نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق ممنوع
#8

Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #6

***

shiva_modiri
Feb 05 - 2008 - 07:15 PM
پیک 11

قسمت نهم: معجزه بابا

شارون، سه روز پیش ، سر جلسه امتحان، یهو پا شد. ورقه امتحانشو پاره کرد. و از کلاس بیرون رفت. از اون روز تا حالا نه به کالج اومده. نه جواب تلفونامو میده.همه سراغشو از من میگیرن. هم نگرانم. هم عصبانی.
از یه هفته پیش تمام فکرم رو گذاشته بودم روی امتحانات. کم خوابیده بودم. روزی دو تا امتحان داده بودم. و با منتورم بخاطر محل کارآموزی دعوام شده بود. جایی که برام انتخاب کرده بودن نرفتم. حالا هم مجبورم بعد امتحانات دو
هفته توی خونه بشینم تا یه جای دیگه برام پیدا کنن. اینطوری دو هفته از تعطیلات تابستونم حروم میشه. توی این جور موقعی ، حوصله یه درگیری جدید رو ندارم. شارون دختر حساس و ضعیفیه. براش نگرانم. امروز مامانش بهم زنگ میزنه.
- شیوا. می خوام یه خواهشی ازت بکنم.
- شارون کجاست؟حالش خوبه؟
- نه عزیزم. حالش اصلا خوب نیست.
مامان شارون ادامه میده:
- میتونم ازت یه خواهش بکنم.
- بله. حتما. بگین لطفا.
- میخوام چند روزی بیای پیش ما. بخاطر شری.
- چی شده؟ چرا خودش زنگ نزد؟
- شیوا.. بیا.. دخترم..
صدای مامان شارون میلرزه. نزدیکه به گریه بیفته.
به یاد آخرین شبی می افتم که شارون خونه ما بود. به یاد اون جمله ای که نزدیک صد بارتکرار کرد:
-دختر عزیز بابا...دختر عزیز بابا...
- چی شده آخه؟
- بیا شیوا. خودم با پدرت صحبت میکنم. خواهش میکنم.
- نه. اشکالی نیست. بابام حرفی نداره. اما فردا آخرین امتحان من هست. میتونم فردا شب بیام.
- خیلی لطف میکنی عزیزم. خودم میام سراغت.
- باشه. تا فردا. خداحافظ.
گوشی رو میگذارم. حالا نگرانیم چند برابر شده. میدونم که رفتار جدید شارون، هر چی هست، از اون شبی که اینجا بود شروع شده.اون شب، چی به سر شارون اومد؟ بابام چه کرد؟ چکار کنم من؟
--------
[عکس: 64.jpg]

[عکس: 65.jpg]

شرح عکسها: اسبهای شارون
--------
مامانم ، همیشه، هر وقت از پشت تلفن از بابام حرف میزد، با احترام و ترس بود. حتی توی سفر پارسالم به ایران می تونستم این ترس رو توی حرفاش ببینم. با اینکه سا لها از بابام دور بود. هر وقت صحبت بابام میشد رنگ صورتش می پرید.
- من اصلا نفهمیدم بابات کیه.
- یعنی چی؟
- یعنی اصلا نمی تونی بشناسیش.
- مامان، منو چی؟ منو میشناسی؟
- تو کپی بابا ت هستی.
- این یعنی خوب یا بد؟
مامان گردنبندشو نشونم میده. یه جعبه کوچیک طلایی که بهش آویزونه باز میکنه. عکس بابام توشه. با همون اخم همیشگیش. با تعجب به مامانم نگاه میکنم.
- بابات خوبه. من همیشه و همه جا اینو گفتم. همیشه هم دوستش داشتم. اما اون نمی تونه کسی رو دوست داشته با شه. تو تنها کسی هستی که دوست داره.اما شیوا جون. عزیزم. بهش نزدیک نشو. زیاد نزدیک نشو.
- آخه چرا؟ یعنی چی؟
- بعدن میفهمی عزیزم. اون حاضره جونشم برای تو بده. اما این که میگم یادت باشه. فهمیدی؟
- آره. فهمیدم.
اما نفهمیدم. اصلا نفهمیدم.
-------
[عکس: 66.jpg]

