نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق ممنوع
#18

Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #16

***

shiva_modiri
May 11 - 2008 - 01:48 AM
پیک 31

Quoting: rashid10604

***

shiva_modiri
May 11 - 2008 - 01:59 AM
پیک 32

سلام دوستان عزیزم.
میدونم که این بار خیلی دیر کردم. امیدوارم منو ببخشین. مامان من بعد از 2 سال به هلند اومدن و خیلی از وقت من مال ایشون هست. بازم منو ببخشین. همیشه خوب و زیبا باشین.


[عکس: 192.jpg]

[عکس: 193.jpg]

قسمت بیست و هفتم: اریک یانسن

صبح، با صدای پرنده ها، از خواب می پرم. از توی رختخوابم، به پنجره نگاه میکنم. باد خنک، با بوی چمن وارد اطاق میشه. بین خواب و بیداری هستم. و از فکر اینکه امروز تعطیل هستم، احساس راحتی میکنم. چند لحظه، نگاهم از پشت پنجره، روی آسمون می مونه. بعد، نگاه میکنم، به شاخه های پر از گل درختی که روبروی پنجره اطاقمه. فکر میکنم ،همه چیز داره دوباره زنده میشه. . احساس زندگی میکنم. احساس بهار میکنم. چیزی توی درونم حس میکنم که می شناسم. چیزی مثل یه خواهش. مثل خواهش خاک،و درخت ،و پرنده ،و هوا، چشمامو می بندم، و سعی میکنم به یکی فکر کنم. یکی که الان باید کنارم بود.و توی این صبح بهاری ، آرومم میکرد.
- شیوای من..
و صدایی توی گوشم می پیچه. صدایی که نمی دونم مال کیه. یه صدا که کنار گوشم زمزمه می کنه.
- شیوا...
و لباشو روی گردنم احساس میکنم. و نفس گرمشو روی گونه هام احساس میکنم.
- بغلم کن. بوسم کن.
و با چشمهای بسته. لباشو روی لبهام احساس میکنم. دستامو دور گردنش حلقه میکنم. و فشار هیکلشو روی تنم حس میکنم.
- لختم کن. لختم کن.
لحاف رو کنار میزنم. دست می کشم روی تن لختم. نوک پستونامو لای انگشتام میگیرم. فشارشو ن میدم.
- پستونامو بخور.
پستونای سفتمو فشار میدم به صورتش. تمام تنم توی رختخواب موج میزنه.
- کوسمو بخور.
دست میذارم روی کوسم که حالا ورم کرده و داغ شده. لباشو روی کوسم حس میکنم.سرشو توی دستام می گیرم. زبون خیس و داغش رو توی کوسم میکنه .پاهامو باز میکنم.
- طاقت ندارم. بکون منو. منو بکون.
و بعد، تمام خواهش تنم، با صدای آه و ناله هام بیرون میزنه.
- کیرتو بکون توی کوسم.
یهو، پر میشم.از جا کنده میشم. دست میکشم روی لبه های کوسم. با نوک انگشت کیرشو لمس میکنم.خودمو آروم تکون میدم. با یه آهنگ که فقط توی گوش خودم می شنوم. لذت و آرامش یه صبح بهاری توی وجودمه. نفس نفس میزنم.
- آرومم کن.
و همه چیز، توی یه آرامش عجیب ،اتفاق میوفته. به اوج میرسم. خیس میشم. کف دستمو میذارم وسط پاهام. گرمای مرطوب کوسم، از سر انگشتام رد میشه و به مغزم میرسه.
- بهم احساس زندگی بده.
و مثل خاک و درخت و پرنده و هوا، احساس زندگی میکنم.
- منو زنده کن.
----------
[عکس: 194.jpg]

[عکس: 195.jpg]

