02-21-2013, 06:55 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #14
***
shiva_modiri
Apr 17 - 2008 - 02:40 AM
پیک 27
قسمت بیست و سوم: ترانه های تنهایی 3
![[عکس: 156.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/156.jpg)
- من عاشق هستم. و تنها هستم.
شیوای توی آینه، دستاشو میاره جلو. میذاره روی صورتم.
- تو تنها نیستی شیوا.
- چرا. من تنها هستم.
دراز میکشم روی تخت. سرمو می چرخونم به طرف ساعت. نزدیک 11 شبه. به بابام و ساندرا فکر میکنم. تمام یک ساعتی که پایین نشسته بودم، احساس میکردم نباید اونجا باشم. نشسته بودم کنار ساندرا. روبروی بابام. و یهو، احساس حماقت کردم.
- من یه دختربچه حسود، لوس و خودخواه هستم.
پا میشم. دامن مشکی و پیراهن سفیدم رو در میارم. دوباره میوفتم روی تخت. دست میکشم به هیکل لختم. شیوای توی آینه، کنار گوشم، زمزمه میکنه.
- تو زیبا، خطرناک و مغرور هستی.
- نه. من تنها هستم.
حالا، نزدیک دو هفته هست که از شارون بی خبرم. و هر روز، هر لحظه، منتظر هستم. با اینکه یه چیزی توی وجودم بهم میگه که این بار، نباید منتظر بمونم. شارون، بهم زنگ نمی زنه. شارون، یهو ، دم در پیداش نمی شه. یهو، توی خیابون از پشت بغلم نمی کنه. نه. این بار، هیچکدوم از اینها اتفاق نمی افته.
می دونستم که ناراحتش کردم. قبل از اون هم، بارها، دعوامون شده بود. اما این بار، چیزی بود که نمی فهمیدم. و هر چی بود، حتمن حرفهایی بودن که اون شب، شارون و بابام، با هم زده بودن.
- شری...خواهش میکنم.
چند بار، فکر کردم بهش زنگ بزنم. اما هر بار، یه چیزی جلومو میگیره. غرورم نبود. از این نمی ترسم که بهم جواب نده. میدونم که برای شارون، حاضرم این غرور لعنتی رو فراموش کنم. اما یه چیز دیگه هست. یه چیزی که فکر میکنم باید بهش اجازه بدم، که اتفاق بیوفته.
احساس خستگی میکنم. خسته ام.
- خدای من....خدا...
- شیوا...
یهو، به خودم میام. صدای ساندرا، از پشت در اطاق میاد. یه لحظه فکر میکنم که جواب ندم.
- شیوا.
- بله.
- اجازه هست بیام تو؟
پا میشم.
- یه لحظه. بله.
با سرعت، شلوار و تی شرت خونگیمو می پوشم. در اطاق رو باز میکنم. ساندرا، با هیکل بلند، و صورت مهربانش، روبروم ظاهر میشه.
- میدونستم که بیداری.
وارد اطاق میشه. وسط اطاق می ایسته.من، اشاره میکنم به صندلی کنار پنجره. ساندرا، می شینه روی لبه تخت.
- همینجا خوبه.
من، همونجور ایستادم و نگاش میکنم. ساندرا، سرشو می چرخونه و به اطاق نگاه می کنه.
- بشین عزیزم.
من، میرم و روی صندلی کنار میز کارم می شینم.
- من هم، یه وقت همینطور اطاقی داشتم.
من، سرمو می چرخونم دور اطاق. لبخند می زنم.
- شیوا.
- بله.
- امشب خیلی زیبا شده بودی.
نگاه میکنم توی صورت ساندرا. زیر لب زمزمه میکنم.
- مرسی.
ساندرا، پا میشه. فکر میکنم اگه سرشو خم نکنه، شاید سرش به سقف بخوره. زل میزنم به ساقهای زیبا و کشیده پاهاش.
- شما ورزش میکونین؟
- آره. هر روز.
- من هم ورزش میکردم. هر روز.
ساندرا، به طرف من میاد. نگاه میکنه به قفسه کوچیک بالای میز کارم.
- حالا چی؟ چرا ورزش نمی کنی؟
من، پا میشم و کنارش می ایستم.
- دیگه حوصله ندارم.
