02-21-2013, 07:00 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #21
***
shiva_modiri
Aug 01 - 2008 - 04:10 AM
پیک 41
قسمت سی و ششم: انتظار
![[عکس: 259.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/259.jpg)
---------
- تو دیوونه ای.
- دیوونه ام؟
- آره. خیلی دیوونه ای.
اریکا، پایه دوربین رو کوتاه کرد. اومد طرف من. و نور جلوی صورتم رو اندازه گرفت. بعد، برگشت پشت دوربین و نگاهم کرد.
- گردنتو به طرف چپ خم کن. آهان.
من، گردنمو به طرف چپ ، خم کردم. داشتم فکر میکردم چرا دیوونه هستم. اریکا، چند تا عکس گرفت ، و باز اومد طرفم.
- نمی خای لباساتو عوض کنی؟
- اوکی. چی بپوشم؟
اریکا نگاه کرد به کاغذی که روی میز بود.
- شیوا؟
- بله.
- میشه چند تا عکس با ایده خودم بگیرم؟
من ، پا شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم.
- باشه. اوکی.
اریکا ، جعبه وسایلشو باز کرد. یه لنز بزرگ در اورد ، و رفت جلوی دوربین.
- لطفن یه رژلب قرمز بزن. خیلی قرمز.
- اوکی.
من، روبروی آینه ، یه رژلب قرمز برداشتم ، و به لبهام مالیدم. از توی آینه ، به اریکا نگاه کردم ، که داشت لنز دوربین رو عوض میکرد.
- چرا فکر میکنه دیوونه هستم؟
با اریکا، در 16 سالگی آشنا شدم. از وقتی که اولین سریال عکسمو ، خودم انتخاب کردم. بعد از اون، سالی چند بار، برای عکس گرفتن ، به سراغش می رفتم. حالا، نوبت سریال 20 سالگی بود. چند روز قبل، ایده هامو روی کاغذ نوشته بودم. نوع لباسها رو انتخاب کرده بودم ، و امروز، از صبح، روبروی دوربین، ژست گرفته بودم.
- اریکا؟
- بله.
- چرا رژ قرمز؟ ایده ت چیه؟
اریکا اومد جلوی آینه و به صورتم نگاه کرد.
- میدونی شیوا. توی این سریال ها که این چند سال گرفتی، همیشه یه دختر تنها، گوشه گیر و نا امید بودی. حالا میخام یه تصویر دیگه از تو بگیرم.
- من میخام توی عکسهام خودم باشم.
اریکا نور صورتمو اندازه گرفت.
- خودتی عزیزم. بذار من این عکسا رو بگیرم. بعد می فهمی چی میگم.
بعد رفت، و پشت دوربین ایستاد.
- کنار اون دیوار بایست لطفن. آها. زل بزن به دوربین. چشماتو کاملن باز کن.
من، نگاه کردم به دوربین.
- شیوا. با نگاهت حرف بزن. اوکی؟
- چی بگم؟
- حرف بزن. یه نگاه که حرف بزنه.
من، زل زدم به دوربین. پلک نمی زدم. اریکا، سرشو بلند کرد، و از همونجا به من خیره شد. چند لحظه، انگار عکاسی رو فراموش کرده بود.
- اوه…خدای من….
و بعد، شروع کرد به عکس گرفتن.
- تو رو، باید پشت یه ویترین شیشه ای گذاشت. و هر روز گردگیری کرد.
من خندیدم.
- اوه…
- حرف نزن.
- اوکی.
اریکا سرشو بالا گرفت.
- لطفن حرف نزن.
بعد اومد به طرفم.
- حالا چند تا عکس از سینه و پهلوهات می گیرم. باید یه حالت جنگی داشته باشی….سینه هاتو جلو بده. مثل کسی که میخاد با همه چی بجنگه.
- اوکی.
من، ژست گرفتم. و اریکا، عکس گرفت.چند ساعت. تا وقتی که هر دو خسته شدیم. بعد نشستیم و به تست ها نگاه کردیم.
- کی آماده می شن؟
- به زودی.زودتر از همه.
- مرسی.
- از این عکسها با رژلب، چند تا برای خودم میخام.اگه اشکالی نیست.
من، نگاه کردم به عکسها. و به اریکا.
- فقط برای خودم. برای کلکسیون شخصی خودم.
- اوکی. اشکالی نیست. اما بگو چرا من دیوونه هستم.
