02-21-2013, 06:49 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #8
***
shiva_modiri
Feb 23 - 2008 - 11:02 PM
پیک 15
قسمت سیزدهم: متولد روز عشق
-------
عشق، توی زندگی من، یه تناقض بود. بابام، عشق رو باور نمی کرد. اما عاشق شده بود. من، عشق رو باور میکردم. اما عاشق نشده بودم. عشق من به بابام، ناقص بود. فقط حس و خیال بود. و می دونستم، تا روزی که کامل نشه، زندگی من هم ناقص می مونه. مثل آلبومهای عکسهام.
هر سال، یکی از برنامه های روز تولدم، تهیه یه آلبوم عکس بود. قبلها که کوچکتر بودم، بابام موضوع آلبوم رو تهیه میکرد. از دو سه سال پیش، خودم موضوع عکسها رو پیدا میکردم. بعد، با یه عکاس صحبت میکردیم. اون، لباس و لوکیشن رو انتخاب میکرد. و چند صد تا عکس میگرفت. بعد، عکسهایی که انتخاب میشدن، میذاشتم توی یه آلبوم. آلبوم سال گذشته، اسمش انتظار بود. وقتی بابام آلبوم رو دید، رفت نشست روی مبل چرمی سبزش. دو تا دستاشو گرفت جلوی سینه ش و شروع کرد انگشترشو توی انگشتش چرخوندن. همیشه و قتی قراره بهم درس زندگی بده، همین کارو میکنه. من می شینم روبروش و گوش میدم. و بعد، سوال و جواب شروع میشه.
- شیوا. منتظر چی هستی؟
- نمی دونم.
- باید بدونی. باید فکر کنی.
فکر میکنم. میدونم که منتظر چی هستم. اما نمی تونم بگم. سعی میکنم از جواب دادن فرار کنم.
- خوب. همه منتظر یه چیزی هستن. شما نیستین؟
بابام، به انگشترش نگاه میکنه.
- چرا. هستم.
بعد، به من نگاه میکنه.
- من هم منتظرم.
چند لحظه ساکت می مونه.انگار منتظره من چیزی بگم. من فکر میکنم، شاید بابام هم،منتظر همون چیزی هست که من منتظرشم. اون چیزی که زندگیشو کامل کنه. و اگه نیاد، زندگیش ناقص میمونه. بابام، همیشه میگه، اگه در زندگی به اون چیزی که واقعن میخوای نرسی، همه زندگیت برای هیچ بوده. خیلی وقتا، چیزهایی که بهم میگه، توی دفترم می نویسه و ازم میخواد راجبشون فکر کنم. یا چند تا کتاب بهم میده و ازم میخواد که بخونم. میگه برای زندگی کردن، باید سواد زندگی کردن یاد بگیری. و گرنه هیچوقت زندگی نمی کنی. باید، بیشتر زندگی کنی و کمتر رنج بکشی. اما حالا می فهمم که بابام، با اینکه میدونه زندگی چی هست. رنج زیادی هم میکشه.
- بابایی.
- بله.
- یه لبخند بزن.
بابام، ادای لبخندو در میاره.
- اینجوری؟
پا میشم و میرم کنارش. می بوسمش.
- بغلم کن بابا.
بابام، دستاشو میندازه دور کمرم.
- منو ببوس.
بابام، صورتمو میبوسه.
- اینطوری نه.
بابام، دوباره منو میبوسه.
- نه. یه بوسه خوب.
-------
امتحان، بیخوابی، درگیری با شارون، و بدتر از همه، محل کار آموزی، دارن دیوونم میکنن. دوتا از امتحانارو حتمن خراب کردم. برای بیخوابیم، قرص خواب گرفتم، که باید قایمشون کنم. وگرنه بابام ناراحت میشه. با شارون باید سعی کنم صلح کنم. و محل کار آموزی رو باید برای شش ماه آینده تحمل کنم. فکر میکنم هر چی بیشتر به بیست سالگی نزدیکتر میشم، آرومتر هم میشم. قبل از این، هیچ بایدی توی زندگیم وجود نداشت.
همینطور که ساکمو کوچیکمو میبندم، به همه اتفاقات چند وقت پیش فکر میکنم. بابام، از پائین صدام میزنه:
- شیوا. هر وقت آماده شدی بیا پائین.
