02-21-2013, 06:54 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #11
***
shiva_modiri
Mar 13 - 2008 - 08:46 PM
پیک 21
***
shiva_modiri
Mar 13 - 2008 - 08:49 PM
پیک 22
قسمت هجدهم: بهار شیوا
- زیباترین بهار دنیا، بهار شیراز بود. و بابات، بیست سال پیش، در یک بهار شیرازی، عاشق شد. 18 ساله بود. با چند تا از دوستاش رفته بودن شیراز. یه روز ظهر، توی یه پارک، یه دختر بلند بالا، با موهای کوتاه دید. با هم حرف زدن. و عاشق شدن. وقتی به تهران برگشت، همه فامیل، فهمیدن که بابات، عاشق شده. اون آدم شلوغ، که سر به سر همه میذاشت، یهو ساکت شد. فقط با من حرف میزد. شب و روز، می رفتیم ته باغ بزرگمون، زیر درختا می نشستیم، و بابات، از چشماش میگفت. از خنده هاش میگفت. از دستاش میگفت. تمام فکرش اون دختره بود. خیلی از دخترای فامیل، باباتو میخواستن. خیلی هاشون ، پیش من گریه میکردن و براش نامه می نوشتن. اما اون، هیچ کس رو نمی دید. شاعر شده بود. هر روز، روی یکی از درختای باغ، یه قلب تیر خورده حک میکرد. چه کشید برادرم.
عمه م ساکت شد. نمی تونست ادامه بده. اشک، توی چشماش جمع شده بود.
- ناراحت شدی عمه جون؟
عمه م پا شد. رفت توی یه اطاق دیگه. بعد، با یه آلبوم عکس برگشت. آلبوم رو باز کرد.
- می بینی شیوا جون. این منم. کنار بابات.
من، با شوق به عکسها نگاه میکردم. عکسهایی که هیچوقت ندیده بودم. بابام، هیچوقت گذشته شو به من نشون نمی داد. وقتی برای اولین بار به ایران رفتم. از هر کسی که بابامو می شناخت، خواستم که از بابام بگه. در ایران، برای اولین بار، کودکی و جوانی بابامو دیدم. اونجا بود که فهمیدم، چرا بابام، هیچوقت از گذشته چیزی نمی گفت.و چرا هیچوقت نمی خندید. بابام، در یک روز بهاری، تباه شده بود. و تمام سالهای بعد از اون روز، فقط و فقط، تکرار دردی بودن، که توی دلش نشسته بود.
- می بینی شیوا.
می دیدم. و توی همه عکسها، بابام، سیاه پوشیده بود. لاغر و بلند بود. و موهای پریشونش روی شونه هاش ریخته بود. نگاهش، غم بود.
- بعد چی شد عمه جون؟
- آقا جون چیزی نمی دونست. کسی جرات نمی کرد بهش بگه.فکر کردیم یه چند وقت که بگذره، شاید عشق بابات کمتر بشه. یک سال گذشت. اما عشق بابات کمتر نشد. آخرین بار که به شیراز رفت، وقتی برگشت، حالش خیلی بد بود. پریشون و دیوونه شده بود. فهمیدم که دختره قراره از ایران بره. بابات رفت و به آقا جون گفت. می خواست با دختره بره خارج. اون موقع هیچکس راضی نبود. چه برسه به آقا جون، که بابات عزیز دردونش بود. یه مصیبتی راه افتاد. بابات، لج کرد. و رفت با مامان تو ازدواج کرد. حرف، حرف خودش بود.
- آره. الانم همینطوره.
- باور می کنی شیوا جون. باور می کنی که من حاضرم تموم زندگیمو بدم. حاضرم نصف عمرمو بدم. به شرطی که دل بابات آروم بگیره؟
باور می کردم. اما می دونستم، دل بابام، آروم نمی گرفت.
- بابات رفت. دیگه با هیچکس حرف نمی زد. یه سال بعد، از مامانت طلاق گرفت. اون موقع تو تازه به دنیا اومده بودی. چند ماه بعد، مامانتو توی خیابون می بینه که تو هم توی بغلش بودی. بخاطر تو، دوباره با مامانت ازدواج کرد. چند سال بعد هم، که از ایران رفت. از هیچکس خداحافظی نکرد. از هیچکس.
- حتی از شما؟ حتی از بابای بزرگ؟
- از هیچکس شیوا جون. دل شکسته بود. و دل همه رو شکوند. آقا جون، چشمش به در موند و مرد. بلا بود. عشق بابات، بلا بود.
- دختره چی عمه؟ اسمش چی بود؟
- اسم؟ نه. بابات نگفت. حتی به من.
---------
- من...شیوا هستم...شیوا.
- همین؟ چیز دیگه ای نگفت؟
- نه بابایی. نگفت.
بابام، برای بار دهمه که ازم سوال میکنه. وقتی برای اولین بار، اسم خانومه رو شنید، رنگش پرید. پیشونیش عرق کرد. و روی پله ها نشست.
- شیوا؟
- بله بابایی.
- شیوای چی؟
- فقط شیوا.