[عکس: 67.jpg]

[عکس: 68.jpg]

شرح عکسها: کلیسا و روستای شارون
-------
- شری؟ من هستم. شیوا.
صدای خسته شارون از پشت در میاد.
- بیا تو.
در اطاق شارون رو باز میکنم.میرم تو. شارون، با شلوار و پیرهن مشکی، دراز کشیده روی تخت. به سقف اطاق نگاه میکنه. یه لحظه سرشو بر میگردونه و به من نگاه میکنه.
- اومدی شیوا؟
میرم و کنارش می شینم.
- چرا جواب تلفونامو نمیدادی؟ مامانت بهم زنگ زد. امروز که امتحانام تموم شد اومدم.چت شده؟ چی شده شری؟
شارون سرشو میگیره طرف من. چشماش خسته و خیسن. یهو تکون میخوره. سرشو میذاره روی پاهام. به هق هق میفته.
- شیوا.... خواهر خوبم... شیوا...
خم میشم. سرشو میبوسم.
- این کارا چیه آخه؟ چت شده؟
شارون، ر وی پام گریه میکنه.مامانش میگفت تموم این چند روز، نه باکسی حرف زده نه از اطاقش بیرون اومده. چرا؟ شارون دختر خودخواه و خندان و خوشگذران. بعضی وقتا اونقدر از بی خیالیش لجم میگرفت که باورم نمی شد با هم دوست هستیم. همیشه و فقط فکرش خرید لباس، تفریح و خودنمایی بود. به هیچ چیز و هیچ کس اهمیت نمی داد. از نظر همکلاسیها و معلمهای کالج، شارون یه دختر بی فکر و لوس بود، که دو تا شانس بزرگ توی زندگی اورده بود.بابای خیلی پولدار و خوشگلی مادرزادی.حتی منتورم چند بار با شوخی بهم گفت: شیوا من فکر می کنم شارون یه شانس دیگه هم اورده. چون هر چی فکر میکنم هیچ شباهتی بین شما دو تا نمی بینم.
بار آخر بهش گفتم: اتفاقا شارون خیلی چیزهای خوب داره که نذاشتین نشون بده.
از نظر من، شارون چیزهای خوبی داشت که نشون نمیداد. مهربون بود. حساس بود. رو راست بود. توی کالج همه انتظار داشتن که شارون، بخاطر زیبایی و پولداریش خودخواه باشه. اون هم خودخواه میشد. انتظار داشتن هر روز با یه لباس به کالج بیاد، اون هم هر روز با یه لباس به کالج می اومد. معلمها بین اون و بقیه فرق میذاشتن. اون هم لوس میشد. شارون، هیچ وقت، شارون نبود.
- شری. روزی که با هم دوست شدیم یادته؟
شارون سرشو تکون میده. وسط گریه خنده اش میگیره.
- شیوای جنده...
بچه های خیلی پولدار کالج، بچه های مزرعه دارها بودن که گروه خودشونو داشتن. با هم میومدن. با هم میرفتن. و کسی رو توی گروهشون راه نمی دادن.اسم شارون رو شنیده بودم.همکلاسیها، همیشه از لباساش، جدیدترین مدل تلفوناش، و از لشکر پسرایی تعریف میکردن که دنبال کونش می دویدن.
سال سوم، همکلاس من شد. برای من خیلی عجیب بود که آدمی مثل شارون، درس خون باشه. اکثر این جور بچه ها بعد از کالج دیگه به درس ادامه نمی دادن. میرفتن اداره کردن مزرعه های خانوادگی رو یاد میگرفتن. شارون توی چند تا رشته خوب بود. زبان انگلیسیش خیلی خوب بود. توی اقتصاد و جامعه، نمره هاش همیشه بالا بود. اما هیچ وقت جدی نبود. من زیاد بهش توجه نمی کردم. اون هم برام قیافه میگرفت. می دونستم که بچه های مزرعه دارها زیاد از خارجیها خوششون نمیاد. به موهای بلوندشون می نازیدن و حتی رنگش میکردن که بلوندتر بشه. حق نداشتن دوست پسر یا دوست دختر خارجی بگیرن. هیچ جیزی وجود نداشت که حتی بتونم تصور کنم یه روز با شارون دوست بشم. تا اینکه یه روز،همون اوایل سال ، سر کلاس انگلیسی، یه اتفاق جالب افتاد.
معلم انگلیسی ما، یه پیرزن بدجنسی هست که از هیچکس خوشش نمی یاد. از من خیلی هم بدش میومد، چون یه بار توی سال دوم، ازش به منتور شکایت کرده بودم. اون روز من یه متن انگلیسی خوندم. و خانم معلم هم با یه لبخند موذیانه بهم گفت برو بشین. اصلا خوب نبود. پرسیدم چرا؟ گفت با لهجه امریکایی خوندی. خندم گرفته بود. می دونستم داره ازم انتقام میگیره. همینجور که توی فکر بودم چه جوابی بهش بدم، یهو شارون پا شد. گفت ،خانم این کار شما اصلا درست نیست. من نمره انگلیسیمو پس میدم. چون لهجه من امریکایی تره.بعدش چند تا دیگه از بچه های گروه شارون نمره هاشونو پس دادن. خانم معلم با عصبانیت داد زد :
- اوکی ...اوکی..آخر سال جوابتونو میدم.
شارون گفت: اگه تا آخر سال عمر کردین.
کلاس به هم ریخت. خانم معلم رفت بیرون که به منتور شکایت کنه. از فرداش، شارون نشست کنار من. چند ماه بعد که دوست شدیم اعتراف کرد:
- عاشق پستونات شده بودم جنده..
-آره؟
-آره. می خواستم تورت کنم. وگرنه خودتم میدونی که اصلا لهجه امریکایی ندارم. اما از همون روزای اول پستوناتو میخواستم.
- شارون پست فطرت..
شارون حالا زل زده به سقف.
- شیوا.
- هوم.
- بابات ناراحت نیست. چند روز تنهاش میذاری؟
- نه. ناراحت نیست.
- چیزی نگفت. راجب به من.
- نه شری. چیزی نگفت. حرفشو نزن.
- می خوام حرفشو بزنم.
- اوکی. بزن.
-------
[عکس: 69.jpg]