میدونم که منتظر جوابم نیست. و داره برای خودش قهوه درست میکنه. وسایلمو دوباره چک میکنم. اگه فرصت داشتم زنگ میزدم به مامان. اما میذارم برای بعد از برگشتن. مامانم اصرار میکنه برای عید ایرانی، به ایران برم. میگه خیلی بهتر از تابستون هست. بهش میگم که دوره کارآموزیم شروع شده و نمی تونم. با شرایطی که می بینم، نمی تونم اینکارو بکنم .حتی ممکنه تابستون هم نتونم به ایران برم. اگه بشنوه خیلی ناراحت میشه.
ساکمو می بندم و میرم پائین. بابام، قهوه شو تموم کرده و کنار در ایستاده. سوار ماشین میشیم و راه می افتیم. به ساعت نگاه میکنم. تقریبا 40 دقیقه وقت دارم. زنگ میزنم به شارون. بهش میگم راه افتادم. بعد، گوشی رو خاموش میکنم.
- بابا؟
- بله.
- فکر میکنم دو تا از امتحانام زیاد خوب نشدن.
- آهان.
- از دکتر قرص خواب گرفتم.
- آهان.
- از محل کارآموزیم راضی نیستم.
- آهان.
ساکت میشم. بابام، سرشو برمیگردونه طرفم. و بهم نگاه میکنه.
- خوب؟
- امتحانارو دوباره میدم.
- خوب.
- قرصا رو دیگه استفاده نمی کنم.
- خوب.
- محل کارآموزی رو بخاطر شما تحمل میکنم.
- خوب.
- شما هم وقتی نیستم خوب غذا بخورین.
- چشم.
- زیاد بیدار نمونین.
- چشم.
- نگران من هم نباشین.
- چشم.
نگاه میکنم به مزرعه های سبز، که دو طرف جاده پهن شدن. و گاوها و اسبهایی که توشون میگردن.
- بهتر شدی؟
نگاه میکنم به بابام.
- بله. بهتر شدم.
بابام، نگاهش به جاده س.
- تا ده دقیقه دیگه می رسیم. مواظب باش زیاد توی آفتاب ندوی.
- اوکی.
بابام ادامه میده:
- من امشب خونه نیستم. بین 10 تا 12 شب تلفنم بسته س. اوکی؟
- اوکی بابام.
بعد با شیطنت می پرسم:
- بین 10 تا 12 شب کجا هستین؟
بابام با ادا جواب میده:
- جایی نیستم خانم. جلسه دارم.
- جلسه؟ اون موقع شب؟
مثل زنهای کنجکاو و ناباور ابروهامو میبرم بالا و نگاش میکنم. بابام، نگام میکنه و میخنده.
- با مارتین قرار دارم. خیالتون راحت شد؟
اخمام راستکی میرن توی هم. هر وقت اسم مارتین رو می شنوم ، نگران و عصبانی میشم. بابام، همیشه در مقابل سوالهایی که راجب به کارهاش یا دوستاش ازش میکنم، دو تا جواب داره. یا راستشو میگه، یا بهم میگه نمی تونم جواب بدم. مارتین، چند بار به خونمون اومده بود. و هر وقت از بابام راجبش سوال میکردم، بهم میگفت، نمی تونم جواب بدم. و همیشه، چیزایی که به بابام مربوط بودن و چیزی ازشون نمی دونستم، منو نگران و عصبانی میکردن.
- مارتین؟
- بله.
- من ازش خوشم نمی یاد.
بابام می خنده:
- تو از همه دوستای نزدیک من بدت میاد. اشکالی نداره.
نگاه میکنم به ساعتم.
- نه بابایی. من از همه دوستای نزدیک شما بدم نمی یاد.
از جاده اصلی خارج میشیم. روستای شارون، از دور پیدا میشه.
- در عوض من از دوستای نزدیک تو بدم نمی یاد.
نگاه میکنم به صورت بابام. می خندم.
- من فقط یه دوست نزدیک دارم.
بابام نگام میکنه. نزدیک خونه شارون هستیم. من حرفمو تکرار میکنم.
- من فقط یه دوست نزدیک دارم.
می رسیم کنار خونه شارون. می ایستیم. بابام، بوق میزنه. بعد، ماشینو خاموش میکنه.
بدنشو می چرخونه طرف من.
