02-21-2013, 06:57 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #18
***
shiva_modiri
Jun 10 - 2008 - 05:18 AM
پیک 35
قسمت سی ام: سکوت
- اینجاست. این محل کار من هست.
وسط جنگل هستیم. من از توی ماشین ، به محل کار اریک یانسن نگاه میکنم. یه ساختمون خیلی بزرگ سفید ،و سط درختهای بلند.
- طبقه پایین کارگاهه. قسمت اداری طبقه بالا ست.
اریک یانسن ،صبر میکنه تا من از ماشین پیاده بشم. بعد ،پیاده میشه و به طرفم میاد. اشاره میکنه به ساختمون و هر دو راه می افتیم.
- خیلی لطف کردین که اومدین.
چیزی نمی گم. دیروز با اریک یانسن قرار گذاشتیم که محل کارشو ببینم. و امروز عصر اومد سراغم.
- مواظب گوشتون باشین.
اریک یانسن، در ساختمون رو باز میکنه و به داخل می ریم. حالا روبروم یه سالن خیلی بزرگ هست. با دستگاههای مختلف، که کنار هر کدومشون، چند تا آدم ایستادن و کار میکنن. سر و صدای دستگاهها، یهو توی سرم می پیچه. با چشمام دنبال راه طبقه دوم میگردم. اریک یانسن، اشاره میکنه به طرف راست سالن. من، دنبالش می رم. توی طبقه دوم سروصدا یهو قطع میشه.از یه راهرو کوچیک میگذریم، و بعد وارد سالن می شیم. دو طرف سالن، اطاقهای کار هستن. ته سالن، اطاق اریک یانسن هست. به طرف اطاقش میریم.
- چی میل دارین؟
من روی یه صندلی نزدیک در اطاق می شینم.
- هیچی. فقط آب.
اریک یانسن، کتش رو در میاره و آویزون میکنه. بعد، از توی یخچال کوچیک گوشه اطاق ،یه بطری آب در میاره و با یه لیوان، روی میز جلوی من میذاره. می شینه روبروم.
- خوشحالم که اومدین.
من، توی لیوان آب می ریزم. لیوان رو بلند میکنم و توی هوا نگه میدارم. زل میزنم به اریک یانسن. لبخند میزنم. پلکهای اریک یانسن می لرزن.
- اگه موافق باشین چند روز دیگه کنتراکت رو تهیه می کنم.
من لیوان آب رو می برم به طرف دهنم.
- من باید با پدرم صحبت کنم.
اریک یانسن بلند میشه.
- اوکی. می خواین اطاق کارتون رو ببینین؟
پا می شم. اریک یانسن، صبر میکنه تا من از اطاق خارج بشم. بعد کنارم راه میوفته. نزدیک یکی از اطاقها می ا یسته و در اطاق رو باز میکنه. یه اطاق سفید هست، با یه میز کنار یه پنجره بزرگ. من به طرف پنجره میرم. به بیرون نگاه میکنم. همه جا درخت هست. برمیگردم و به میز نگاه میکنم .اشاره میکنم به کامپیوتر روی میز.
- من زیاد نمی تونم با کامپیوتر کار کنم.
اریک یانسن، دستاشو دور سینه ش حلقه میکنه.
- اشکالی نیست. کار شما بیشتر با تلفنه.
بعد به طرف در اطاق نگاه میکنه.
- می خواین قسمتهای دیگه رو ببینین؟
از اطاق خارج می شیم.از راهرو میگذریم و به طرف طبقه پایین می ریم.
- میخام بهتون قسمت تولیدات رو نشون بدم. کارهایی که می سازیم اونجا هستن.
به طرف چپ سالن می ریم. از یه در بزرگ رد می شیم. و وارد قسمت تولیدات می شیم. توی سالن، انواع مختلف میز و صندلی، قفسه های چوبی ،و تولیدهای دیگه، کنار هم چیده شدن.
- مشتریهای ما بیشتر اداره ها هستن. الان یه سفارش جدید داریم که تولید دیوار هست.
یهو می ایستم.