[عکس: 70.jpg]

[عکس: 71.jpg]

شرح عکسها: شارون شهری. شارون دهاتی.
-------
بابام، نشسته بود وسط پاهای شارون. روی یه تخت بزرگ. هر دو، لخت مادر زاد. میرم جلوتر . می رسم بالای سرشون. شارون، دو تا دستاشو از هم باز کرده و به من نگاه میکنه. بابام ، سرشو میاره پایین، میذاره روی شکم شارون. زیر نور شمع ،هیکل شهوت انگیز شارون، پیچ و تاب میخوره. شارون دستشو بلند میکنه. میگیره به طرف من.
- بیا خواهرم....بیا...
میرم و کنار شارون دراز میکشم. حالا، هیکل لخت خودمو می بینم. شارون دستشو میکشه روی پستونام. بعد نیم خیز میشه. سرشو میاره جلو و لبامو می بوسه. من نگاه می کنم به بابام ،که حالا با دو تا دستاش، پاهای شارون رو باز کرده. لباشو می بینم که میذاره روی کوس شارون.
- وای...خدا...
شارون توی گوشم آه میکشه.
- دارم می میرم شیوا.
من، تکون نمی خورم. گوشه چشمام خیس شده. اشکای خودمو حس میکنم. به بابام نگاه میکنم. خودشو میکشونه بالاو کیرشو می بینم. یه دستشو میذاره روی گردن شارون. از من جداش میکنه. بعد، با یه دست دیگه، کیرشو میذاره روی کوس شارون. فشار میده. شارون ، یهو با تمام هیکلش از تخت جدا میشه.
- آخ...
من، بی صدا گریه میکنم. شارون، پاهاشو حلقه میکنه دور کمر بابام. تمام تنش میلرزه. دستشو میگیره طرف من. دستشو میگیرم. نگاش میکنم. چشماش پر از اشکه.
- وای... خواهرم.. شیوا...
بابام، کیرشو در میاره ، و با تمام قدرتش ،میکوبه توی کوس شارون. محکم. محکمتر. شارون جیغ می کشه. من گریه میکنم.
- بابا...
صدای خودمو نمی شنوم. بابام بلند میشه. شارون رو بر میگردونه. بعد دستاشو میذاره زیر شکم شارون. بلندش میکنه شارون خم میشه. بابام زانو میزنه. من نگاه میکنم به کون سفید و گرد شارون. نگاه میکنم به کیر بابام. نمی تونم تکون بخورم. شارون، همونطور که خم شده ،نگام میکنه. با نوک انگشتش، اشکمو پاک میکنه.
- خواهر خوشگلم...
بابام، حتی نفس نمی کشه. دو تا دستشو، میذاره دو طرف کون شارون. کیرشو از عقب میکنه توی کوسش. شارون آروم بلند میشه. حالا، تمام هیکلش روبروی منه. سرشو خم میکنه به عقب. به بابام نگاه میکنه. بابام ،یه دستشو میذاره روی گردن شارون. یه دست دیگشو میاره پایین. میذاره روی کوسش. من، کیرشو می بینم، که تا ته، رفته توی کوس شارون.
- بابا...
شارون، آه و ناله میکنه. خم میشه و دوباره روی شکم می افته کنارم. بابام دست میذاره روی کمرش. کون شارون با هر تکون بابام میلرزه. بابام، محکمتر میکنه. شارون، ناخوناشو فرو میکنه توی بازوی من. به اوج میرسن. بعد، یهو، آروم می گیرن. بابام، دستشو از روی کمر شارون بر میداره. جای انگشتاش روی کمر شارون میمونه. از بالای گردن تا پایین کمرش.
شارون، برمیگرده. روی کمرش میخوابه. به بابام نگاه میکنه. بابام خم میشه روی شارون. سرشو میذاره کنار گوشش . حالا صداشو می شنوم:
- شیوا.. تو دختر عزیز من هستی..
شارون، با رضایت لبخند میزنه.
من ، با گریه می نالم: من...شیوا منم...من...بابا...
----------
[عکس: 72.jpg]
----------

***

shiva_modiri
Feb 08 - 2008 - 05:16 AM
پیک 12

قسمت دهم: آرزوهای ممنوع


همیشه، از آرزو کردن می ترسیدم. بابام میگفت: آرزو کردن ، کار آدمهای ضعیفه. آدمهای قوی آرزو نمی کنن.به دست میارن.
اما چیزهایی بودن که هر چقدر می خواستم ، به دست نمی اوردم.
- بابا، من یه آرزو دارم.
- آرزو نداشته باش. بخواه.
- خوب. میخوام. اما نمیشه.
- اگه بخوای میشه. بخواه.
می خواستم. و نمی شد. شاید بابام، هنوز نمی دونست که من واقعا چی میخوام. وقتی اوایل 18 سالگی بودم، به بابام اصرار کردم برای تابستان، به یه جای دور بریم. قبل از اینکه به ایران برم. بابام، براش مشکل بود.وقت زیادی نداشت. نمی تونست به یه جای دور بره. من توی فکرم یه جای گرم بود. می خواستم هر روز لخت بشم و جلوی چشم بابام بایستم.بهم گفت: خودت یه جایی رو پیدا کن. اما دور نباشه.برای یه هفته، همین اطراف.
اول، قبرس رو انتخاب کردم که بابام خوشش نیومد. بعد اون پیشنهاد کرد بریم اسپانیا، که من خوشم نیومد. دنبال یه جای گرم و خلوت بودم. آخرش، تصمیم گرفتیم بریم فرانسه.اما یه شرط گذاشتم. پاریس نمی ریم. نمی خواستم بابام کریستل رو ببینه. نمی خواستم خاطره دانیل زنده بشه.
- جایی که فقط من باشم و بابام.
- اوکی. عزیزم.
- اوکی. بابام.
-------
[عکس: 73.jpg]

[عکس: 74.jpg]

[عکس: 75.jpg]