- همون. من از دوست تو بدم نمی یاد.
من، نگاه میکنم به در باغ. شارون، از دور پیداش میشه. به طرفمون میاد.
- شارون فرق میکنه بابا.
در ماشینو باز میکنم. پیاده میشم. بابام هم پیاده میشه. شارون، در باغ رو باز میکنه. می یاد طرفمون. با خنده بغلم میکنه. بعد میره طرف بابام. بهش دست میده. من، نگاشون می کنم. شارون بر میگرده و نگام میکنه.
- بابا و مامانم الان میان.
من، ساکمو از ماشین در میارم. نگاه میکنم به طرف خونه شارون. بابا و مامان شارون به طرفمون میان. نگاه میکنم به بابام و شارون. دستاشون هنوز توی همه. بابام، دست شارون رو ول میکنه. شارون،میاد طرفم و ساکمو می گیره.
- بریم شیوا.
شارون راه میوفته طرف خونه. بابام، همینطور نگاش میکنه. بعد، نگاه میکنه به من. میرم توی بغلش.
- مواظب خودت باش عزیزم.
بعد، محکم فشارم میده. زیر گوشش میگم:
- فرق شارون اینه که دوست شما هم هست.
دستای بابام، شل میشن. خودشو می کشونه عقب.
- پس فرقش اینه؟ ها؟
میدونم ناراحتش کردم. بابام، به روی خودش نمی یاره.
- خداحافظ عزیزم.
- خداحافظ.
نگاه میکنم به شارون، که اون طرف نرده ها منتظر ایستاده. راه می افتم. بابا و مامان شارون، میرن طرف بابام. می رسم به شارون. می ایستم و نگاه میکنم به بابام، که داره با بابا و مامان شارون حرف میزنه. بعد، بهشون دست میده و سوار ماشین میشه. راه می افته. دلم میخواد بدوم به طرفش. خجالت می کشم.
- بریم دیگه.
تلفنمو از کیفم در میارم.روشنش میکنم. همینطور که راه میریم زنگ میزنم به بابام.
- بابایی.
- جونم.
- ناراحتی؟
- نه عزیزم.
- بوسم کن.
- بوس.
صدای بوسه بابام، توی گوشم می پیچه. دلم، آروم میگیره.
---------
- عشق؟
- عشق.
شارون، با نوک پستونم بازی میکنه.
- اما این عشق نیست شیوا.
دستامو میذارم زیر سرم. توی تاریکی اطاق، زل میزنم به سقف.
- شری. تو از بابام هیچی نمی دونی. اون احتیاجی نداره به من نظر بد داشته باشه. اون عاشق منه. می فهمی؟
- آره. می فهمم. اما حتمن توی فکرش باهات سکس میکنه.
چیزی نمی گم. شارون، برمیگرده و توی تاریکی بهم نگاه میکنه.
- شیوا؟
- هان.
- تو چی؟ تو اینطوری فکر نمی کنی؟
دستمو دراز میکنم و چراغ خواب کنار تختو روشن میکنم. شارون، چشماشو می بنده. صبر میکنم تا چشماشو باز می کنه.
- شری.
- هان.
- فکر میکنی بابام آدم بدیه؟
- نه شیوا. نه.
- پس چی؟
شارون، پیشونی شو میذاره روی بالش.
- گیج شدم شیوا. گیجم....از اون شب که اون اتفاق افتاد، فکر میکنم چند سال بزرگتر شدم. اون شب ، من واقعا چیزایی احساس کردم که قبلن نمی دونستم. حتی الان که فکرشو میکنم، دلم می لرزه. دلم میخواد دوباره برم توی بغلش. نمی دونم. عجیبه. هم ازش میترسم، هم می خوامش. تو بگو. یعنی چی؟
- یعنی اینکه بابام، به تو عشق رو نشون داد.
- عشق؟
- آره. عشق. عشقی که به من داره و نمی خواد بهم نشون بده.
- اوکی. می فهمم. می فهمم.
- می فهمی؟
شارون برمیگرده و نگاه میکنه به سقف.
-آره. می فهمم شیوا. فکر میکنی چی میشه؟ من چکار باید بکنم؟
بعد، برمیگرده و زل میزنه توی چشمای من.
- شیوا. فکر میکنی بابات عاشق من بشه.