ساندرا، به کتابای توی قفسه نگاه میکنه.
- میشه اون کتابو ببینم؟
کتابی که میخاد، از توی قفسه برمیدارم و به دستش میدم. ساندرا، زل میزنه به جلد کتاب.
- شیطان؟
بعد، نگام میکونه. برمیگرده و دوباره می شینه روی لبه تخت. کتاب رو ورق میزنه.
- خسته هستی شیوا؟
- بله. خستمه.
ساندرا، سرشو بالا میگیره.
- اما بمونین. الان نمی خابم.
ساندرا لبخند میزنه.
- شیوا.
- بله.
- ناراحت نمیشی اگه چند روز پیشتون بمونم؟
می شینم روی صندلیم. ساندرا، نگام میکونه.
- نه. اول ناراحت بودم. اما حالا نیستم.
ساندرا، دوباره کتابو ورق میزنه.
- یهو اومدم. لازم بود بیام.
- بله.
ساندرا، کتابو میذاره روی تخت.
- تا حالا با هم حرف نزدیم.
- نه.
- دوست داری با هم حرف بزنیم؟
- بله. خوبه.
ساندرا، دست می کشه روی تخت.
- بیا اینجا. بیا پیش من.
پا میشم. میرم و کنارش می شینم. کتاب شیطان وسطمونه.
- خیلی عجیبه. چرا ما تا حالا با هم حرف نزدیم؟
من، جواب نمیدم. توی فکرم، ساندرا رو می بینم که از حموم بیرون میاد. و میره توی اطاق ممنوع. دوباره حالم بد میشه.
- چرا مارتین نیومده؟
- مارتین اینجا نیست. یه ماهه رفته امریکا.
- اوه. من فکر کردم دعواتون شده. سوری.
ساندرا، کتاب رو برمیداره.
- نه. دعوامون نشده. من چند روز دیگه میرم. دوست داشتم این روزهای آخر با تو باشم.
زل میزنم توی صورت ساندرا. زنی که برای اولین بار، توی اطاقم اومده بود. زنی که برای اولین بار، باهام حرف میزد. زنی که اصلن نمی شناختم.
- با من؟
- آره. با تو.
--------
- شری.
- هان.
- یه سوال ازت میکنم. باید راستشو بگی.
- اوکی.
- اگه جای من بودی، چی کار میکردی؟
شارون، قوطی کولا رو برد طرف دهنش. بعد، سر کشید. توی حیاط کالج نشسته بودیم. من، نگاه کردم به دخترا و پسرایی که روی سبزه ها ، کنار هم دراز کشیده بودن. یا دور هم نشسته بودن و بلند بلند می خندیدن.
- راستی راستی بگم؟
سرمو چرخوندم به طرف شارون.
- آره. راست بگو.
- یعنی چی اگه جای تو بودم؟
- جواب بده دیگه.
میدونستم که شارون، نمی تونه خودشو به جای من بذاره. میدونستم که اگه به جای من بود، شاید خیلی کارها می تونست بکونه که من نمی تونستم بکونم. فکر می کردم چه سوال احمقانه ای ازش کردم.
- نمی خاد شری. یه حرف دیگه بزنیم.
شارون، قوطی کولا رو توی دستش فشار داد و کج کرد. بعد، یه نفس پر صدا کشید.
- آخ...راحتم کردی...
من، به سرتاپای شارون نگاه کردم.
- شری.
- ها...
- مواظب باش. داری چاق میشی.
شارون، جیغ کشید. چند تا از بچه ها، نگاه کردن به طرف ما و خندیدن. شارون، پا شد. دستاشو از هم باز کرد. دور خودش چرخید. بعد، داد کشید.
- بچه ها...من چاقم؟
بعد، روی نیمکت ایستاد و کونشو چرخوند. چند تا از پسرها براش سوت کشیدن و کف زدن. شارون، نشست. صورتش از خنده و هیجان، سرخ شده بود.
- می بینی؟
خنده م گرفته بود.میدونستم شارون، خیلی به کلمه چاق حساس هست. و حالا، تا چند روز، هر کاری میکونه، تا بهم ثابت کنه که چاق نیست.
- آره دیدم. اما چاق شدی.
شارون، سرشو اورد کنار گوشم.
- من اگه جای بابات بودم، میدونستم چکار کنم.
