02-21-2013, 06:54 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #12
***
shiva_modiri
Mar 24 - 2008 - 10:33 PM
پیک 23
قسمت نوزدهم: شیوای مقدس
- شیوا...
بابام، لابلای درختا، قدم میزنه و هی سرشو میچرخونه. به اطرافش نگاه میکنه. داد میزنه.
- شیوا...
من، از دور می بینمش. پشت سرش هستم.
- من اینجام بابایی...
بابام، صدامو نمی شنوه. سعی میکنم قدمهامو تندتر کنم. نمی تونم. پاهام به زمین چسبیدن.
- من اینجام بابایی...
بابام، همینطور لابلای درختا میگرده. بعد، می ایسته. از دور ، سایه یه زن رو می بینم که بهش نزدیک میشه. بعد، میره توی بغل بابام. پاهامو از زمین جدا میکنم. میرم به طرفشون. حالا، توی چند قدمیشون هستم. صورت زن رو نمی بینم. سرشو گذاشته روی سینه بابام. موهای کوتاه و مشکیش زیر نور ماه برق میزنن.بابام، زیر گوشش حرف میزنه.
- شیوا...باور نمی کنم...شیوا...
بعد، دستاشو حلقه میکنه دور کمر زنه. حالا ، می بینم که هر دو، لخت مادر زاد هستن و هیکل زن، هیکل 18 سالگی منه. با همون خال پشت گردن، که کنار شونه چپمه. روی برگها، دراز میکشن.
- باور نمی کنم...شیوا...
صورت بابامو می بینم. زیر نور ماه،شکسته و غمگینه. توی همدیگه می پیچن. آه و ناله میکنن. من، به اطرافم نگاه میکنم. فقط درخت و برگ می بینم. و تاریکی. و حالا، بالای سرشون هستم. صورت زنه، چسبیده به سینه بابام. فقط گردنشو می بینم. می شینم کنارشون. می بینم که با برگ و خاک مخلوط میشن. و من، تنها می مونم. تنهای تنها می مونم. و بعد، سکوت میاد. و بعد، تمام دنیا، از هوا خالی میشه.
و بعد، با احساس خفگی، از خواب می پرم. می شینم. چند بار نفس عمیق می کشم. شوک کابوسی که دیدم، هنوز توی مغزمه. چراغ خوابو روشن میکنم. صورتمو میذارم توی دستام و چند لحظه همونجور می مونم. بعد، به ساعت نگاه میکنم. چهار صبحه. به تختخوابم نگاه میکنم. می ترسم بخوابم. پا میشم. میرم پایین. روی مبل، توی پذیرایی دراز میکشم. زل میزنم به صفحه خاموش تلویزیون. و به صدای باد و خش خش برگها گوش میدم.
- شیوا.
تکون نمی خورم.
- من اینجام بابایی.
بابام، بالای سرم ایستاده.
- خواب دیدی عزیزم؟
- آره خواب دیدم.
بابام، می شینه کنارم. سرمو بلند میکنه و روی پاش میذاره.
- خواب بد دیدی؟
- آره. خواب بد دیدم.
بابام، دستشو میذاره روی سرم.
- فردا میری کالج؟
- نه بابایی. هنوز خوب نشدم.
بابام، دستشو میذاره روی پیشونیم.
- فردا با هم بریم بیرون. خوبه؟
- آره. خیلی خوبه.
بابام، دستشو میذاره روی صورتم.
- نمی خوای بخابی؟
صورتمو فشار میدم به دستش.
- نه بابایی.
- اوکی.
- بابایی.
- هوم..
- اسم منو شما گذاشتین؟
- آره. من گذاشتم.
- بابایی.
- هوم.
- نگفتین این خانومه کی بود؟
- میخای بدونی؟
- میخام بدونم.
- فردا بهت میگم. اوکی.
- اوکی بابام.
بابام، سرشو خم میکنه. لباشو میذاره روی پلکای بستم.
- شیوا..
- ها..
- نترس عزیزم..
- نمی ترسم.
----------
عشق من، در بهار 14 سالگی شروع شد. برای تعطیلات بهاری، قرار بود دو هفته به سفر بریم.بابام، مثل همیشه دوست داشت به فرانسه بره. من میخاستم به اسپانیا بریم. و بعد، به اسپانیا رفتیم.