شرح عکسها: شهر مارسی
-------
صبح، از خواب که بلند میشم، شارون بالای سرم نشسته. دیشب تا دیر وقت بیدار بودیم. نفهمیدم چطوری خوابم برد. صدای مامان شارون، از پشت در میاد:
- بیدارین بچه ها؟
شارون، چیزی نمی گه. من پا می شم.و در اطاق رو باز می کنم. مامان شارون، از کنار در، دزدکی به شارون نگاه می کنه.
- شیوا، حموم اونجاس. ته راهرو. بعدش بیاین پایین برای صبحانه.
- اوکی. مرسی.
مامان شارون برمیگرده و میره. من، حولمو برمیدارم و به شارون نگاه میکنم.
- هی. شری. پاشو.
بعد، بدون اینکه منتظر جوابش بمونم، میرم به طرف حموم. زیر دوش، خواب دیشب به یادم میاد. خواب بود یا کابوس؟ چرا بابام منو نمی دید؟ چرا به شارون میگفت شیوا؟ چرا گریه میکردم؟ چرا؟
سر میز صبحانه، کارهایی رو که توی این سه روز میخوام انجام بدم، یادداشت میکنم. مامان شارون، همینطور که میز رو می چینه، حرف میزنه:
- اصلن باورم نمی شه. شری هیچوقت اینطور غمگین نبوده.
من چیزی نمی گم. مامان شارون سعی میکنه به حرفم بیاره.
- همیشه اینجا حرف تو بوده. شری خیلی دوستت داره.
- بله. شری بهترین دوست منه.
- پس حتما به تو میگه چش شده.
- امیدوارم. بله.
شارون، میاد پایین. یه پیرهن سبز چین دار پوشیده و اصلن به شارون همیشگی شباهت نداره. حالا، مثل یه دختر دهاتی معصوم شده، که از مهمون شهری خودش،خجالت می کشه. مامان شارون، با تعجب به پیرهن شری نگاه میکنه.
- فکر کردم میخواین به مزرعه برین. نمی خوای اسباتو به شیوا نشون بدی؟
شارون، یه فنجون چای برای خودش می ریزه.
- نه مامان. امروز میریم به کلیسا.
- کلیسا؟ امروز؟
- بله مامان. آماده ای شیوا؟
من پا میشم. مامان شارون، تا دم در باهامون میاد.
- تا بعد.
- تا بعد.
دیشب که اومدم، تاریکی بود. حالا، توی روشنایی روز، خونه های یک شکل و بزرگ روستایی رو می بینم. و مزرعه های سبز و جاده جنگلی زیبایی که جلوی پامون بود.
- چه بهشتی داری شری!
شارون، نگام می کنه. بعد عینک آفتابیشو میذاره روی چشاش.
- چه جهنم تاریکی!
- مسخره. چرا نمیگی چت شده؟
شارون می ایسته.
- عصبانی هستی شیوا؟
- آره. عصبانی ام.
شارون، نگاه می کنه به ته جاده.
- کلیسا اونجاس. می بینی؟
برج کلیسا رو ، از میون درختها می بینم.
- نه. نمی بینم.
تا ته جاده. حرف نمی زنیم.
---------
[عکس: 76.jpg]

[عکس: 77.jpg]

[عکس: 78.jpg]

[عکس: 79.jpg]