- آره؟ میدونستی؟
- آره. میرفتم زن می گرفتم. اونوقت تو اونقد غصه میخوردی تا بترکی.
هر دو، افتادیم روی سبزه ها و با صدای بلند خندیدیم.
- یه فکر دیگه بکون شری.
بعد، دهنمو گذاشتم کنار گوشش.
- بابام.هیچوقت. هیچوقت. زن نمی گیره.
شارون نشست. زل زد توی چشمام.
- شیوا.
- ها...
- اینقدر مطمین نباش.
نشستم. فکر میکردم شارون اینو گفت تا تلافی کنه.
- شری . اینقدر احمق نشو. من نمی خاستم ناراحتت کنم.
شارون، از روی شلوار دست کشید به پاهاش.
- راست میگی. دارم چاق میشم.
- پس مواظب باش.
شارون، پا شد. من هم پا شدم. راه افتادیم به طرف کلاس.
- شیوا.
- هوم.
- من اگه جای تو بودم، بهش میگفتم.
یهو، سر جام ایستادم. توی راهرو بودیم.
- نه. نه. اصلن.
شارون، دستمو گرفت و کشوند به طرف کلاس.
- نه؟ پس برو بمیر.
---------
- ساندرا؟
- بله؟
- میشه یه سوال بکنم؟
- بله عزیزم.
- مارتین رو دوست دارین؟
ساندرا، یه نفس عمیق میکشه. بعد، گردنشو صاف بالا میگیره.فکر میکنم، شاید از موقعی که توی اطاقم اومد، منتظر این سوال بوده.
- آره. دوستش دارم.
دلم میخاد ، سوالی که سالها توی دلم بود، یهو به زبون بیارم. حالا که ساندرا، توی اطاقم بود. حالا که می تونستم سوال کنم. فکر میکنم، شاید توی زندگی همه آدمها، چیزهایی هستن که نمیشه فهمید. ساندرا، همیشه توی نظرم، زنی مهربان، با شخصیت و خوب بود. . وحالا که می شنیدم شوهرش رو دوست داره، چیزی که توی 16 سالگی دیده بودم، مرتب توی ذهنم، تکرار میشد. چرا؟
- اون هم شما رو دوست داره؟
ساندرا، نگاه میکنه به کتاب شیطان که هنوز توی دستشه.
- آره. خیلی.
بعد، کتاب رو میذاره روی تخت. به ساعت روی دستش نگاه میکنه.
- وای...ساعت 1 شده. من برم دیگه.
من، یهو، دستمو میذارم روی دستش.
- نه. بمونین.
برای یه لحظه، دستم، روی دستش میمونه. ساندرا، دستمو می گیره، و فشار میده.
- باشه. نیم ساعت. تو باید بخابی.
- من شبا دیر میخابم.
- آره. میدونم.
بلند میشم. میرم به طرف قفسه کتابام. کتاب شیطان رو توی قفسه میذارم. بعد، برمیگردم و روبروی ساندرا می ایستم. زنی که نمی شناختم. اما از موقعی که به اطاقم اومده بود و با هم حرف زده بودیم، می تونستم بفهمم که خیلی چیزها ازم میدونه.
- حتمن بابام بهتون گفته.
- آره.
- و حتمن برای همین اومدین که با من باشین.
صدام میلرزه. احساس میکنم دارم عصبانی میشم. چرا؟ چرا زنی که نمی شناختم باید خیلی چیزها ازم بدونه؟
- چرا؟
ساندرا، پا میشه. میاد به طرفم. دستاشو از هم باز میکنه.یهو، توی بغلش، گم میشم.
- شیوا...شیوا...
من، خشکم زده. نمی تونم تکون بخورم. صدای آروم ساندرا، از دورها، توی گوشم می شینه.
- چیزهای زیادی هست که باید بدونی.
- آره. باید.
- من باید بهت بگم.
- آره. باید.
---------
***
shiva_modiri
Apr 21 - 2008 - 03:26 AM
پیک 28
قسمت بیست و چهارم: زن کامل
![[عکس: 157.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/157.jpg)
--------
- من میدونم که تو کامل هستی.
- من کامل نیستم.
- چرا. هستی. تو دختر من هستی.
