02-21-2013, 06:59 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #20
***
shiva_modiri
Jul 22 - 2008 - 04:43 AM
پیک 39
قسمت سی و چهارم : تنهاترین انسان 2
صبح روز جمعه، با شارون می ریم بیمارستان. پیش متخصص مغز و اعصاب. توی اطاق انتظار هیچکس نیست. شارون ، می شینه و تند تند با موبیلش اس ام اس میده. من ، یه مجله برمیدارم و بی هدف ورق میزنم.
- شیوا..
- هوم...
- نمی خای بفهمی دیشب چی شد؟
من ، سرمو بالا می گیرم. به خانمی که توی لباس سفید، پشت میز نشسته، نگاه می کنم.
- نه. می تونم حدس بزنم.
- آره؟
- آره.
شارون، پاهاشو روی هم میندازه. با صدای بلند می خنده. خانم پشت میز، یه لحظه سرشو بالا میگیره ، و نگاهمون می کنه.
- خوب. چی حدس میزنی؟
من ، از توی کیفم یه آینه کوچیک در میارم، و به خودم نگاه میکنم.
- حوصله ندارم شری.
شارون تلفنشو می بنده. توی کیفش میذاره.
- امروز می ریم جزیره تکسل. برای یه هفته. دیشب به بابات گفتم.
آینه رو توی کیفم میذارم. نگاه می کنم به در بسته اطاق دکتر.
- بابام چی گفت؟ می یاد؟
- نه. خودم و خودت. یه هفته ریلکس. من. تو. دریا.
آروم می خندم.
- مطمئنی؟
شارون، صداشو با عشوه کش میده.
- خوب...شاید...یه کمی هم شیطونی کردیم..هه هه..
من دوباره مجله رو از روی میز برمیدارم. ورق میزنم.
- نو...حوصله شو ندارم شری..
شارون اخم می کنه.
- باز خر شدی مادر جنده؟
- فقط دریا..خودم و خودت..
شارون، سرشو خم می کنه و زل میزنه توی صورتم. آروم و کلمه به کلمه ،حرف می زنه.
- میگم...نکنه...این ..هههه... اسمش چی بود؟ اریک؟ ها؟
- اریک.
- آره؟ واقعن؟
مجله رو میذارم روی میز. جدی می شم.
- شری. این ..هه هه... اصلن نمی دونم کی هست.
شارون ، خودشو توی صندلی صاف می کنه.
- اما بهش فکر میکنی شیوا. من میدونم.
من، تکیه می دم به صندلیم. به در بسته اطاق دکتر نگاه میکنم.
- نمی دونم شری. هیچی نمی دونم.
شارون به خانم پشت میز نگاه می کنه.
- اوکی. ولش کن. ناراحت نشو.
بعد از جاش بلند می شه. خانم پشت میز، سرشو بلند می کنه و به ما نگاه می کنه. شارون ، مثل مانکن ها دستاشو به کمرش می زنه و روبروم می ایسته.
- چطوره؟
من، به سرتاپای شارون نگاه میکنم. به لباسهای آخرین مدش. به صورت زیبا و لوسش. به هیکل سکسی و بلندش.
- بشین شری.
شارون خودشو ول می کنه روی صندلی.
- صد بار گفتم این همه عطر نزن. خفه می شم.
شارون ادامو در میاره.
- هه هه. می دونم کجات می سوزه. هه هه.
من می خندم.
- شری...
- جونم.
- میای با هم به یه سفر طولانی بریم؟
شارون ، با تمام هیکلش می چرخه به طرف من.
- چقدر طولانی؟
من نگاه می کنم به در بسته اطاق دکتر.
- طولانی. شیش ماه. یک سال.
شارون جدی می شه.
- شیوا... تو که حالت خوب نیست. نمی تونی عزیزم.
من زل میزنم توی صورت شارون. در اطاق دکتر باز می شه.
- اگه برم...خوب می شم شری.