---------
سیاه، تنها رنگی بود که بابام دوست داشت. یه بیکینی سیاه، که قبل از سفر خریده بودم، از توی چمدون در میارم، و جلوی آینه می پوشم. پستونام، توی بیکینی برجسته تر میشن. بر میگردم و کونمو توی آینه نگاه میکنم. تموم کونم پیداست. میرم و روی تخت دراز می کشم. به ساعت نگاه میکنم. منتظر میمونم تا بابام از خواب بیدار بشه. برای این سفر، یه کلبه ساحلی اجاره کردیم. توی یه قسمت خلوت، کنار دریای مارسی. ایده من بود. بابام، دیگه از ایده هام تعجب نمی کنه. حتی احساس میکنم که خوشش میاد ،وقتی می بینه من، مثل دخترهای 18 ساله فکر نمی کنم. اما همیشه میگه: مواظب باش زود بزرگ نشی. با اینکه میدونه، من مجبورم زود بزرگ بشم. مثل خودش. شکل زندگی من، مجبورم میکرد چند سال جلوتر از خودم باشم.
احساس میکردم، بعد از سفر گذشته به فرانسه، بین من و بابام، یه فاصله ایجاد شده. همدیگرو کمتر می دیدیم. بابام، کمتر بغلم میکرد. کمتر بهم نگاه میکرد. بعد از رابطه من و دانیل،حتما فکر میکرد که من وارد یه مرحله جدید توی زندگیم شدم. و دیگه کمتر به اون احتیاج دارم. اما بعد از دانیل، من دیگه با کسی دوست نشدم. تجربه دانیل، یه مرحله جدید بود، که نیاز منو به بابام بیشتر کرد. می دونستم که اون هم، همین نیاز رو داره. همونطور که من، هر پسری رو با اون مقایسه میکردم. اون هم، حتمن همینطور بود. بابام، منو میخواست.اما من، آرزوی ممنوع بابام بودم.برای همین، از آرزو کردن بدش میومد. و از موقعی که 18 ساله شدم، حتی احساس میکردم، از من فرار میکنه. باید کاری میکردم که دوباره منو ببینه. باید کاری میکردم که بخواد. نباید منو آرزو کنه. باید بخواد.
- بخواه منو. بخواه..
پا می شم. می شینم روی تخت. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 10 صبح شده. از روی تخت بلند میشم. دوباره می ایستم روبروی آینه.به خودم نگاه میکنم. چشم میدوزم به کوسم ، که حالا از زیر بیکینی برجسته تر شده. احساس رخوت میکنم. توی تمام تنم، یه خواهش شدید، راه میوفته. در اطاقمو باز میکنم. میرم به طرف اطاق بابام. فقط کافیه دستمو دراز کنم. فقط کافیه دستمو بذارم روی دستگیره در. فقط یه قدم کوچیک.
- بخواه منو...بخواه..
دستمو، دراز میکنم.
---------
[عکس: 80.jpg]

[عکس: 81.jpg]

[عکس: 82.jpg]