- دیوار؟
اریک یانسن می ایسته و نگام میکنه.
- بله. دیوارهای چوبی. برای ساختن اطاقهای اداری.
احساس میکنم زانوهام دارن می لرزن. به دور و برم نگاه میکنم. اریک یانسن، اشاره میکنه به ته سالن. من با قدمهای سنگین، کنارش حرکت می کنم. و بعد، می ایستم. دور خودم می چرخم. همه جا دیوار هست.
- ...خدای من.
من هستم. و اریک یانسن. وسط دیوارهای بلند.
--------
--------
- آرشیتکت داخلی؟
- بله بابایی.
بابام، پیراهنی که انتخاب کرده، از دست دختر فروشنده میگیره. پارچه پیرهنو لمس میکنه.
- سایز مدیوم دارین؟
دختر فروشنده لبخند میزنه.
- الان نداریم. می تونم براتون سفارش بدم.
بابام پیرهنو به طرف من میگیره.
- خوبه؟
من به پیراهن نگاه میکنم.
- آره. بهتون میاد.
بابام به دختر فروشنده نگاه میکنه.
- لطفن.
بعد شماره تلفنشو میده. و پیرهن رو، برای هفته بعد سفارش میده.از فروشگاه بیرون می یایم.روز شنبه هست. و توی مرکز فروش شهر هستیم.
- ببین چی به نظرت میرسه برای مامانت بخریم.
من دستامو میندازم دور بازوی بابام و به ویترین مغازه ها نگاه میکنم.
- چی مثلن؟
بابام، کنار یه فروشگاه کفش می ایسته و به کفشها نگاه میکنه.
- یه کفش مثلن.
داخل فروشگاه می شیم. بابام می شینه روی اولین مبلی که می بینه. من روبروش می شینم. فروشنده بهمون نزدیک میشه. بابامو می شناسه. با هم حرف میزنن. من فکر میکنم، نباید طوری نشون بدم، که به این کار جدید علاقه دارم. نمی دونم چرا اینطور فکر میکنم. احساس میکنم، دارم چیزی رو از بابام پنهون میکنم.
- خوب. محلش چطوره؟
نگاه میکنم به جعبه های کفش، که جلوی پای بابام هستن. نمی خام توی چشماش نگاه کنم.
- اون قهوه ایه قشنگه بابایی.
- آره؟
- بله. محل کارش خوبه.
- کالج چی؟ اونا موافقن اونجا بری کارآموزی؟
- بله بابایی. مشکلی نیست.
بابام، پا میشه. کفش قهوه ای رو امتحان میکنه.
- خوبه.
- موافقین بابایی؟
بابام نگاه میکنه به من.
- باید بیشتر حرف بزنیم.
بابام ،کفش ها رو در میاره و توی جعبه میذاره. سالهاست که برای خریدن لباس، من باید همراهش باشم. هر لباسی که میخره، نظر منو می پرسه. اما امروز، حواس من همه ش پیش اریک یانسن و دیوارهای بلند هست. مثل همیشه نیستم. نمی دونم. و اگه اینطور ادامه بدم، بابام حتمن می فهمه.
- اوکی. بریم یه جایی بشینیم.
- شلوار چی بابایی؟
- نه. شلوار نمی خام.
- فقط همین؟
- آره. خوبه.
بابام، پول کفش رو میده. از فروشگاه بیرون می یایم. و به یه روستوران میریم. بابام ،صبر میکنه تا قهوه شو بیارن. بعد آروم فنجون قهوه رو به هم میزنه.
- خوب. حالا از اول بگو.
من، لیوان نوشابه رو، از روی میز برمیدارم. سعی میکنم عادی باشم.
- جای خوبی هست. از اینجا که هستم بهتره. با ماشین ربع ساعت فاصله هست. وسط جنگله. کار من، تماس با مشتریها هست.
بابام، فنجون قهوه رو نزدیک لباش می بره.
- چی یاد می گیری؟
- بازار یابی. پیدا کردن مشتری. فکر میکنم برای بعدهای خودم خوب باشه.