هر روز، کنار ساحلی زیبا، در یک شهر کوهستانی، تمام فکر من، جواب دادن به سوالهایی بودن،که توی ذهنم می چرخیدن. قرار بود توی این دو هفته، راجب به نقشه های آینده م فکر کنم. چند ماه بعد، باید رشته درسیمو انتخاب میکردم. بابام دوست داشت که من وکیل بشم. با منتورم توی مدرسه حرف زده بود و اون هم همین ایده رو داشت. خود من هم دوست داشتم وکالت بخونم. و برای همین به این زیاد فکر نمی کردم. توی سرم، چیز دیگه ای بود. یه سوال که نمی خواستم بهش فکر کنم. اما باید بهش فکر میکردم و به بابام جواب میدادم.
- شیوا..
- بله بابایی.
- فرض کن که یهو یه اتفاقی بیفته.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی یه اتفاق بد بیفته و من دیگه نباشم.
- چطوری نباشین؟
- برای همیشه نباشم.
- چرا این حرفو میزنی بابایی؟
- خوب. این اتفاق ممکنه هر لحظه بیفته.
- نه.
- فرض میکنیم عزیزم.
- نمی خام.
- بهش فکر کن.
- نمی خام.
بابام،دستشو میندازه دور گردنم. سرمو می چسبونه به سینه ش. زل میزنه به دورها. به انور دریا. به کوهها.
- اما من بهش فکر میکنم.
- با سر انگشتاش، گردنمو نوازش میکنه.
- یه دوست خیلی خوب دارم. که باهاش صحبت کردم. برای خودم مثل پدر بود. زنش هم مهربونه. البته خیلی مسن هستن. یکی دیگه هست، که یه خانم تنهاس. فرانسویه. غیر از اینا، مامانت هست. خوب فکر کن عزیزم. باید بهم جواب بدی.
- باید جواب بدم؟
- آره عزیزم. باید جواب بدی. من باید کارهای قانونیشو انجام بدم.
- باشه بابایی. جواب میدم.
و حالا، من، نشسته بودم. و زل زده بودم به دریا. به اونور دریا. و فکر میکردم. به بابام. و به اتفاقی که ممکن بود براش بیفته. و به آینده خودم. بعد از اون اتفاق. و همه این کارها که بابام میکرد، تا زندگی من و آینده من، به خطر نیفته.
- بابای من...
و فکر میکردم. و هر چی بیشتر فکر میکردم، احساس میکردم، عشق و علاقه ای که بهش دارم، رنگ و احساسش ، لحظه به لحظه عوض میشه.
- عشق من...
و توی دلم، چیزی گرم، راه افتاده بود. و دست میکشیدم به روی شکمم. و چیزی جدید، احساس میکردم. چیزی که با بوی بهار، با بوی دریا، و با کلمه های بابام، قاطی میشد و توی دلم می رفت. و یهو، همه چیز برام جدید و زیبا شده بود. و شاد بودم.
- من عاشق شدم..
- اوه....خدا...
- من عاشقم....
- عشق...
و عصر اون روز، وقتی از کنار دریا برگشتم، برای اولین بار، با دیدن بابام، احساس لرزش کردم. و اون جریان گرم، توی دلم راه افتاد.
- بابایی.
- هوم.
- من فکر کردم.
- خوب؟
- اون آقا و خانم مسن... نمی خام.
- خوب؟
- اون خانم فرانسوی. .. نمی خام.
- خوب؟
- مامانم. .. نمی خام.
بابام، با تعجب نگام کرد.
- اگه من نباشم؟
خودمو چسبوندم بهش. نشستم روی پاش. سرمو گذاشتم روی سینه ش.
- نمی خام بابایی. هیچی نمی خام.
----------
شرح عکسها: اسپانیا
----------
- شیوا.
- بله بابایی.
- تو رانندگی کن.
- کجا برم؟
- برو گالری.
گالری بابام، توی مرکز شهره. توی یه خیابون که بیشتر گالریها و جواهر فروشیهای شهر، اونجا هستن. توی راه، بابام ساکته. من هم چیزی نمی گم. 20 دقیقه بعد، می رسیم. نزدیک ظهره و روزهای دوشنبه، مرکز شهر، توی این وقت روز، خلوته. بابام، صبر میکنه تا من ماشینو خاموش کنم. و بعد، پیاده میشه. راه میوفته به طرف گالری. اونجا، دم در می ایسته و منتظر من می مونه. همکار بابام، حالا اومده دم در و به من نگاه میکنه. یه آقای هلندی مسن، که قبلن معلم بوده و متخصص آنتیکه.
