02-21-2013, 06:47 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #5
***
shiva_modiri
Jan 28 - 2008 - 02:03 AM
پیک 9
قسمت هفتم: دانیل
با دانیل، شب دوم، توی خونه کریستل آشنا شدم. کریستل گفت:
- شیوا، از دانیل خواهش کردم بیاد پیش ما، که تو تنها نباشی.
همسن خودم بود. با موهای تیره بلوند. و چشمهای قهوه ای. به من و بابام دست داد و نشست کنار من.
- دانیل خواهر زاده منه. توی کالج ارتش درس می خونه. چه قسمتی بود دانی؟
دانیل گفت: جغرافیا و اکتشافات.
کریستل گفت: اوکی. بهتره خودتون برید بهتر با هم آشنا بشید. دانی، باید چهار چشمی مواظب شیوا باشی. وگرنه باباش به فرانسه اعلان جنگ میده. سر ساعت برگردین خونه لطفا.
دانیل پا شد. من هم پا شدم. رفتم و بابامو بوسیدم.
- ما دیرتر میایم شیوا. مراقب خودت باش.
- اوکی.
و رفتیم. بابام با کریستل. من با دانیل. اول رفتیم مک دونالد. بعد یه دیسکو توی مرکز شهر. دانیل زیاد حرف نمی زد. من از آدمایی که زیاد حرف میزدن خوشم نمی اومد. انگار می دونست.حتی توی دیسکو، برای خودش آبجو گرفت . و برای من کولا. حدس زدم کریستل بهش گفته، که چطوری با من رفتار کنه. یه بار هم جرات نکرد ماچم کنه. اما چند ساعت بعد، وقتی برگشتیم، توی باغ کریستل، یهو دست انداخت توی کمرم.
- شیوا؟
-ها.
- بهت خوش گذشت؟
- آره.
با هر جمله ای که می گفت، منو محکمتر می چسبوند به خودش.
- شیوا؟
- ها..
صورتشو نزدیک کرد و لبامو بوسید. بعد، دستشو از روی کمرم برد پایین گذاشت روی کونم. منتظر موند. من، با دو تا دستام ، صورتشو محکم گرفتم. دانیل، دستشو برد زیر دامن کوتاهم. از روی شورت، کوسمو مالید. داشتم داغ می شدم. صورتشو ول کردم.
- بریم دانی. اینجا نه.
وارد ساختمون شدیم. رفتیم به طرف اطاق من. یهو ایستادم. در اطاق بابامو باز کردم. رفتم نشستم روی تخت. قلبم تند تند میزد. دانیل ایستاد روبروم. پیرهنشو در اورد. من نگاش میکردم. شلوارشو در آورد. لخت ایستاد روبروم. من ، همینجور نگاش می کردم.
- دانی. این اولین بار منه.
دانیل لبخند زد. اومد و کنارم نشست. من، دزدکی کیرشو نگاه میکردم. شروع کرد به بوسیدنم. بعد، دگمه های پیرهنمو باز کرد. لختم کرد. آروم خوابوند روی تخت. من ، دامنمو در اوردم. بعد، دستامو از هم باز کردم. یه حال تازه و عجیب داشتم.
- واقعا اولین بارته؟
صداشو نمی شنیدم. داشتم سبک می شدم. توی هوا بودم.رسیده بودم به سقف اطاق. از اونجا، شیوا رو میدیدم. لخت مادر زاد. با دستای باز. با پاهای باز. و دانیل، داشت پستوناشو می خورد. شکمشو می خورد. کوسشو می خورد. شیوا می نالید.
- بابا. بابای من. کجایی؟
دانیل، با حرص و اشتیاق، مثل یه سرباز توی یه سرزمین بکر و جدید، تمام شیوا رو تصرف میکرد.
- چرا نیستی بابا؟ بیا…
از سقف اطاق میام پایین. پایین تر. یهو، سنگینی دانیل رو، روی خودم حس میکنم.
- خواهش میکنم شیوا.
پاهام به هم قفل شدن. دانیل، سعی میکنه پاهامو از هم باز کنه.
- پاهاتو باز کن. عزیزم…
- نو….نو…
دانیل، برمیگرده. با تعجب نگام میکنه.
- سوری شیوا. متاسفم.
می شینم. دستامو حلقه میکنم دور سینه ام.
