02-21-2013, 06:47 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #7
***
shiva_modiri
Feb 15 - 2008 - 08:22 PM
پیک 13
قسمت یازدهم: حرفهای ممنوع
پادر، ما رو میبره به یه باغ کوچیک پشت کلیسا.
- همین الان چایی حاضر میشه.
بعد ، میره که برامون چایی بیاره. من و شارون، می شینیم دور یه میز فلزی سفید و تا وقتی پادر برگرده، حرفی نمی زنیم.
- بفرمایین. این چایی میوه برای خانمها. و این قهوه هم برای من.
پادر میشینه و فنجون قهوه شو بر میداره.
- هوای خوبیه. نه؟
توی هلند، هر حرفی رو با آب و هوا شروع میکنن. پادر، قهوه شو می خوره و منتظره تا ما حرفی بزنیم. من توی ذهنم دنبال یه چیزی برای گفتن میگردم. شارون یهو به حرف میاد:
- پادر. از ماکسیم چه خبر؟
پادر، اخم میکنه:
- خوبه. خوبه. تو چکار میکنی شری؟ سالهاست که ندیدم به کلیسا بیای.
بعد، فنجونشو میذاره روی میز و بدون اینکه منتظر جواب شارون باشه، ادامه میده:
- آخ...این روزا کی حوصله موعظه داره؟
توی قیافش نگاه میکنم. بلند قد و چارشونه با موهای سفید کم پشت. قیافش شبیه گلادیاتورهاس. اما دوست داشتنی و قابل اعتماد بنظر میاد.
- دخترم. اجازه دارم بپرسم اهل کجا هستی؟
من، به خودم میام.
- من؟ ایران.
پادر سرشو تکون میده.
- اوه. ایران. خیلی وقته اینجا هستی؟
- بله. از 8 سالگی اینجا هستم.
پادر، اشاره میکنه به فنجون چاییم.
- خوب بود؟ بازم میل دارین؟
به شارون نگاه میکنم.
- نه. مرسی.
شارون، به من نگاه میکنه. بعد به پادر نگاه میکنه. انگار هر سه تامون، منتظریم تا یکی بره سر اصل موضوع. اما اصل موضوع چی بود؟ پادر، حتما متوجه گریه شارون شده بود. برای همین اومد سراغمون و دعوتمون کرد. فکر میکردم این چند دقیقه که کنارش نشسته بودیم،هم حال من، و هم حال شارون رو بهتر کرده بود. فکر میکردم، کسانی هستن که گریه دیگران براشون مهمه. وسعی میکنن با یه فنجون چای، بهش آرامش بدن.کسانی هستن که میشه باهاشون حرف زد. اما حرفهای ممنوع چی؟ حرفهایی که نمیشه با کسی زد.
- پادر. حرفهایی هست که نمی شه به هیچکس گفت. درسته؟
پادر، لبخند میزنه.
- بله دخترم. حرفهایی هست که حتی نمیشه به خودت بزنی.
بعد نگاه میکنه به شارون.
- همین حرفها موجب غم و ناراحتی ما میشن. ما رو به گریه میندازن. حتی دیوونه میکنن. باید یه نفر رو پیدا کرد و این حرفا رو بهش زد.
- اما بابای من میگه، این حرفها برای اینن که گفته نشن. به هیچکس.
پادر، دستاشو از هم باز میکنه.
- بله. پدر تو درست گفته. به هیچکس. اما میتونی حرفاتو با خدا بزنی. میتونی با یه کاغذ حرف بزنی. می تونی با یه گل، یه پروانه. می تونی با خیلی چیزا حرف بزنی. چون اگر حرف نزنی، مریض میشی.حتی ممکنه خیلی مریض بشی.
توی صدای پادر، لرزش غم رو احساس میکنم. شارون، توی صندلیش جابجا میشه.
- ما دیگه باید بریم پادر. مرسی از از چایی.
پادر به من نگاه میکنه. دستمو دراز میکنم و بهش دست میدم.
