهای دراز تنهاییم. بابام، تا ساعت 10 شب ، بیرون خونه می موند.
نشستم روبروی تلویزیون. به کانال موزیک نگاه کردم. مثل هر روز. بعد، رفتم توی آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم، و چند دقیقه به داخل یخچال نگاه کردم. یه لیوان شیر کاکایو پر کردم ، و برگشتم روبروی تلویزیون. یه ساعت گذشته بود.
رفتم بالا. توی اطاقم. دراز کشیدم روی تخت ،و دفتر خاطراتمو باز کردم. مثل همیشه. مثل هر روز. اتفاقایی که توی مدرسه افتاده بود نوشتم. بعد یه کاغذ برداشتم ، و چیزهایی که آخر هفته باید می خریدم، یکی یکی نوشتم. به ساعت نگاه کردم. دو ساعت گذشته بود.
پا شدم. از اطاقم اومدم بیرون. با قدمهای آهسته و چسبیده به هم. رفتم به طرف حموم. مثل همیشه. برای اینکه فاصله اطاقم تا حموم طولانی تر بشه. توی حموم، لخت شدم. دستامو جلوی آینه ، بالا بردم. به زیر بغلم نگاه کردم. صاف بود. رفتم زیر دوش. بعد ، حوله رو دور خودم گرفتم و از حموم اومدم بیرون. رفتم توی اطاقم. ایستادم روبروی آینه. لخت مادرزاد. به خودم نگاه کردم. مثل همیشه. همه جامو نگاه کردم. اما از دیروز تا حالا چاق نشده بودم.
با خیال راحت ،خودمو انداختم روی تخت. چشمامو بستم. و مثل هر روز، فکر کردم به یه دست نامریی، که روی تن لختم کشیده می شد.
- مثل همیشه...مثل هر روز...
یهو پا شدم. فکر کردم، امروز باید کاری بکنم که مثل هر روز نباشه. چکار کنم؟ در کمدمو باز کردم. اما مثل همیشه لباس نپوشیدم. از اطاق اومدم بیرون. لخت ایستادم روی پله ها. به دور و بر خودم نگاه کردم. احساس میکردم خونه، بزرگتر از همیشه شده. اومدم پایین. به ساعت روی دیوار نگاه کردم. سه ساعت گذشته بود.
فکر کردم توی این سه ساعت ،حتی یه کلمه حرف نزدم. تلفن رو برداشتم.زنگ زدم به لیلا. یکی از دوستای همکلاسیم که از بوسنیا بود. فکر میکردم ،حتمن لیلا هم، مثل من الان تنها بود. لیلا با مامانش زندگی میکرد. پدر نداشت.
- های لیلا.
- های شیوا.
- چه کار میکنی؟
- هیچی. دارم غذا می خورم.
- لیلا. تنها هستی؟
- آره. تنها هستم.
- میدونستم. من هم تنها هستم.
- خوب. تو چه کار میکنی؟
- من ایستادم با تو حرف میزنم.
- هه هه.
- توی طبقه پایین. لخت هم هستم.
- لخت؟ چطوری لخت؟
- لخت دیگه. لخت لخت.
- هیچی نپوشیدی؟
- نه. هیچی نپوشیدم.
- وای...دیوونه. برای چی؟
- همینطوری. تا حالا لخت نیومدم طبقه پایین.
- وای...چطوره؟ خوبه؟
- آره. خیلی خوبه.
- شیوا..
- ها..
- من الان میرم توی اطاقم.
- اوکی.
- اوکی.
- تو هیچی نپوشیدی؟
- نه. لخت مادرزاد.
- اوکی. من هم دارم لخت می شم.
- هه هه هه.
- حالا چه کار کنیم؟
- حالا میریم طبقه بالا.
- من نمی تونم.
- چرا؟
- ما طبقه بالا نداریم.
- اوکی. از اطاقت بیا بیرون.
- نه. می ترسم.
- من الان دراز می کشم روبروی تلویزیون.
- وای... دیوونه.. دارم از خنده می میرم.
- هنور توی اطاق هستی؟
- الان میام بیرون. میترسم کسی ببینه.
- نترس. برو روبروی تلویزیون.
- اوکی. روبروی تلویزیون دراز کشیدم.
- چشماتو ببند لیلا.
- اوکی.
- به چی فکر میکنی؟
- خیلی خوبه.هه هه. خیلی..
- آره. خیلی خوبه..
خوب بود. چشمامو بسته بودم. و دراز کشیده بودم روی مبل. روبروی تلویزیون. لخت مادرزاد. و احساس خوبی داشتم. توی یه خونه بزرگ. تنهای تنها. و فکر میکردم. مثل تنهاترین آدمی بودم، که توی یه جزیره افتاده بود. برای همیشه.