----------
----------
اولین سفر طولانی من، در زمستان 8 سالگی بود. من، دست مامانمو گرفته بودم ، و می دونستم که باید پشت سر بابام حرکت کنیم. بیشتر از هر چیزی، تصویر بابام ، از پشت سر، توی ذهنم مونده بود. همه جا، چند قدم جلوتر بود. گاهی برمی گشت و به من و مامانم نگاه می کرد. توی ترکیه، بابامو کمتر می دیدم. هر روز، جلوی پنجره اطاقمون ، توی یه هتل چند طبقه ، می ایستادم و به خیابون نگاه می کردم. کمتر از هتل خارج می شدیم. بابام از ترکیه خوشش نمی اومد. به مامانم می گفت. چند هفته اونجا بودیم. من، بابامو کمتر از همیشه می دیدم. تا اینکه یه روز، وقتی روبروی پنجره ایستاده بودم. برف بارید. و من از خوشحالی جیغ کشیدم.
- بابایی... برف می یاد.
تهران که بودیم، وقتی برف می اومد. بابام ،مثل بچه ها خوشحال می شد. می رفت و توی برفها دراز می کشید. یا همینطوری می نشست و به درختهای پر از برف نگاه می کرد.
عشق من به برف و زمستان ، از همون وقتها شروع شد. وقتی که شادی بچگانه من و بابام، توی گلوله های برف با همدیگه یکی می شد.
- برف....برف می یاد.
اون روز، بابام تا دیر وقت روبروی پنجره نشست ، و به دانه های برف نگاه کرد.
- بابایی.
- جان..
- کجا می ریم بابایی؟
بابام زل زده بود به دورها.
- یه جای دور عزیزم.
- اونجا هم برف می یاد؟
- آره عزیزم. اونجا هم برف می یاد.
- کی می رسیم بابایی؟
- زود. با هواپیما می ریم عزیزم.
- بابایی.
- جونم.
- کی برمی گردیم خونه بابایی؟
بابام دست گذاشت روی سرم.
- برنمی گردیم. می ریم.
- برای همین ناراحتین؟
- آره عزیزم. اما اگه برم، خوب می شم.
و چند روز بعد، توی فرودگاه آمستردام، اولین چیزی که دیدم، درخت های کریسمس بود و برف. و به صورت بابام نگاه کردم. و منتظر بودم که حالش خوب بشه ، و بخنده. اما بابام نخندید. خوب نشد. و سالهای بعد، فهمیدم که دیگه هیچ وقت نمی تونه واقعی بخنده. هیچ وقت حالش خوب نمی شه.بابام ،هنوز داشت می رفت. و تا وقتی که نمی رسید، حالش خوب نمی شد. و من، از هشت سالگی ، از همون روزی که همراه بابام ، روبروی پنجره اطاقمون توی هتل ، به برفها نگاه می کردم ، تا امروز، همراهش بودم . شب و روز. ساعت به ساعت. لحظه به لحظه ، و تا روزی که می رفت ، باید می رفتم. و این ، سفر زندگی من بود. یه سفر طولانی ، که شاید رسیدن نداشت. فقط رفتن بود.
- اگه برم. خوب می شم.
----------
----------
- واقعن می خوای بری؟
مرکز شهر، مثل همه روزهای جمعه ، شلوغه. شارون ، حواسش به ویترین مغازه هاست.
- کی بریم؟
- یه روز بهت می گم شری. اونوقت ، دو تا کوله پشتی برمی داریم و می ریم.
شارون ، کنار یکی از مغازه ها می ایسته. توی شیشه ویترین، به من نگاه می کنه.
- جدی میگی شیوا؟
من ، دستشو می گیرم و می کشونم به طرف خودم. می دونم وقتی چشمش به ویترین مغازه ها می خوره ، مثل جادو زده ها می شه.
- شری.
- ها...
- خرید نه..
- اوکی....اوکی... دستمو شکوندی.
- بریم. بابام منتظره.
شارون ادامو در میاره.
- ایش...کشتی منو با این بابات..
من نگاه می کنم توی صورتش.
- آره؟ دیشب که بدت نمی اومد. جنده.
راه می افتیم. می رسیم به گالری بابام. اقای بن، داره با یه مشتری حرف می زنه. من و شارون، می ریم به طرف ته گالری. از پشت دیوار شیشه ای، بابامو می بینم که پشت میز نشسته، و به مونیتور نگاه می کنه. در اطاقو باز می کنم. شارون کنار در می ایسته.
- زود تمومش کن شیوا.
بعد میره و روی یکی از صندلی های توی سالن می شینه. من وارد اطاق می شم. بابام سرشو بلند می کنه. می رم جلو و صورتشو می بوسم .