---------
در، بی صدا باز میشه.شارون، دستشو از روی زنگ برمیداره.
- های پادر. این دوست من از شهر اومده. میخواستم کلیسا رو بهش نشون بدم.
پیرمردی با موهای کاملن سفید، بهمون لبخند میزنه:
- اوکی. بیاین تو. کار خوبی کردین که اومدین.
شارون، وارد میشه. من پشت سرش میرم.
- کارتون که تموم شد، صدام کنین. لطفن.
پیرمرد، از پله های توی راهرو بالا میره. من و شارون، از در چوبی و بزرگ روبرو، وارد کلیسا می شیم.
- این پادر بود شری؟
-آهان.
-همون پادر؟ پدر ماکسیم؟
- آهان.
شارون میره جلو. نزدیک صندلی های ردیف اول می ایسته. من نگاش میکنم.شارون، زانو میزنه و دعا میکنه. بعد، سرشو برمیگردونه و به من نگاه میکنه. میرم جلو و کنارش می شینم. نگاه میکنم به مجسمه کریستوس که توی بغل مامانشه. فضای قدیمی کلیسا، با بوی چوب و شمع، غمگینم میکنه. نگاه میکنم به شارون که زل زده به روبرو و توی خودشه.
- شری. بگو.
شارون، دستمو میگیره. فشار میده.
- اونجا. اون گوشه می نشست و پیانو میزد.
نگاه میکنم به یه گوشه خالی که شارون اشاره میکنه. بعد، یهو، یه جرقه توی مغزم روشن میشه.
- فهمیدم. فهمیدم.
شارون، سرشو میگیره توی دستاش.
- آره. می فهمی. باید بفهمی.
از جام بلند میشم. به طرف در کلیسا حرکت میکنم. احساس می کنم دارم خفه میشم. عصبانی ام. بغض توی گلومه. می خوام گریه کنم. می خوام جیغ بزنم. صدای پای شارون، پشت سرم میاد. بیرون کلیسا، می ایستم. شارون، میاد و کنارم می ایسته. نگاش نمی کنم. راه می افتم. شارون، کنارم میاد. چند قدم از کلیسا دور می شیم. شارون، یهو، میره کنار جاده می شینه. سرشو میذاره رو زانوش و گریه میکنه.میرم و کنارش می شینم.
- منو ببخش شری.
گریه شارون بیشتر میشه. سرشو میگیرم توی بغلم. شارون، روی چمنا دراز میکشه.
- نباید می ذاشتم. نباید. تقصیر من بود.
شارون، سرشو بلند میکنه. اشکاشو با کف دست پاک میکنه. نگاه می کنه به جنگل روبرو.
- از اون شب لعنتی تا حالا، به هیچی نمی تونم فکر کنم. فقط به چشماش. فقط به انگشتاش. دارم دیوونه میشم. دیوونه می شم شیوا...
صدای پا، با خش خش برگ و شن، از پشت سرمون میاد. هر دو سرمونو بر میگردونیم. پادر، با قدمهای بلند، و موهای سفید نزدیک میشه.
- چی شد دخترا؟ حالتون خوبه؟
شارون، جواب میده:
- بله پادر. چیزی نیست.
پادر، با لبخند نگامون می کنه.
- خانومهای زیبا، میتونم شما رو به یه چایی دعوت کنم؟
شارون، دوباره جواب میده:
- اوه. مرسی. نه. دیگه باید بریم.
من میگم:
- مرسی. من موافقم.
پا میشم. شارون هم. بر میگردیم به طرف کلیسا.
--------
[عکس: 83.jpg]
--------