- خداحافظ لیلا.
- خداحافظ شیوا.
و من، وسط جزیره خودم بودم. و به جزیره لیلا نگاه میکردم. و جلوی چشمم، لیلا، با موهای قهوه ای ، و لخت مادرزاد، می رقصید. و دور می شد. و دور می شد. و هیچ چیز، مثل هر روز نبود. هیچ چیز مثل همیشه نبود.
- اینجا جزیره منه.
16 ساله بودم. و عصر یه روز تابستون بود. من، لخت مادرزاد، روی مبل، از خواب پریدم. و بابام، بالای سرم ایستاده بود.
----------
---------
- بعضی خونه ها ،مثل یه جزیره هستن.
من می گم. و نگاه می کنم به خونه بابام.
- آره. بعضی خونه ها، مثل یه جزیره هستن.
بابام، تکیه داده به ماشین ،و دستاشو حلقه کرده دور سینه ش. شارون، کنارش ایستاده. من جلوتر ایستادم. و هر سه، نگاه می کنیم به خونه نیمه ساخته ای ،که روبرومون هست.
- کی تموم میشه؟
شارون می پرسه. بابام راه میوفته به طرف خونه.
- تموم میشه. بیاین نشونتون بدم.
من و شارون، پشت سر بابام راه میوفتیم. وارد خونه می شیم. از طبقه پایین شروع می کنیم، و به طبقه سوم می رسیم.
- طبقه اول پذیراییه. دومی برای کار هست. سومی خوابه. زیرزمین هم داره.
- خوب؟
بابام نگاهم میکنه.
- خوب.
- یعنی واقعن میخاین اینجا زندگی کنین؟
بابام، در بالکن رو باز میکنه.اشاره میکنه به کوه های سبز روبرو.
- می بینی؟ خیلی قشنگه. خیلی آرومه.
شارون می خنده.
- حتمن برای سالهای پیری تون هست.
بابام ، نگاه میکنه توی صورت شارون. زل میزنه توی چشماش.
- من پیر نمی شم. شری.
بعد نگاه میکنه به من.
- یه روز میام. نمی دونم کی؟ اما یه روز می یام اینجا. برای همیشه.
من، از نگاه بابام فرار میکنم. نگاه میکنم به شارون. و توی صورتش غم می بینم.
- شری. تا آفتاب هست بریم شنا.
برای اولین بار، از دیروز که حرکت کردیم، با شارون حرف میزنم.منتظر نمی مونم. راه میوفتم . بابام و شارون ، پشت سرم میان.
توی ماشین، هر سه، ساکت هستیم. من ، نگاهم به جاده ، و کوه های دو طرف هست. فکر میکنم، چه چیزی بابامو به این شهر کوچیک کوهستانی ، در مرز اسلواکی و لهستان کشونده؟ جایی که بابام ، حتمن تنها خارجی اونجا بود. جایی که زبون مردمش رو نمی فهمید.
- حالا چرا اینجا. بابایی؟
- یعنی چی؟
- یعنی چرا اسلواکی؟ چرا این شهر کوچیک؟
به محل استراحتمون می رسیم. یه کلبه چوبی دو طبقه، وسط یه باغ بزرگ. مال دوست بابام هست. دیشب که رسیدیم، منتظرمون بود. یه مرد قوی هیکل اسلواکی ، که بین هر چند کلمه، با صدای بلند می خندید. بعدن ، فهمیدم که یه کارخونه سرامیک داره. و همکار بابام هست.
- حتمن به خاطر این آقای سرامیک اومدین اینجا.
بابام، ماشینو رویروی کلبه پارک میکنه.
- آره. یکی از دلایلش اینه. اما چه فرقی میکنه؟ همیشه یه جایی هست.
بعد پیاده میشه. من و شارون هم پیاده می شیم. بابام میره توی اشپزخونه طبقه پایین، و مشغول ساختن قهوه می شه. من و شارون به طبقه بالا میریم. توی اطاق ، از نکاه همدیگه فرار می کنیم. من ، می ایستم توی بالکن ،و به باغ نگاه می کنم. شارون دراز می کشه روی تخت.
- هنوز میخای با هم بریم شنا؟
برمیگردم و نگاهش میکنم.
- بهت گفتم که بعضی وقتا دوست دارم بکشمت؟
شارون می شینه.
- نه. یادمه که من اینو بهت گفتم.
برمیگردم ، و می شینم روی تخت خودم. ساکمو باز میکنم. لباس شنا و حوله مو در میارم.
- بعضی وقتا دوست دارم بکشمت.
شارون می خنده. ساکشو باز میکنه. من با اخم نگاهش میکنم.
- جنده.
خنده شارون بالا می ره. می افته روی تخت و با صدای بلند می خنده. من هم خنده ام میگیره.
