(10-28-2020, 10:06 PM)iranbanoo نوشته: منم همینطور البته من هر از گاهی سر میزدم در خلوتی اینجا و گاهی با مطالعه و دیدگاههای لخت و عریان بچه های اینجا به تنهایی یه نتیجه گری های فردی ای میکردم و میرفتم ولی در نهایت با حقیقت واقعی زندگی روبه رو شدم و کتاب ذهنم به کل ورق خورد و اونم مواجه با مرگ بود که هرگز طعمش رو به این شدت و حدت نچشیده بودم .الان فکر میکنم تا قبل از این موضوع چیزی رو درست درک نمیکردم و در کل معنای همه چیز برام تغییر کرده.نگاهم به زندگی نگاه تمسخرآمیز و خصمانه ای شده که این چه کارزار طنزآمیز و بی سر و شکلیه که توش قرار دارم و گاهی از فرط بی ارزش انگاشتنش توانمو جمع میکنم که مغلوبش کنم تا مبادا بهش ببازم.Pheww :))میتونم کلی در مورد احمقانه بودنش حرف بزنم
عجب! حقیقتاش نه تنها معمای مرگ، که معمای زندگی هرگز حلشدنی به نظر نمیرسند. گرچه این دو کمابیش، یا حتی به شکلی کمی اگر افراطی بدانها بنگریم، «تماما» به یکدیگر مربوط هستند. به باور بسیاری، همه فلسفه و ادبیات در مورد «مرگ» است یا به نحوی بدانها مربوط است تا آنجا که نقل قولی از نیچه به گمانام میتواند نقطهای باشد برای نگرشی نو به این موضوع : هر نوع قضاوتی پیرامون هر پدیدهای تنها زمانی معتبر است که از خارج از آن باشد، به ویژه در مورد زندگی! بنابراین تمام اندیشههای ما پیرامون موضوعاتی از قبیل «ذات زندگی» نمیتوانند سوگیرانه نباشند. راستاش ایرانبانوی گرامی، از شما چه پنهان، من سالها پیش به شکلی بسیار جدی در یک قدمی خودکشی قرار گرفتم، آن تجربهی هولناک فقط در یاد و ذهنم نیست، «وجود» دارد، یا حتی بهتر اگر بخواهم بگویم، «حیات» دارد! من این عبارت را نه به فرمهای استعاری و مهمل، که در معنایی واقعی از خودش استفاده میکنم؛ توضیح میدهم در این مورد، اما در مقدمه باید بگویم چیزیست شبیه به آنچه خودت گفتی. میدانی، آنچه همهجا حاضر است، نه خدا، نه اتر و نه ناموجوداتی از این قبیل، که «مرگ» است، در هر موقعیتی، در هر زمانی و در هر جمعی، آن تجربهی نزدیک به مرگ، ناگهان نهیبی به تو وارد میکند و تو یادت میآید چه بنیانها که بر باد هستند، همینجا، همین الان و پیرامون همین آدمها! این البته برای اغلب آدمها معمولا پیش میآید، مخصوصا آنان که یکی از عزیزانشان را از دست دادهاند معمولا چنین تجربیاتی را دارند، اما برای آنانکه تجربهی جدی نزدیک به مرگ داشتهاند، تجربهی مذکور هر بار ناگهان دوباره در درونشان «منفجر» میشود! پنداری یک بار دیگر تا یک قدمی مرگ رفتهای واقعا! همانقدر مهیب و همانقدر هولناک. هیچ اهمیتی هم ندارد که الان در چه موقعیت و حالی هست، ناگهان میآید، به بهانهای، ویرانات می سازد و میرود. تمام اینها، شاید در بازهی یک ثانیه باشند!
جالب اینکه من چند تجربهی سهمگین و ویرانکننده در زندگی داشتهام، همگی در مورد مرگ بودهاند. یکی دیگر اینچنین بود که روزگاری که من بچهمدرسهای بودم، روزی زمستانی که هوایی گرفته و تیره داشت، در حال بازگشت از مدرسه بهمراه دیگر تولهها (آن زمان ما واقعا جانور بودیم، آدمیزاد نبودیم) بودم که تصادفا اینبار از راهی متفاوت رفتیم و در مسیر به قبرستان برخوردیم، دیدیم شلوغ است و زنان شیون میکنند. من آن زمان چندان پیرامون مردهها و مرگ و عزا نرفته بودم، هیچ کدام از اعضای خانواده و نزدیکانم هم تا آن موقع نمرده بودند که درک و شهودی از مرگ یا مواجهه با آن داشته باشم(اگرچه به لحاظ منطقی و علمی میدانستم مرگ چیست و سرنوشت همه، مردن است)؛ همین باعث شد که شیون و پریشانی زنان و آدمها مرا منقلب کرده و از آن مهمتر کنجکاو کند. پیش رفتم، بر خلاف سایر همکلاسیها. همهی آن عزاداران، در واقع دور مردهشورخانه بر زمین افتاده بودند و مرده آن تو داشت غسل داده میشد. من فهمیدم آنجا خبری هست و از طرفی چون کودکی بیش نبودم، نمیخواستم توجه جلب کنم که دورم کنند؛ بنابراین رفتم به آن ضلعی از مردهشورخانه که کسی آنجا نبود و از پشت یک پنجره خودم را بالا کشیده و از شیشه، داخل را نگاه کردم.
آن یکی از سهمگینترین تجربیات تمام زندگی من بود. مردی حدودا چهل ساله، لاغر اما سالم، که هیچ فرقی در ظاهرش با زندهها دیده نمیشد جز آنکه به طرزی محرز، پوستاش به نوعی سفیدی کدر میزد، کف زمین مرمر شدهی فسالخانه، توسط مردهشور اینرو و آنرو میشد، چون ماکتی خمیری که خشک شده. من مغزم منجمد شده بود، نمیتوانستم به چیزی فکر کنم و تحلیلی حتی کودکانه و در اندازههای خودم از آنچه میدیدم، بسازم. کل مدتی که من داشتم داخل مردهشورخانه را دید میزدم، ده ثانیه هم نشد، اما همان چند ثانیه کافی بود که تمام سالهای بعد، من همچنان هر گاه به یاد آن منظره بیوفتم، حالم دگرگون شده و به فکر فرو بروم. روزهای بعد را در همه احوال فکرم مشغول آن آدم بود؛ «لحظات قبل از مرگ، چه میکرد»، «آیا فکرش را میکرد قرار است در چهلسالگی بمیرد»، «اگر ساعاتی قبل از مرگ او را میدیدم، خبر مرگاش چه حالی در من پدید میآورد؟»، «من هم وقتی بمیرم، همان شکلی میشوم؟» و ... . این پرسشها مرا رها نمیکردند و شاید هفتهها مغزم درگیرشان بود.
سالها بعد،در ابتدای جوانیام، پدرم و بعدتر، تنی چند از نزدیکان و دوستانام را در همان غسالخانه، غسل دادند و کفن بر تنشان کردند، اما هیچوقت و در مورد هیچکدام، آن تجربه تکرار نشد.
(10-29-2020, 04:21 PM)Anarchy نوشته: درود به داریوش عزیز ... کجا بودی پسر این همه وقت ؟ زندگی رو به راهه ؟
درودها به تو آنارشی عزیزم. بسیار شادمانام که هستی.
بدک نیست راستاش، کمابیش اوضاع فردی خودم براه است، اگرچه برنامهای که خودم برای زندگیام داشتم، جور دیگری بود. با اینحال اوضاع مملکت و مردم و جهان، به طرز اجتنابناپذیری، آدم را حیران و شاید حتی آشفته میسازد. میدانم که میدانی چه میگویم؛ همه چیز، در همهی ابعاد، در جوهرهای احمقانه، غوطهور است و یا آنکه از آن زاده میشود.
من بر همان مرام پیشین هستم همچنان آنارشی جان، سعی میکنم با رفقا و چند سرگرمیای که باقیماندهاند، ایام را به شکلی سپری کنم. به لحاظ شغلی و مالی، رشدهای زیادی کردهام، (همچنان دولوپر هستم، اما اکنون بیشتر بر روی دیتا کار میکنم)، اما از وضع زندگی اجتماعی خود، بسیار ناراضیام، به ویژه وقتی فکر میکنم و میبینم که کاری نمیتوانم در این مورد بکنم.
خودت چه میکنی، احوال و اوضاعات براه است؟ اگر دوست داشتی تو هم، تا آن سطح از جزئیات که خودت مایلی و فکر میکنی بیمخاطره است، از خودت و تجربیات اخیرت بگو.