اریکا، نگاه کرد به یکی از عکسهای من ، که روی مونیتور بود. با رژلب قرمز.. و نگاه خیره سبز.
- خوب نگاه کن شیوا. نگاه کن. من اگه این زیبایی رو داشتم، خودمو پنهون نمی کردم. انتظار نمی کشیدم. همه چیز از زندگی می گرفتم. همه چیز.
من، نگاهم رو از عکس برداشتم ، و به صورت اریکا زل زدم. برای اولین بار، توی چند سالی که اونو می شناختم، با دقت به صورتش نگاه کردم. چهره ش شکسته و معمولی بود.
- چی می گرفتی اریکا؟
اریکا آه کشید. زل زده بود به عکس من ، و توی گذشته ها بود.
- مردی که میخاستم. همه چیز.
من، پا شدم. رفتم جلوی آینه. با دستمال کاغذی ، رژ لب قرمزم رو پاک کردم. بعد، کیفمو از روی میز برداشتم. دستمو گذاشتم روی شونه لاغر اریکا، که هنوز زل زده بود به مونیتور.
- اریکا. من مردی که میخام، نمی تونم به دست بیارم.
اریکا سرشو به سرعت برگردوند.
- امکان نداره.
من، راه افتادم به طرف در استودیو.
- زیبایی کافی نیست اریکا.
اریکا، با تعجب نگاهم کرد.
- باور نمی کنم. چی لازمه؟
خندیدم. تلخ.
- دیوونگی …. و انتظار….
---------
![[عکس: 260.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/260.jpg)
![[عکس: 261.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/261.jpg)
![[عکس: 262.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/262.jpg)
---------
- شیوا.
- ها.
- من باهات می یام.
- کجا؟
- هر جا که بری. من باهات می یام.
از همون جا که دراز کشیدم، نگاه میکنم به شارون، که روی تختش ، به پهلو دراز کشیده، و به من نگاه می کنه.
- میدونی که من عصبانی نیستم شری.
شارون، دستشو دراز می کنه به طرفم. دستشو می گیرم. فکر می کنم به اوایل دوستیمون. به چیزهای زیادی که توی شارون بودن ، و من خوشم نمی اومد. به اینکه همیشه باید تحملش می کردم. و حالا، به چیزهای زیادی فکر میکردم، که توی من بودن ، و شارون داشت تحملشون می کرد.
- من خیلی بد شدم. شری.
شارون می خنده.
- آره. خیلی بد شدی.
دست شارون رو فشار میدم. می کشونم به طرف خودم. شارون، از روی تختش بلند می شه. می یاد و کنار من دراز می کشه.
- شیوا.
- هوم.
- فکر میکنی چی میشه؟ چند سال دیگه؟ من و تو چی می شیم؟
من، گوش میدم به صدای دریا ، که از پشت دیوارهای چوبی اطاقمون، شنیده می شه.
- نمی دونم شری. اصلن به آینده فکر نمی کنم. میدونی به چی فکر میکنم؟
شارون ، دستشو دور کمرم میندازه.
- به چی عزیزم؟
آه می کشم.
- میخام فرار کنم شری. از همه چیز. دیگه خسته شدم. از انتظار خسته شدم. از دیوونگی خسته شدم. دوست دارم بمیرم.
شارون ، فشارم میده به خودش. با صدای خسته می ناله.
- نگو شیوا...نگو...
من ، سرمو می چسبونم به سینه شارون. عطر ملایم ، و گرمای وسط پستوناش، آرومم می کنه.
- تو تنهاکسی هستی که من دارم.
شارون، سرمو نوازش میکنه.
- چکار کنم شیوا؟ چکار کنم؟
سرمو بلند می کنم. زل می زنم توی صورت شارون.
- شری.
- جونم.
- یه روز بهم گفتی که مادرم میشی.
شارون ، دوباره دست میذاره روی سرم. زل میزنه توی چشمام ، و لبخند می زنه.
- آره. مادرت می شم.
من ، دست میذارم روی سینه شارون. پستوناشو فشار میدم.
- بهت گفتم که انتخاب سختی هست.
شارون، تاپشو بالا میزنه. سرمو می چسبونه به پستونای لختش. صداش می لرزه.
- آره. میدونم.
من، لبامو میذارم روی نوک پستونش. شارون با صدای لرزان زمزمه می کنه.
- آره. میدونم. من مادرت می شم.