- واقعن جنده ای.
شارون می شینه. اشکاشو پاک میکنه.
- فکرشو بکن. من زن بابات بشم. اونوقت تو میشی مادر جنده.
دوباره با صدای بلند می خنده. من نگاه میکنم به در اطاق.
- خفه شو.
پا می شم. صدامو آهسته میکنم.
- می تونی زن یه نفر بشی که ازش نفرت داری؟
شارون پا میشه. میاد و روبروم می ایسته. صورتشو میاره جلوی صورتم.
- من، به خاطر تو، زن شیطون میشم. بابات که فرشته س.
راه میوفته به طرف در اطاق.
- اشتباه میکنی شری. من نمی ذارم.
صدام می لرزه. عصبانی ام. شارون برمیگرده. با لبخند، توی چشمام نگاه میکنه.
- عزیزم. دیگه دیر شده. خیلی.
و از پله ها پایین میره. من برمیگردم و روی تخت می شینم. از توی ساکم ،یه قرص آرام بخش در میارم. تمام تنم می لرزه. یه نفس عمیق می کشم. قرص رو نگاه میکنم ، و برمیگردونم توی ساک. پا می شم. کنار در بالکن می ایستم و به نوک کوهها نگاه میکنم. اونقدر تا آروم می شم.
- نمی ذارم. من نمی ذارم.
میرم پایین. بابام وشارون ، توی ماشین نشستن. از باغ که خارج می شیم، دوست بابام رو می بینم ، که توی ماشینش منتظره. جلوی ما حرکت میکنه. می ریم به یه ساحل کوچیک وزیبا ، که برای توریست ها ساختن. اما خلوته.
بابام و دوستش ، توی رستوران می شینن. من و شارون می ریم به طرف دریا. اما زیاد حوصله ندارم. زود از آب میام بیرون. و تا موقع شام، کنار ساحل دراز میکشم.
هوا که تاریک می شه برمیگردیم. دوست بابام ،یه آبجو میخوره ، و خداحافظی میکنه. من، احساس خستگی میکنم و غم دارم. پا می شم. بابامو می بوسم ، و به اطاق بالا میرم.
توی تاریکی ، دراز می کشم روی تخت. سعی میکنم به اتفاقات خوب گذشته فکر کنم. سعی میکنم خودمو آروم کنم. صدای خنده بابام و شارون، از توی باغ به گوشم میرسه. پا می شم. می ایستم کنار در بالکن ، و نگاهشون می کنم. مشروب می خورن و دست به سر و صورت همدیگه می کشن.
- بابام دوستش داره.
نگاه میکنم به شارون، که خودشو به بابام می چسبونه، و زیر گردنشو می بوسه.
- واقعن ازش نفرت داره؟
زیر نور ماه ، و فانوس روی میز، شارون رو می بینم ، که روی پاهای بابام می شینه. بابام پیرهن شارون رو بالا میزنه. سرشو میذاره وسط پستوناش.
- نه. نمی ذارم.
زانوهام می لرزن. می شینم . صدای ناله های شارون، توی سرم میکوبه. پا می شم. نگاه میکنم به شارون ، که روی میز دراز کشیده. بابام ، وسط پاهاش ایستاده. کمربند شلوارشو باز میکنه. شلوارشو پایین می کشه. می بینم که کیر بابام، توی کوس شارون میره. شارون ، آه و ناله می کنه. زیر نور ماه ، هیکل سفیدشو می بینم ، که تند و تند تکون میخوره. من ، خودمو می چسبونم به در بالکن . گلوم خشک شده. فکر می کنم ، هر دوشون می دونن که دارم نگاهشون می کنم. لرزش تنم بیشتر می شه.
- نه. نمی ذارم.
دلم میخاد جیغ بکشم. دلم میخاد کاری بکنم ، که از همدیگه جدا بشن. نمی تونم. سر جام خشکم زده. و جلوی چشمام برای اولین بار، بابامو می بینم، که با بیرحمی و شدت، همه جای شارون رو ، می ماله و گاز میگیره. شارون ، روی میز پیچ و تاب می خوره. شاید اگه نزدیکتر بودم، لرزش تنش رو میدیدم.و اشکاشو می دیدم.
بابام، شونه های شارون رو محکم می گیره، و با تمام قدرت ، کیرشو می کوبه توی کوس شارون. و هر بار، شارون از جاش کنده می شه. سرشو می کوبه به میز. و من، با دردی که می کشه، می لرزم.
- آرومتر. آروم بگیرین.
و زیر نور ماه، می بینم که بابام و شارون، توی همدیگه می پیچن. و پشت پرده اشکهام، محو می شن.
- یکی فرشته بود. یکی شیطان.
---------
.Unexpected places give you unexpected returns