- مرسی پادر. مرسی از حرفاتون.
پا میشیم. پادر ، تا کنار جاده جنگلی باهامون میاد.
- یادتون نره. حتما حرف بزنین.
راه می افتیم. دورتر که میشیم سرمو برمیگردونم. پادر، هنوز همونجا ایستاده و نگاهمون میکنه. دستمو براش بلند میکنم. پادر، دستشو بلند میکنه. و اونقدر نگه میداره تا ته جاده می پیچیم.
---------
---------
بابام، وسط سینه مو میبوسه و از روی تخت میپره پایین.
- پاشو دختر. خوابت نبره.
از جام تکون نمی خورم. زیر لحاف، گیج و کرخت، باقی میمونم. چرا؟ چرا؟ تموم اون لحظه، همون لحظه هایی که بابام روی من دراز کشید، و کیر سفت شده ش به کوسم فشار میا ورد، شاید بیشتر از چند ثانیه نبود. وقتی پاهامو دور کمرش سفت کردم، فکر میکردم دیگه هیچ چیزی جلوی این اتفاق رو نمی گیره. فقط کافی بود، همونطور با چشمای بسته، کیرشو در بیاره، خط باریک شورتمو کنار بزنه، و بعد، این خواهش و انتظار، که از شونزده سالگی، به جونم افتاده بود، تموم بشه.
- بیرحم...
چرا باهام بازی میکنه؟ چرا؟ چرا تمومش نمی کنه؟ چرا نمی تونم به دستش بیارم؟ از روزی که خودمو شناختم، هر چیزی که خواسته بودم، بدست اورده بودم. اونقدر این مسئله برام عادی شده بود، که اصلن نمی تونستم فکر کنم چیزهایی هم هستن که ممکنه نتونم به دست بیارم. کسانی که منو خوب نمی شناختن، فکر میکردن دختر لوسی هستم که هر چی میخواد باید انجام بشه. اما اینجور نبود. بابام، بهم یاد داده بود که بخوام. و چیزی که میخوام، به دست بیارم. به هر قیمت. اما...قیمت بابام چی بود؟ چی واسش مهمتر از هر چیزی بود؟چی؟ برای بابام، هیچ چیزی مهمتر از من وجود نداشت. قیمت بابام، خود من بودم. همیشه میدونستم که منو میخواد.میدونستم بیشتر از یه پدر معمولی منو میخواد. میدونستم که فقط دخترش نیستم.معشوقش هستم. زنش هستم. آرزوش هستم.پس چرا جلوی خودشو میگیره؟چرا فرار میکنه؟ دیوونه میشم. باید بفهمم. باید بپرسم. باید یه کاری بکنم.
- به دستت میارم. به قیمت شیوا..
پا میشم. اثری از بابام نیست.
---------
---------
- اون یکی رو بیشتر از همه دوست دارم.
شارون، داره اسباشو بهم معرفی میکنه. توی اصطبل. بعد، اسبی رو که بیشتر از همه دوست داره، میاره بیرون. دست می کشه به گردن اسب.
- دلت واسم تنگ شده بود؟ها؟
اسب جوان و قهوه ای ، با قدمهای آروم، کنار شارون راه میره. من، تکیه میدم به نرده ها و نگاشون میکنم. به خواب دیشب فکر میکنم. توی بابام، یه چیزی بود که نمی شناختم. یه چیز جادویی. یه چیزی که از همه پنهون میکرد. حالا می فهمیدم چرا دوست دختراش زنگ میزدن و بهش التماس میکردن. حالا می فهمیدم چرا مامانم ازش میترسید. قبلها فکر میکردم، بخاطر جذابیت و دقتش در لباس و عطره، که آدمها رو جذب میکنه. بارها، اتفاق افتاده بود که توی رستوران یا جاهایی که می رفتیم ،و مارو نمی شناختن، فکر میکردن برادر، یا دوست پسرمه. اما حالا می فهمیدم. بعد از اتفاقی که برای شارون افتاد. بعد از خواب دیشب. بابام، یه چیزی داشت که می تونست شارون رو عوض کنه. عاشق کنه. همونطور که منو عاشق کرده بود. اما چرا همه رو عذاب میداد؟ من از رابطه های بابام چیزی نمی دونستم. زنهای توی زندگیش رو ندیده بودم. بجز مامانم و کریستل. اما حالا می دونستم که همشون ازش می ترسیدن. می خواستنش و ازش می ترسیدن. چرا؟ چرا بابام اطاق ممنوع رو به من نشون نمی داد؟ اونجا چی داشت؟ چه چیزی رو پنهون می کرد؟ حالا که شارون، اسیر بابام شده بود، بیشتر به این چیزا فکر میکردم. چون خودمو مقصر می دونستم. من بهش اجازه دادم به بابام نزدیک بشه. باید با شارون حرف میزدم. باید نجاتش میدادم.