دستامو، انداختم دور گردن بابام. سرمو، فشار دادم به سینه ش.بوی عطرشو، با یه نفس عمیق، فرو بردم. و چشامو بستم. هر وقت، از چیزی میترسیدم، هر وقت، احساس تنهایی میکردم، فقط کافی بود که سرمو روی سینه ش بذارم. چشمامو ببندم. و صبر کنم تا بابام، منو توی بغلش فشار بده. اونوقت، ترس میرفت. تنهایی میرفت. و من، کامل میشدم.
- بابایی.
- جونم.
- خیلی دوستت دارم.
بابام، سرمو بلند کرد. گوشه لبمو بوسید. و منو محکم چسبوند به خودش. چند لحظه، همونطور، ساکت و بی حرکت بودیم.
- شیوا.
- هوم.
- پا شو. میخام باهات حرف بزنم.
- نه. نمی خام.
بابام، منو آروم از خودش جدا کرد. پا شدم. نشستم روبروش. توی اطاق کار بابام بودیم. و عصر یه روز بهاری بود.
- کتاب جدید چی خوندی؟
خودمو توی مبل ول کردم.
- یه کتاب هست، در باره شیطان. دارم اونو میخونم.
بابام، از توی کشوی میز، یه کلید برداشت.بعد، پا شد، و کمد دیواری اطاق رو باز کرد.
- اوکی. وضع مخارجت چطوره؟
- خوبه.
- به غذا و خوابت بیشتر توجه کن.
- بله. اوکی.
بابام، یه پوشه از توی کمد در اورد، و نشست پشت میز کارش.
- یه قهوه بهم میدی؟
پا شدم. رفتم پایین و با یه فنجون قهوه برگشتم. بابام، فنجون قهوه رو گرفت و شروع کرد به مزه کردن. من، دوباره لم دادم توی مبل و منتظر موندم. میدونستم حالا حرفای اصلی رو میزنه.
- شیوا.
- بله.
- تنها هستی؟
ساکت بودم. نمی خاستم بگم که تنها هستم.
- احساس تنهایی میکنی؟
- نه بابایی.
بابام، یه ورقه از توی پوشه در اورد. دستشو دراز کرد به طرف من. برگه رو گرفتم و نگاه کردم. یه جدول بود از تمام روزهای یک ماه گذشته، که جلوی هر روز، یه عدد گذاشته بود.
- می بینی؟ توی یه ماه گذشته، من و تو کمتر از سه ساعت با هم حرف زدیم.
برگه رو گذاشتم روی میز. تعجب نمی کردم. بابام دقیق و منظم بود.
- من که هر روز تا ساعت 5 کاراموزی هستم. ساعت 6 خونه هستم. بعدش که شما همیشه دیر میاین.
- شیوا.
- بله بابایی.
- من میدونم که شبها تا دیر وقت بیدار میمونی. میدونم که کم حرف شدی. میدونم که تنها دوستت شارون هست و با اون هم رابطت کم شده. میدونم که داری منزوی میشی. چرا؟
من، ساکت نگاه میکردم به بابام. دلم میخواست می تونستم جواب ندم. چون میدونستم که هر جوابی بدم، دروغ هست. و بابام، به راحتی می فهمید.
- نمیدونم بابایی.
بابام، با ناراحتی نگام میکرد.
- میدونی عزیزم. مطمینم که میدونی. اما نمی خای بهم بگی.
- نه. اینطور نیست.
- چرا. همینطوره. من واقعن از خودم مایوس میشم.
حالا، ناراحتی بابام، از توی چشماش و از توی صداش بیرون می اومد و به من میرسید. احساس گناه میکردم.
- من همیشه سعی کردم که از تو یه آدم قوی و مستقل بسازم. اما حالا...
بابام پا شد. اومد و کنارم روی مبل نشست.
- چی شده شیوا؟ از چی فرار میکنی؟
بعد، زل زد توی چشمام.
- نکنه به من اعتماد نمی کنی؟
صدام، از دور میومد. مال خودم نبود.
- نه. اینطور نیست.