- اشکالی نیست.مهم نیست.
- من فکر کردم..
- گفتم که. مهم نیست.
دانیل، آروم لباساشو میپوشه. می شینه روی تخت. سرشو میندازه پایین.
- برو دانی. لطفا برو.
پا میشه و از اطاق میره بیرون. نگاش نمی کنم. لباسامو می پوشم. دراز میکشم روی تخت. احساس سرما میکنم. جمع میشم توی خودم. می خوابم.
---------
شرح عکس: شری بلوند- شری مو مشکی
---------
- شیوا...
چشامو آروم باز میکنم. شارون، از پشت چسبیده بهم.
- شیوا... بیداری؟
برمیگردم طرف شارون. زیر لحاف، بوی عطر بابامو احساس میکنم. چشمام باز میشن. زل میزنم به شارون. توی تاریکی زیر لحاف، چشماش برق میزنه.
- خدای من..
دست میکشم به صورتش. خیس عرقه. تنش میلرزه.
- شری. چت شده؟
شارون، خودشو می چسبونه به من.
- وای خدا... شیوا..
احساس میکنم لرزش تنش ، به من هم منتقل شده. بغلش میکنم. بدنش داغ داغه.
- بابام؟
شارون سرشو تکون میده.
- ازت خجالت می کشم. وای خدا...
محکم تر بغلش میکنم.
- حرف نزن شری. بخواب.
شارون، با لرزش حرف میزنه.
- ازت خجالت می کشم ... شیوا...
- فردا. فردا همه چیزو بهم بگو. حالا بخواب.
- می خوابم.
- بخواب.
---------
شرح عکس: سکسی شری
---------
فردای اون روز، دانیل رفته بود.تمام روز، توی باغ کریستل قدم میزدم. حوصله حرف زدن با کسی رو نداشتم.
- جرا جلوشو گرفتم. چرا؟
یادم اومد، که تا اون لحظه، با هیچ کس، بطور جدی، راجب به سکس حرف نزده بودم.
- بابام چی فکر میکنه؟
فکر می کنم ، شاید دیشب، بابام میدونست چه اتفاقی قراره بیفته. شاید دانیل رو برای همین انتخاب کرده بود.
- چی شد یهو؟
دیشب، برای اولین بار ، با یه پسر می خوابیدم. اما چرا رفتم توی اطاق بابام؟ شاید اگه به اونجا نمی رفتم اون اتفاق نمی افتاد. حالا می فهمیدم. شاید هم نه. گیج بودم. شاید دلم می خواست ،دانیل، مثل بابام باهام رفتار کنه. شاید از رفتار حریصش بدم اومده بود. آره. شاید. نه. می شینم روی یه نیمکت وسط باغ.
صحنه های اتفاق دیشب، پشت سر هم، توی مغزم رژه میرن. چرا پاهام به هم قفل شدن؟ چرا بهش اجازه ندادم؟ چرا بابامو صدا میکردم؟
شاید فکر میکردم دارم به بابام خیانت میکنم؟ نه. بابام میدونست. حتما می دونست. شاید هم نه. شاید فکر نمی کرد دانیل زیاده روی کنه. اما.. من بودم که بهش اجازه دادم. من گفتم بریم توی اطاق. پس چرا؟ چی شد؟
- شیوا؟
کریستل از دور صدام میزنه. میاد طرفم.
- خلوت کردی؟
خودمو روی نیمکت جابجا میکنم.
- باغ قشنگی دارین خانم کریستل.
کریستل می شینه کنارم. به اطراف باغ نگاه می کنه.
- آره. قشنگه.
بعد می پرسه:
- دیشب خوش گذشت؟
_ آره. خوب بود.
- راستی. دانی زنگ زد. گفت امشب میاد سراغت که برید سینما.
- آره؟
- من و بابات امشب میریم خونه یکی از دوستان. شب می مونیم.
- آره؟
کریستل با تعجب زل میزنه به صورتم.
- شیوا؟
- بله؟
- حالت خوبه عزیزم؟
می خندم. یهو احساس خوشحالی میکنم. نمی دونم بخاطر دانیل هست یا نه. اما احساس می کنم خیالم راحت شده.
- من خوبم کریستل.
- اوکی.
- دانیل دیگه چیزی نگفت؟
کریستل پا میشه.
