08-28-2012, 04:29 PM
امام نقی در بستر بیماری بود. اطبا و حکما از وی قطع امید کرده بودند. صدای گریه سوسن و ابولاشی فضا را پر کرده بود. شمقدر سر به بیابان نهاده و عفیر هم از بس عرعر کرده بود خروسک گرفته بود.
تا اینکه حکیمی پیش آمده و گفت: یابن رسولولا. تنها یک راهحل برایش موجود است. آنهم جماع با دخترکی زیبا و باکره است. امام با خشم، شلنگ سرم و لگن و تنقیه را به سوی طبیب انداخت و گفت: ملعون شرم کن. من امام شیعیانم. دراین لحظات آخر این چه کاری است؟ سوسن و ابولاشی دست به دامان حضرت شده و شیون کنان خواستار موافقت امام شدند. امام در نهایت گفت: باشه. ولی شرط داره. شرط اول اینه که کور باشه.
طبیب: چرا مولای من؟
امام: خوب ابله واسه اینکه منو نشناسه و آبروریزی نشه. شرط دوم اینه که کر و لال هم باشه.
سوسن: این دیگه واسه چیه؟
امام: خوب شاید از روصدای من یا شما بفهمه قضیه چیه. بعد میره به همه میگه. تازه باید بیسواد هم باشه.
- بابا به سوادش چیکار داری؟
- خوب شاید بالاخره یه جوری فهمید با کی جماع کرده. نتونه هیچ جوری به کسی بگه.
- باشه. دیگه امری ندارید؟
- چرا یه چیز دیگه. باید سینههاش بزرگ باشه.
- گرفتی مارو؟ اینو دیگه واسه چی میخوای ؟
- آخه دوست دارم!
تا اینکه حکیمی پیش آمده و گفت: یابن رسولولا. تنها یک راهحل برایش موجود است. آنهم جماع با دخترکی زیبا و باکره است. امام با خشم، شلنگ سرم و لگن و تنقیه را به سوی طبیب انداخت و گفت: ملعون شرم کن. من امام شیعیانم. دراین لحظات آخر این چه کاری است؟ سوسن و ابولاشی دست به دامان حضرت شده و شیون کنان خواستار موافقت امام شدند. امام در نهایت گفت: باشه. ولی شرط داره. شرط اول اینه که کور باشه.
طبیب: چرا مولای من؟
امام: خوب ابله واسه اینکه منو نشناسه و آبروریزی نشه. شرط دوم اینه که کر و لال هم باشه.
سوسن: این دیگه واسه چیه؟
امام: خوب شاید از روصدای من یا شما بفهمه قضیه چیه. بعد میره به همه میگه. تازه باید بیسواد هم باشه.
- بابا به سوادش چیکار داری؟
- خوب شاید بالاخره یه جوری فهمید با کی جماع کرده. نتونه هیچ جوری به کسی بگه.
- باشه. دیگه امری ندارید؟
- چرا یه چیز دیگه. باید سینههاش بزرگ باشه.
- گرفتی مارو؟ اینو دیگه واسه چی میخوای ؟
- آخه دوست دارم!