دلم میخاد بابام زود موافقت کنه. نمی خام زیاد سوال کنه.نمی خام اسم اریک یانسن، روی زبونم بیاد.
- اوکی. اگه اینطور فکر میکنی، من حرفی ندارم.
لیوان نوشابه رو میذارم روی میز.
- اوکی بابایی. پس من از هفته جدید شروع میکنم.
بابام فنجون قهوه شو میذاره روی میز.
- به این زودی؟
- بله بابایی. رییس اونجا خیلی اصرار میکنه.
یهو، دلم می ریزه. شیوای احمق. چیزی که ازش می ترسیدم، اتفاق می افته. چرا اینقدر احمق شدم؟ سعی میکنم خودمو نبازم. بابام کافیه زل بزنه توی چشمام، تا همه چیزو بفهمه. وای...
- چرا؟ مگه تو رو می شناسه؟
- نه بابایی. کسی رو برای اینکار ندارن انگار.
بابام، زل نمی زنه توی چشمام. خیالم راحت میشه.
- اوکی. فقط مواظب باش. اونجا محل کار دایمی تو نیست.زیاد به آدمهای اونجا نزدیک نشو.
- میدونم بابایی. اینا رو میدونم.
بابام پا میشه.
- حالا بریم، یه چیزی برای مامانت بخریم.
--------
--------
- شیوا؟
- بله مامانی.
- امسال میای ایران؟
- نمی دونم. معلوم نیست.
مامانم داره چمدوناشو می بنده. دور و بر اطاق، پر از چیزهایی هست که خریده. نزدیک نصف شبه و من احساس خستگی میکنم.
- مامانی؟
- جونم.
- بهتون خوش گذشت اینجا؟
مامانم دست از کار میکشه. پاهاشو دراز میکنه و به من نگاه میکنه.
- آره. آره عزیزم.
فکر میکنم، توی تمام مدتی که مامانم اینجا بود ،هیچ وقت با هم جدی حرف نزدیم. شاید، حرفی برای همدیگه نداشتیم. شاید مامانم راست میگفت ،که دنیای ما، با هم فرق میکنه. حالا فکر میکردم، حتی دنیای من و بابام هم، داره از هم فاصله میگیره. من دیگه دختر کوچولوی بابام نبودم. من دیگه با رویای بابام نمی خابیدم. من حالا به اریک یانسن فکر میکردم. تمام وقت.
- مامانی.
- جونم.
- من میدونم که شما مقصر نبودی. میدونم که منو دوست داری. تو مامان من هستی.
مامانم نگاهم میکنه. احساساتی میشه. بعد اشکاش سرازیر میشن. میرم کنارش. بغلش میکنم.
- مامان نازم.
مامانم فقط گریه میکنه. من سرمو میذارم روی پاهاش. چشمامو می بندم.مامانم دست میذاره روی سرم.
- زود بیا ایران. قول بده.