- قدم بزنیم؟
پا میشم. قدم میزنیم. کریستل، بازوشو حلقه میکنه توی دستم.
- شیوا. میدونی از چه چیز بابات خیلی خوشم میاد؟
- نه. از چه چیز؟
- از حرفایی که نمی زنه. بابات کم حرف میزنه. اما اگه خوب دقت کنی، حرفایی که نمی زنه، می تونی بشنوی.
- میدونم. اما چطوری؟
شن های سفید، زیر پامون خش خش میکنن. فکر میکنم به حرفهایی که بابام نمی زنه.
- چطوری باید گوش بدم؟
کریستل، سرشو میگیره بالا. نگاه میکنه به نوک یه درخت. برای اولین بار، توی صورتش دقت میکنم. فکر میکنم به اون شب که صدای عشقبازی کریستل و بابامو شنیدم.
- تو دختر باهوشی هستی شیوا. حتما میدونی.
فکر میکنم به چشمهای بابام ،که نمی تونستم توشون نگاه کنم. فکر میکنم به لباش ،که همیشه بسته بودن. فکر می کنم..
- شما بگین. لطفا.
کریستل، همونجور به نوک درخت نگاه می کنه.
- بابات با دستاش حرف میزنه. با انگشتاش.
می دونستم.
---------
---------
- انگشتاش شیوا...
شارون، سرشو کرده توی بالش. نگام نمی کنه. سرشو از توی بالش در میارم.
- شری؟
- ها؟
- آروم بگیر و همه چیزو تعریف کن. اوکی؟
دیشب، از همون موقع که شارون ، به سراغ بابام رفت. و تا همون وقت که برگشت. نتونسته بودم بخوابم.خسته و گیج بودم. حالا نزدیک یازده صبح بود.
- دیشب تونستی بخوابی؟
- آره. چند ساعتی خوابیدم. تو چطور؟
- من هم همینطور.
- حالا بگو شری. بگو.
شارون، لحاف رو می کشونه روی سرش.
- بیا زیر لحاف.
سرمو میبرم زیر لحاف. شارون، چشماشو می بنده.
- همه چیزو بگم؟
- آره شری. قول دادی.
- همه چیزو؟
- آره.
- وای خدا... باشه. میگم.
- بگو دیگه.
- نگام نکن شیوا. وای...
چشمامو می بندم.
- نگات نمی کنم. بگو. همه چیزو بهم بگو.
---------
توی سینما، دانیل دستامو سفت گرفته بود. صبح که دیدم رفته، ناراحت شده بودم. فکر میکردم حتما هر دومون یه کار احمقانه کردیم، و دیگه هیچوقت نباید همدیگه رو ببینیم. اما وقتی شب به خونه کریستل اومد، هر دومون، انگار برای اولین بار همدیگرو میدیدیم. اصلا حرفی از شب گذشته نزدیم. وقتی فیلم تموم شد، برگشتیم خونه. دانیل خیلی مودب رفتار میکرد. بهش گفتم:
- امشب اینجا امپراطوری منه.
خونه بزرگ کریستل، خلوت خلوت بود.فقط برای من.
- آقای دانیل، می تونی بیای تو.
خندید و خیالش راحت شد. اما انگار، از جریان دیشب ترسیده بود. جرات نمی کرد بهم نزدیک بشه. اما امشب، من بودم که می خواستم. آره. تازه داشتم خودمو می فهمیدم. من، مثل بابام بودم. همه چیز ، باید توی کنترل خودم بود.
- دانی. بیا اینجا.
دانیل، اومد و نزدیک من ایستاد.
- بغلم کن.
دانیل، دستاشو حلقه کرد دور کمرم. توی گوشش زمزمه کردم:
- مهربون باش. خوب باش. اوکی؟
- اوکی. شیوای عزیزم. اوکی.
صداش میلرزید. چشمامو بستم. دانیل، گردنمو بوسید. بعد، وسط سینه مو بوسید. دگمه پیرهنمو باز کردم.
دانیل، پستونامو بوسید. بعد، نوک پستونامو خورد. داغ شدم.
- می خوای منو؟
نفس نفس میزد.
- آره. میخوام.
دست گذاشتم روی شونه هاش.هولش دادم به طرف پایین. همونجور که ایستاده بودم. دانیل، زانو زد جلوی پاهام. سرشو اورد جلو، دامنو بالا زدم. دانیل کوسمو از روی شورت بوسید.