- دکتر چی گفت؟
- استراحت. چند تا قرص هم برام نوشت.
- چه قرصی؟
برگه دکتر رو از توی کیفم در میارم. شروع میکنم به خوندن.
- ام اند ام. قرص خوشبو کننده دهان. آب نبات لولی....از این چیزا.
بابانم می خنده.
- یادت نره از داروخانه بگیری.
بعد، از پشت میزش بلند می شه.
- کی راه میوفتین؟
من سرمو برمیگردونم و به شارون نگاه می کنم.
- عصر می ریم بابایی.
بعد خودمو لوس می کنم.
- میشه رانندگی کنم بابایی....پلیز....
بابام می یاد به طرفم. بغلم می کنه.
- نه عزیزم. فعلن نه.
از اطاق خارج می شیم. می ریم به طرف شارون. بابام دستشو میذاره روی بازوی شارون .
- شری...نذار این خانوم زیاد توی آب بمونه..اجازه رانندگی هم نداره.
شارون سرشو تکون میده.
- اوکی...میدونم...اوکی...
بعد با هم روبوسی میکنن. من، دوباره صورت بابامو می بوسم. خداحافظی می کنیم.
- زودتر بریم شری.. وقت نداریم.
- چی میگی؟ من باید یه بیکینی بخرم.
- بیخود.
شارون ادا در میاره.
- وای...باز تو رییس شدی؟
من قدمهامو تند می کنم.
- شری...باید یه نفرو ببینم.
شارون می خنده.
- می دونستم....می دونستم.
----------
----------
- باید بفهمی شیوا....باید بفهمی....
ساندرا زل زده بود توی صورتم. و من ،غرق شده بودم توی چشمهاش، که مثل یه دریای آبی، آروم و روشن بودن.
- نمی فهمم. سوری.
ساندرا ، دست کشید به سر زانوهاش. از روی تخت بلند شد. رفت به طرف پنجره ، و زل زد به یه گوشه از آسمون.
- سانی. من حالا می دونم ،که شما و مارتین ، این کار رو برای زندگیتون می کنین. من حالا می دونم که چرا بابای منو انتخاب کردین. اما هنوز نمی فهمم.
ساندرا از کنار پنجره گذشت. نشست روی صندلی کنار میز. پاهاشو روی همدیگه انداخت. و آه کشید.
- می دونم چی میگی. می دونم عزیزم. چیزهایی توی زندگی هست ، که فقط باید قبولشون کرد. انتخاب هایی که در وقت خودشون ، بهترین انتخاب هستن. بعضی چیزارو باید فهمید. فقط فهمید. من، مارتین، و بابات، به این رسیدیم.
من سرمو تکون دادم. سعی میکردم بفهمم. همیشه، تصویر ساندرا، که از حموم بیرون می اومد ،و به اطاق ممنوع می رفت ، توی ذهنم ،مثل یه علامت سوال بزرگ ،جا گرفته بود. و هر وقت بهش فکر میکردم، دچار احساسی از بی اعتمادی ، ناباوری و نفرت می شدم. و حالا، از همون شب اول ،که ساندرا به اطاقم اومد، سعی میکردم چیزی رو بفهمم ، که نمی تونستم بفهمم. بابام ، از دروغ نفرت داشت. از خیانت بدش می اومد. وبرای همین، کاری که با ساندرا می کرد ،نمی فهمیدم.
- سانی... منو ببخشین لطفن...اما کار شما...هر سه تا تون.... از نظر من...دروغ و خیانت هست.
ساندرا ،ساکت و آروم ،نگاهم کرد. بعد ، از روی صندلی بلند شد. اومد و روبروم، روی زمین نشست.
- شیوا...
- بله...
- من میدونم عزیزم. برای هر سه ما، این انتخاب تلخ بود. دردناک بود. اما در کنارش ، یه کار خیلی خوب هم کردیم. گذشت کردیم. فهمیدیدم. می فهمی.
- بله. فکر می کنم.
- یه وقت، توی زندگیت، شاید مقابل اینطور انتخابی قرار بگیری. چیزی رو بخای ، که بقیه نفهمن. چیزی تلخ. دردناک. مهم این هست که خود تو بفهمی. واقعن بفهمی.