- شری.
شارون، داره اسبشو نوازش میکنه. نگام نمی کنه.
- ها؟
- بیا اینجا شری. کارت دارم.
شارون، میاد طرفم.می ایسته روبروم. بهم نگاه نمی کنه.صورتشو می گیرم توی دستام:
- نگام کن شری. نگام کن احمق.
شری نگام میکنه.
- می دونی چطوری شدی؟ ها؟ مثل این دختر دهاتیهای احمق شدی، که برای اولین بار یه مرد دیدن. خودتو باختی. فکر میکنی عاشق شدی. عاشق. اون هم عاشق یه مرد 38 ساله، که اصلن نمی دونی کیه. احساساتی شدی. نمی شه باهات حرف زد. مثل دختر بچه های لوس، فقط گریه میکنی. بسه دیگه. حرف بزن. باید حرف بزنی. باید با من حرف بزنی.
شارون آه میکشه.
- فکرشو میکردی من اینجوری بشم؟
- حرف بزن عزیزم.
شارون دستمو میگیره. اشاره میکنه به یه طرف مزرعه.
- بریم اونجا. دراز بکشیم زیر آفتاب. حرف میزنم.
میریم و روی چمنا دراز میکشیم.
- شیوا؟
- هان؟
- تو چرا اصلن گریه نمی کنی؟
- من گریه میکنم.
- من ندیدم آخه.
میچرخم و روی شکمم دراز میکشم.
- بابام میگه نباید گریه تو به کسی نشون بدی.
شارون دو تا دستشو میذاره روی صورتش.
- شیوا.
- ها.
- میدونم هیچکس باور نمی کنه. اگه بابا و مامانم بفهمن می فرستنم تیمارستان. اما تو باور می کنی.
- آره. باور میکنم.
- میدونم باور می کنی . چون تو هم عاشقشی.
- آره. هستم.
شارون دستشو میذاره زیر سرش.
- اما عشق من با مال تو فرق میکنه.
دلم میخواد بهش بگم که عشق اون، با مال من، هیچ فرقی نمی کنه. اما نمی تونم.
- شری.
- هوم.
- میخوای چکار کنی؟
- نمی دونم.
- پس چرا مثل دیوونه ها شدی؟
- نمی دونم شیوا. یه حالت عجیبی دارم. از اون شب عوض شدم. خیلی عوض شدم. میدونم خیلی عجیبه. اما باور کن شیوا. اصلن نمی دونم کی هستم. اون شارون قبلی نیستم. اما نمی دونم حالا کی هستم. برای همینه که می ترسم. باید باهاش حرف بزنم. باید ببینمش شیوا.
- نه شری. نه. دیگه نمی ذارم.
- باید شیوا. باید.
شارون نزدیکه به گریه بیفته.
- میدونم از دستم عصبانی هستی. میدونم ازم متنفری. اما بهم اجازه بده شیوا.
به فکر اون شب لعنتی می افتم. اون شب. که بزرگترین حماقت زندگیم رو کردم. من. احمق و خودخواه. فقط برای اینکه بدونم بابام چطوری یه زنو میکونه. فقط برای اینکه عشقبازی بابامو حس کنم. من. بیرحم. که شارون رو قربانی کردم.
