02-21-2013, 06:46 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #4
***
shiva_modiri
Jan 20 - 2008 - 05:15 AM
پیک 7
برای همه شما که خوب هستین. و برای دوستان جدیدم.
SaintAnger : عزیزم: مرسی که با احساس من همراهی میکنی. میدونی که همیشه یه تراژدی لازم هست تا قدر چیزهای خوبی که در زندگی داریم بدونیم. مرسی که خوب هستی.
amir_yazd عزیزم: وقتی به ایران رفتم متوجه شدم که فارسی من با فارسی اونجا خیلی فرق داره. کلمه هایی که من استفاده میکردم اونها بکار نمی بردن و برعکس. من فارسی رو با معلم خصوصی و کتاب یاد گرفتم اما در دو سال گذشته زبونمو بهتر کردم. راستش الان هم برای نوشتن اول هلندی فکر میکنم بعد به فارسی ترجمه میکنم. مرسی که امیدوارم میکنی.
love_loser عزیزم: مرسی که اینقدر خوب هستی.مرسی عزیزم. من هم میدونم که بزرگ شدم. چیزهایی توی زندگی هستن که آدمو بزرگتر از سنش میکنن. همیشه خوب و مهربون باش. مرسی.
aria_gio2000 عزیزم: مرسی که اینجا هستی.خوشحالم که شاد هستی.
destiny_1970_sa عزیزم: من برای نوشتن نزدیک یک سال فکر کردم. و درست میگین که با هدف می نویسم. و حالا خوشحالم که اینجا می نویسم و شما می خونین. اما تجربه نوشتن اینجوری نداشتم. از 13 سالگی خاطراتمو می نوشتم و شعر هم زیاد نوشتم. همه به انگلیسی یا هلندی. و همه ما با نوستالژی زندگی میکنیم. مرسی عزیزم.
behnam34 . Ema87 .kia_soosk .delbigharar : مرسی که اینجا هستین. دوستتون دارم.
شیوا
***
shiva_modiri
Jan 20 - 2008 - 10:01 PM
پیک 8
قسمت ششم: بوسه فرانسوی
شارون، دل توی دلش نیست. هی میشینه روی تخت. هی پا میشه. میره جلوی آینه. به موهاش دست میکشه. عقب میره. جلو میاد.
- آروم بگیر شری.
شارون، می شینه روی تخت. من به کتابام نگاه میکنم.
- ببینم. تو این فرمای کارآموزی رو پر کردی؟
شارون پا میشه. میاد کنارم. و به کتابا نگاه میکنه.
- مگه پرشون نکردی؟
من فرم ها رو میگیرم جلوی چشماش.
- می بینی که. هنوز پر نکردم.
شارون برمیگرده و میشینه. با بی حوصلگی میگه:
- جایی رو برای کارآموزی انتخاب کردی؟
میرم و کنارش میشینم. حرف درس رو پیش میارم چون نمی خوام حرف بابامو پیش بیاره.
- آره. انتخاب کردم شری. میرم اداره کمکهای حقوقی.
شارون دراز میکشه روی تخت.
- حوصله داری شیوا؟ اونجا که تمام وقتت گرفته میشه.
- آره میدونم. میخوام تمام وقتم گرفته بشه.
شارون میشینه و به ساعتش نگاه میکنه.
- شیوا؟
- ها؟
- امسال تابستون برنامت چیه؟
- برای مسافرت؟
- اوهوم.
- نمی دونم. شاید برم پاریس.
شارون پا میشه و میره جلوی آینه می ایسته.
- بیا با من بریم اسپانیا.
من هم میرم جلوی آینه می ایستم.
- نو. میرم پاریس. همراه بابام.
کلمه بابام رو می کشونم. اونقدر که شارون برمیگرده و نگام میکنه. توی چشماش می خونم که عصبانیه. برمیگردم و می شینم.
- شری؟
شارون میاد و کنارم میشینه.
- گوش کن شری. اینو فراموشش کن. حتی اگه باهات دوست بشه برای یه ساله. تازه، دوستی من و تو هم خراب میشه. میخوای اینو؟
اسم بابامو نمی یارم. میگم این. می ترسم اسم بابامو بیارم. احساس میکنم یه مثلث خطرناک توی رابطه من و بابام و شارون داره ایجاد میشه. احساس میکنم چیزایی که به شارون می گم زیاد صادقانه نیست. داشتم بهش حسودی میکردم. اینو میدونستم. احساس میکنم از خودم بدم میاد. دست میندازم دور گردنش و بغلش میکنم.
- شری. بابای من آدم بی رحمیه. بهش نزدیک نشو.
شارون محکم بغلم میکنه.
- باشه عزیزم. هر چی تو بگی.