[عکس: 196.jpg]
---------
- شیوا.
- بله مامانی.
- چی دوست داری برات درست کنم؟
سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم به مامانم. که توی آشپزخونه ایستاده، و داره شیشه های ادویه رو پر میکنه. کتابم رو میذارم روی میز. تلویزیون رو خاموش میکنم. پا می شم و میرم کنار مامانم می ایستم. توی آشپزخونه، پر شده از بوی ادویه هایی که مامانم از ایران اورده.
- مامانی.
- جونم.
- یه غذایی هست که بابایی خیلی دوست داره.
- آره. میدونم.
- پس همونو درست کنین.
مامانم سرشو برمیگردونه طرف من.
- اما تو که خورش نمی خوری.
من در یخچال رو باز میکنم. یه قوطی نوشابه در میارم و میذارم جلوی دست مامانم.
- اینو بخور مامانی. انرژیه.
مامانم ،قوطی نوشابه رو برمیداره و نگاه میکنه.بعد، از توی فریز یه بسته گوشت درمیاره. برای خورش بابایی.
- برای تو کتلت درست میکنم.
- اوکی. خوبه.
می شینم پشت میز آشپزخونه. و به مامانم نگاه میکنم. فکر میکنم از دوسال قبل که توی ایران دیدمش، خیلی فرق کرده. حالا کمتر حرف میزنه. لاغر و بی حوصله به نظر میاد.
- مامانی.
- جان.
- خیلی وقته همدیگرو ندیدیم.
مامانم، یه لحظه دست از کار میکشه. برمیگرده و به من نگاه میکنه.
- آره. خیلی وقته.
فکر میکنم، سالهاست که من و مامانم، همدیگرو ندیدیم. همه اون سالهایی، که من، توی تنهایی کنار بابام بزرگ شدم. همه اون سالهایی، که مامیتا، ازم نگهداری میکرد.سالها، گذشته بودن، و بین من و مامانم، هیچ اتفاقی نیفتاده بود. هیچ چیزی نبود ،که بتونم به یاد بیارم. مامانم، هیچ چیز از زندگی من نمی دونست. بارها، فکر کرده بودم ، شاید اگه مامانم پیشم مونده بود، زندگیم یه شکل دیگه داشت. و همیشه احساس میکردم، یه جایی توی زندگیم خالی بود. من باید بدون مامانم بزرگ میشدم. چون بابام مغرور بود. چون مامانم خودخواه بود. و حالا فکر میکنم ،شاید مامانم داره می فهمه. می فهمه که یه دره عمیق، بین ما ایجاد شده. شاید برای همین هست که غمگینه. شاید الان داره می فهمه که چقدر از هم دور هستیم.
- شیوا.
- هوم.
- سوغاتیهای دوستت رو دادی؟
نگاه میکنم توی صورت مامانم. صورتشو برمیگردونه، و با سبزیها ور میره. میدونم که از نگاهم فرار میکنه. می دونم که میخاد حرف رو عوض کنه.
- نه هنوز. بهش میدم.
سوغاتیهای دوستم، چند بسته سوهان و کشک هستن که مامانم برای شارون آورده بود.
- هنوز ندادی بهش؟ کی میاد من ببینمش؟
- الان مسافرته مامانی. اتفاقن خیلی دوست داره شما رو ببینه.
پا میشم. مامانم، نگاهم میکنه.
- من میرم توی اطاقم مامانی. درس دارم.
مامانم، همینطور نگاهم میکنه. بعد، یهو دستاشو از هم باز میکنه. میرم جلو. بغلش میکنم.
- الهی قربونت بشم دخترم.
دستای مامانم، توی هوا هستن. می ترسه خرده های سبزی که روی دستاش هست، به لباسم بچسبه. کاشکی به لباسم فکر نمی کرد. کاشکی، محکم بغلم میکرد.از بغلش بیرون میام. نگاش نمی کنم. از آشپزخونه بیرون میرم. مامانم گریه میکنه. میدونم.
----------
[عکس: 197.jpg]

[عکس: 198.jpg]

[عکس: 199.jpg]

