07-20-2012, 12:03 PM
عرب ژنده پوشی وارد مسجد شد و از نقی (ع) که در حال شمارش خمس و زکات آن سال بود تقاضای کمک کرد.
امام که وسط چله تابستان آتش و آهن گداخته را سرد کرده بودند و سعی در فرافکنی داشتند، تقاضای مرد را به کمک جنسی تعبیر کرده و فرمودند به خانه دخترم فاطمه برو.
عرب تقاضای خود را به خانه فاطمه برد.
آن بانو که از حاتم بخشی های پدرش به جان آمده بود، شورت خویش (ع) را در آورد و به مرد بخشید.
عرب هروله کنان و گلخنده زنان به مسجد رفت و شورت را جلوی نقی انداخت.
امام غظم کیظ کرده و با بزرگواری فرمودند: هم اکنون قطعه ای از بهشت مقابل من است، چه کسی آن را از این دلقک مسخره میخرد؟
نقل است که ابولاشی شورت را خرید، عرب را سیر کرد و به فاطمه (س) نامه فرستاد که "امانتیت دست منه، اگه خواستی شبی بیا تحویل بگیر"
نامه در طول راه با خود میگفت: چه شورت با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، واسطه عشق دو مسلمان شد، و مرا هم از رفتن به مصر و اسپم باکس مالک نجات داد!
منبع: داستان گردنبند با برکت- در کامنت
امام که وسط چله تابستان آتش و آهن گداخته را سرد کرده بودند و سعی در فرافکنی داشتند، تقاضای مرد را به کمک جنسی تعبیر کرده و فرمودند به خانه دخترم فاطمه برو.
عرب تقاضای خود را به خانه فاطمه برد.
آن بانو که از حاتم بخشی های پدرش به جان آمده بود، شورت خویش (ع) را در آورد و به مرد بخشید.
عرب هروله کنان و گلخنده زنان به مسجد رفت و شورت را جلوی نقی انداخت.
امام غظم کیظ کرده و با بزرگواری فرمودند: هم اکنون قطعه ای از بهشت مقابل من است، چه کسی آن را از این دلقک مسخره میخرد؟
نقل است که ابولاشی شورت را خرید، عرب را سیر کرد و به فاطمه (س) نامه فرستاد که "امانتیت دست منه، اگه خواستی شبی بیا تحویل بگیر"
نامه در طول راه با خود میگفت: چه شورت با برکتی! گرسنه ای را سیر کرد، واسطه عشق دو مسلمان شد، و مرا هم از رفتن به مصر و اسپم باکس مالک نجات داد!
منبع: داستان گردنبند با برکت- در کامنت
.Unexpected places give you unexpected returns