- شری عزیزم. من از تو متنفر نیستم.من از خودم متنفرم.اما اجازه نمیدم.
شارون سرشو میاره جلو. نفسش به صورتم میخوره. زل میزنه توی چشمام.
-شیوا. من باید ببینمش.
اونقدر جدی و محکم میگه که تعجب میکنم.
- من میخوام نجاتت بدم شری.
- نه شیوا. من میخوام نجاتت بدم.
-------
-------
***
shiva_modiri
Feb 21 - 2008 - 12:46 AM
پیک 14
قسمت دوازدهم: شیوا. شیوا.
تا شب، از بابام خبری نمیشه. هی میرم کنار در. می ایستم و زل میزنم به دریا. بعد برمیگردم و دراز میکشم روی تخت. ده بار. صد بار. زنگ میزنم به تلفنش. جواب نمیده. فکر میکنم به اتفاق صبح. کاشکی اون کارو نمی کردم. کاشکی به اطاقش نمی رفتم. نگران هستم. چمدونمو برمیدارم و خالی میکنم روی تخت. بعد، لباسامو دونه دونه، تا میکنم و میذارم توی چمدون. بیکینی سیاه رو ، تا میکنم و میندازم توی سطل آشغال. بعد، دراز میکشم و زل میزنم به آینه بزرگ روبروی تخت. اونقدر که چشمام سنگین میشن. می خوابم.
صدای قدمهای بابام، روی کف چوبی کلبه، بیدارم میکنه. از پنجره کوچیک اطاق به بیرون نگاه میکنم. هوا تاریک شده. تمام روز توی خواب بودم؟ این همه وقت، بابام کجا بود؟ گوشامو تیز میکنم. صدای پای بابامو، دوباره روی کف چوبی کلبه می شنوم.عصبانیه. ناراحته. حتی از صدای پاش میتونم بفهمم. وقتی ناراحته با پاشنه پاش راه میره. وقتی خوشحاله قدمهاش بی صدا هستن. وقتی فکر میکنه قدمهاش کوتاهن. همه حرکاتشو می شناسم. معنی هر حرکت دستش. هر حرکت پاش. هر حرکت چشمش. هر حرکت بدنش. اما حالا، می فهمم که خودشو نمی شناسم. قبلن فکر میکردم میتونم فکرشو بخونم. اما اتفاق صبح، نشون داد که نمی تونم.
و حالا، بابام، عصبانی و ناراحت بود. آروم از روی تخت بلند میشم. از کنار در اطاقم ، نگاه میکنم به اطاق بابام که نیمه باز هست. همونجا می ایستم و نگاه میکنم. در اطاق بابام، باز میشه. میاد بیرون. می ایسته و نگاه میکنه به اطاق من. بعد، می شینه وسط پذیرایی کوچیک کلبه. روی زمین. صورتش پر از اخمه. چشمم میوفته به یه بطری مشروب که جلوی پاش گذاشته. نفسم در نمی یاد. می ترسم. بابام، دوباره نگاه میکنه به در اطاق من. صدام میکنه.
صداش، اصلن مال خودش نیست.
- شیوا....بیا اینجا....
----------
- چی گفتی؟ چی؟
هیچوقت، این طور عصبانی نشده بودم. می ایستم و سر شارون جیغ می کشم. شارون، سعی میکنه آرومم کنه. من، پاهامو می کوبم به زمین، دستامو توی هوا می چرخونم. سرمو اینور و انور میکنم.
- شری. با من حرف نزن. اصلن حرف نزن.
بعد، بی هدف راه میفتم توی مزرعه. شارون، پشت سرم میاد.
- شیوا...عزیزم...خواهش میکنم.
دلم میخواد گریه کنم. دلم میخواد بدوم طرف جنگل. تنها باشم. جیغ بکشم.
- نیا شری. دنبال من نیا.