من، توی چشمهای ساندرا بودم. صورت خودمو، توی دریای خیس چشماش میدیدم، که روی موجها، بالا و پایین می رفت.
- سانی. من می فهمم. باور کنین. می فهمم.
ساندرا ، دستاشو از هم باز کرد. همونطور که روی زمین نشسته بود، بغلم کرد.
- شیوا.
- بله.
- مرسی که می فهمی عزیزم. من به فهمیدن تو احتیاج دارم.
و بعد ، یه نفس عمیق کشید.مثل کسی که از فشار یه درد بزرگ ، راحت می شد.من ، سرمو از توی بغلش در اوردم.
- سانی.
- بله.
- مارتین هنوز دوستتون داره؟ مثل همیشه؟
ساندرا لبخند زد.
- آره. دوستم داره.
و با آرامش همیشگی بلند شد.
- کسی که واقعن دوستت داشته باشه، بهت احتیاج داره شیوا. حتی برای نفس کشیدن.
راه افتاد به طرف در اطاق.
- و باید اینو بهت بگه.
- بگه که دوستم داره؟
- نه . باید بگه که بهت احتیاج داره. باید.
-----------
-----------
***
shiva_modiri
Jul 27 - 2008 - 10:47 PM
پیک 40
قسمت سی و پنجم: تنهاترین انسان 3
---------
- اریک یانسن.
شارون از همون جا که نشسته به اریک یانسن دست میده. بعد زیر چشمی سراپاشو نگاه میکنه. اریک یانسن می شینه روبروی ما ، و به دور و بر رستوران نگاه میکنه.
- من هم بعضی وقتا به اینجا میام.
صداش میلرزه. سعی میکنه از نگاه من و شارون، فرار کنه. شارون از زیر میز، به پام میزنه. اریک یانسن، صداشو صاف میکنه.
- واقعن دستپاچه شدم. وقتی که زنگ زدین...خیلی خوشحال شدم.
از پیش بابام که رفتیم، زنگ زدم به اریک یانسن. خواستم که همدیگه رو ببینیم. و آدرس رستوران همیشگی خودمون رو دادم. اریک یانسن، 20 دقیقه بعد اومد.
- آخرین بار یک ماه پیش بود. فکر کنم.
صدای اریک یانسن، دیگه نمی لرزه. حالا، نگاه میکنه به فنجون قهوه اش ، و آروم حرف میزنه. من، از زیر میز، پای شارون رو فشار میدم. بعد ، صبر میکنم تا اریک یانسن ، سرشو بالا بگیره. اونوقت زل میزنم توی چشماش.
- آقای یانسن.
اریک یانسن، شروع میکنه به پلک زدن. من ، زیر چشمی به شارون نگاه میکنم. میدونم توی دلش داره قهقهه میزنه. اریک یانسن، سرشو پایین میگیره.
- چند بار می خواستم بهتون زنگ بزنم.
من لبخند میزنم.
- گفته بودم که. گرفتار مادرم بودم.
- بله...بله...میدونم. می خواستم حالتون رو بپرسم.
بعد ، نگاه میکنه به شارون. و جدی میشه.
- امیدوارم هر چه زودتر بتونین شروع کنین.
من، لیوان نوشابه رو میبرم به طرف دهنم. لبامو خیس میکنم.
- آقای یانسن.
- بله.
- من خواستم بیاین ، که بهتون بگم. واقعن متاسفم. اما نمی تونم.
صورت اریک یانسن می لرزه. توی نگاهش، غمی که روز اول آشنایی دیده بودم، پیدا میشه. زل میزنه توی صورتم. بعد، نگاه میکنه به شارون. من، توی دلم، از بی رحمی خودم، احساس خوشحالی میکنم. حالا اریک یانسن، با غرور و احساس خودش درگیر بود. می فهمیدم. حالا، باید انتخاب میکرد.
شارون، توی صندلیش جابجا می شه. من ، پامو فشار میدم روی پاش. نمیذارم بلند بشه. و بعد، زل میزنم توی چشمهای اریک یانسن. و منتظر می مونم. و لحظه ها ، سنگین و ساکت می شن. اریک یانسن ، پلک نمی زنه. زل می زنه توی چشمام. توی دلم ، یه چیزی فریاد میزنه.