بابام، دست کشید به صورتم. انگشتاشو از کنار چشمم حرکت داد و اومد پایین. تا پشت گردنم. سرمو انداختم پایین. چشمامو بستم. یه لحظه احساس کردم، چیزی توی دلم میخاد حرف بزنه. چیزی قوی، مستقل و شجاع میخاست تمام درد و رنجی که سالها توی دلم بود، بدون ترس و دلهره، بیرون بریزه. چیزی که شیوای کامل بود. سرمو بالا گرفتم. زل زدم توی چشمای بابام. و لحظه ها، سنگین و سخت گذشتن. و من، لرزش دست بابام رو، پشت گردنم احساس کردم.
و همه حرف دلم، توی نگاهم بود.
- من میدونم که تو کامل هستی.
- من کامل نیستم.
- چرا. هستی. تو دختر من هستی.
----------
![[عکس: 158.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/158.jpg)
![[عکس: 159.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/159.jpg)
![[عکس: 160.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/160.jpg)
![[عکس: 161.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/161.jpg)
![[عکس: 162.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/162.jpg)
![[عکس: 163.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/163.jpg)
----------
ساندرا، دوم آوریل اومد. و فردا، که ششم آوریل بود، باید میرفت. شب اول، وقتی که از پیشم رفت، تا نزدیک صبح بیدار موندم و فکر کردم. هنوز، هیچ احساسی بهش نداشتم. نمی دونستم که باید ازش خوشم بیاد یا بدم بیاد. فقط می دونستم که دیگه ازش نمی ترسم. ساندرا و مارتین، عاشق هم بودن. تنها چیزی که فکرمو آزار میداد، تصویر زنی بود که از حموم بیرون می اومد، و به اطاق ممنوع میرفت. فکر میکردم، امشب، حتمن ازش سوال میکنم. و حالا، توی اطاقم، روی تخت نشستم و به شیوای توی آینه نگاه میکنم. و منتظر ساندرا هستم.
- چیزهایی هست که باید بدونی.
و فکر میکنم. به چیزهای زیادی که باید بدونم. چرا؟ چرا فکر میکنم که باید همه چیزو بدونم؟ و به حرفهای بابام فکر میکنم، که اگه قرار بود همه آدمها، همه چیزهارو بدونن، زندگی یه جهنم میشد. چرا بدونم؟ به من چه که ساندرا از حموم بیرون اومد و به اطاق ممنوع رفت؟ به من چه که بابام، با زن رفیقش می خوابید؟ به من چه که بابام و شارون، می تونن راجب به خیلی چیزها، با هم حرف بزنن؟ به من چه؟
- شیوا...
پا میشم. در اطاقو باز میکنم. ساندرا، می یاد تو. مثل شب اول، میره و سط اطاق می ایسته. بعد، روی لبه تخت می شینه.
- چکار میکردی؟
من، می شینم روی صندلی کنار پنجره و نگاش میکنم.
- اینترنت.
اشاره میکنم به کامپیوتر.
- مزاحم کارت نیستم؟
- نه. کاری نمی کردم.
ساندرا، پاهاشو روی هم میندازه. گردنشو بالا میگیره. و به اطراف اطاق نگاه میکنه.
- خوب. حرف بزنیم؟
من، پا می شم و میرم روی صندلی کنار میز کارم می شینم.
- ساندرا.
- بله.
- فکر میکنین من حتمن باید بدونم؟
ساندرا، سرشو تکون میده.
- بله. چیزهایی هست که باید بهت بگم.
فکر میکنم به همه سوالهایی که توی ذهنم بودن. همه چیزهایی که تا چند لحظه پیش می خواستم بدونم.اما حالا، یه چیزی توی درونم، نمی خاست.
- اگه راجب به شما و بابام هست، نمی خام بدونم.
ساندرا، آه میکشه. و دوباره گردنشو بالا میگیره.
- نه. راجب به من و تو هست.
بعد، دستشو آروم میزنه به تخت.
- شیوا. بیا اینجا. بیا کنار من.
پا میشم. می رم و کنارش می شینم. توی صداش، چیزی احساس میکنم که همه دوری و فاصله رو از بین میبره. احساس میکنم این زن، ساندرا، به من خیلی نزدیکه. احساس میکنم در نگاه و رفتار این زن، چیزی هست که حتی وقتی که میخام ازش دور بشم، جلومو میگیره. آرومم میکنه. یهو احساس میکنم که میخام بغلش کنم.
- ساندرا. من این روزها حالم خوب نیست. زود عصبانی میشم.