من ،جواب نمیدم. خسته هستم. نمی تونم چشمامو باز کنم. احساس میکنم دارم بی حس میشم. توی سرم، همه چیز می چرخه. خودمو، توی یه تونل دراز می بینم.و تونل، با من حرکت میکنه. می ترسم. توی تاریکی هستم. و خودمو می بینم با یه پیراهن سفید و چین دار. که توی هشت سالگی پوشیده بودم. از دور، صدای مامانم میاد. به پشت سرم نکاه میکنم. مامانم ته تونل ایستاده. فقط یه سایه هست. من حرکت میکنم، و ازش دور میشم. تنهای تنها هستم. و خودمو می بینم. که لخت مادرزاد هستم. توی بغل خرس بزرگ و سفیدم. و همه جا، تاریکی هست. دهنمو باز میکنم. می خام داد بزنم. نمی تونم. توی تاریکی، چشمای بابام می درخشن. من، با لباس شنا هستم. پاهامو، حلقه میکنم دور کمر بابام، و گریه میکنم. بابام، سرشو میذاره روی سینه من. اشکاش، سینه مو خیس میکنه. و من، با وحشتی که نمی شناسم، توی تونل حرکت میکنم. تنها هستم ،و دانیل، لباشو روی لبام میذاره. من، می شینم روی پاهای دانیل. و درد، توی تمام وجودم هست. و احساس سرما میکنم. تنها. تنهای تنها. پادر، دستای بزرگشو روی سرم میذاره. و صورت سنگیش، توی تاریکی میدرخشه. و من، توی تونل دراز و سیاه حرکت میکنم ،و احساس میکنم ،پاهام روی هوا هستن. و دستهای شارون رو احساس میکنم، که دستامو میگیرن، و به جلو میکشن. توی شارون می پیچم. بغلش میکنم و می لرزم، و به جلو میرم. و یه نقطه روشن. یه نقطه نور، جلوی چشمم باز میشه. به آخر تونل می رسم. نقطه روشن ، بزرگتر میشه. حالا، سایه مردی رو می بینم که جلوی در تونل ایستاده. بابامه. احساس میکنم نفسم برمیگرده. نفس میکشم. به طرف سایه حرکت میکنم. سایه بابام، شکل میگیره. نزدیک میشم. و تاریکی تموم میشه. توی روشنایی می ایستم. وحشت می کنم. سایه کامل می شه. اریک یانسن.
- شیوا...
صدای بابام از دور میاد.
- شیوا...
صدای بابام نزدیک میشه. چشمامو باز میکنم .هنوز گیج هستم. صورت بابام، بالای سرم شکل میگیره. سرمو می چرخونم. مامانم، هنوز گریه میکنه. بابام، زیر بغلمو میگیره. بعد، آروم بلندم میکنه. تکیه میدم سر جام. و نگاهشون میکنم.
- همیشه اینجوری میشه؟
مامانم می پرسه. بابام نگاهش میکنه. چیزی نمی گه. همونطور که نشسته، خم میشه و سرشو توی دستاش میگیره.
- فردا با هم میریم بیمارستان.
من به سختی حرف میزنم.
- چیزیم نیست بابایی.
بابام برمیگرده و نگاهم میکنه. عصبانیه.
- همین که گفتم.
پا میشه. اشاره میکنه به مامانم. کنار در اطاق، آروم با هم حرف میزنن. من فکر میکنم به کابوسی که دیدم. فکر میکنم به تونل دراز و تاریک. فکر میکنم به اریک یانسن.
-------
-------
- شری...
- هان..
- امشب می تونی بیای پیش من؟
شارون مکث میکنه. از پشت تلفن، می شنوم که مامانشو صدا میکنه. من کنار پنجره اطاقم می ایستم و به گلهای توی باغ نگاه میکنم.
- چی شد؟
- چیزی شده؟
- بابام داره میره آلمان. تا فردا عصر.
- اوکی . باشه.
- دیر نیای شری.
- اوکی.
گوشی رو می بندم. بعد ، دوربینمو برمیدارم ،و از کنار پنجره، چند تا عکس از گلها می گیرم. برای بابام. به بابام فکر میکنم و سعی میکنم عکسهای بهتری بگیرم. فکر میکنم از دیشب که حالم بد شد، تا امروز صبح که به بیمارستان رفتیم ، حتی یه ساعت هم نخوابیده بود. وقتی، زیر دستگاه دراز کشیده بودم، تا از سرم عکس بگیرن، توی نگاهش غم دنیا رو می دیدم.
- هیچی نیست بابایی. باور کن.
- میدونم عزیزم. می دونم.
از کنار پنجره میگذرم. میرم پایین. بابام ، آماده رفتن میشه. نشسته توی پذیرایی، و با مامانم حرف میزنه. از همون بالای پله ها، دوربینمو تنظیم میکنم . ازشون عکس میگیرم. بابام، نگاهم میکنه و لبخند میزنه. مامانم، خودشو مرتب میکنه. میرم روبروشون می ایستم و ازشون چند تا عکس میگیرم.
- چی شد؟ شری می یاد پیشتون؟
- بله بابایی.
- اوکی.