- های بن.
- های شیوا.
بابام، دست میکشه به قالیهایی که روی دیوار نصب شدن و همینطور جلو میره. می رسیم به ته گالری. بابام، برای خودش قهوه می ریزه و با بن حرف میزنه. من، نگاه میکنم به چیزهای جدیدی که توی گالری گذاشتن. فکر میکنم خیلی وقته اینجا نیومدم. زل میزنم به یه گوزن فلزی و طلایی رنگ.
- قشنگه؟آره؟
بن میگه. بابام، قهوشو تموم کرده و به طرف من میاد.
- بریم عزیزم.
من از بن خداحافظی میکنم.
- آره. قشنگه. اما فلزیه. بای.
بابام می خنده.
- اگه وقت کردی بیا چندتا عکس از اینا بگیر.
راه می افتیم. بابام، سویچو از دستم میگیره.
- من رانندگی میکنم. ریسکش کمتره.
بعد، ماشینو روشن میکنه. راه میوفتیم. به طرف خارج شهر.
- نمی خای اخماتو باز کنی؟
فکر میکنم از همون موقع که از خونه بیرون اومدیم، اخمام توی همه.
- کجا میریم؟
بابام رادیوی ماشینو روشن میکنه.
- بذار ببینم. شاید توی اخبار بگن چرا روابط شما با ما تیره شده.
به بابام نگاه میکنم. سر حاله. تعجب میکنم.
- خیلی خوشحالین آقای بابایی.
بابام می خنده. من به تابلوهای توی جاده نگاه میکنم.
- نگفتین کجا میریم.
بابام، صدای رادیو رو کم میکنه.
- میریم وسایل عید بخریم.
هر سال، برای شب عید، بابام، چند تا از دوستاشو دعوت میکنه.
- می شه از شارون هم دعوت کنم؟
بابام نگام میکنه.
- آره عزیزم.
- می شه یه هفته پیش من بمونه؟
- آره عزیزم.
به ساعتم نگاه میکنم. نیم ساعت دیگه باید توی راه باشیم.
-بابایی.
- بله.
- قرار بود راجب به اون خانومه بگین.
بابام، با تعجب نگام میکنه.
- کدوم خانومه؟
- همون که دیروز زنگ زد.
- کی بود؟
زل میزنم به بابام.
- همون دیگه. شیوا..
- شیوا؟
داره سربه سرم میذاره.
- بابای بد.
- آهان.
- بگین دیگه.
- چی بگم؟
- راجب به اون خانومه دیگه.
- خانومه؟ کدوم؟
جیغ می کشم.
- بابایی...
- اوکی. حالا بگم؟
- همین حالا.
---------
دانیل، اولین بود. تا قبل از اون، با هیچ پسری دوست نشدم. قلب من، برای همه، یه سرزمین ممنوع بود. دانیل، مدتها بعد از اون رابطه کوتاه ، بهم زنگ میزد و نامه میداد.و اون موقع بود که احساس کردم ، چیزی در من هست که هیچکس نمی تونه بفهمه. چیزی که به هیچکس نمی تونستم بگم. مثل یه بیماری که همه رو می ترسونه. یا مثل یه کابوس که نمی شه تعریف کرد.
- دانی. من نمی تونم.
- من میخوامت. دوستت دارم.
- نه. به من نزدیک نشو.
- چرا؟
من عاشق یکی دیگه هستم.
- باور نمی کنم.
- باور کن. خواهش میکنم.
- پس چرا با من خوابیدی؟
- نمی دونم. زیاد سوال نکن.
- همین؟
- بفهم دانی. بفهم لطفن.
- نمی فهمم. اصلن نمی فهمم.
- فراموش کن. من هم نمی فهمم.
- سعی میکنم. باشه.
- سعی کن. خداحافظ.
- خداحافظ.
و بعد از اون، جنگ من با خودم شروع شد. جنگ فهمیدن. به همه میگفتم که دوست پسر دارم. برای اینکه کسی بهم نزدیک نشه. اما دوست پسر من، اسم نداشت. نمی تونستم باهاش حرفای عاشقانه بزنم. نمی تونستم به دوستام نشونش بدم. دوست پسر من، برای همه، یه آدم نامریی بود.فقط توی دنیای خودم بود. دنیای کوچکی که از همه جدا بود. اونقدر که توی سال اول کالج، منزوی شدم.