همینجور توی بغلم میمونه. تا وقتیکه زنگ تلفن اطاقم به صدا میاد. گوشی رو بر میدارم. بابامه. میگه باید برای کارش بره یه شهر دیگه. شاید تا 2 شب طول بکشه. میگه از شارون بپرسم که پیشم بمونه.میگه خبرشو زود بهم بده. میگه...
- اوکی بابایی. می پرسم.
گوشی رو میذارم. به شارون نگاه میکنم. قبل از اینکه سوال کنم جواب میده:
- آره. میتونم بمونم.
بعد موبیلشو از کیفش در میاره. با مامانش صحبت میکنه. من گیج میشینم روی صندلی کنار پنجره. به بیرون نگاه میکنم. فکر میکنم. میدونم توی اتفاقی که داره میفته مقصرم. میدونم دیگه نمی تونم جلوشو بگیرم. میدونم که حالا این بابامه که داره به شارون نزدیک میشه. می دونم.
---------
---------
17 ساله بودم که همراه بابام رفتم پاریس. قبل از اون یه بار پاریس رو دیده بودم. وقتی که 14 ساله بودم. با تور سالیانه مدرسه رفتیم. اما پاریس همراه بابام،یه پاریس دیگه بود. پاریس موزه و راهپیمایی های خسته کننده و رستورانهای ارزون نبود. پاریس بابام، پاریس شبهای بلند و شب نشینی های مجلل و یه زن فرانسوی بود.
کریستل، یه خانم تقریبا 45 ساله و از دوستای قدیمی بابام بود. بابام، توی مسیر هلند به فرانسه، هر چی که فکر میکرد باید بدونم، از خانم کریستل و برنامه هایی که قرار بود اونجا داشته باشیم، برام گفت.
اوایل که اومده بودیم هلند، بابام چند سال برای دولت کار کرد. اما زود خسته شد. نمی تونست برای کسانی که فکر میکرد خیلی بیشتر از اونها می فهمه ، کار کنه. اونها هم باهاش خوب نبودن. می گفت، از تکبر و غرور و سوادش می ترسیدن. تا اینکه یه روز استعفا میده. و تقریبا تمام اداره رو خوشحال میکنه. بعدش تصمیم میگیره کار قالی و عتیقه بکنه. اما سرمایه کافی نداشت. نمی خواست از بابای بزرگ پول بگیره. با خانم کریستل تماس میگیره. کریستل سالها با خانواده بابام تجارت میکرده. موقعی که بابام میره دیدنش، همون جلسه اول ، حاضر میشه به بابام کردیت بده.
- چه خانم خوبی.
بابام بهم نگاه میکنه.
- آره عزیزم. خانم خوبیه. حتما ازش خوشت میاد.
- بابا؟
- بله عزیزم؟
- یه بار دیگه داستان فرنچ کیس رو بهم میگی؟
بابام زل زده به جاده. لبخند میزنه.
- الان؟
- آره دیگه. الان.
بابام یه دستشو میاره و میذاره روی سینه م. درست وسط دو تا پستونام.
- قلبت که طبیعی میزنه.
دستشو میگیرم. میذارم روی پستون چپم. فشارش میدم.
- قلب اینجاست.
تموم پستونم توی کف دستشه. قلبم تند تند میزنه. بابام، دستشو برمیداره. هونجور زل زده به جاده. حرفی نمی زنیم. بابام آه میکشه.
- شیوا؟
- هان.
- عاشق شدی؟
نگاه میکنم توی صورتش.
- شما که میگین عشق وجود نداره.
بابام نگاه میکنه به من.
- نه عزیزم. عشق وجود نداره.
نگاه میکنم به شب. به جاده دراز و تاریک.
- داستانو بگو بابا.
- باشه عزیزم. باشه.
--------
--------
- شری؟
- هان.
- تو تا حالا عاشق شدی؟
-آره شدم.
- خوب بگو.
شارون توی تخت جابجا میشه.
- شیوا؟
- بله.
- میخوام یه رازی رو بهت بگم.
از روی صندلی کنار پنجره پا میشم. میرم و کنار شارون میشینم.
- شری اگه میتونی رازتو نگو.
- برای چی؟ دوست دارم به تو بگم.
دست میکنم توی موهاش.
- موهات خیلی خوب شده شری. خیلی سکسی شدی.
شارون میشینه.
- میخوام بگم شیوا.
نگاش میکنم.
- اوکی. بگو. اما بابام میگه. کسانی که رازشونو به دیگران میگن و کسانی که دروغ میگن، آدمای ضعیف هستن. می دونستی؟
- بابات میگه؟
- اره. واسه همینه که بابام رازهاشو به هیچکس نمیگه. حتی به من که عاشقمه.
چشمای شارون برق میزنه.
- شیوا؟
- هان.