- می خوامت شیوا.
از بالا بهش نگاه کردم.
- پاشو دانی.
پا شد. مثل جادو شده ها نگام میکرد. هولش دادم طرف مبل. نشست و کمر بندشو باز کرد. رفتم جلو. نشستم روی پاهاش.
- لخت نشو. نه.
دستاشو گرفتم و گذاشتم دور کمرم. دامنمو زدم بالا. دستاشو گذاشتم روی کونم. کوسمو می مالیدم روی کیرش. که زیر شلوار سفت شده بود. دانیل، با دو تا دست کونمو می مالید. فشارم میداد به خودش.
- آروم باش. آروم.
نمی تونست آروم باشه.
- نمی تونم صبر کنم.
- حرف نزن.
- بذار شلوارمو در بیارم.
- صبر کن.
از هیجانش لذت می بردم. سرمو بردم کنار گوشش.
- دانی. کاری کن که هیچوقت فراموشت نکنم.
دانیل سرشو بالا گرفت. نگام کرد.
- بریم بالا دانی. بریم به اطاق من.
---------
***
shiva_modiri
Feb 02 - 2008 - 04:56 AM
پیک 10
قسمت هشتم: دختر عزیز بابا
از پیش تو که رفتم، داشتم از هیجان میمردم. به هیچی فکر نمی کردم. فقط یه چیز میخواستم. با سرعت خودمو رسوندم پایین. تلویزیونو روشن کردم و دراز کشیدم روی مبل. بابات، همون موقع وارد شد. سرمو برگردوندم و نگاش کردم.
- های.
- های.
بابات اومد جلوتر. من نشستم.
- شیوا کجاست؟
- خوابیده.
بابات نشست و کفشاشو در اورد.
- خیلی وقته خوابیده؟
من، گردنمو کج کردم. عشوه اومدم.
- آره. خیلی وقته. خسته بود. من حوصلم سر رفت.
بابات پا شد. پرسیدم:
- قهوه میخورین؟ درست کنم براتون؟
بابات راه افتاد.
- اوه مرسی. اگه مشکلی نیست.
پا شدم. راه افتادم طرف آشپزخونه. هیکلمو پیچ و تاب میدادم. میدونستم بابات از پشت سر، داره کونمو دید میزنه. صبر کردم تا صدای پاشو روی پله ها شنیدم. یه لیوان قهوه درست کردم و رفتم بالا. به طرف اطاق کار بابات. لیوان قهوه رو گذاشتم روی میز و همونجا ایستادم. بابات داشت ساعتشو باز میکرد و به من نگاه میکرد.
- مرسی شارون.
چشمم افتاد به مدرک قاب شدش روی دیوار. رفتم جلو و به قاب نگاه کردم.
- اوه. فلسفه.
نگاه کردم به بابات. لبخند میزد.
- من خیلی فلسفه دوست دارم.
بابات نگاه کرد به مدرکش. بعد به من.
- جالبه. پس یه وقت باید بحث فلسفی بکنیم.
بعد ،شروع کرد به مزه مزه کردن قهوه.نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم. هی سرمو اینور و انور میکردم. ایستادم روبروی کتابخونه و به کتابا نگاه کردم. پشتم به بابات بود. دستمو بردم بالا، تا یه کتاب از قفسه های بالا بردارم. می خواستم کونمو نشونش بدم. میدونستم که الان داره به رونهای لختم نگاه میکنه. یهو احساس کردم پشت سرم ایستاده. دلم ریخت. برگشتم. دیدم روبروم ایستاده.
- کدومشو میخوای؟
سرم ، درست زیر گردنش بود. یه حس عجیبی داشتم. انگار برای اولین بار، با یه مرد روبرو میشدم. توی اطاق نیمه تاریک، بوی کتاب . بوی عطر مردونه بابات. و میل شدیدی که توی من بود. داشتم از حال میرفتم. صدام در نمی اومد.
- اون یکی. جلد سبزه.