دستمو میذارم روی صورت شارون.
- شری. بابام عاشق هیچکس نمی شه. اما تو فرق داری. تو می تونی عاشقش کنی.
- چطوری؟
- برای بابام، شیوا باش.
- شیوا باشم؟
- شیوا باش.
-----------
***
shiva_modiri
Feb 28 - 2008 - 10:43 PM
پیک 16
قسمت چهاردهم: رازهای ممنوع
رازها، چیزهایی هستن که باید پنهون باشن. چیزهایی که آدمها، حتی از نزدیکترین افراد زندگیشون، پنهون میکنن. چرا؟ شاید برای اینکه کسانی رو که دوست دارن، ناراحت نکنن. شاید برای اینکه، فاش شدن این رازها، موجب آزارشون میشن.
اما اینکه من، رازمو از شارون پنهون میکردم، بخاطر هیچ یک از اینها نبود. من عاشق بابام بودم. اینو پنهون نمی کردم. اما شکل این عشق، رازی بود، که حتی بابام هم نمی دونست. فکر میکنم اگه یه روز، این راز رو براش فاش میکردم، چه اتفاقی می افتاد؟ اتفاقی که در مارسی پیش اومد، بهم نشون داد، که بابام، از احساس و میل واقعی من، نسبت به خودش، چیز زیادی نمی دونه. فکر میکنه این احساس فقط در اون هست، و برای همین از من میخواد که بهش نزدیک نشم. اما اگه بفهمه که این حس دو طرفه هست، چی؟ با شناختی که ازش داشتم، برای بابام، نتیجه عمل خیلی مهمتر از خود عمل بود. اینو می دونستم. برای همین، حاضر نمی شد کاری بکنه، که بعدن ، بخاطرش دچار عذاب بشه. فقط به شرطی که مطمئن باشه کارش درسته، اون کار رو انجام میده. از نظر من، این کار درست بود. اما نظر من، به تنهایی مهم نبود. فکر می کنم، کاری که بابام با شارون کرد، و نشون دادن احساسش نسبت به من، بوسیله شارون، فقط و فقط برای این هست، که مطمئن بشه. مطمئن بشه که من هم، اونطور حسی نسبت بهش دارم. و ماجرای مارسی ، یه اتفاق یا یه شیطنت دخترونه نبوده. اگه فکرایی که میکردم، درست بودن، این اتفاق، در حال افتادن بود. و حالا ، من نگران نتیجه عمل بودم. و همین، مجبورم کرده بود، شارون رو با اسبهاش تنها بذارم. و به دیدن پادر بیام. پادر، تنها کسی بود که تحمل این راز ممنوع رو داشت. من اینطور فکر میکردم.
- اوه. تو هستی. دختر ایرانی؟
پادر، به دو طرف در نگاه میکنه. می بینه که تنها هستم.
از کنار در کلیسا فاصله میگیره. بدون حرف راه میوفته. من ، پشت سرش میرم. میرسیم به باغچه کوچیک کلیسا، که حالا برام آشناس. می شینم پشت میز فلزی سفید رنگ.
- چایی؟ نوشیدنی؟
- نه پادر. مرسی.
پادر، پاهاشو روی هم میندازه. انگشتای دستشو توی هم میکنه. و با چشمهای منتظر، نگام میکنه.
- پادر.
- بله دخترم.
- من حرفهایی دارم که نمی تونم بزنم. بخاطر این حرفها، غمگین و مریض هستم.
پادر، دستاشو میذاره روی میز. بعد، دستاشو برمیگردونه. حالا، کف دو تا دستشو می بینم.
- بگو دخترم. حرف بزن.
حرف نمی زنم. بغضم می ترکه. گریه میکنم.
---------
16 ساله بودم. مثل هر روز، بعد از مدرسه میرفتم فیتنس. سالن ورزشی، نزدیک خونمون بود. همیشه ساعت 5 عصر از راه مدرسه میرفتم اونجا. و تقریبا 3 ساعت ورزش میکردم. روزهای پنجشنبه ،بعد از مدرسه، میرفتم خونه. بعد ،ساعت 7 با چند تا از دوستام میرفتیم مرکز شهر. برای خرید و تفریح. چون روزهای پنجشنبه، مغازه ها تا 9 شب باز بودن و مرکز شهر شلوغ بود. بعد، ساعت 8 میرفتم ورزش تا ساعت 10 شب. زمستونها بابام میومد سراغم. اما تابستونها، هوا تا نصف شب روشن بود. خودم تنهایی برمیگشتم خونه.