می دوم به طرف جنگل. صدای شارون، پشت سرم میاد.
- شیوا.... تو رو خدا....
صداش، پشت سرم ضعیف میشه.
- وای....خدا...شیوا..
کنار جنگل می ایستم. می شینم و جیغ میزنم.
- بابای من....چرا....؟
گریه میکنم. سرمو می زنم به درخت. راه نفسم گرفته میشه. زار میزنم.
- چرا بابا...؟ چرا...؟
دستای شارون، از پشت، دور سینه م حلقه میشن. احساس ضعف میکنم. احساس بی پناهی میکنم. احساس تنهایی میکنم. کوچیک میشم. میرم توی بغل شارون. سرمو می چسبونم به سینه ش.
- من....شیوا من هستم...من.
شارون، با مهربونی یه مادر حرف میزنه.
- شیوا تو هستی عزیزم. شیوای من...شیوای بابا...
----------
- نه. نمی یام.
ترس، پشتمو می لرزونه. جرئت نمی کنم به بابام نگاه کنم. همونطور چسبیدم به در اطاقم.
- بیا اینجا. بشین.
صداش، مال خودش نیست. اما آرومتر شده. میرم جلو. می شینم روبروش. بابام، بوی الکل میده. برای اولین بار، بابامو، مست می بینم. خیلی مست.
- نکن بابایی...عزیزم...
دستمو می برم طرف بطری مشروب. بابام، بطری رو برمیداره. بازش میکنه. می ریزه توی لیوان. و سر میکشه. هیچی نمیگه.
- بسه بابام...بسه.
بابام، دوباره مشروب میریزه توی لیوان.
- حرف نزن. نگاه کن.
نگاه می کنم. به بابام. که اصلن بابام نیست. یه مرد ترسناک. با چشمای سرخ. و بوی بد الکل. که هر لحظه منو بیشتر میترسونه.
- میخوای منو بکوشی؟ بابام؟
بابام، با پیشونی میکوبه روی کف اطاق. گریه میکنه. با صدای بلند. با فریاد.
- خدایا...خدا...
سرشو بالا میگیره. تمام صورتش خیس شده. من، میلرزم و گریه میکنم. با چشمای بسته، گریه میکنم. نمی خوام نگاه کنم. نمی خوام ببینم.
بابام، داد میزنه:
- چشاتو باز کن. ببین.
چشامو باز نمی کنم.
- نمی خوام...نمی خوام...
جیغ میکشم.
- نمی خوام...
صدای افتادن بابامو می شنوم. چشامو باز میکنم. بابام، مچاله شده کف اطاق. بطری مشروب رو با دستم هول میدم به طرف دیوار. من هم، مچاله میشم کنار بابام.
- بابایی. بابا...
دستمو میذارم زیر سرش. می گیرمش توی بغلم. بابام، دیگه گریه نمی کنه. چشاشو باز کرده و به یه نقطه زل زده. لبامو میذارم روی پیشونیش. می بوسمش. آروم، ناله میکنه.
- تو فرشته من هستی. تو عشق من هستی. خدایا...دخترم باش شیوا.. فقط دخترم...
سرشو می چسبونم به سینه م.
- من دخترتم بابام.
بابام، توی سینه م آه میکشه.
- مراقب غرور من باش.
- هستم بابا. هستم.
- تو تنها چیز پاک و خوب توی زندگی من هستی. همیشه خوب باش.
- باشه بابام. باشه.
- شیوا. تو دختر من هستی.
- میدونم.
- تو شیوای من هستی.
- میدونم.
- همه چیز هستی. همه چیز من هستی.
- میدونم.
بابام، سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمام. برای اولین بار، نگاهشو تحمل میکنم.
- شیوا... به من نزدیک نشو.
----------
تب دارم. احساس ضعف میکنم. احساس میکنم تمام ملافه خیس عرق شده. دستای بابامو، روی پیشونیم حس میکنم.
- شیوا. پاشو. بشین عزیزم.
