سارا نوشته: سلام برشما و ممنون از پاسختان
یعنی تنها در حدود هشت سال بطور کامل خدا باور بوده اید؟ آنهم در دورانی که هنوز از نظر ذهنی و روحی به بلوغ نرسیده بودید و دیدِ جامعی از دنیا نداشتید.
خب شاید برای شما خدا پدرگونه باشد ولی برای عده ای در جایگاه محبوب و معشوق قرار می گیرد و عده ای دیگر پا را فراتر گذاشته و نقش عاشق را برای خدا متصور می شوند که بسبب عشق آدمی راخلق کرد.
خب درسته من این "عشق" را زود از سر باز کردم و ازینرو نه هرگز دچار دلتنگی؟ شده ام نه چیز ویژهای در فرایند میبینم.
برای شما که ولی با این عشق به خدا بزرگ شدهاید و سالها روی آن سرمایهگذاشتهاید روشنه پس زدن ایدهیِ اینکه
خدایی نیست ناخوشایند و ناخواستنی باشد. نکته اینجا این است که در نگاه ریزبینانه اینجا خدا همان بخشی از
یاختههایِ مغزی شما هستند که سالها ورزیده شدهاند تا برایتان همان خدا باشند. برای نمونه شما یک کاری میکند
سپس از خودتان میپرسید ولی
آیا از دید خدا؟ این کاری که من کردم درست بود؟ و اینجا یک اندیشهای در ذهن
شما پدید میاید و برای نمونه یاد یک آیه از قرآن میافتید, یا یک داستان و حکمت یادتان میاید و پاسخ خودتان را میگیرد.
خب این پاسخ از ناکجاآباد که نمیاید, این را میلیونها یاختهیِ مغزی شما که از کودکی
خدا شدهاند میدهند.
این گروه پییاخته (neurons) را ما دربارهیِ هرکس و هر چیزی داریم و به آنها در پـِیدانش (neuroscience) پییاختههایِ آیینهای هم
میگویند. برای نمونه زمانیکه شما به دوستتان میخواهید یک چیزی را بگویید, پیش از گفتن سخن را سبک سنگین میکنید
که
او چجوری آنرا بهتر خواهد پذیرفت. این سبک سنگین کردن را دوباره میلیونها یاختههایِ مغزی شما میانجامند
که بازتاب آن دوست شما میباشند.
شما نزد خودتان میگویید:
این دختره کاری که کرده ناجور احمقانه بوده, ولی اگه من همینجوری
نه بزارم نه بردارم و بهش بگم خیلی احمق بودی آیا متوجه میشه؟
سپس پییاختههایِ ویژه شدهیِ منش او در مغز شما مینگرند میبینند در گذشته هربار که به او گفتهاید احمق
چه کرده و در زمینههایِ همانند چه رفتاری داشته و میکوشند یک پاسخ روشنگرانه همراه با راهکار بدهند, مانند:
نه اگر بگوییم احمق درست با شنیدن احمق دیگه چیزی را نمیشنویه, ولی یکبار در بهمان
روز بجای اینکه مستقیم بگیم خیلی احمقی, براش یه داستانی از یه دوست دیگت تعریف کردی که
اون دختره در اون داستان احمق بود و اینجوری این خودش بعدا متوجه شد که داره حماقت میکنه, پس این بهتره, ...
--
پس اینجا خدا را همین گـِرهْ و میلیونها یاختهیِ مغزی بایستی ببینید و چون خدا مفهومی نیز بسیار جهانگستر است,
این منش خودش را در گذر سالهای دراز در ریزترین چیزها هم درون نموده و در همهیِ اندیشهها و پساندیشههایِ
شما ریشه دوانده است, جوریکه هتّا آب خوردن هم در پیوند با خدا است (آیا ماه رمضان است و روزه ام یا نه؟).
پس یکبار دیگر, روشنه اینجا با نابودی باور به خدا, که در واقعیت همان از هم گسستگی میلیونها
یاختهیِ مغزی و از میان رفتن میلیاردها اندیشه و ریزاندیشه باشد, شما دچار درد و اندوه خواهید شد.
سارا نوشته: اگر خدا نباشد خب بله حرف شما درست است که فکر کردن در مورد موجودی که وجود ندارد بیهوده است و عبث.
اما اگر بود چه؟ تمام معادلات بهم می ریزد چون اگر باشد ما بقول شما با یک بزرگتر طرف می شویم که باید پاسخگویش باشیم. اگر خدا باشد سوالاتی چون هدف از خلقت و.. مطرح می شود. چون در مورد وجود یا عدم وجود خدا نمی توان با قطعیت حرف زد پس همچنان این مسئله پابرجاست.
این از آنهم بدتر. شاید برای شما که دختر اید اینجا نیاز به
نرمش و نمیدانم
پرستش پدید بیاید,
ولی برای من همین نکته خود یکی بزرگترین بازدارندهها برای خداپرستی است; اینکه من
باید آنجا کاری را بکنم چون اگر نکنم پیامدهایِ بهمان و بیسار برایم خواهد داشت, آنهم زمانیکه
من از آغاز هیچکاره بودهام — خدا خودش آفریده, خودش مغز و سرشت سرکش داده, خودش هم دادگاه درست
میکند و خودش هم حکم صادر خواهد کرد ..!!؟ — خب در برابر اینها من میگویم به درک و باداباد: هر چه میخواهد بشود, بشود,
خودسری بــِه از توسری.
داشتن
روانی آزاد و ناوابسته و نگرشی خِـرَدین و خونسردانه (rational)
در اینجا برای یک مرد بسیار برتر است تا سازش و خایهمالی خدا (قلدر محله).
به دیگر زبان, پاسخگویی بیجا همان بازنمود ناتوانی و توسریخوری است. برای دریافت بهتر در همین زمینهیِ پاسخگویی
بیجا نمونهوار به فرهنگ ژاپنیها بنگرید. یارو یک لغزش کوچکی میکند که هرکسی اگر ده سال در آن پیشه
بوده باشد و همان کارها را روزانه بکند دیر یا زود دچار آن خواهد شد (احتمالات ناب), ولی از روی فشار اجتماعی
ناچار از
پاسخگویی میشود و نمیدانم از کار استعفاء میدهد (بهترین چهره) یا بدتر از آن, خودش را میکشد (یکی مانده به بدترین چهره).
ژاپنیها بویژه این اندازه در این زمینه بدبخت بودهاند که از دیرباز یک واژه هم برای کنش دارند که همان Hara-Kiri است
و آنهم زمانیست که کَسْ پس از انجام یک لغزش یا نادانیِ پُرگاه سرسری, ولی همراه با پیامدهایِ بزرگ و ناخواستنی خودش را ناچار
از انجام هاراکیری میدیده و ازینرو بسیار کیریوارانه, شمشیر را در شکم خودش فرو میکرده که
پاسخگو بوده باشد.
پس نه, ترس از پادافره و رسیدن به پاداش, بیم از خشم و امید به حوری خوش پر وپا, اینها نبایستی در
نگاه اندیشیک و خردین و خونسردانهیِ ما که آفریدگاری نیست, چراکه نشانهای از بودن او نیست و بس, تفاوتی بدهد ( = روان آزاد).