اون روز پنجشنبه بود. با یکی از دوستای همکلاسیم، که اسمش کارولین بود، رفتیم خرید. کارولین ،مثل اکثر دخترای هلندی ، بلند قد و درشت بود. و با اینکه همسن بودیم، سه بار دوست پسر گرفته بود. میدونست که من دوست پسر ندارم و تعجب نمی کرد. چون بهش گفته بودم ،که از نظر بابام، الان زود بود و من هم با نظر بابام موافق بودم. اما از اینکه هنوز، سکس رو تجربه نکرده بودم، تعجب میکرد.
- هنوز ویرجین هستی؟
- نه. ویرجین نیستم.
- پس یه نفر تو رو باز کرده.
- آره. یه خرس گنده دارم. یه شب منو باز کرد.
- وای...با عروسک؟
کارولین، باور کرده بود. می خواست بدونه چطوری یه خرس عروسکی اینکارو با من کرده.
- کارولین به کسی نمی گی؟
- نه. نمیگم.
- این یه رازه که فقط به تو میگم.
کارولین، با تعجب و سادگی بچگانه، منتظر شنیدن راز بود.
- نه بهت نمی گم. این یه رازه.
- تو رو خدا. بگو شیوا.
- نه. آخه ممکنه به کسی بگی.
کارولین التماس میکنه.
- بگو شیوا. قول میدم به هیچکس نگم.
- اوکی. چون قول دادی بهت میگم. من یه کلمه جادویی بلدم، که هر وقت به خرسم میگم ،هر کاری بخوام برام میکنه.
کارولین، دهنش از تعجب باز میشه.
- شوخی میکنی.
- آره. شوخی میکنم.
- نه راستشو بگو.
- راستشو میگم. شوخی بود.
- نه. شوخی نبود.
- آره. شوخی بود.
بعد میخندم. با شیطنت. با صدای بلند. چند نفر برمیگردن و نگام میکنن. کارولین نمی دونه چکار کنه. هم باور کرده. هم میخنده.
- من می دونم. شما خارجیا همتون جادوگرید.
--------
- نگاه تو، دل هر مردی رو شاد میکنه. و بودنت، بهش احساس خوشبختی میده.اما، خود تو غمگین هستی. چرا؟
اشکامو، با سر انگشتام، پاک میکنم. توی این چند وقت گذشته، اندازه چند سال گریه کردم. حساس ، ضعیف و دل شکسته شدم. و حالا، که روبروی پادر نشستم، احساس میکنم، شکسته و بیچاره هستم. بابام، از درد دل کردن متنفر بود. اما من، بابام نبودم. من، قوی و سخت نبودم. من، دختر تنهایی بودم، که هیچ چیز نداشت. هیچ چیز. و حالا، می فهمیدم، که روح من، با همه رازها و نیازهاش، توی یه برزخ تاریک، گرفتار شده بود.
- چند سال داری شیوا؟
- الان نوزده هستم.
پادر، دستاشو دوباره توی هم میکنه.
- بار اول که تو رو دیدم. فهمیدم زنی پیچیده، باهوش ،و قوی هستی. اما این چیزی که درگیرش شدی، تو رو ضعیف میکنه. ببینم. تو به خدا اعتقاد د اری؟
- من خدار رو دوست دارم.
پادر، دستاشو از هم باز میکنه.
- اوه خدای من. شیوا.
پادر، لبخند میزنه.
- تو. دوست خدا هستی. چطور؟ کی؟ با خدا چطور دوست شدی؟
لبخند میزنم. هیجان و ذوق پادر، برام جالبه.
- بابام میگه، خدا رو دوست داشته باش. دوست داشتن، بهتر از اعتقاد داشتنه. من هم سعی میکنم باهاش دوست بشم.
پادر سرشو تکون میده.
- شیوا. برای من از پدرت بگو.
- چی بگم؟
- هر چیزی که می تونی.
- اوکی. میگم.