شارون، نجات دهنده من بود.با اینکه هیچ شباهت فکری نداشتیم.اما هرچی بیشتر به همدیگه نزدیک شدیم، شباهتها هم بیشتر شدن. اونقدر که بعضی وقتا، من، شارون بودم. و شارون، شیوا بود. و حتی موقعی که شارون، به بابام نزدیک شد، احساس ترس نکردم. چون فکر میکردم همه چیز توی کنترل خودم هست. شارون، تنها کسی بود، که می تونست، دوست پسر نامریی منو، به دنیای واقعی بیاره. شارون، تنها شاهد عشق من بود. و هر وقت به بابام نگاه میکرد، با چشمای من نگاه میکرد. و هر وقت توی بغل بابام میرفت، با احساس من میرفت. مثلث من و بابام و شارون، اونقدر کامل بود، که جایی برای هیچکس نبود.
- شری. یه اتفاق بدی داره میوفته.
اتفاق بد، زنی بود که بعد از سالها، پیدا شده بود. و همه دنیای من، به هم ریخته بود. می دونستم که دنیای بابام، و دنیای شارون هم ، با این اتفاق خراب میشن.حالا ، به همه اتفاقهای کوچیک و بزرگ زندگیم فکر میکردم. از اون لحظه ای که اولین احساس عاشقانه من شروع شد. و همه کلمه های بابام. و همه کارهای بابام. و همه فکرهایی که تا الان کرده بودم. و حتی یه لحظه هم نمی تونستم و نمی خواستم باور کنم، که همه این سالها، فقط خیال و آرزو بودن.
- شری. تو که شاهد هستی. تو که میدونی.
شارون، شاهد من بود. و همه اون کلمه ها که توی این سالهای گذشته، از بابام شنیده بودم. و همه اون نگاه ها. و هنوز، انگشتای بابامو ، روی تنم احساس میکردم. و هنوز دستاشو دور کمرم احساس میکردم. و هنوز، گرمای لباشو روی گردنم احساس میکردم. نه. دنیای بابام، مال من بود. شیوا، فقط من هستم. نمی ذارم. نباید میذاشتم. همه گذشته من، همه آینده من، نباید خراب میشد. نباید به دست زنی میوفتاد که هیچوقت نبود.
- نه. نمی خام.
- شیوا..
- نه...
چشامو که باز میکنم هنوز توی سیاهی هستم. بعد، یواش یواش، سایه بابامو می بینم که زل زده توی صورتم. به خودم میام.
- چت شد یهو؟
- چم شد؟
حالم، یهو بد شده بود. بابام، کنار جاده پارک کرده بود. صندلیم رو خابونده بود به طرف عقب و منو بهوش اورده بود.
- کم خوابیدم بابایی.
بابام، نگران نگام میکنه.
- الان بهتری؟ هان؟
صندلی رو می کشونم جلو. می شینم.
- بهترم. آره. یهو سرم گیج رفت.
بابام، دوباره می شینه پشت رل. ماشینو روشن میکونه.
- اگه بدونم توی کله تو چی میگذره؟
عصبانیه. اخماش توی همه.
- چکار میکنی؟ ها؟
- هیچی بابایی. چیکار میکونم؟
- فرض کن یهو توی خیابون از حال بری. یهو پشت رل بیهوش بشی.
- نمی شم بابایی. مواظبم.
نگاه میکونم به صورت بابام. ناراحته. وقتی عصبانی میشه، باید یه کاری بکونه تا آروم بشه. منتظر می مونم.
- گواهینامتو می گیرم. اوکی؟
- اوکی بابایی.
- وقتی حالت خوب شد، بهت پس میدم.
- اوکی.
دیگه چیزی نمی گه. همینطور زل زده به جاده. و اخم کرده. فکر میکنم.
- شیوای احمق. حالا وقت بیهوشی بود؟
سعی میکنم خودمو سرحال نشون بدم.
- آقای بابایی. فردا روز عیده. اخم نکن.
- اوکی عزیزم.
- داشتین می گفتین.
- چی می گفتم؟
- راجب به اون خانومه.
- کدوم خانومه؟
- خانوم شیوا.
بابام، سرشو برمیگردونه طرف من. آه میکشه. صداش زخمیه.