ساندرا، دستشو میذاره روی دستم.
- میدونم شیوا. میدونم.
گرمای دستش، آرومم میکنه.
- من گوش میدم. بگین.
---------
![[عکس: 164.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/164.jpg)
![[عکس: 165.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/165.jpg)
![[عکس: 166.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/166.jpg)
![[عکس: 167.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/167.jpg)
![[عکس: 168.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/168.jpg)
---------
- شری.
- هوم.
- فکر میکنی که خوشبخت هستی؟
شارون، پاهاشو گذاشت روی نرده چوبی. خودشو کشوند بالا. و روی نرده نشست. من، نگاه میکردم به اسبهایی که اونطرف نرده ها ایستاده بودن.
- من خوشبختم.
نگاه کردم به شارون. موهای طلاییش زیر آفتاب میدرخشید. و توی صورت گرد و سفیدش، آرامش و شادی بود.
- آره؟
شارون، زل زد به دورها.
- آره. هستم.
بعد از روی نرده ها پرید پایین. ایستاد کنار من. برای اسبها سوت کشید.
- من همه چی دارم شیوا.
خندیدم.
- منظورت اینه که بابات همه چی داره؟
شارون نگام کرد. با اخم.
- چرا اینجوری میکنی؟
بعد، نشست روی زمین. پاهاشو دراز کرد و چکمه اسب سواری شو از پاش در اورد.
- میدونی چه نقشه ای دارم؟
نشستم کنارش. پاهامو دراز کردم. سرمو تکیه دادم به نرده چوبی. چشامو بستم. هوای خنک بهاری با بوی سبزه ها و صدای پرنده ها بهم احساس راحتی میداد.
- چه نقشه ای داری؟
- اینجارو میکنم پرورشگاه اسب. از گاو و گوسفند بدم میاد. فقط اسب.
بعد، دستشو دراز کرد. به طرف دورها. آخر مزرعه.
- اونجا رو می بینی. کمپینگ می سازم. برای شهریها. با رستوران و دیسکو.
شارون، چکمه هاشو کوبید به هم.
- البته باید خیلی صبر کنم تا بابام راضی بشه. اصلن اجازه نمیده.
نگاه میکنم به آخر مزرعه. به ردیف درختهای سبز و اسمون صاف.
- واقعن خری. بابات حق داره.
شارون، دراز کشید. سرشو گذاشت روی پاهام.
- تو هم مثل بابام خری.
بعد، خندید.
- تو چی شیوا؟ خوشبختی؟ ها؟
من، ساکت بودم. می دونستم این سوالی که از شارون کردم، سوالی بود که از خودم کرده بودم. و در اون لحظه، هنوز نمی دونستم. یا فکر میکردم که هنوز نمی تونم به این سوال جواب بدم. شارون، دهنشو باز کرد و از روی شلوار، بالای کوسمو گاز گرفت.
- خوشبختی؟ ها؟
بعد، تی شرتمو بالا زد.سرشو گذاشت روی شکم لختم. نوک زبونش، توی نافم بود. چشمامو بستم. هوای خنک، روی شکمم می نشست. سرم، پر از بوی سبزه ها شده بود. پر از بوی اسب.
- خوشبختی شیوا؟ ها؟
سر شارون رو گرفتم. چسبوندم به پستونام. شارون، از روی شلوار، کوسمو می مالید. نفس نفس میزد. من، به خوشبختی فکر میکردم. بابام میگفت، خوشبختی توی اندازه قرار نمی گیره. توی زمان و مکان نیست. یه لحظه هست. فقط یه لحظه. همون لحظه ای که احساس میکنی به بالاترین نقطه شادی و آرامش رسیدی، در اون لحظه، خوشبخت هستی. و من، در اون لحظه، زیر آسمون آبی، و روی زمینی که تا دورها، سبز بود. و توی بغل شارون، احساس خوشبختی میکردم. و بعد، یهو دلم لرزید.
- نه. من بیشتر از اینها میخام.
شارون، صورتشو چسبوند به صورتم.
- من با تو خوشبختم شیوا.
احساساتی شده بود. دستمو انداختم دور گردنش.
- دروغ میگی جنده.
شارون، همونطور بی حرکت موند. بعد، سرشو به عقب برد. زل زد توی چشمام.