آروم برگشتم. فاصله بین من و بابات کمتر شده بود. حالا، کونم چسبیده بود بهش. دستشو برد بالا و کتابو برداشت. آروم کونمو فشار دادم بهش. بابات، از همون موقع که وارد اطاق شدم، فکرمو خونده بود. همین حرکت کافی بود که مطمئن بشه. یه لحظه هر دومون بی حرکت موندیم. کتاب رو به دستم داد. از جاش تکون نخورد. من همونطور که پشتم بهش بود به کتاب نگاه کردم.
- شارون؟
- بله.
- با این موهای مشکی خیلی زیبا شدی.
خیالم راحت شد. برگشتم. حالا روبری هم ایستاده بودیم.
- خوشگل شدم؟
بابات، مثل یه شکارچی ماهر، منو توی گوشه کتابخونه گیر انداخته بود.
- آره. خیلی خوشگل شدی.
نفس نفس میزدم. هول شده بودم. بابات منتظر یه علامت دیگه بود.
- شما خوشتون میاد؟
بابات آروم حرف میزد. زمزمه میکرد.
- آره. من از موهای مشکی خیلی خوشم میاد.
جرئت پیدا کردم. سرمو بردم بالا. میخواستم چشمامو ببینه.
- موهای مشکی. با چشمهای آبی. خیلی خوشگلی شری.
یه نفس عمیق کشیدم. گردنمو کج کردم. طوری که انگار میخواستم بیفتم. بابات جواب حرکتمو داد. دستشو اورد جلو. گردنمو گرفت. دستشو گذاشت کنار گوشم. چشامو بستم. تسلیم شدم.
---------
- میخوامت. برای همیشه.
دانیل، زیر گوشم زمزمه میکرد. سینه لختشو به سینه م می مالید. من چشامو بسته بودم. حال موقعی رو داشتم که در 16 سالگی بالش بابامو بغل کرده بودم.
- میخوای منو؟
دانیل با کف دستش کوسمو می مالید.
- می خوامت. برای همیشه.
توی دلم، پر از هیجان و لرزش بود. دانیل، دستمو گرفت. برد زیر لحاف، و روی کیرش گذاشت. یه لحظه دستم بی حرکت موند. دلم میخواست کیرشو ببینم. برای اولین بار بود. همه چیز اولین بار اتفاق می افتاد. نمی تونستم فکر کنم. فقط حس میکردم. یه خواهش درونی، یه اتفاق که باید انجام میشد. اما لذت نمی بردم. با دستم ، سینه دانیل رو فشار دادم. از روی سینه ام بلند شد. دراز کشید کنارم. سرمو بردم زیر لحاف و روی شکمش گذاشتم. زل زدم به کیرش. یهو، یه چیزی توی دلم راه افتاد. مثل آب گرم. به بابام فکر کردم. به کیر بابام. احساس کردم دارم داغ میشم. هر چی بیشتر چهره بابامو مجسم میکردم، حشری تر میشدم.
- کیرتو میخوام.
داشتم فارسی حرف میزدم. با خیال بابام. که زیر لحاف کنارم بود.
- کیر تو رو میخوام بابایی.
دانیل، سرشو کرد زیر لحاف.
- شیوا؟
چشامو باز کردم. از زیر لحاف اومدم بیرون.
- بکون منو دانی.
دانیل خودشو کشید روی من. چشامو دوباره بستم. دانیل، پاهامو از هم باز کرد. سر کیرشو گذاشت روی کوسم. فشار داد.
- آخ...
صدای عشقبازی بابام با کریستل توی گوشم بود.
- بابا...
کیر دانیل به کوسم فشار می اورد. تنم داشت میلرزید. انگشتای بابامو ، روی کمرم حس میکردم. کیر سفت شده بابامو زیر شلوارش حس میکردم. خودمو فشار می دادم به کیر بابام.
- آخ..
یهو چشامو باز میکنم. درد، توی تمام دلم می پیچید. می خواستم پاهامو به هم بچسبونم. نمی تونستم. دانیل، با دو دست کمرمو محکم گرفته بود.حالا، کیرشو حس میکردم که تا ته توی کوسم بود. تکون نمی خوردم. با هر حرکت، درد می اومد. دانیل، همونطور بی حرکت مونده بود. به من نگاه میکرد.
- اذیت شدی؟ آره؟
سرمو تکون دادم.
-درش بیارم؟
سرمو تکون دادم.
دانیل خودشو آروم به عقب کشوند. دستامو گذاشتم وسط پاهام و مچاله شدم.
- سوری..