[عکس: 200.jpg]
----------
17 ساله بودم. و عصر یه روز بهاری بود. بابام، توی باغچه پشت خونه، ایستاده بود، و به گلها نگاه میکرد. من از پنجره اطاقم بهش نگاه میکردم. جلوی یکی یکی بوته ها می ایستاد و نگاهشون میکرد. از تماشای گلها، لذت می برد. کنار بعضی از بوته ها بیشتر می ایستاد و انگار باهاشون حرف میزد. بعضی ها رو بو میکرد. و بعضی ها رو با سر انگشتاش آروم لمس میکرد.
- بابایی.
بابام ،سرشو بالا گرفت. به من نگاه کرد. من روی نوک پاهام ایستادم . طوری که تا پایین کمرم توی قاب پنجره بود.
- موهاتو کوتاه کردی؟
خندیدم. دست کشیدم به گردنم. وقتی موهامو کوتاه میکردم، بابام بیشتر از همیشه نگام میکرد.
- خوشگل شدم بابایی؟
بابام گردنشو پایین گرفت.
- تو همیشه خوشگلی.
عاشق خودم بودم. و موقعی که بابام از زیباییم تعریف میکرد، بیشتر از همیشه، به خودم توجه میکردم. نگاه بابام، با نگاه بقیه فرق میکرد. همیشه فکر میکردم، اگه بابام منو زیبا ببینه، اونوقت حتمن زیبا هستم. شاید برای این بودکه بابام زیبایی رو می شناخت. به چیزهایی نگاه میکرد که خودم کمتر می دیدم. و توی هر چیزی، دنبال زیبایی بود.
- هی شیوا. این خال زیر گردنتو دیدی؟
- آره. دیدم.
- مواظب مژه هات باش.
- اوه.
- میدونی چشمات کنار دریا چه رنگی میشن؟
میدونستم که به همه زنهای توی زندگیش، با همین دقت نگاه می کرد. چیزهایی توی اونها کشف میکرد که حتی خودشون نمی دیدین. این جادوی بابام بود. بابام ،کاشف زیبایی های پنهان بود.
- بابایی.
بابام، دوباره سرشو بالا گرفت. دستامو از هم باز کردم.
- می تونی منو بگیری؟
بابام خندید. چیزی نگفت.
دلم میخواست ،می تونستم از توی پنجره، به پایین بپرم. توی بغل بابام بیفتم. باهاش عشقبازی کنم. تمام وجودم، توی اون عصر بهاری، پر از خواهش بود. دستامو از هم باز کرده بودم، و به بابام نگاه میکردم. می فهمید. همه چیز رو می فهمید. سرشو برگردوند و زل زد به گلها. من از کنار پنجره برگشتم. خودمو انداختم روی تخت. گلبرگهای صورتی، از پنجره می گذشتن و توی اطاق می چرخیدن. دست کشیدم به گلبرگهایی که حالا، روی گردنم بودن. دست کشیدم به هیکل نیمه لختم. پاهامو به هم چسبوندم. رونامو به هم مالیدم. بوی بهار، توی سرم پیچیده بود. مست بودم. سرتاپا شهوت و هیجان بودم. شورتمو از زیر دامن کوتاهم در اوردم. پاهامو از هم باز کردم. دستامو از هم باز کردم. چشمامو بستم.
- بیا...بیا منو کشف کن. بیا...
---------
[عکس: 201.jpg]
---------
- های...
- های..
- ممکن هست یه سوال از شما بکنم؟
- بله. حتمن.
توی محل کارآموزی هستم. نزدیک عصر شده، و من خسته و بی حوصله ام. با خودم فکر میکنم ،چه کار احمقانه ای کردم. بهتر بود بهش میگفتم ،که من اینجا کارآموز هستم و نمی تونم به سوالش جواب بدم. توی صورتش نگاه میکنم و حواسم اصلن بهش نیست. یهو به خودم میام. توی صندلیم جابجا میشم.
- بفرمایید بشینین.
آقایی که حالا روبروم نشسته، یه مرد شیک پوش هست با موهای مشکی. و حدس میزنم بالای سی سال هست. با لبخند نگام میکنه. من، گلومو صاف میکنم. دستمو می برم جلو. بهش دست میدم.
- من شیوا مدیری هستم.
- خوشبختم.
- بفرمایید. سوالتون چی هست؟
کراواتشو صاف میکنه. پاهاشو روی هم میندازه. و آروم حرف میزنه.
- من مدتی هست که به اداره شما میام. میدونم که کارآموز هستین. و سوال من یه سوال شخصی هست.
من دوباره توی صندلیم جابجا میشم.
- شخصی؟ اوه...اوکی...
آقای شیک پوش، از جیب بغل کتش یه کارت کوچیک در میاره . به طرف من می گیره. کارت رو از دستش میگیرم وسریع نگاه میکنم.
- من مدتهاست دنبال یه پرسنل مثل شما میگردم.
دوباره به کارت نگاه میکنم.
- مثل من؟ چطور؟
بعد، زل میزنم توی چشمهاش. اونقدر که شروع میکنه به پلک زدن. توی دلم میخندم.
- رییس شرکت شما از دوستان من هست. شما رو پیشنهاد کرد.
کارت رو میذارم روی میز.
- اما من نمی تونم تمام وقت کار کنم.
بعد دوباره زل میزنم توی چشمهاش.
- تمام وقت لازم نیست. من بهتون حقوق کامل میدم.
شروع میکنه به پلک زدن.
- خانم مدیری. شما، دقیقن همونی هستین که من احتیاج دارم.
بعد پا میشه. من هم پا می شم. و بهش دست میدم.
- لطفن راجبش فکر کنین. به من خبر بدین.
- بله. فکر میکنم. اوکی.
دستمو فشار میده. بعد برمیگرده و از اطاق خارج میشه. از پشت سر نگاش میکنم. بعد می شینم. کارت رو از روی میز برمیدارم.این بار، با دقت نگاه میکنم.
- ...اریک یانسن...

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 04:33 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 04:53 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:56 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:59 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:10 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:11 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 08:52 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 08:57 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 09:18 PM
عشق ممنوع - توسط Ouroboros - 02-22-2013, 12:02 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-22-2013, 12:39 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-22-2013, 10:03 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان