10-16-2012, 10:44 PM
مثل زنی که دوش گرفته، موهایش را ده دقیقه در ماسک موی آلبالو ماساژ داده، بدنش را خوشبو کرده، نیم ساعت خم شده روی سینک دستشویی و با وسواس خط چشم و خط لب میزان کشیده برای خودش، کولر را روی درجه ی کمش گذاشته، پرده های ضخیم اتاق خواب را کشیده، موهایش را ریخته روی شانه اش و با لباس خواب حریر قرمز دراز کشیده زیر ملافه ی سفید خنک و زل زده به چراغ خواب سقفی که نور نارنجی اش روی کمترین درجه تنظیم شده و منتظر است کی فوتبال تمام شود و مرد بیاید کنارش دراز بکشد... گزارشگر نتیجه را اعلام می کند. صفر-صفر مساوی و در آخر شب خوبی برای بیننده های عزیز آرزو می کند !
****************************************************
مثل زنی که نشسته روبروی سفره ی صبحانه و دارد چای اش را هم می زند و به این فکر می کند که از کجا دو-سه میلیون وام بگیرد، بفرستد تهران برای پسرش که صاحبخانه اجاره اش را زیاد کرده و پول پسر نمی رسد به خرج زندگی. هر ماه بخشی از پول بازنشستگی اش را فرستاده برای پسر و فرزندانش ولی این ماه جدن پسر کم آورده. هر چه می دود دنبال زندگی، زندگی چند صد متر جلوتر است. وضع در و همسایه هم بهتر از او نیست. این روزها هر که را می بیند فحش می دهد، می نالد و زن هیچ نمی گوید. حرفی ندارد برای گفتن. می آید خانه غصه می خورد به حال مردم که کمرشان دو تا شده زیر بار زندگی. یادش می آید تا همین اواخر بی جیره و مواجب دفاع می کرد از همه چیز، از هر که مردم فحشش می دادند. هشدار می داد که این حرف ها، حرف های دشمن است که می خواهد فاصله بیافتد بین مردم و اسلام. یادش بیاید خیلی چیزها از دست داده برای رسیدن به روزی که امروز نیست. جوانی اش که هیچ پسربزرگش را از دست داده در جنگ. غصه خورده بود اما خیالش راحت بود پسرش را در راه حق داده. این روزها هی اخبار تلویزیون گوش می دهد و هی فکر می کند یک جای کار می لنگد. هی فکر می کند حال مردم هیچ خوب نیست. هی فکر می کند و هی دلش به درد می آید...
حالا در آستانه ی هفتاد و یک سالگی، نشسته کنار سفره ی صبحانه، پای دردناکش را دراز کرده، با یک دست زانویش را می مالد و با دست دیگر چای اش را هم می زند بلکه شیرین شود این کام لعنتی. اولین لقمه نان و پنیر را که می گذارد در دهانش، بغضش می ترکد. دلش برای پسر بزرگش تنگ شده...خیلی تنگ شده...
منبع : دو تا من
دو من
****************************************************
مثل زنی که نشسته روبروی سفره ی صبحانه و دارد چای اش را هم می زند و به این فکر می کند که از کجا دو-سه میلیون وام بگیرد، بفرستد تهران برای پسرش که صاحبخانه اجاره اش را زیاد کرده و پول پسر نمی رسد به خرج زندگی. هر ماه بخشی از پول بازنشستگی اش را فرستاده برای پسر و فرزندانش ولی این ماه جدن پسر کم آورده. هر چه می دود دنبال زندگی، زندگی چند صد متر جلوتر است. وضع در و همسایه هم بهتر از او نیست. این روزها هر که را می بیند فحش می دهد، می نالد و زن هیچ نمی گوید. حرفی ندارد برای گفتن. می آید خانه غصه می خورد به حال مردم که کمرشان دو تا شده زیر بار زندگی. یادش می آید تا همین اواخر بی جیره و مواجب دفاع می کرد از همه چیز، از هر که مردم فحشش می دادند. هشدار می داد که این حرف ها، حرف های دشمن است که می خواهد فاصله بیافتد بین مردم و اسلام. یادش بیاید خیلی چیزها از دست داده برای رسیدن به روزی که امروز نیست. جوانی اش که هیچ پسربزرگش را از دست داده در جنگ. غصه خورده بود اما خیالش راحت بود پسرش را در راه حق داده. این روزها هی اخبار تلویزیون گوش می دهد و هی فکر می کند یک جای کار می لنگد. هی فکر می کند حال مردم هیچ خوب نیست. هی فکر می کند و هی دلش به درد می آید...
حالا در آستانه ی هفتاد و یک سالگی، نشسته کنار سفره ی صبحانه، پای دردناکش را دراز کرده، با یک دست زانویش را می مالد و با دست دیگر چای اش را هم می زند بلکه شیرین شود این کام لعنتی. اولین لقمه نان و پنیر را که می گذارد در دهانش، بغضش می ترکد. دلش برای پسر بزرگش تنگ شده...خیلی تنگ شده...
منبع : دو تا من
دو من
یک روزی ملت ما آزاد می شود و این روز زیاد دور نیست. فرهنگ همیشه غالب می شود بر زور و ستم و قلدری!
"فریدون فرخزاد"