و بعد، خودشو می کشونه روی من. دستامو از دو طرف باز می کنه. خم می شه روی صورتم. لبامو می بوسه. و لختم می کنه. لخت مادرزاد. و می شینه بالای سرم.
- دختر من...
من، چشمامو می بندم. و به صدای دریا گوش میدم.
- دختر من... نمی ذارم دیوونه بشی....نمی ذارم بمیری...
من، پاهامو دور کمر شارون حلقه می کنم. فشارش میدم به خودم.
- نذار منو بکوشه شری....نجاتم بده...فقط تو می تونی...
شارون، لباشو میذاره وسط سینه م.
- وای...عزیزم...عشق من...
صدای دریا، از پشت دیوارهای چوبی میگذره. توی اطاق می پیچه.
- شیوای من....دختر من....
شارون، زبون داغشو، روی نوک پستونم میذاره. من، روی موجها هستم.
- مادر من...شری....
----------
![[عکس: 263.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/263.jpg)
----------
- بابایی.
- بله.
- شما منتظر چی هستین؟
بابام، نگاهش به درخت انگور توی باغچه بود.
- من منتظر چیزی نیستم.
بعد، از روی صندلیش بلند شد. رفت به طرف درخت انگور. سرشو بلند کرد و به خوشه های سبز انگورها نگاه کرد. من، چشمم به آسمون صاف و آبی بود.
روزهای ماه جولای، بلند و آفتابی بودن. بابام، عصرها ، توی باغچه می نشست، و زل می زد به گلها و درختها. من ، می ایستادم کنار پنجره اطاقم و نگاهش میکردم. بعد، از همون بالا ، باهاش حرف می زدم.
- قهوه نمی خاین بابایی؟
- نه.
- هیچی نمی خاین؟
- نه.
- تنهایی خوش میگذره؟
- آره.
- پس من اومدم.
می رفتم پایین و کنارش می نشستم.
- بابایی.
- بله.
- ولی شما منتظر چیزی هستین.
بابام، دستشو دراز کرد ، و سر انگشتشو ، به یه خوشه انگور مالید.
- منتظر چی هستم؟
بعد، برگشت و روی صندلیش نشست.
- به جای این حرفا ، یه قهوه به من بده.
- شما که قهوه نمی خاستین.
- حالا میخام.
- نه دیگه. نمی شه.
بابام، اخم کرد.
- که اینطور؟
من پا شدم.
- باید تا آشپزخونه بغلم کنین.
بابام، نگاهم کرد. بعد پا شد. اومد و روبروم ایستاد.
- فکر میکنی زورم برسه؟
من ، دستامو گذاشتم روی شونه های بابام .
- برگردین لطفن.
بابام برگشت. من پریدم روی کمرش.
- پاهامو بگیر بابایی.
بابام، دستاشو عقب اورد ، و پاهامو گرفت.
- بالاتر. الان می افتم.
بابام، دستاشو اورد بالاتر. رونامو سفت گرفت. من، خودمو فشار دادم به کمرش، و سرمو روی گردنش گذاشتم .
- حالا، حرکت.
بابام، راه افتاد به طرف آشپزخونه. من، دلم می خواست هیچ وقت به آشپزخونه نرسیم. اما رسیدیم. بابام، ایستاد روبروی دستگاه قهوه.
- بیا پایین.
من، خودمو محکم تر چسبوندم بهش.
- نمی خام.
- بیا پایین.
من، پاهامو حلقه کرده بودم دور کمر بابام، و با دو دست گردنشو سفت گرفته بودم.
- باید منو بری بالا.
- اصلن. بدجنس.
من، ناز کردم. کنار گوشش، آروم زمزمه کردم.
- پس ، ببر تا مبل سفیده.
بابام راه افتاد. مبل سفیده، ته سالن طبقه پایین بود. قدمهای بابام، آروم شده بودن. من، سرم کنار گوشش بود.
- آروم ببر...پلیز....
رسیدیم کنار مبل. بابام ایستاد. من، همونطور چسبیده بودم به کمرش. بابام نشست روی مبل. حالا من، وسط مبل و بابام بودم. بابام، کمرشو فشار داد به پستونام.
- ول کن.
من، دستامو از روی گردنش برداشتم. بابام، کمرشو چرخوند. صورتش توی صورتم بود.
- منتظر چی هستی بابایی؟
صدام می لرزید. قلبم تند تند می زد. نفس گرم بابام، روی لبام می نشست. بی حس بودم. تسلیم بودم. بابام، لباشو گذاشت روی گردنم. آه کشید.