بابام، همونطور روی پله ها نشسته و زل زده به روبروش.
- من بهشون گفتم بعد از ساعت 3 شما خونه هستین. زنگ میزنه.
اینا رو میگم که بابام آروم بگیره. اما بابام، حواسش یه جای دیگه س. پا میشه. و از پله ها بالا میره.
- قهوه نمی خواین بابایی؟ بابا...
هیچی نمیگه. میره توی اطاقش. برمیگردم و به تلفن نگاه میکنم. این زن، که بابامو به هم ریخته کیه؟ بابام، که همیشه سخت و محکمه. بابام، که هیچوقت رنگش نمی پره. چی شد که اسم این زن، زانوهاشو سست کرد؟ شیوا....شیوا....خدای من. نه. باور نمی کنم. می دوم و پله هارو با عجله بالا میرم. در اطاق بابامو می زنم.
- بابایی....اجازه...
صدایی نمیاد. در اطاقو باز میکنم. بابام، خشکش زده روبروی تلفن و تکون نمی خوره.
- بابا...
حتی سرشو تکون نمی ده.
- چی شده بابایی؟
می دونم که جواب نمی ده.
- این خانم کی هست؟ چرا ناراحتین؟
بابام، سرشو بلند میکنه. وحشت میکنم. انگار ، تمام غمهای دنیا، توی چشماشه. انگار میخواد منفجر بشه. پا می شه. از کنارم میگذره. از اطاق خارج میشه. میره به طرف حموم. من، دنبالش میرم. بابام، میره توی حموم. در حموم رو می بنده. صدای دوش رو می شنوم. حتمن گریه میکنه. کاری که من زیر دوش میکنم.
برمیگردم پایین. می ایستم روبروی تلفن.
- زنگ بزن. خواهش میکنم شیوا. زنگ بزن.
----------
- خدا خواست که تو اومدی.
- یعنی چی عمه جون.
عمه م پا شد. دوباره رفت توی همون اطاق و با یه صندوق کوچیک برگشت. صندوق رو باز کرد. از لابلای یه مقدار کاغذ، یه پاکت نامه بیرون اورد. پاکت رو باز کرد.
- این نامه و عکسو، بابات، بعد فوت آقاجون برام فرستاد.
به عکسی که توی دست عمه بود، نگاه کردم. من بودم. توی 13 سالگی. بابام، منو برده بود به موزه جنگ. تمام اون روز، بابام، برام از جنگ گفته بود. و توی هواپیماهای جنگی، و کنار تانکها، ازم عکس گرفته بود.
- بابات نوشته بود، اگه هنوز زنده هستم، به عشق این دخترک هستم. دنیای من، و ثروت من، این بچه هست. و هیچ چیز دیگه ای نمی خوام. نمیدونی شیوا. اما بابات از ارث آقا جون، هیچ چیز نخواست. توی همین نامه نوشته بود که هیچی نمی خواد. آقا جون، نصف ثروتشو برای اون گذاشته. اما تا حالا، بابات نه حاضره حرفشو بزنه. نه تصمیمی می گیره.
- یعنی چی عمه جون؟
- یعنی اینکه حالا که تو بزرگ شدی و همه میدونن بابات چقدر تو رو دوست داره، حتمن میتونی باهاش حرف بزنی. اگه خودش هنوز هم چیزی نمی خواد، اجازه بده ارث آقا جون به تو برسه.
- من به بابام چی بگم؟
عمه م سعی کرد طوری که من بفهمم برام توضیح بده. اما نفهمیدم. روزهای بعد، بقیه عمه ها، سعی کردن بهم بفهمونن که ارث بابای بزرگ، حق من هست و هر طور شده باید بابامو راضی کنم که تصمیم بگیره. من، تنها امید اونها شده بودم و تنها کسی بودم که باید این مشکل فامیلی رو،حل میکرد. بابام، هر شب بهم زنگ میزد. و یه شب که خونه مامانم بودم، بهش گفتم که عمه هام همه ناراحت هستن و از من خواستن که باهاش حرف بزنم. بابام، هیچی نگفت. بعد، با مامانم حرف زد. و چند روز بعد، مامان گفت، که بابات قراره پول بفرسته، برات یه خونه بخرم. راجب به چیزایی که عمه هات گفتن، باهاش حرف نزن. این چیزا به تو مربوط نیستن.
اما من، وقتی به هلند برگشتم، باهاش حرف زدم. شاید به این دلیل که بعد از سفرم، خیلی چیزها راجبش فهمیده بودم، و این احساس رو پیدا کرده بودم که خیلی چیزها به من مربوط هستن. گذشته بابام، چیزی بود که به زندگی من ، در حالا و در آینده، مربوط بود. می دونستم که بابام، آدم خیلی مغروری هست.و می دونستم که صحبت راجب به گذشته بابام، به غرورش مربوط می شد. غرور بابام، اونقدر خطرناک بود که هیچکس نمی تونست بهش نزدیک بشه. حتی من، که اگر زنده بود، به خاطر من بود.
- بابایی. من الان خیلی چیزا می دونم.
- خوبه. برای همین فرستادمت ایران.