چشامو باز میکنم. بابام، بالای سرم نشسته. سعی میکنم توی جام بشینم. بابام، دو تا دستاشو میگیره زیر بغلم. بلندم میکنه.
- میخوای چیزی بخوری؟
به زور حرف میزنم.
- نه. اشتها ندارم.
بابام، پا میشه.
- باید یه چیزی بخوری.
بعد، از اطاق میره بیرون.همونجور که تکیه دادم، فکر میکنم. دیروز توی مزرعه شارون، حالم بد شد. اونقدر که مامان شارون، به بابام زنگ زد. یادم میاد، شارون بالای سرم گریه میکرد. یادم میاد، بابام زیر بغلمو گرفت ومنو گذاشت توی ماشین.یادم میاد توی خونه افتادم روی تخت و بیهوش شدم.
- اینا رو بخور عزیزم. بگیر.
بابام، دو تا قرص توی دستم میذاره. قرصا رو یکی یکی میذارم توی دهنم. بابام، لیوان آبو میگیره جلوی لبام.
- میخوای ببرمت پایین؟ ها؟
- نه. همینجا خوبه.
- اوکی.
بابام، پا میشه و پنجره اطاقو باز میکنه. بعد، یه ملافه از توی کمد در میاره. ملافه تختو عوض میکنه.
- میخوام دوش بگیرم.
- حالا نه عزیزم. اول یه چیزی بخور.
بابام، از توی سینی کنار تخت، یه کاسه کوچیک برمیداره. با قاشق، بهم ژله میده. توی دلم خنک میشه.
- آهان دختر کوچولوی بابا.
بعد، یه تیکه کوچیک کیک بهم میده.
- نمی خوام.
- باید.
احساس میکنم بهتر شدم.
- تا ظهر حالت کاملا خوب میشه. حتما از هیجان زیاد بوده. چکار میکردین اصلن؟
- هیچی. زیر آفتاب زیاد دویدم.
- اوکی. حالا بهتری؟
- آره. بهترم. میشه دوش بگیرم؟
بابام، پا میشه.
- صبر کن وان رو پر کنم.
ملافه رو می زنم کنار.
- نه بابا. دوش.
بابام، مکث میکنه. بعد، زیر بغلمو میگیره. میبره توی حموم.
- می تونی زیر دوش وایسی؟
تی شرتمو در میارم. شلوار خونگیمو در میارم.
- میخوای کمکت کنم؟
سینه بندمو باز میکنم.
- کمکم کن.
--------
شارون، عشق من نبود. اما تنها کسی بود که بعد از بابام دوست داشتم. اون هم، به همون اندازه دوستم داشت. اگر ماجرای بابام پیش نیومده بود، شارون، دوست صمیمی و هم خوابه زیبای من میموند. حالا، شارون، می خواست خواهر من باشه. حالا شارون، می خواست معشوقه و همخوابه بابام باشه.و اونطور که میگفت، همش بخاطر من بود. برای نجات من. ودیروز، قبل از اینکه کنار اون درخت، حالم بد بشه، شارون، رازی رو بهم گفت که نمی خواستم بشنوم. میدونستم که بابام، توی هر زنی ، منو می بینه. اما شنیدنش از زبون شارون، برام سنگین بود. خیلی سنگین.
- پس چرا بهم دروغ گفتی؟
- مجبور بودم شیوا. نمی خواستم ناراحت بشی.
- مطمئنی بهت می گفت شیوا؟
- آره شیوا. مطمئنم. تموم مدتی که توی بغلش بودم فقط اسم تو رو می اورد. اصلن منو نمی دید. بهم میگفت: شیوا. تو دختر عزیز من هستی.
همونطور که توی خوابم دیده بودم. بابام، به شارون میگفت، شیوا. یادم اومد اون شبی که با کریستل عشقبازی میکرد. یادم اومد که چند بار اسم خودمو شنیدم.
- میدونی یعنی چی شیوا؟
- یعنی چی؟
شارون به سختی حرف میزد:
- یعنی بابات بهت نظر بد داره.