- هیچ. منتظر هیچی نیستم.
و بعد، سریع پا شد. برگشت و رفت به طرف آشپزخونه. من، همونطور روی مبل، بی حس مونده بودم. زیر لب نالیدم.
- من منتظرم...بابایی....
-----------
![[عکس: 264.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/264.jpg)
![[عکس: 265.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/265.jpg)
![[عکس: 266.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/266.jpg)
![[عکس: 267.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/267.jpg)
![[عکس: 268.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/268.jpg)
![[عکس: 269.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/269.jpg)
![[عکس: 270.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/270.jpg)
![[عکس: 271.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/271.jpg)
![[عکس: 272.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/272.jpg)
![[عکس: 273.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/273.jpg)
![[عکس: 274.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/274.jpg)
![[عکس: 275.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/275.jpg)
***
shiva_modiri
Aug 07 - 2008 - 06:05 AM
پیک 42
سلام دوستان.
من از فردا برای 10 روز نیستم. اما قسمت 37 رو الان تموم کردم و اینجا میذارم. قرار نبود به سفر برم. اما یهو اینطوری شد. و تقریبن 4 ساعت دیگه بابای. توی قسمت بعدی حتمن می نویسم. امیدوارم اونجا بتونم اینترنت پیدا کنم و باهاتون تماس بگیرم. برای همتون آرزوهای خوب میکنم. همیشه خوب و شاد باشید. شیوا.
![[عکس: 276.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/276.jpg)
قسمت سی و هفتم: انتظار 2
- شری؟
- هوم؟
- امشب وقتشه.
- امشب؟
بابام، قراره فردا به اسلواکی بره. و من فکر می کنم، شاید امشب ،وقت خوبی باشه که شارون باهاش حرف بزنه.
- بذاریم وقتی از سفر برگشت.
شارون ، با نگرانی نگاهم می کنه. من ، لباسامو پرت می کنم توی کمد.
- امشب بهتره شری. توی سفر وقت داره به حرفات فکر کنه.
شارون می شینه روی صندلی کنار پنجره، و نگاه می کنه به بیرون.
- شیوا؟
- هوم؟
- تو چی؟ تو فکراتو کردی؟
من ، خودمو میندازم روی تخت. نگاه می کنم به صورت شارون. فکر میکنم ، به حرفهایی که با هم، توی جزیره زدیم. به نقشه هایی که برای آینده کشیدیم. فکر میکنم به چیزی که از شارون می خواستم.
- شری.
شارون ، سرشو آروم برمیگردونه طرف من.
- ها؟
- می ترسی؟
شارون سرشو تکون میده.
- آره . میترسم.
من پا می شم. می شینم توی تخت. صورتمو تکیه میدم به دستام.
- نترس شری. من بارها بهت گفتم ، که بابام بی رحمه. کسی رو دوست نداره. نمی تونه دوست داشته باشه. اما با تو، یه طور دیگه هست.
شارون ، دوباره سرشو برمیگردونه به طرف پنجره.
- شیوا.
- هوم.
- من برای تو هر کاری میکنم. میخام همیشه کنار تو باشم. میدونی.
- آره. میدونم.
- اصلن هم برام مهم نیست ، که بابات چطور هست.
جدی و سخت نگاهم میکنه.
- هیچی برام مهم نیست.
من از نگاهش فرار میکنم.
- از چی میترسی دیگه؟
- از تو. من از تو می ترسم.
----------
![[عکس: 277.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/277.jpg)
![[عکس: 278.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/278.jpg)
---------
- همه کارها با من.
- یعنی چی؟
- یعنی تو فقط می شینی، و نگاه میکنی. اوکی؟
جشن تولدم بود. برای 20 سالگی. و داشتیم برنامه ریزی میکردیم. با شارون.
- خیلی جدی نگیر. شری.
شارون، مداد روی لای دندوناش گذاشت. فکر می کرد. و بعد فکراشو روی کاغذ می نوشت.
- بگو من هم بدونم آخه.
- نه عزیزم. بعضیهاش سورپرایزه.
من ، داشتم لباسهایی که خریده بودم ، جلوی آینه امتحان میکردم. و هر بار، که به شارون نگاه میکردم ، احساسی از شادی ، توی دلم می پیچید. خوشحال بودم. داشتن دوستی مثل شارون ، خوشحالم می کرد.
- یادمه برای جشن خودت ، اینقدر جدی نبودی.