بابام. چی باید میگفتم؟ بابام. که مهربان بود و دلش برای همه چی می سوخت. بابام. که بیرحم بود. بابام. که قشنگترین حرفها رو میزد. بابام. که همیشه ساکت بود. بابام. که عشق میداد. بابام. که عشق نداشت. بابام. که همه چیز داشت. بابام. که تنها بود. بابام. که رنگ سیاه رو دوست داشت. بابام. که بیرنگ بود. بابام که مرموز بود. بابام. که ساده بود. بابام. چی باید می گفتم؟
- نمی تونم. واقعن نمی تونم.
پادر سرشو تکون میده.
- می فهمم دخترم. اشکالی نداره.
بعد،آه میکشه.
- اما می تونم تصورش کنم. چون تو رو می بینم. هر پدری با وجود تو احساس غرور میکنه. شیوا. دخترم. چیزهای خوب زندگی، مجانی هستن. اما گاهی به خاطر اونها باید قیمت زیادی بدیم. خوب فکر کن. به قیمتش فکر کن دخترم.
نگاه میکنم توی صورت پادر.
- فکر کردم پادر. قیمتش رو می دونم.
- می دونی. واقعن میدونی؟
آه می کشم.
- می دونم. قیمتش، خود من هستم.
----------
----------
کارولین، اصرار میکرد خرس عروسکیمو ببینه.بهش میگم یه وقت دیگه. باید برم اسپورت. اما توی راه برگشت، تصمیم گرفتم به خونه برم. توی اتوبوس، همش به فکر خرس بزرگی بودم که بازمانده همه عروسکها و خرسهام بود. این خرس بزرگ و سفید رو، گوشه اطاقم، کنار تخت گذاشته بودم. برای اینکه گردنبند هامو به گردنش آویزوون کنم و چند تا کلاه، که خیلی دوست داشتم، و نمی خواستم خراب بشن، روی سرش بذارم.
توی دلم، از کاری که میخواستم بکنم، هیجان زده شده بودم. چشامو بسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به شیشه اتوبوس. به خرسم فکر میکردم.
- چرا تا حالا فکرشو نکرده بودم.
وقتی کنار خونه، از اتوبوس پیاده شدم، تازه یادم افتاد، که باید به بابام زنگ می زدم. همیشه، هر وقت برنامه روزانه م به هم میخورد، باید به بابام زنگ میزدم. اما، حالا کنار در خونه بودم. کلید رو انداختم و در خونه رو باز کردم. مثل همیشه سرمو گرفتم بالا. به طرف طبقه دوم. تا بگم، بابایی من اومدم.
اما صدام در نیومد. جلوی چشمم، توی طبقه بالا، زنی رو میدیدم، که از طرف حموم، با حوله ای که دور خودش پیچیده بود، به طرف اطاق بابام میرفت. دیدم از کنار اطاق بابام گذشت.و رسید کنار در اطاق ممنوع. چند لحظه ایستاد. در اطاق ممنوع باز شد. دیدم که وارد اطاق شد. در اطاق ممنوع بسته شد.
فکر کردم برگردم. برم بیرون و از اونجا به بابام زنگ بزنم. آهسته از خونه خارج شدم. رفتم و توی ایستگاه اتوبوس نشستم. از اونجا زنگ زدم به بابام .
- بابایی. میخوام بیام خونه.
- نمیری اسپورت؟ حالت خوبه؟
- آره. حالم خوبه. اما حوصله اسپورت ندارم.
- اوکی عزیزم. پس بیا خونه. اما من تا دو ساعت دیگه نمی تونم ببینمت.
- باشه بابا. بوس.
پا میشم. در جهت مخالف خونمون راه میفتم. همینطور میرم. تا می رسم به سالن اسپورت. بعد برمیگردم. به طرف خونه. توی راه، به زنی که دیده بودم فکر میکردم. زنی که از حموم بیرون می اومد. زنی که می تونست وارد اطاق ممنوع بشه. کی بود؟ میرسم خونه. کلید رو توی در میکنم. درو باز میکنم. آهسته از راهرو میگذرم. از پله ها بالا میرم. توی راهروی طبقه دوم می ایستم. بوی بخار حموم و عطر زنونه رو احساس میکنم. به در بسته اطاق ممنوع نگاه میکنم. راه میوفتم به طرف اطاق خودم.
- فهمیدم. ساندرا بود. زن مارتین.
--------
.Unexpected places give you unexpected returns