در اطاق بابامو باز می کنم. میرم تو. در اطاق رو پشت سرم می بندم. همونجا می ایستم.و تکیه میدم به در. به بابام نگاه می کنم. دراز کشیده روی تخت و پشتش به منه. میدونم که بیداره. بابام با کوچکترین صدا از خواب می پره. صبر میکنم تا آروم برگرده. بر میگرده. چشاشو باز میکنه. و نگام میکنه. هیچی نمی گم. اون هم، هیچی نمی گه. فقط نگام میکنه. بعد، برمیگرده و زل میزنه به سقف. یه دستشو از زیر لحاف در میاره و دراز میکنه. میرم جلو. میرسم بالای سرش. لحاف رو میزنم کنار. می شینم روی تخت. بعد، سرمو میذارم روی دستش که دراز کرده. لحاف رو میکشونم روی خودم. بابام، بی حرکت، همونجور به سقف نگاه میکنه. سرمو میبرم جلوتر. صورتمو می چسبونم به گردنش. دستمو میذارم روی سینه اش
- پاشو دیگه. تنبل.
بابام، یهو، برمیگرده به طرفم. حالا سینه ش محکم میچسبه به سینه م.دستشو میندازه دور کمرم. فشارم میده به خودش.
- خیلی وقته پا شدی؟
گرمای تنش، دلمو می لرزونه. پامو میندازم روی پاش. دستمو از روی سینه ش برمیدارم و میذارم روی کمر لختش. شکمم می چسبه به شکمش.
- آره. یه ساعته بیدارم.
بابام، دستشو از روی کمرم برمیداره. می بره پایین. میذاره روی شرتم. درست بالای کوسم.
- لباسای شناتم پوشیدی؟
نفس نفس میزنم. انگشتاش حالا درست روی کوسم هستن.
-آره. پوشیدم.
بابام، دستشو می بره و روی کونم میکشه. سینه شو محکم فشار میده به سینه م. پستونام می چسبن به سینه ش.
- اینکه خیلی لختیه دختر...
پاشو بلند میکنه و میندازه روی پام. کیرش، می چسبه به کوسم. زیر چشمی نگاش میکنم. چشاشو بسته. لحاف رو می کشونم روی سرم.
- میخواین عوضش کنم؟
بابام، خودشو میندازه روی من.دو تا پاهامو، دور کمرش حلقه میکنم. کیر سفتشو احساس میکنم که به کوسم فشار میاره. لباشو میذاره روی سینه م. درست وسط پستونام. صدای نفسش قطع میشه. من، چشامو می بندم.
---------

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 04:33 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 04:53 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:56 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:59 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:10 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:11 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 08:52 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 08:57 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 09:18 PM
عشق ممنوع - توسط Ouroboros - 02-22-2013, 12:02 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-22-2013, 12:39 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-22-2013, 10:03 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 1 مهمان