- اما من دوست دارم شما بهم بگین.
- بپرس دخترم. میگم.
- چرا به ایران سفر نمی کنین؟ همه دوست دارن شما رو ببینن.
- میرم. یه روز حتمن میرم.
- همه ازم خواستن که باهاتون حرف بزنم. راجب به ارث.
- عجب.
- یعنی چی؟
- میدونی دختر. اونجا یه باغ هست، که همه کودکی من توشه. زیر هر درختش، یه خاطره دارم. من از همه چیز گذشتم. هر چیز که آقام برام گذاشته بود، به اونها بخشیدم. اما این باغ رو دوست دارم. نمی خوام تیکه تیکه بشه. نمی خوام شوهر عمه های احمقت توش آپارتمان بسازن. می فهمی؟ خواهران عزیزم، نگران من و تو نیستن. صبر می کنم. هر وقت پول داشتم، سهمشون رو می خرم. اونجا، اون باغ، توی هر گوشه ش، آقام هست. اگر اونجا نباشه، آقام هم نیست. می فهمی؟ من هم نیستم. تو هم نیستی.
- بابایی.
- بله.
- چقدر بابای بزرگو دوست داشتین؟
- زیاد. خیلی زیاد. پدرم بود. آقام بود.
- پس چرا باهاش قهر کردین؟ چرا اون همه سال باهاش حرف نزدین؟
- چیزهایی هست دخترم. چیزهایی که حتی از من و تو، دشمن میسازن.
- چی بابا؟ چی مثلن؟
- عشق دخترم. عشق.
---------
- شری.
- هان.
- یه اتفاق بدی داره میوفته.
- یعنی چی؟
- امروز یه خانم زنگ زد و بابامو خواست.
- خوب.
- حدس بزن اسمش چی بود؟
- شارون؟
- نه شری. اسمش شیوا بود. شیوا.
- اوه... خدا... چه جالب.
سرمو می گیرم به طرف بالا. بابام هنوز توی حمومه. از پله ها بالا میرم.
- اصلن جالب نیست شری.
- ناراحتی اسمش مثل تو هست؟
- نه شری.
به در حموم نگاه میکنم. میرم به طرف اطاق خودم.
- نه شری...بابام وقتی اسمشو شنید حالش بد شد.
صدای خنده بلند شری توی گوشم می پیچه.
- حتمن یکی از معشوقه های قبلیشه.
می شینم روی تخت.
- نه. این فرق میکنه. بابام دوست دختر ایرانی نداره.
- خوب. چی فکر میکنی؟
- نمی دونم. تو کی میای؟
- به بابات گفتی؟
- نه هنوز. بهش میگم.
- حالا که حالش خوب نیست.
- نمی دونم. شری. بهت زنگ میزنم.
- اوکی.
- بای.
گوشی رو می بندم. فکر میکنم. به زنی که احساس میکنم با همه زنهای دیگه فرق داره. شیوا...شیوا...یعنی ممکنه؟ بعد از این همه سال؟ خدا....با من چکار میکونی؟ شیوا هستم...شیوا... این شیوا که یهو پیدا شده بود کی بود؟ پس من کی هستم؟
فکر میکنم. و فکر میکنم. و می لرزم.خودشه. حتمن خودشه. اگر نه، بابام تنش نمی لرزید. اگر نه ،بابام مثل دیوونه ها به تلفن زل نمی زد. اگر نه، زیر دوش گریه نمی کرد. خودشه. فکر میکنم و گوشه اطاقم، روی زمین مچاله میشم. من اگه شیوا شدم، بخاطر اون بود. من اگه هستم، بخاطر اون بود. همه چیز بخاطر اون بود. موهای کوتاهم که بابام خیلی دوست داشت. اسمم. وقتی صدام میزد. وقتی بغلم میکرد. وقتی فشارم میداد. وقتی توی بغل زنها، شیوا شیوا میکرد. خدا...خدا...نمی خوام گریه کنم. نه.بسه. نمی خوام.
من شیوا هستم. من. شیوای بابام من هستم. من، که همه این سالها پیشش بودم. من، که اگه زنده بود، بخاطر من زنده بود. من، که تمام عشقش بودم. نه.
- به دل من هم نگاه کن.
توی خودم جمع میشم. زانوهامو بغل میکنم.
- من....شیوا من هستم. نگاه من، دل هر مرد رو می لرزونه. من...خاطره نیستم بابایی. من....عشق تو هستم. من...اسم نیستم. زنده ام. چشم هستم. لب هستم. گرما و آتیش هستم. من...شیوا من هستم.برای من باید بلرزی. از من بترس بابایی.
صدای زنگ تلفن، توی تموم خونه می پیچه. از جام می پرم. میدوم به طرف اطاق بابام. دم در اطاق می ایستم. بابام، گوشی رو چسبونده به گوشش. صداش میلرزه.
- شیوا....باور نمی کنم....شیوا...
سرشو بالا می گیره. به من نگاه میکنه. زل می زنم توی چشماش. مثل یه دشمن.
---------
.Unexpected places give you unexpected returns