- اگه یه روز عاشق یه نفر بشی. اونو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
دراز میکشم روی تخت. زل میزنم به سقف اطاق.
- بابامو.
- اگه اون عاشق یه نفر بشه چی؟
چشامو می بندم.
- بابام عاشق کسی نمی شه. بابام، عاشق منه.
شارون سرشو میذاره روی شونم.
- میخوام بگم شیوا.
- بگو شری. بگو.
شارون، آه میکشه. گرمای نفسشو روی گردنم حس میکنم.
- یکشنبه ها، میرفتیم کلیسا. میدونی؟ روستای ما، همه تقریبا با هم فامیلن. به جز چندتا خانواده که بخاطر کارشون اونجا بودن. مثل دکتر روستا. یا پدر روحانی کلیسا. من اون موقع 15 سالم بود. پدر روحانی، یه دختر داشت به اسم ماکسیم. مثل فرشته ها بود شیوا. یه فرشته واقعی. دو سه سال از من بزرگتر بود. توی مراسم یکشنبه ، گیتار و پیانو میزد. بیشتر پسرا بخاطر اون میومدن به کلیسا. من هم، هر یکشنبه ، قشنگترین لباسامو می پوشیدم و می رفتم. بخاطر ماکسیم.....
احساس میکنم گردنم خیس شده. چشامو باز میکنم. به شارون نگاه میکنم.
- گریه میکنی شری؟
- آره.
سر شارون رو میگیرم توی بغلم.
- واقعا عاشقش شدی؟
- آره.
شارون، توی بغلم گریه میکنه.
- گریه نکن شری. عزیزم. نکن.
- نمی کنم. اوکی.
بعد، گریه میکنه. با صدای بلند.
--------
--------
آخرین بار که گریه کرده بودم، توی پاریس بود. خونه کریستل.
وقتی رسیدیم، کریستل اول قد و بالامو نگاه کرد. بعد اومد جلو و بغلم کرد. بعد دوباره برگشت و بهم نگاه کرد.
- چه دختر نازی. خدای من.
بعد، دست انداخت توی دستم و راه افتاد. رفتیم تا رسیدیم به یه پذیرایی بزرگ. اونجا چندتا زن و مرد نشسته بودن. کریستل داد زد:
- خانمها و آقایون. خوب نگاه کنین. این هم شیوا.
می دونستم صورتم از خجالت سرخ شده. به بابام نگاه کردم. داشت با مهمونا دست میداد. کریستل منو نشوند کنار خودش
بقیه ، یکی یکی شروع کردن به سوال:
- چه درسی میخونی؟
- چه زبونایی بلدی؟
- برنامه های آیندت چیه؟
- ...
بابام، نجاتم داد. پا شد. از همه عذرخواهی کرد.
- من شیوا رو میبرم به اطاقش. خیلی خسته س.
من هم پا شدم. کریستل جلومون راه افتاد. تازه، متوجه خونه شدم. خیلی بزرگ بود. به دیوارای بلند و تابلوها نگاه میکردم. کریستل فکرمو خوند.
- خونه بزرگیه نه؟ اما اگه گم شدی میتونی جیغ بکشی. البته اگه کسی صداتو بشنوه.
بعد خندید و ادامه داد:
- ایجا قبلا دو تا ساختمون بوده که یکی شدن. اطاقای شما توی اون یکی ساختمونه که مدرن تره.
می رسیم به یه راهروی قهوه ای توی طبقه دوم. کریستل وسط راهرو ایستاد. به دو تا اطاق روبروی هم اشاره کرد.
- این اطاق حضرت آقا. این هم اطاق شیوا.
بعد، در اطاق منو بازکرد.
- اگه چیزی لازم داشتی زنگ بزن پایین.
بعد صورتمو بوسید.
- شب بخیر بابا.
بابام بغلم کرد.
- خوب بخوابی عزیزم.
بعد دست انداخت توی دستای کریستل و راه افتادن. اونقدر نگاهشون کردم تا ته راهرو ناپدید شدن. رفتم توی اطاق. نشستم روی تخت و لباسامو در اوردم. نگاه کردم به ساعت روی دیوار. ده شب بود. خسته بودم. خوابیدم.
--------
- شیوا...
هم خواب بودم. هم بیدار. می شنیدم که یکی صدام میکرد.
- شیوا... شی... وا...
چشمامو باز کردم. هیچکس نبود.
- شیوا....
پا شدم. نشستم. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار. ساعت 3 نصف شب بود.
- شیوا...