- نه. خانوم شیوا نه.
- پس چی بابایی؟
- شیوای مقدس. شیوای مقدس.
--------
***
shiva_modiri
Mar 28 - 2008 - 07:08 PM
پیک 24
قسمت بیستم: شیوای مقدس 2
عشق، یه پسر جوون بود. با نگاهی سبز. که توی یه عصر بهاری، دلم رو برد.چشمم که توی چشمش افتاد، یهو احساس کردم، همه دنیا ساکت شد. برگها از حرکت ایستادن. باد از حرکت ایستاد. گنجشکها از بال زدن ایستادن. همه چیز ایستاد. فقط، صدای قلب من بود. که هر لحظه، شدیدتر می شد. زانوهام میلرزیدن. نشستم روی نیمکت.نگاه کردم به دستام. انگشتام می لرزیدن. با دوستم میترا بودم. توی پارک شهر.بهار شیراز بود.
- چت شد یهو شیوا؟
- هیچی نگو.
- چرا رنگت پریده؟
- هیچی نگو. داره میاد.
میترا به روبرو نگاه کرد.
- کیه این؟ می شناسیش؟
- نه. نه بخدا.
و جوان چشم سبز، حالا ایستاده بود روبروی ما. مثل کسی که سالها آشنا بود. آروم و کلمه به کلمه حرف میزد. من، می لرزیدم. و هیچ نمی شنیدم. تا اینکه رفت. یهو غیب شد. وقتی به خودم اومدم، میترا، برای چندمین بار، حرفاشو تکرار کرد.
- دوباره بگو میترا. من حواسم نبود.
- چند بار بگم؟
- بگو.
- گفت که فردا عصر ، بازم میاد . هتلشون اون طرف پارکه. دوست داره دوباره تو رو ببینه.
اون شب، تا صبح، خواب به چشمم نیومد. روز بعد، لحظه هارو می شمردم. تا عصر. دوباره با میترا رفتیم. همونجا، روی همون نیمکت نشستیم. و اومد. این بار، کنارم نشست.
روز سوم، توی پارک قدم زدیم.
روز چهارم، دستمو گرفت.
روز پنجم، زل زد توی چشمام.
روز ششم، منو بوسید.
و روز هفتم، رفت.
کار من، اشک و آه شد. هر روز صبح، زنگ میزدم به تهران. و هر شب، اون زنگ میزد به شیراز. چه لذتی داشت عاشقی. چه لذتی داشت اشک. اون نیمکت سبز، توی پارک شهر، شده بود محل زیارت من. هفته ای چند بار میرفتم، و روی همون نیمکت زار میزدم. بی قرار شده بودم. عاشق شده بودم.
چند ماه بعد، دوباره به شیراز اومد. عشق کامل شد. سه روز و سه شب، خلوت کردیم. توی خونه میترا. پدرم، تا بهار سال بعد، بی خبر موند. و خبر که به پدرم رسید، هر کار که می تونست، از نصیحت و محبت ، تا فریاد و تهدید، انجام داد. همه کاری کرد. اما کوتاه نیومد. عشق من، عشق ناممکن بود.
پدرم، فرستاد سراغ عموم، که ساکن انگلیس بود. و در یک روز زمستانی، همه چیزو ازم گرفتن. عشقم رو گرفتن. نیمکتم رو گرفتن. جوونیم رو گرفتن. همه چیزمو گرفتن.
سال اول، هیچ تماسی با ایران نداشتم. نمی تونستم. فقط پدر و مادرم زنگ میزدن.
سال دوم، خبر ازدواجشو شنیدم. دلم شکست.
سال سوم، 12 ماه سکوت کردم.
سال چهارم، دیوونه شدم.
سال پنجم، عقلم برگشت. و پیر شدم.
سال ششم، پدر و مادرم به انگلیس اومدن. برای دیدن دختری که در هیجده سالگی مرده بود. دختری که بدست خودشون کشته بودن. من ، اونها رو نبخشیدم. غم من بزرگ بود. اونقدر بزرگ بود، که هیچکس رو نبخشیدم. و سالهای سال، دل شکسته، و تشنه، انتظار کشیدم. انتظار اون لحظه ای که بتونم ببخشم. چون، فقط در اون لحظه بود که دلم آروم میگرفت. تا چند ماه قبل، که به ایران برگشتم. پدرم سخت بیمار بود، روزهای آخر زندگیش بود. و بخشش منو می خواست.