- شیوا. من میخام با تو باشم.
من، صورتمو چرخوندم به طرف دورها.
- نمی شه شری. اصلن نمی شه.
شارون، خودشو انداخت روی سبزه ها.
- واقعن نمی شه؟
- نه شری. من اصلن نمیدونم چی میخام.
شارون، دوباره سرشو چسبوند به سینه م.
- اما من میدونم چی میخام.
من، دست گذاشتم روی سرش.
- بریم توی اصطبل شری. بریم.
--------
![[عکس: 169.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/169.jpg)
![[عکس: 170.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/170.jpg)
![[عکس: 171.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/171.jpg)
![[عکس: 172.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/172.jpg)
![[عکس: 173.jpg]](http://www.daftarche.com/images/imported/2013/02/173.jpg)
--------
- من خوشبخت نیستم.
ساندرا، آه میکشه. بعد، نگاه میکنه به طرف پنجره.
- عجیبه. من همیشه فکر میکردم شما خیلی خوشبخت هستین.
ساندرا،سرشو برمیگردونه. نگام میکنه. روی لباش یه لبخند تلخ می بینم.
- من باید خوشبخت میشدم شیوا. همه چیز خوب پیش میرفت. همه چیز خوب بود.... ببینم، فکر میکنی من چند سالمه؟
نگاه میکنم به سرتاپای ساندرا. می خندم.
- فکر میکنم...سی؟ بیست و نه؟
ساندرا می خنده. گردنشو بالا میگیره.
- واو...من الان سی و پنج سالمه... میشه کفشامو در بیارم؟
- آره. راحت باش سانی.
نگاه میکنم توی صورتش. ساندرا کفشاشو در میاره. خودشو میکشونه وسط تخت.
- نمی خام ناراحتت کنم.
- سانی... بگین لطفن. من ناراحت نمی شم.
ساندرا، پاهاشو دراز میکنه. من می شینم روبروش.
- میشه بهتون بگم سانی؟
- آره عزیزم.
ساندرا، دستاشو توی هم میکنه و میذاره زیر چونه ش.
- دلم میخاد زمان برگرده. من هم برگردم به همون اطاق خودم. توی خونه بابام. تو خیلی خوشبختی شیوا.
من، نگاه میکنم به پنجره. و به تاریکی شب.
- آره. من خیلی خوشبختم.
بعد، سرمو برمیگردونم طرف ساندرا. دستامو توی هم میکنم و میذارم زیر چونه م.
- سانی...بگو..
- من و مارتین، از بچگی با هم بزرگ شدیم. خانواده هامون سالهای سال با هم آشنا بودن. اولین احساس عاشقانه ای که پیدا کردم، برای مارتین بود. مثل هم بودیم. رفتارمون، اخلاقمون، علاقه هامون، حتی قد و شکلمون. خیلی جاها فکر میکردن خواهر و برادر هستیم.درسامون هم یکی بود. همیشه با هم بودیم. و عشقمون، روز به روز بیشتر میشد. درسمون که تموم شد، هر دو با هم،شروع به کار کردیم.تصمیم گرفتیم یه خونه با هم بخریم و بعد ازدواج کنیم.وقتی که 27 ساله شدم، ازدواج کردیم.خوشبخت بودم شیوا. همه چیز داشتم. یه مرد خوب که دوستم داشت. یه خونه زیبا. سلامتی. زیبایی. کار خوب. سالها، من و مارتین، برای این زندگی ، کار کرده بودیم. همه چیز، خوب پیش میرفت. همه چیز. تا اون اتفاق...
ساندرا، آه میکشه. چشماشو روی هم میذاره. و همونطور بی حرکت، ساکت می مونه.
- سانی. یه نوشیدنی میخاین؟
ساندرا، چشماشو باز میکنه.
- نه عزیزم. نه.
بعد، زل میزنه به روبرو.
- سه سال. سه سال زیباترین لحظه های زندگیم رو تجربه کردم. سالهای سال، من و مارتین، برای خوشبخت کردن همدیگه، حرف زدیم. نقشه کشیدیم. اما فقط سه سال. بعد، اون اتفاق اومد.