حالا صدا واضح تر بود. صدای بابام بود. از اطاق روبرویی. پا شدم. رفتم نزدیک در اطاقم ایستادم. حالا صدای کریستل هم می اومد. آه و ناله میکرد. داشتن عشقبازی میکردن. چرا بابام اسم منو میاورد؟
صدا، همینطور اوج میگرفت. برگشتم و خوابیدم روی تخت. غمگین بودم. غم زیاد توی دلم بود. احساس میکردم بهم خیانت شده. اولین بار بود که عشقبازی بابامو با یه زن، از نزدیک حس میکردم. بابای بد. بغضم گرفت. گریه کردم.
---------
شارون، اشکاشو پاک میکنه.
- بعد چی شد شری؟
- بعد، یه روز رفتم به ماکسیم گفتم. بهش گفتم که عاشقش شدم.اون هم هیچی نگفت. چند روز بعد، اومد سراغم. گفت دوچرختو بردار بریم جنگل. رفتیم. اونجا دیدم یکی از پسرای دهاتمون منتظره. ماکسیم دوچرخشو داد دست من. گفت همینجا وایسا. بعدش رفت طرف پسره. تکیه داد به یه درخت. دامنشو داد بالا و شورتشو کشید پایین. پسره هم کیرشو در اورد . شروع کرد به کردن ماکسیم. اون هم تمام مدت فقط به من نگاه میکرد.
چند بار دیگه هم همین کارو باهام کرد. باهاش میرفتم اینور و انور. اون کوس میداد و من مواظب بودم. یه روز خیلی عصبانی شدم. دیگه باهاش نرفتم. بعد، سعی کردم دیگه عاشقش نباشم. اما هر وقت یاد اون موقع میفتم. اون موقع که کوس میداد و همش به من نگاه میکرد. گریه م میگیره.
- شری؟
- ها؟
- سعی کن دیگه عاشق هیچکس نشی.
شارون سرشو میذاره روی سینه م.
- نه دیگه. نمی شم.
--------
سالهای سال پیش، یه شاهزاده خانمی بود که هر خواستگاری براش میومد، حاضر نبود باهاش ازدواج کنه. چون شرط گذاشته بود، که فقط کسی که بتونه یه بوسه بی نظیر بهش هدیه کنه، لایق همسری اونه.تا اینکه یه روز، یه جوونی که عاشق شاهزاده شده، و میدونه شرط شاهزاده چیه، میره دنبال این بوسه میگرده. یه روز، که توی جنگل میگشته، چشمش به دوتا پرنده میخوره که داشتن همدیگرو میبوسیدن. پرنده ها اونقدر همدیگرو بوسیدن تا افتادن روی زمین و مردن. جوونه میره و اونا رو بر میداره. می بینه که فقط لباشون به هم چسبیده. یهو راز بوسه پرنده ها رو می فهمه. میره سراغ شاهزاده خانم. اون هم تا پسره رو می بینه عاشقش میشه. بعد همدیگرو میبوسن. مثل اون دوتا پرنده. اونقدر که میوفتن و می میرن. راز بوسه، در عشق بوده. فقط کسانی این بوسه رو میفهمن که عاشق باشن.
- شما که میگین عشق وجود نداره.
- نه عزیزم. وجود نداره. این یه داستانه.
- برای همینه که شما عاشق نمی شین؟
بابام، آه میکشه.
- من عاشق شدم عزیزم. بعدش فهمیدم که وجود نداره. تو هم ممکنه یه روز عاشق بشی. و بعدش بفهمی که وجود نداره. عشق برای همینه که زیباست. بعضی چیزا، فقط باید توی فکر ما باشن. اگه بیان بیرون، از بین میرن.
- می فهمم.
- می فهمی؟
- آره بابایی. می فهمم.
- جالبه که می فهمی.
نشسته بودیم توی یه رستوران. نزدیک برج ایفل. دلم میخواست می تونستم به بابام نشون بدم که از دستش عصبانی ام. بهش نشون بدم که عشق وجود داره. چون من عاشقشم. و حق نداره به من خیانت کنه. من، عشقو می فهمیدم. حتی می فهمیدم بعضی عشقا ممنوع هستن. نباید گفته بشن. اما بابام. اون چرا؟ چرا اون نمی فهمید؟
-------
صدای ماشین بابام میاد. وارد گاراژ میشه. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 2 نصف شبه.
- شری؟
- هان؟
- چشاتو باز نکن. گوش بده.
- اوکی.
محکم بغلش میکنم. توی گوشش حرف میزنم.
- فقط امشب. فقط با اجازه من شری. میدونم که دوست داری به بابام کوس بدی. اما فقط با اجازه من. قول بده.
- قول میدم.
- قول بده همه چیزو بهم بگی. هر چی که بهت میگه. هر کاری که باهات میکنه. قول.
- قول میدم.
شارون، چشماشو باز میکنه.
- دوستت دارم شیوا.
با چشمای بسته جواب میدم:
- امشب نه شری. برو.
-----
.Unexpected places give you unexpected returns