اون روز، کنار تختخواب پدرم، انتظار تموم شد. پدرم رو بخشیدم. و دو ماه بعد، که پدرم مرد، همه رو بخشیدم. حتی عشق. که سالها پیش، با نگاهی سبز، توی یه عصر بهاری، دلم رو برد. و با بی رحمی، همه زندگی رو ازم گرفت. و سعی کردم پیداش کنم. و بهش بگم، که اونو بخشیدم. شاید، اون هم دل شکسته بود. شاید اون هم، آروم میگرفت.
---------
- شری...
- هان؟
- چی فکر میکنی؟
شارون، ایستاده روبروی کمد، و به لباسهام نگاه میکنه.
- تو چقدر پالتوی سیاه میخری؟
من، دراز کشیدم روی تخت، و به مونیتور کامپیوترم نگاه میکنم. شارون، برمیگرده و کنارم دراز میکشه. نگاه میکنه به مونیتور.
- من که نمی تونم اینا رو بخونم.
انگشتمو میذارم روی کلمه ها و حرکت میدم.
- شیوای مقدس...
- شیوای مقدس؟
من، نگاه میکنم به ساعت. نزدیک 10 شبه. بابام هنوز نیومده. از خرید عید که برگشتیم، بابام رفت گالری. من اومدم خونه، زنگ زدم به شارون، و تا چند ساعت بعد، که شارون پیداش بشه، ده صفحه کاغذ خط خطی کردم، تا بتونم ماجرای شیوا رو بنویسم. همه اون چیزهایی که بابام، از زبون شیوا گفت. شیوای مقدس.
- آره. شیوای مقدس.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه، شیوا قدرت بخشیدن داشت. و کسی که این قدرت رو داره، مقدس هست.
- اینا رو بابات گفته؟
- اوهوم.
- حالا قراره چه اتفاقی بیوفته؟
- نمی دونم شری.
- الان این شیوای مقدس کجاست؟
فایل عکسهامو توی کامپیوتر باز میکنم.
- اینا رو ببین شری.
شارون، به عکسها نگاه میکنه. من، به پشت دراز میکشم، و زل میزنم به سقف.
- نمی دونم شری. گیج شدم. از یه طرف خوشحالم که به بابام زنگ زده. از یه طرف میترسم.
شارون برمیگرده به طرف من.
- از چی میترسی شیوا؟ از چی؟
چشامو می بندم.
- از دشمنی شری. من نمی خام دشمن بابام بشم.
شارون، دستاشو میذاره زیر سرش. به سقف نگاه میکنه.
- شیوا. وقتی برای اولین بار فهمیدم که عاشق بابات هستی، خیلی فکر کردم. من هنوز تو رو نمی فهمم. تو داری از بین میری . چیزی که تو میخای، اصلن نمی شه. عزیزم. قبول کن. نمی شه.
صدای شارون، ازم دور میشه. سعی میکنم چشامو باز کنم. نمی تونم. پلکام سنگین شدن. یهو، احساس میکنم تنم سبک شده. توی هوا هستم. بعد، آروم میام پایین. بابام، دستاشو از هم باز میکنه. منو از هوا میگیره. گرمای انگشتاشو، روی تن لختم احساس میکنم. صورتمو می چسبونم به صورتش.
- بابایی...
- جونم..
- من نمی خام دشمنت بشم.
بابام، کف دستشو میذاره روی کمرم.
- تو دشمن عزیز من هستی.
نگاه می کنم توی صورتش. بابام، لباشو میذاره روی لبهای من.
حالا، خودمو می بینم که لخت، روی برگها دراز کشیدم. و گلهای چند رنگ، روی پستونام هستن. و روی شکمم هستن. و روی پاهام هستن. بابام، دست میکشه روی شکمم.
- باور نمی کنم شیوا...باور نمی کنم.
من، دستشو میگیرم. آروم می برم به طرف کوسم.
- باور کن بابایی. باور کن.
حالا، کف دست بابام، روی کوسمه. می سوزم. و گلهای چند رنگ، شعله میگیرن. و آتش می بینم. همه جا.