- چی گفتی؟ چی؟
بعد، دویده بودم طرف جنگل. شارون، دنبالم می اومد. شاید فکر میکرد، علت ناراحتیم از اینه که می شنوم بابام بهم نظر بد داره. اما ناراحتی من از این بود که بابام، همه عشق و احساسی که به من داشت ، به زنهای دیگه میداد. همه اون چیزهایی که من می خواستم. چیزهایی که باید به من میداد. حالا می فهمیدم اون معجزه و جادویی که زنها رو اسیر بابام میکرد چی بود. احساس و عشق کامل. چیزی که زنها از بابام می گرفتن. چیزی که شارون از بابام گرفته بود. چیزی که نه بابام، و نه من، سهمی ازش نداشتیم. بابام، نباید به من نزدیک می شد. من نباید به بابام نزدیک میشدم. چرا؟ به اندازه کافی میدونستم که سکس، بین پدر و دختر، یه چیز غیر عادی هست. اما چه چیزی غیر عادیش میکرد؟ سکس من و شارون هم غیر عادی بود. حتی سکس بابام و شارون هم غیر عادی بود. خیلی چیزها غیر عادی بودن ولی آدمها انجام میدادن. چرا؟
بعد از ماجرای سال پیش توی مارسی، فهمیدم که بابام، با وجودیکه عاشق من هست، با وجودیکه دوست داره باهام سکس کنه. اما با خودش میجنگه. چیزی هست که جلوشو میگیره. اونقدر که حاضره مست مست بشه و بذاره من اشکاشو ببینم. اونقدر که ازم میخواد بهش نزدیک نشم. بعد از مارسی، تصمیم گرفتم که دیگه بهش نزدیک نشم. و حالا، با وجود شارون، بابام داشت بهم نزدیک میشد. می دونستم. خوب می دونستم که بابام با هر زنی به یاد من سکس میکنه. اما هیچوقت، به هر زنی ، شیوا نمی گه. کریستل، طوری که بعدها فهمیدم، راز دار بابام بود. و شارون، راز دار من بود. بابام، آدمیه که حتی نفس کشیدنش با دقت و حساب شده هست. می دونستم. می دونستم که داره نزدیک میشه. شارون، نقطه ای بود که بابامو، به من میرسوند. و مثل همیشه، بابام، بهترین نقطه رو انتخاب کرده بود.
- بابا....
بابام، شیر دوش رو می بنده. و یه حوله خشک بهم میده.
- هوم؟
خودمو خشک میکنم. پرده دوش رو می کشم و شورتمو در میارم. حوله رو می پیچونم دور خودم. پرده رو کنار میزنم. بابام، توی آینه به خودش نگاه میکنه.
- بابا.
- هوم.
- منو میبری خونه شارون؟
بابام، برمیگرده و نگام میکنه.
- الان؟ مگه حالت بد نیست؟
- نه. خوبم. باید برم حتمن.
بابام، پاشو میذاره بیرون حموم.
- اوکی. یه ساعتی استراحت کن. بعد.
راه میوفتم به طرف اطاقم. احساس میکنم سر حال شدم. فکرایی که زیر دوش کرده بودم، احتمالن درست بودن. نباید خرابش میکردم. باید شارون رو میدیدم. باید بهش میگفتم. شارون، باید می فهمید که چرا انتخاب شده. توی دلم، احساس شوق میکنم. یهو، همه چیز ، برام راحت و زیبا میشه. بابام، حرفشو بوسیله شارون بهم زده بود. حالا من باید حرفمو بهش میزدم. بوسیله شارون.
زنگ میزنم به شارون.
- هی شری. من هستم. دارم میام.
شارون، از پشت گوشی جیغ میکشه.
- زنده ای؟
صدامو میارم پایین.
- میخوام یه چیزی نشونت بدم. همین امشب.
شارون، با هیجان پچ پچ میکنه.
- چی؟ شیوای من. چی؟
- عشق شری. عشق.
--------
.Unexpected places give you unexpected returns