مارتین، بخاطر کارش، سفرهای زیادی میکرد. توی یکی از همین سفرها، وقتی با ماشین به یه منطقه نفتی میرفتن، ماشینشون می افته توی دره. مارتین، قوی و سالم بود. زنده موند. چند بار، روش عمل جراحی انجام دادن. و تا چند ماه نمی تونست از جاش تکون بخوره. تمام این ماهها، من شب و روز بالای سرش بودم. تا اینکه کاملن خوب شد. کاملن؟ هه؟ اونوقت، حقیقت تلخ خودشو نشون داد. مارتین، زندگیش رو به دست اورد. اما یه چیزی رو از دست داد. که زندگی هر دومون رو تلخ کرد. شبهای دراز، ساعتها، توی آغوشش می گرفتم. همه زنانگیمو بکار میبردم. اما مارتین، مرده بود. شبهای دراز، لخت، توی آغوش هم می خوابیدیم و گریه میکردیم. مارتین، افسرده و تلخ شد. من، دلسرد و غمگین شدم. می فهمی؟ نه؟
سرمو تکون میدم. می فهمم. و می تونستم ساندرا و مارتین رو توی خیالم ببینم. می تونستم ساندرا رو ببینم، که با پاهای بلند، و اندام زیباش، لخت مادرزاد، دراز کشیده. و مارتین، با درد و حسرت بهش نگاه میکنه.
- یعنی هیچ راهی برای درمانش نبود؟
- نه عزیزم. عضو مردانه مارتین، مرده بود. بدون حس. بدون حرکت. و بعد، بقیه چیزها هم شروع به مردن کردن. از همدیگه فرار میکردیم. دیگه کنار هم نمی خابیدیم. مارتین، بیشتر روزها، یه گوشه می نشست و از خونه بیرون نمی رفت. وقتی به من نگاه میکرد، به گریه می افتاد. دستامو میگرفت و ازم خواهش میکرد جدا بشم. من، هنوز مقاومت میکردم. نمی خاستم عشقی که داشتم بمیره. امیدوار بودم. نه تنها به جدایی فکر نمی کردم، حتی به هیچ مرد دیگه ای هم فکر نمی کردم. برای همین، تماسها و رابطه م رو با دوستان و آشناهای مرد قطع کردم. به جز یه نفر. یه مرد.
- بابای من.
- بابات، از دوستای قدیمی مارتین بود. توی اون روزهای تلخ، تنها کسی بود که هر وقت به دیدن مارتین میومد، بهش آرامش میداد. همون موقع بود که من به بابات نزدیک شدم.
ساندرا، ساکت میشه. دوباره گلوشو صاف میکنه، و زل میزنه توی صورت من. میدونم که باید یه چیزی بگم.
- سانی. چرا اینارو به من میگی؟
ساندرا، نگاهشو به اطراف اطاق میچرخونه.
- برای اینکه تو باید بدونی.
پا میشم. می رم و کنار پنجره می ایستم. به شاخه های درخت کاج نگاه میکنم که توی تاریکی تکون میخورن. فکر میکنم، چرا ساندرا، باید اینا رو بهم بگه؟ چرا فکر میکنه که من باید بدونم؟
- سانی. من میدونم که شما و بابام با هم رابطه دارین.
نگاش میکنم.
- من دیدم که شما از حموم بیرون اومدین و به اطاق ممنوع رفتین.
میرم و کنارش می شینم.
- من به اندازه کافی میدونم.
ساندرا، آه میکشه.
- نه عزیزم. تو به اندازه کافی نمیدونی. برای همینه که من باید بهت بگم.
- باید؟ سانی... من همیشه از این موضوع ناراحت بودم. اما حالا دیگه نیستم. حالا می فهمم. حالا دیگه برای من تموم شده.
ساندرا، دستاشو میاره جلو. دستامو میگیره.
- شیوا. عزیزم. من باید بهت بگم. گوش بده. امشب، برای من خیلی مهمه. برای مارتین. برای بابات. برای تو. گوش بده.
دستامو آروم از توی دستهای ساندرا بیرون میکشم. با تعجب زل میزنم توی چشمهاش که حالا پر از خواهش و غم هستن. صدام به لرزه می افته. می ترسم.
- چی مهمه سانی؟ چیه؟
ساندرا، بغض میکنه.
- تصمیم شیوا. تصمیم تو.
-------
.Unexpected places give you unexpected returns