بابام پا میشه.
- من باید زودتر برم. چند جا قرار دارم.
مامانم پا میشه. تا کنار در، همراه بابام می ریم. بابام، با مامانم دست میده. منو بغل میکنه و می بوسه.
- هر موقع لازم بود، میتونی به من زنگ بزنی.
- باشه بابایی.
بابام سوار ماشین میشه. دست تکون میده و راه میوفته. من، صبر میکنم تا ماشین از پیچ خیابون میگذره. برمیگردم توی خونه، و جلوی تلویزیون می شینم. به عکسهایی که گرفتم نگاه میکنم.
- همیشه اینطور میشی شیوا.
- چطور مامانی؟
- مثل دیشب دیگه. چرا بیهوش میشی؟
نگاه میکنم به مامانم. صفحه دوربین رو نشونش میدم. عکسی که از بالای پله ها گرفتم.
- خوب شده؟ نه؟
مامانم ، به صفحه دوربین نگاه میکنه. بعد دوباره نگاه میکنه به من.
- چیزی نیست مامانی.
مامانم، پاهاشو دراز میکنه روی مبل. نگاه میکنه به صفحه تلویزیون.
- بابات خیلی ناراحته. یعنی چیزیت نیست؟
- نه مامانی. چیزیم نیست.
پا می شم.
- مامانی. شری که اومد بفرستش بالا.
راه میوفتم به طرف اطاقم. فکر میکنم به آزمایش های قبلی که دادم. هیچ چیزی نشون نمیدن. چیزیم نیست. چرا یهو بیهوش می شم؟ چرا یهو کابوس می بینم؟ هیچیم نیست؟
توی اطاقم،می شینم روی تخت و زل می زنم به شیوای توی آینه. به موهاش نگاه میکنم، که تازه رنگ شدن و حالا رنگ کارامل گرفتن. به چشماش نگاه میکنم، که گود افتادن. به صورتش نگاه میکنم که رنگش پریده.
- نباید فکر کنم. نباید.
و فکر میکنم. دراز میکشم روی تخت ، و فکر میکنم. به شیوا. به بابای شیوا. به مامان شیوا. به شارون شیوا. و فکر میکنم. به خودم.
- شیوا...شیوا...
و چشمامو می بندم.
- شارون لعنتی...بیا...
برمیگردم. روی شکمم می خوابم. سرمو فشار میدم توی دستام. توی تاریکی فکرم، یه نقطه روشن میشه. اریک یانسن. شکل میگیره. میاد جلو. دستاشو از هم باز میکنه. من، میرم توی بغلش. اریک یانسن، دستاشو دور کمرم حلقه میکنه. من، سرمو روی سینه ش میذارم.
- دارم عاشقت میشم.
من میگم. اریک یانسن، هیچی نمیگه. سرمو از روی سینه ش بلند میکنه. لباشو روی لبام میذاره. من میلرزم. نفس نفس میزنم.
- باور نمی کنم. چرا؟
اریک یانسن، بالای سرم می شینه و نگاهم میکنه. من دستامو دراز میکنم. صورتشو می گیرم.
- حرف بزن. اریک یانسن.
حرف نمی زنه. سرشو میاره پایین. سینه مو میبوسه. من، پاهامو میندازم دور کمرش. اریک یانسن، لباشو روی گردنم میذاره.
- بگو منو دوست داری.
اریک یانسن، سرشو بالا میگیره.می شینه وسط پاهام. توی چشمام نگاه میکنه. پلک نمی زنه. من، دستشو میگیرم. میذارم روی قلبم.
- من به تو احتیاج دارم.
اریک یانسن، به لبهام نگاه میکنه. دستش بالا میاد. تا روی لبام. خم میشه روی من. سینه لختشو روی سینه م میذاره. فشارم میده به خودش.
- چی میخای از من؟
دستامو، دور گردنش حلقه میکنم. تنم به لرزه میفته. لبهای اریک یانسن، روی لبمه. می سوزم. توی بغلش گم میشم. بی حس میشم. چشمامو می بندم.
- شیوا...
چشمامو آروم باز میکنم. شارون، بالای سرم نشسته.
- شیوا...
چشمامو می بندم. دستامو باز میکنم.
----------
***
shiva_modiri
Jun 24 - 2008 - 04:15 AM
پیک 36
قسمت سی و یکم: سکوت 2
- شیوا...
- ها...
- بیدار شو...چشماتو باز کن شیوا...
چشمامو باز می کنم. به سقف بالای سرم نگاه میکنم. بعد، سرمو برمیگردونم به طرف بابام.
- بابایی...
بابام، خم میشه و صورتمو می بوسه. حرف نمی زنه. چشمامو می بندم. نمی تونم توی صورتش نگاه کنم. توی دو هفته، اندازه ده سال پیر شده. لباش از هم باز نمی شن. دستاش می لرزن. کمرش خم شده. بابام، نابود شده.
- بابایی..
- جونم.
- من که قرار نیست بمیرم.
بابام، انگشتشو میذاره روی لبم. من، چشمامو باز میکنم.
- چرا اینجوری شدی بابایی؟
بابام، با تلخی لبخند میزنه.
- برات کامپیوترتو اوردم.
بعد، پا میشه. از روی میز کنار پنجره، لپ تاپمو برمیداره. میاره و روی میز کوچک کنار تخت میذاره.
- یادت باشه. روزی یه ساعت.
- اوکی بابایی. مرسی.
بابام، دست میکشه روی سرم. با موهام بازی میکنه.
- بابایی...
- هوم...
- دیشب خواب شما رو دیدم.
- آره؟
- اره. من هم بودم.
- خوب؟
- خواب دیدم....یه جایی هستیم....من...با شما...و صبح زود بود. همه جا درخت و مه. و هر دومون، خوشحال بودیم. خیلی خوشحال بودیم.
بابام، سرشو آروم تکون میده.
- خوبه.خیلی خوبه.
بعد، پا میشه.
- من یه ساعت دیگه برمیگردم.
من، نگاه میکنم به ساعت روی دیوار. ساعت 11 صبحه.
- اوکی بابایی.
بابام، صورتمو می بوسه. بعد بالای سرم می ایسته و نگاهم میکنه.
- خداحافظ.
و به سرعت از اطاق خارج میشه. من، نگاه میکنم به در اطاق که پشت سرش بسته میشه.
- خداحافظ بابایی.
بعد لپ تاپ رو از روی میز کنار تخت برمیدارم. میذارم توی بغلم. روشنش میکنم.صبر میکنم و یه نفس عمیق می کشم. چند هفته هست که چیزی ننوشتم. نباید بنویسم. به صفحه کامپیوتر نگاه می کنم. آخرین قسمت داستانمو می خونم. به پیامهایی که گذاشتن نگاه میکنم. کاشکی چیزی نمی گفتم. چرا باید همه بدونن که حالم خوب نیست؟ حال من هیچوقت خوب نیست. هیچوقت آرامش ندارم. فکر میکنم، سرنوشت من و بابام، همیشه این بوده و هست. چرا؟ و به خواب دیشب فکر میکنم. به جایی که سبز بود. به جایی که مه و رویا بود. آرامش و شادی بود. کجا بود؟
چشمامو به هم فشار میدم. گرمای اشک رو بین پلکهام احساس میکنم. گریه میکنم. آروم گریه میکنم. قیافه بابام رو تجسم میکنم. و گریه میکنم. احساس ضعف و غم میکنم..
- شیوا...
سرمو بلند میکنم. به در اطاق نگاه میکنم. شارون، از لای در نگاهم میکنه. وارد اطاق میشه.
- بیدار شدی؟
اشکامو پاک میکنم. شارون، به کامپیوتر توی بغلم نگاه میکنه. جلوتر میاد. خم میشه و صورتمو می بوسه.
- گریه میکردی؟
کامپیوتر رو از روی زانوهام برمیداره. میذاره روی میز کنار تخت. روی لبه تخت می شینه.
- چیزی خوردی؟
من نگاهش می کنم. چیزی نمی گم. شارون پا میشه. میره به طرف یخچال . بعد با یه لیوان آب پرتقال برمیگرده.
- اول یه چیزی بخور. بعد گریه کن.
لیوان آب پرتقال رو به طرف دهنم میگیره.
- بابامو دیدی؟
شارون، لیوان رو به دستم میده.
- آره. دیدم. دیروز دیدمش.
لیوان رو میذارم روی میز.
- شری. بابام داره نابود میشه.
شارون، زل میزنه توی چشمای من.
- چکار کنم؟ بگو عزیزم.
التماس میکنم.
- باهاش حرف بزن. شری. تنهاش نذار.
--------
یک روز بعد از رفتن مامانم، بستری شدم.
- خطری در بین نیست. اما برای آزمایشهای بیشتر و کنترل باید بستری بشین.
فکر میکردم دکتر بیمارستان داره شوخی میکنه.
- بستری بشم؟ حتمن باید بستری بشم؟
- بله. حتمن باید بستری بشین.
ترسیده بودم. نمی خاستم باور کنم. حتی بابام وقتی شنید نمی خاست باور کنه. چند دقیقه تلفنی با دکتر بیمارستان حرف زد. و بعد، دیدم که تمام صورتش لرزید.
- چیزی نیست عزیزم. برای کنترل هست.
- من که چیزیم نیست بابایی.
بابام پا شد. در اطاق کارشو بست.
- میدونم عزیزم. نذار مامانت بفهمه. بیخود نگران میشه.
مامانم، دو روز بعد به ایران برمیگشت.
- می ترسم بابایی.
بابام بغلم کرد. محکم فشارم داد.
- نترس. از هیچی نترس.
اما من می ترسیدم. و می دونستم که بابام هم می ترسید.
- چند وقت بابایی؟ نگفتن؟
بابام نشست پشت میز کارش. سعی میکرد خودشو آروم نشون بده.
- چند هفته. چیزی نیست عزیزم. باور کن.
- باشه. باور می کنم.
و فردای روزی که مامانم رفت، چمدونمو بستم. بابام، ایستاده بود کنار در اطاق و نگاهم میکرد.
- به محل کارت خبر دادی؟
نشستم روی تخت و به بابام نگاه کردم.
- یه مسواک نو بهم میدین؟
بابام از کنار در اطاق رفت. من زل زدم به چمدون کوچیکی که روبروم روی تخت بود. فقط بابام می دونست. و شارون. به هیچکس نگفته بودم. به اریک یانسن گفته بودم که هفته های آخر اقامت مامانم هست و الان نمی تونم کارمو شروع کنم. اما حالا فکر میکردم باید بهش بگم .نمی دونستم چرا.اما فکر میکردم اریک یانسن باید بدونه که من دارم بستری میشم.
- نه. این خیلی احمقانه س.
اریک یانسن، دوست من نبود. منو نمی شناخت. هیچ چیزی بین ما نبود. حتی نمی دونستم که بهم فکر میکنه یا نه. من هم، توی یک هفته گذشته، حتی یه لحظه ، بهش فکر نکرده بودم.
- فکر می کنین باید خبر بدم؟
بابام، حالا با یه مسواک نو، کنار در اطاق ایستاده بود. من، پا شدم. مسواک رو از دستش گرفتم. گذاشتم روی لباسام. توی چمدون.
- چیزی یادم نرفته؟
بابام، به دور و بر اطاقم نگاه کرد.
- فکر میکنم بهتره خبر بدی.
من، به چمدونم نگاه کردم.
- باشه. بعدن زنگ میزنم.
بعد، در چمدونو بستم.
- قول دادین هر روز بیاین پیشم.
بابام، داخل اطاق شد. کنارم نشست و دستشو دور گردنم انداخت.
- زیاد فکر نکن. اوکی؟
من، چیزی نگفتم. سرمو گذاشتم روی شونه بابام.
- خوب میشم بابایی؟
بابام، پیشونیمو بوسید. دستشو گذاشت روی سرم.
- خوب میشی. خوب.
اولین بار، هیجده ساله بودم. عصر بود. و تنها بودم. توی اطاق خودم روی تخت دراز کشیده بودم و با یکی از دوستام چت میکردم. برام یه آهنگ جدید گذاشته بود. من، سرمو گذاشته بودم روی دستام و زل زده بودم به صفحه کامپیوتر. بعد، یهو، صفحه کامپیوتر محو شد. تمام اطاقم محو شد. خودمو دیدم، که توی برف بودم. تنهای تنها. همه جا برف بود. و من، با یه لباس بلند. وسط برفها ایستاده بودم. سردم بود. دانه های برف روی بازوها و کمر لختم می نشستن. به اطرافم نگاه میکردم. همه جا سفید بود. نمی تونستم تکون بخورم. پاهام، تا زانو توی برف بود. من، می لرزیدم. و صدام در نمی اومد. بعد، از دور یه درخت دیدم.ی درخت سبز، که آروم، از توی برفها در می اومد و قد می کشید. من میخاستم به طرف درخت برم. نمی تونستم. توی برفها، دست و پا میزدم. پیراهن بلندم، خیس و سنگین شده بود. و من، یواش یواش فرو می رفتم. و بعد، نفسم گرفت. برف، توی چشمام بود. برف، توی دهنم بود. برف، توی تنم بود. و سفیدی، سیاه شد.
- شیوا...
- هوم...
- من همه زندگیمو میدم.
- میدونم بابایی.
بابام، سفت بغلم کرد.
- من جونمو میدم.
دستامو انداختم دور کمر بابام.
- خوب میشم بابایی. خوب.
----------
- هنوز نگفتن چیت هست؟
شارون، توی کیفش دنبال چیزی میگرده. بعد، سرشو بلند میکنه و به من نگاه میکنه.
- ها؟ نگفتن؟
من، ملافه رو می کشونم تا زیر گردنم.
- حوصله م دیگه تموم شده شری.
شارون، تلفنشو از توی کیفش در میاره. میگیره به طرف من.
- نگاه کن. برای تو گرفتم.
تلفن شارون رو می گیرم. و به عکسهایی که گرفته نگاه میکنم.
- وای....چه نازه...
- تازه به دنیا اومده. میخام تو براش اسم بذاری.
به اسب کوچیک توی عکس نگاه میکنم. یه اسب سفید با یال کم موی قهوه ای.
- من اسمشو بذارم؟
شارون می خنده.
- آره. هنوز براش شناسنامه درست نکردیم.
من میخندم.
- الان باید بگم؟
شارون تلفن رو از دستم میگیره.
- زود یه اسم واسش پیدا کن.
دستمو میذارم روی پای شارون.
- مرسی شری.
شارون، دستشو میذاره روی دست من.
- میدونی که من زود گریه م میگیره.
اشاره میکنم به لپ تاپ روی میز.
- عکسارو بذار توی کامپیوتر شری. باید خوب نگاهشون کنم.
شارون دستمو فشار میده.
- باید زود از این بیمارستان لعنتی بیای بیرون. قول بده شیوا.
من چشمامو می بندم.
- یه چیزی هست شری. من نمی دونم چیه. یه چیزی توی سرمه. وقتی میاد، همه چیز میره. دیگه من نیستم. می ترسم شری... می ترسم...
صدای هق هق خودمو می شنوم. ملافه رو می کشونم روی صورتم. شارون، دستاش رو میذاره روی شونه هام. تکونم میده. ملافه رو از روی صورتم برمیداره.
- هیچی نیست شیوا... تو سالمی... تو هیچیت نیست.
من، اشکامو با گوشه ملافه پاک میکنم. می شینم . آه می کشم. و به چشمهای خیس شارون نگاه میکنم.
- یه چیزی هست شری.
شارون، دستامو محکم فشار میده.
- چی عزیزم؟ چی؟
چشمامو می بندم. پلکامو به هم فشار میدم.
- سیاهی شری. سکوت...
---------
.Unexpected places give you unexpected returns