می دونم که خواب دیدم. چشامو باز نمی کنم. فکر میکنم توی چند هفته گذشته، تقریبن هر چند شب، اینطور خوابی دیدم. یهو، یادم میاد که شارون کنارم بود. چشامو آروم باز میکنم. توی تاریکی هستم. دست میبرم و چراغو روشن میکنم.شارون نیست. لحاف رو کنار میزنم و توی تخت می شینم. به ساعت نگاه میکنم. یازده و نیم. فکر میکنم، وقتی شارون حرف میزد، از خستگی خوابم برده. اون هم، سرمو گذاشته روی بالش، روم لحاف کشیده، کامپیوترو خاموش کرده، و رفته پایین. احساس خجالت میکنم.حالا شاید، دراز کشیده روبروی تلویزیون. شاید بابام اومده باشه. شاید با هم توی آشپزخونه باشن. شاید هم، توی اطاق خواب بابام باشن.
دوباره دراز میکشم.چراغو خاموش میکنم. چشامو می بندم.
- شب خوش بابایی. شب خوش شری.
و توی فکرم، شارون رو می بینم، که لخت مادر زاد، روی کیر بابام، بالا و پایین میره.
- شب خوش. دشمنان عزیز من. شب خوش.
--------
- شیوا.
- بله.
- دیشب چطور بود؟ خوش گذشت؟
عینک آفتابیم رو از روی میز کنار استخر برداشتم و روی چشمم گذاشتم. همه جا، رنگ نارنجی گرفت. بعد، به کریستل نگاه کردم. که روی شکم دراز کشیده بود و کمرش زیر آفتاب برق میزد.
- خوب بود.
کریستل، سرشو بالا گرفت. خندید.
- همین؟
نمی خواستم راجب به شب گذشته حرف بزنم. تجربه اولین سکس من، با دانیل، تجربه ای بود که برای فهمیدنش، وقت میخاستم. و ایجاد رابطه، چیزی بود که نمی خاستم.
- من میترسم خانم کریستل.
کریستل، نشست. من هم نشستم. عینکمو برداشتم. همه جا، رنگ یه ظهر تابستونی گرفت.به تصویر آسمون توی استخر نگاه کردم.
- حیف که ما توی هلند نمی تونیم استخرخونگی داشته باشیم.
- آره حیف. از چی میترسی شیوا؟
کریستل، منتظر جوابم نموند. کرم ضد آفتاب رو برداشت و به بازوهاش کرم مالید.
- فکر می کنم ترستو می شناسم.
بعد، به پاهاش کرم مالید.
- میدونی شیوا. من می فهمم که چرا از دانی فاصله میگیری. بابات هم همین ترسو داره. شاید من، تنها کسی باشم که بیشترین رازهای باباتو میدونه. فقط من میدونم که بخاطر تو از چه چیزهایی گذشت.
کریستل ، سعی میکرد ناراحتیشو پنهون کنه. من، غم رو توی صداش میدیدم.
- همیشه میترسه. یه ترس بزرگ، توی دلش هست. می ترسه تو رو از دست بده. برای همین، حاضره همه چیزو از دست بده. تو هم همین ترسو داری؟
به کریستل نگاه میکردم. و احساس گناه داشتم. در اون لحظه فکر میکردم، من، موجب ناراحتی و غم کریستل هستم. و همه زنهایی که نمی شناختم. اما بابام، بخاطر من، ازشون دور شده بود.
- بابام شما رو خیلی دوست داره خانم کریستل.
کریستل، لبخند زد. بعد، چند لحظه توی صورتم نگاه کرد.
- شیوا. چیزی که میخام بهت بگم، بین خودمون هست. اوکی؟
- اوکی.
- بابات، یه ترس بزرگتر داره. میدونی چیه؟
- نه.
کریستل، سرشو اورد جلو و صداشو آهسته کرد.
- بابات، از تو میترسه. و من حالا می فهمم چرا.
من هم، صدامو آهسته کردم.
- چرا خانم کریستل؟
- برای اینکه تو مثل خودشی. بیرحم و باهوشی.
کریستل، برگشت و دوباره دراز کشید. توی آخرین کلمه هاش، احساس دشمنی میدیدم.
- شما از من بدتون میاد؟
کریستل، یهو بلند شد. توی جاش نشست. دستاشو دراز کرد و دور گردنم انداخت.
- اوه...خدای من...
سرمو چسبوند به پستونهای داغش که بوی کرم ضد آفتاب میدادن.
- شیوا...شیوا...تو دشمن عزیز من هستی...
---------
.Unexpected places give you unexpected returns