- بگو. بگو. اریک یانسن.
و احساس می کنم، تیزی نگاه اریک یانسن، چشمامو می سوزونه. پلک نمی زنم.
- بگو به من احتیاج داری.
و سکوت.،با سرفه شارون، شکسته میشه. اریک یانسن، به خودش میاد. سرشو پایین می گیره، و نگاه میکنه به فنجون قهوه ش.
- اوکی...اوکی...
سرشو بالا میگیره. نگاهش توی هوا می چرخه.
- هر طور که شما بخواین.
و یهو بلند میشه. دستشو به طرف من میگیره. جدی و خشک حرف میزنه.
- موفق باشین. خداحافظ.
وبعد، با شارون دست میده. راه میوفته. و من از پشت سر، اونقدر نگاهش میکنم، تا ناپدید می شه.
- اوه....مای گاد...
صدای خفه شارون ، توی گوشم زنگ میزنه.
- وای...خدا...
من نگاه میکنم به شارون. لیوان نوشابه مو برمیدارم. می گیرم روبروی چشمام. زل میزنم به حباب های ریز و سفید، که به لیوان چسبیدن.
- چت شده شری؟
شارون، سرشو تکون میده.
- حالا باید اینطوری رفتار میکردی؟ ندیدی چطوری نگاهت میکرد؟ وای...دلم واقعن سوخت...معلوم بود دوستت داره...
لیوانمو میذارم روی میز.
- نه شری...دوستم نداره..
کیفمو از روی میز برمیدارم. میندازم روی دوشم. پا می شم.
- اگه واقعن دوستم داشت، باید میگفت.
شارون پا می شه.
- روز به روز، داری احمق تر می شی عزیزم. باید جلوی من بهت میگفت دوستت داره؟ اون هم آدمی مثل این؟
من ، دکمه های پالتوم رو می بندم.
- نه شری. باید جلوی تو می گفت ، که به من احتیاج داره. فهمیدی؟
راه می افتم. شارون، با عجله کیفشو بر میداره. خودشو می رسونه به من. از رستوران خارج می شیم. من ، صورتمو به طرف آسمون می گیرم. هوا خنک شده ، و بارون ریزی که میباره، روی صورتم می شینه. شارون ، دستمو می کشه.
- دیوونه...راه بیفت.
از پیاده روهای شلوغ می گذریم. من ، به مردم نگاه میکنم. و فکر میکنم، مدتهای زیادی هست ، که این همه آدم ندیدم. قدمها مو تندتر میکنم. دلم میخاد زودتر به جزیره برم. تنها باشم. تنهای تنها باشم.
- فکر نکن....تو رو خدا...فکر نکن...
شارون، بازومو فشار میده.محکم. به خودم می یام. به ایستگاه اتوبوس رسیدیم. من، به قطره های بارون نگاه می کنم، و ساکتم. شارون سیگار می کشه. سعی میکنم به هیچی فکر نکنم. اتوبوس میرسه. سوار می شیم، تا به خونه بریم. من کنار پنجره می شینم. سرمو پایین می گیرم ، و چشامو می بندم.
- شری.
- هوم.
- کی راه میوفتیم؟
- چند ساعت دیگه. چرا؟
- زودتر بریم. زودتر.
----------
----------
زیر یه درخت ایستاده بودم. تنها. تنهای تنها. و روبروم، دورها ،یه شهر بود. یه شهر رنگی. که وقتی کوچیک بودم ، توش زندگی میکردم. به دور و برم نگاه می کردم. و همه چیز، مثل نقاشیهای توی کتاب بود. خونه ها، آسمون، تپه ها، گلها، و هیچ چیز تکون نمی خورد.
- تنها من هستم.
من ، تنها آدم اون دنیا بودم. تنها بودم. و توی دلم، یه احساس عجیب بود. یه احساس تازه. که هیچوقت نداشتم. کمرمو چسبونده بودم به درخت، و به روبروم نگاه می کردم.
- شیوا..
صدای خودم بود.میدونستم. به خودم نگاه میکردم. من ، روبروی خودم ایستاده بودم. و دستامو ، گذاشته بودم روی شونه های خودم.
- بریم شیوا...بریم...