شارون ، مداد رو لای دندوناش فشار داد. خندید.
- فقط قول بده خوشحال باشی.
من ، رفتم و روی تخت ، کنار شارون دراز کشیدم. شارون ، کاغذ رو از جلوی چشمم برداشت.
- لوس نشو شری.
شارون کاغذ رو تا کرد.
- یه برنامه عالی ریختم. با همیشه فرق میکنه.
من ، نگاهم توی صورت شارون بود.
- مرسی شری.
شارون لبخند زد.
- من برای تو هر کاری میکنم.
- هر کاری؟
شارون ، سرشو تکون داد.
- آره. هر کاری.
من برگشتم. دستامو گذاشتم روی سینه م ، و به سقف اطاق نگاه کردم.
- چرا شری؟
شارون برگشت. دستاشو گذاشت روی سینه ش ، و به سقف اطاق نگاه کرد.
- برای اینکه دوستت دارم.
وبعد چشماشو بست.
- خیلی دوستت دارم. عاشقتم.
من سرمو چرخوندم به طرف شارون.
- اما من عاشق تو نیستم.
شارون با چشمای بسته آه کشید.
- میدونم. صبر میکنم.
من برگشتم. زل زدم توی صورت شارون. اونقدر تا چشماشو باز کرد.
- شری. من عاشق نمی شم. نباید صبر کنی.
شارون خندید.
- دروغ میگی. مگه الان عاشق نیستی؟
- چرا. هستم. برای همین نمی تونم عاشق کسی دیگه بشم.
شارون ، دوباره زل زد به سقف اطاق.
- شیوا.
- هوم.
- تو همه چی رو به من میگی؟
- یعنی چی؟
- یعنی همه رازهاتو به من میگی؟
من دوباره زل زدم به سقف اطاق.
- شاید. سعی میکنم.
شارون ، نفسشو با صدا بیرون داد.
- ازش چی میخای؟
- نمی دونم.
- می دونی.
شارون ، خم شد روی صورتم.
- تو خوب میدونی چی میخای. اون هم میدونه. و خوب میدونی که این اتفاق نمی افته. اما منتظر هستی.
من آه کشیدم.
- آره. منتظرم.
شارون، پیشونیشو چسبوند به پیشونی من.
- برای هیچ... برای هیچ ، دختر.
من، دستامو دو طرف خودم ، باز کردم.
- اما من ، منتظرم...
--------
![[عکس: 279.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/279.jpg)
--------
- بابایی.
- هوم.
- شری قراره عروسی کنه.
بابام ، سرشو می چرخونه به طرف شارون. ساکت نگاهش میکنه. شارون ، لب پایینی شو، گاز میگیره. نگاه میکنه به من.
- اما شری نمی خاد عروسی کنه.
بابام می خنده. تکیه میده به مبل ، و به هر دومون نگاه میکنه.
- یعنی چی؟ میخاد عروسی کنه یا نه؟
بعد ، خم میشه به طرف میز وسط سالن ، و به کاغذهای روبروش نگاه میکنه. شارون، اخم میکنه. من نگاه میکنم به بابام. فکر میکنم ، ممکن نیست، عروسی شارون ، برای بابام مهم نباشه. ممکن نیست، فکرایی که میکردم غلط باشن. ممکن نیست...
- شری؟ یعنی چی؟
بابام ، یهو زل میزنه توی صورت شارون.
- واقعن میخای عروسی کنی؟
شارون ، سرشو تکون میده.
- آره...نه...نمی دونم...
بعد، با نگاه ، از من کمک میخاد.
- شیوا میدونه.
بابام، نگاه میکنه به من.
- میدونین بابایی... شری خودش نمی خاد. اما این پسره از فامیلاشونه..
شارون حرفای منو ادامه میده.
- فامیلی پدرم هستن.. اونها هم مزرعه دارن..
بابام، سرشو تکون میده.
- خوبه . تبریک میگم.
- اما شری نمی خاد.
من میگم. محکم و سریع. بابام ، با تعجب نگاهم میکنه. بعد ، لباشو به هم فشار میده. چند لحظه، ساکت به شارون نگاه میکنه. شارون، زل میزنه توی چشمای بابام.
- من نمی خام.
بابام ، پاهاشو روی هم میندازه. دستاشو از دو طرف باز میکنه ، و روی مبل میذاره.
- خوب. بهشون بگو که نمی خای....