دانیل صورتمو بوسید. نگام کرد. بهش اخم کردم.
-آرومتر.
- من که آروم بودم. تو یهو فشار دادی.
- من فشار دادم؟
- باور کن شیوا. تو بودی.
- اوکی. حالا آرومتر.
این بار، من روی دانیل خوابیدم.
- آروم دانی. آروم.
کیر دانیل، آروم آروم، توی کوسم میرفت. کوسم داغ شده بود. تمام تنم داغ شده بود. دانیل دو تا دستاشو گذاشت روی کونم. زل زدم توی چشماش.
- چه کوس داغی. چه کوس خوبی.
روی کیرش بالا و پایین میرفتم.
- می خوامت. برای همیشه شیوا.
ساکت بودم. نگاه میکردم به صورتش. می خواستم صورت دانیل برای همیشه توی ذهنم بمونه.
- تو اولین هستی دانی. برای همیشه.
--------
- برو به اطاق خواب من. و صبر کن.
مثل جادو شده ها، از اطاق کار بابات در اومدم. رفتم توی اطاق خوابش. لخت شدم. ایستادم جلوی آینه. صبر کردم. اونقدر تا بابات اومد. از پشت چسبید بهم. بعد، انگشتاشو کرد توی موهام. از اونجا، رفت روی پیشونیم. و همینجور، با سر انگشت، رفت روی پلکام. روی لبام. گردنم.نوک پستونام. و توی نافم. بدنم مور مور می شد. به لرزه افتاده بودم. انگار از انگشتاش اتیش بیرون میومد. هر جا که انگشتشو میذاشت، می سوخت. بعد، منو برد به طرف تختخواب. روی تخت دراز کشیدم. نشست بالای سرم. دوباره شروع کرد. از روی پیشونیم. باز رفت تا توی نافم.پایین تر نمی رفت.
- برگرد.
نگاش کردم. دوباره گفت برگرد. برگشتم و روی شکم خوابیدم. انگشتاشو گذاشت روی گردنم. بعد آروم رفت پایین. روی مهره های کمرم. دونه به دونه. رسید بالای کونم. همونجا ایستاد. داشتم دیوونه میشدم. جرات حرف زدن نداشتم. یه حس عجیب و غریب پیدا کرده بودم. می ترسیدم. لذت میبردم. تسلیم بودم. با تمام هیکلم خواهش میکردم. برگشتم. پاهامو از هم باز کردم. دستمو گذاشتم روی کوسم. شروع کردم به مالیدن. کوسم خیس و داغ شده بود. بابات نگام میکرد. زل زده بود توی چشمام. با دو تا دستام، کوسمو باز کرده بودم. پیچ و تاب می خوردم.
- وای... خدا...
همینجور نگام میکرد. نزدیک بود به گریه بیفتم.
- می خوام... می خوام...
بابات دراز کشید کنارم. با لباس. خودمو چسبوندم بهش. رفتم توی بغلش. بدنم میلرزید.احساس میکردم توی بغلش هر لحظه کوچیکتر میشم. یه احساس آرامش و شادی عجیب توی دلم بود. من، شارون، با چشمای پر از شهوت، با پستونای برجسته و گرد، با رونهای سفت و کشیده، با کوس و کونی که هر مردی رو به زانو میزنه، لخت مادرزاد توی بغل بابات بودم. و اون، ... وای... خدا... انگار وجود نداشت. فقط انگشت بود. چند تا انگشت که هر جای تنم میذاشت، می سوزوند.
- بکون منو.. بی رحم.
بابات، دستشو از روی کمرم برد پایین. آروم. هر چی پایین تر میرفت، لرزش من هم بیشتر میشد. رفت. پایین تر. انگشتای داغش کنار کوسمو سوزوند. کف دستشو گذاشت روی کوسم. یهو، کوسم پر از آتیش شد. تا مغز سرم سوخت.
- وای.... خدا...
به اوج رسیدم. کوسم خیس خیس شد. می خواستم جیغ بزنم.چرا منو نمی کرد؟ چرا کیرشو نمیذاشت توی کوسم؟
- وای... خدا...چرا...؟
بابات، انگشتشو گذاشت روی لبم. بعد،آروم، زیر گوشم زمزمه کرد:
- شری... تو.. دختر عزیز من هستی...
----
.Unexpected places give you unexpected returns