و من ، دست خودمو گرفتم. و توی دلم ، یه احساس عجیب بود ، که غمگینم می کرد. تنها بودم. زیر یه درخت، که تنها درخت بود. و احساسی که داشتم ، هر لحظه ، یه شکل دیگه می گرفت.
- عشق... شیوا... عشق...
ومن ، با عشق، خودمو بغل کردم. و احساس آرامش می کردم. حالا، گرما ، و نرمی تن خودم رو می فهمیدم. لبامو گذاشته بودم روی لبای خودم. من ، خودمو می بوسیدم ،و لبهام، مزه برگهای سبز داشت.
- تنها...تنها...
خودم، زیر تنهاترین درخت ، دراز کشیدم. و من، دست می کشیدم روی شونه های لختم. و احساس عجیبی که داشتم ، توی نوک پستونام بود. و از وسط سینه م رد می شد ، و توی نافم می رفت.
- دختر من....
من ، وسط پاهای خودم بودم. سرمو، گذاشته بودم روی زمین خاکی ، و به کوسم نگاه میکردم. و احساس عجیبی که داشتم ، توی کوسم می رفت. و زمین، که زیر تنم بود، آروم تکون می خورد. من ، خودمو بغل کرده بودم ، و می فهمیدم.
- تنها من هستم. تنها خودم هستم.
و من، با خودم عشقبازی می کردم. سر انگشتامو، روی تن خودم می کشوندم ، و تمام تنم می سوخت. و احساس می کردم ، هر نقطه از وجودم، و هر تکه از تنم، چیزی رو احساس میکرد. و احساس ها، توی تمام وجودم بودن.
- تشنه هستم. تشنه ام...
و من ، دست می کشیدم به لبهای خشک خودم. و می فهمیدم ، که همه چیز تشنه بود. همه دنیای من تشنه بود. و اینو می فهمیدم .و هر لحظه ، که بیشتر می فهمیدم، گرما و سوزش تنم ، بیشتر می شد.
- آب...آب...
من ، توی خودم می پیچیدم . رونامو، محکم گرفته بودم ، و لبامو ، روی کوسم می مالیدم . لبام می سوختن. تنم می سوخت. نوک پستونام می سوخت. کوسم می سوخت. و می فهمیدم ، که همه چیز می سوخت.
- نجاتم بده....آب...
من ، انگشتامو توی کوسم میکردم. و درد ، همه تنمو می لرزوند. و انگشتای بلندم، آروم، کوسمو باز میکرد.
- دختر من...
و بعد، دیوونه می شدم. همه چیز توی سرم می چرخید. شهر، خونه ها، درخت ، و خودم. تنمو فشار میدم به زمین. انگشتام ، تا ته، توی کوسم میرن.
- آه...
و همه چیز می لرزید. و توی وجودم ، چیزی جریان پیدا می کرد. از مغز سرم شروع می شد ، و می رفت پایین. پایین تر. و احساس می کردم ، از وسط پاهام ، خارج می شد. من، انگشت خونی مو، جلوی چشم خودم گرفتم.
- زن من...زن خودم...
----------
----------
- شیوا....
- هوم....
- چرا با خودت؟
برمیگردم ، و به آسمون نگاه میکنم. آفتاب وسط روز، روی جزیره افتاده ، و باد خنک شمالی ، علف های بلند کنار ساحل رو، پیچ و تاب میده.
دیروز، نزدیک 2 شب ، به جزیره رسیدیم. من اونقدر خسته بودم ، که بعد از مدتها ، به راحتی خوابیدم. و حالا ، کنار ساحل ، من و شارون ، دراز کشیده بودیم ، تا اولین روز تکسل ، دور از همه چیز، شروع بشه.
- چرا با خودم؟
شارون ، کلاه حصیری شو، روی سرش جابجا میکنه. نگاه می کنه به کتابی که روبروش باز کرده ، و خیلی جدی سوالشو تکرار میکنه.
- آره. چرا با خودت؟
من ، از پشت عینک افتابیم ، زل میزنم به خورشید. و فکر میکنم به 16 سالگی . به اون روز بهاری، که زن شدم. و دلم میخاد، بهترین جوابی که به ذهنم میرسه ، به سوال شارون بدم.
- شری. اون موقع خودمو دوست داشتم.