بعد، به ساعتش نگاه میکنه. کاغذاشو از روی میز برمیداره، و پا میشه.
- من صبح زود میرم. مواظب خودتون باشین. شب بخیر...
راه می افته به طرف پله ها.
- راستی شیوا. یه نامه داری. روی میز کار منه.
من، نگاهش میکنم که از پله ها بالا میره.
- از کی هست بابایی؟
بابام، برمیگرده و نگاهم میکنه.
- از ساندرا.
من نگاه می کنم به شارون.
- اوکی. برمیدارم. مرسی.
بابام، بالای پله ها، به طرف اطاق خوابش می پیچه. شارون، خودشو توی مبل جابجا میکنه. ابروهاشو بالا میندازه.
- اصلن براش مهم نبود.
من، به طرف پله ها نگاه میکنم.
- نه شری. براش مهمه. من میدونم.
شارون، انگشتشو میذاره لای دندوناش. فکر میکنه. من، پا می شم.
- بریم بالا شری.
شارون، سرشو بلند میکنه.
- تو برو. میخام تنها باشم.
من، راه میوفتم به طرف اطاقم. بالای پله ها، برمیگردم ، به شارون نگاه میکنم ، که زل زده به گلدون روی میز ، و فکر میکنه. میرم بالا. چراغ اطاق خواب بابام ،هنوز روشنه. وارد اطاقم میشم. توی تاریکی، می شینم روی زمین. تکیه میدم به تخت، و به آسمون پشت پنجره، نگاه میکنم. فکر میکنم به شارون.
شارون...که زیبا ، سکسی، و احمق بود. و همیشه می خندید. شارون...که آزاد، راحت ، و شاد و بی خیال بود. شارون... که فامیل بزرگ داشت. و پول زیاد داشت. شارون... که همه پسرهای کالج به دنبالش بودن. شارون... که هر چیزی رو به دست می اورد. شارون.... که همه میخاستن بهش نزدیک بشن. شارون... که به هیچ کس اهمیت نمی داد. شارون... که به هیچ چیز فکر نمی کرد. شارون... که لبخند زیبا داشت. جوانی داشت. قدرت داشت. شارون... که توی ذهن من، بزرگ و بزرگ و بزرگ می شد.
- وای... خدای من....
فکر میکنم. و می ترسم. شارون، همه چیز داشت. اونقدر که فکرش آدمو می ترسوند. من، حالا می فهمیدم. حالا می فهمیدم که توی 2 سال دوستی ، چی به سر شارون اوردم. شارون... که حالا، توی تنهایی ، زل زده بود به گلدون روی میز، و فکر میکرد.
- وای...خدا...
پا می شم. آروم میرم به طرف پنجره. صورتمو میگیرم جلوی باد خنک شب.
- من خودخواه و احمق شدم.
احساس میکنم، چیزی توی گلوم گیر کرده.
- نه شری. تو نباید فدا بشی.
- من دوستت دارم. عاشقتم.
عشق؟ چرا باور نکردم؟ حالا می فهمیدم. حالا حرفهای شارون، توی ذهنم می پیچید. حالا لحظه هایی که نگاه شارون، توی نگاهم می ایستاد، می فهمیدم. حالا می فهمیدم که شارون، واقعی ترین آدمی بود که توی زندگیم وارد شده بود. حالا می فهمیدم که پشت اون ظاهر بی خیال، کسی هست که میتونه جدی ترین تصمیم ها رو بگیره. کسی هست که شوخی نداره. کسی هست که چیزی نمی خاد، و همه چیز میده. شارون، عاشق بود.
- بی رحم.
احساس گناه می کنم. احساس خجالت می کنم.
- نه شری. تو نباید فدا بشی.
بر میگردم. فکر میکنم ، باید جلوی این بازی رو بگیرم. از اطاقم خارج میشم. آروم ،میرم به طرف اطاق کار بابام. نامه ساندرا رو ، از روی میز برمیدارم. به اطاق خواب بابام نگاه میکنم، که چراغش هنوز روشنه. میرم به طرف پله ها. نگاهمو میندازم به پایین.
- وای....نه...
شارون، زل زده بود به روبروش. و هر دو دستاش، توی دستای بابام بودن.
زانوهام سست میشن. و درد، توی قلبم می شینه.
- نه... نه....
----------
![[عکس: 280.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/280.jpg)
![[عکس: 281.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/281.jpg)
---------
.Unexpected places give you unexpected returns