برمیگردم، و روی شکمم دراز میکشم. به خط بین دریا و ساحل، نگاه میکنم.
- نمی دونم شری. هیچ وقت فکرشو نکردم. اما دوست نداشتم ، کسی اینکارو بکنه. دوست داشتم اولین بار ، مال خودم باشم.
- مال خودت؟
شارون ، برمیگرده و روی کمرش دراز میکشه. دستاشو می گیره جلوی چشماش.
- شیوا؟
- هوم؟
- میدونی که هیچ چیزت مثل آدما نیست؟ چرا اینجوری هستی؟
سرمو برمیگردونم ، و به شارون نگاه میکنم.
- چه جوری هستم؟ یه چیزی میگم به گریه بیفتی ها
شارون ، پاهای لختشو باز و بسته میکنه. ادا در میاره.
- وای....گریه م میگیره. نگو.
بعد ، دست به پاهاش میکشه.
- حالا چرا با این احمق اینجوری کردی؟
من ، می شینم. تکیه میدم به دستام.
- نگو احمق شری. چرا توهین میکنی؟
شارون می شینه. پاهاشو روی هم میندازه.
- احمقه دیگه. ندیدی چطوری قهر کرد؟
من می خندم. به لحظه ای فکر میکنم ، که اریک یانسن ، یهو پا شد .خداحافظی کرد. و رفت.شارون می خنده ، و ادامه میدده.
- اتفاقن به درد همدیگه می خورین. اون هم یه طورایی خل بود.
من ، به موجهای کوتاه ، و درخشان آب نگاه میکنم.
- بریم توی آب شری.
شارون دست میکشه به پوست شکمش.
- من نه. برای پوستم خوب نیست.
و بعد، دراز میکشه. شورتشو، با دو دست بالا می کشونه ، و به وسط پاهاش نگاه میکنه.
- نگاه کن شیوا.
من ، نگاه میکنم به وسط پاهای شارون. خط شورتش ، درست وسط کوسش افتاده، و لبه های ورم کرده کوسش دیده میشن.
- مسخره. باز حشری شدی؟
شارون آه می کشه. ادا در میاره.
- چکار کنم؟ حشریم میکنی.
بعد ، برمیگرده و می چسبه به من. دستشو روی پاهام میزاره. من، دستشو می گیرم.
- نکن شری.
به اطرافم نگاه می کنم.
- اینجا نه. الان نه.
شارون ، دستاشو از روی پام برمیداره. برمیگرده ، و روی شکمش دراز میکشه.
- پس کمرمو روغن بزن.
بعد کونشو بالا میگیره. من ، دستامو روغنی میکنم ، و روی کمرش می مالم.
- شری.
شارون می ناله.
- جونم..
- چیزای دیگه ای هم هست که میتونی بهشون فکر کنی.
- چی مثلن؟
- نمی دونم. اما همش سکس نیست.
شارون، سرشو بلند می کنه.
- من نمی خام به چیزای دیگه فکر کنم.
- چرا آخه؟ فکر کردن خوبه عزیزم.
شارون ، دوباره سرشو میذاره روی دستاش.
- نه شیوا. نمی خام مثل تو دیوونه بشم.
دستام ، روی کمر شارون ، خشک می شن. شارون ، یهو بلند می شه. دستاشو باز میکنه ، و سفت بغلم میکنه.
- سوری...سوری...
احساس میکنم، قلبم تند تند میزنه. نفسم ، سنگین می شه. احساس میکنم ، آفتاب از جلوی چشمم، دور میشه. و سیاهی میاد. شارون ، محکم فشارم میده به خودش.
- من احمقم شیوا...من جنده ام...سوری...
و من ، سعی میکنم ، خودمو از توی بغلش ، بیرون بیارم. و نمی تونم . همینجور خشکم زده. صبر میکنم تا بغضم آروم بگیره.
- ولم کن...ولم کن شری...
شارون ، دستاشو باز میکنه. سرشو کج میکنه ، و به زمین نگاه میکنه . من ، به سختی حرف میزنم.
- یه بار دیگه...اگه یه بار دیگه اینو بگی...
نمی تونم ادامه بدم. نمی خام بغضم بشکنه.
شارون ، هق هق میکنه.
- نمی گم...به خدا نمی گم....
----------
---------
.Unexpected places give you unexpected returns