Anarchy نوشته: من بیشتر مایلم بدونم با این منوال میشه مثلا با تزریق یک نوروترانسمیتر یا تحریک بخش خاصی از مغز ، فردی رو عاشق فرد دیگه کرد یا بر عکس عشق بین اونها رو از بین برد ؟
١٠٠% میشود, ولی بهمان سختی است که درمان هر کژخویی دیگر (هتّا سختتر از آنها, کژخویی دلباختگی را از هروئین هم سختتر یافتهاند).
ولی ترفندهایِ فراوانی برای آن است که همگی در همان شالودهیِ کژخویی و درمان آن کوتاه میشوند. کژخویی زمان پیشمیاید که آستانهیِ خوشی مغز
بسیار بالا برود. دربارهیِ آستانهیِ خوشی پیشتر نوشتهام:
فراموشیـــ...
***
... همچنین، کارکرد مغز/بدن ما بدین گونه است که یک آستانه درد/خوشی بازشناخته دارد، بگوییم 100. اکنون هر کار و جنشی که کَس در بیداری میانجامد
یک مَری به اندازه خوشی و لذت خود میگیرد، بگوییم کَس از پیاده روی خوشیای برابر با 90 میگیرد که چون به آستانه وی نزدیک است، به ریخت "سرخوشی میانه/خوب" آنرا میسُهد.
اکنون اگر کس در روز استثنائا دست به کُنشی بسیار خوشیآور بزند که مَری برابر با 170 برای اد دربر داشته باشد، آستانهیِ خوشیِ وی
کمی دگرسته و بالاتر رفته و بگوییم به ≈135 مینزدیکد. پیآمد این رفتار این است که فردای آن روز اگر کس برای پیادهروی بیرون رفت، از
کُنش پیادهروی همچنان خوشیای برابر با 90 میگیرد، ولی از آنجاییکه اکنون آستانه خوشی اش نیز بالاتر رفته این بار پیادهروی را تنها دیگر
به چهرهیِ "خوشی میانه/کم" میسُهد که رویهمرفته, پیامد سنگین آن یک افسردگی کمرنگ در آن روز بیشتر نخواهد بود;
این روند تا چند همان روزی میدیرد تا آهستهآهسته، آستانهیِ خوشی به جای پیشین خود بازگردد.
عشق/دلباختگی نیز به همینسان آستانه خوشی را فرا-اندازه و بی دروپیکروار میبالاید (=کژخویی) و اگر راهِ خوشیِ آن ناگهان بازداشته شود، انگیزش
کس برای پرداختن به کارهایی که پیش از دلباختگی برایش سرخوشیآور و آماجمند بودهاند از میان میروند،
دلباخته نمیتواند از چیزی "خوشیببرد".
انگیزهیِ خودکشیهای فراوانی که بدنبال دلباختگی میآیند نیز در همین از دست دادن گذروارِ
توانایی خوشیبَری است که زندگی را در نگاه دلباخته بیآماج و بیارزش میکنند.
همانند این رویداد برای آستانه درد نیز میباشد. کسانی که درد فراوانی را در زندگی برتافتهاند، چنانکه میگویند پوست
اشان کلفت شده و از چیزهای کوچک دیگر دردا شان نمیآید. در برابر آن هم دختری آفتاب مهتاب ندیده و نازنازی را
میتوان انگاشت که از درد سوزن جیغش به آسمان میرود (= آستانهیِ درد بسیار پایین) .
***
تنها راه درمان کژخویی در اینجا مانند هر جای دیگر در دو رویکرد میکوتاهد:
١- گرفتن دوز روزانهیِ خوشی از هر راه شدنی
٢- پایین آوردن آستانهیِ خوشی
دو راهکار دیرنده و بهترین است, یک راهکار quick-and-dirty است که
کار میکند.
پس داشتیم:
آستانهیِ خوشی کس ١٠٠ است.
فهرست ارزش خوشیهای وی هستند:
٢٠ = خوردن = x
٤٠ = خفتن = xâ
٢٠ = پیادهروی = p
٣٠ = خواندن = xv
١٠ = گفتگو = g
٢٠ = نوشتن = n
...
این کس برای اینکه از زندگی اش خوشی ببرد مینیازد که روزانه از کنشهایِ بالا به
اندازهیِ ١٠٠ خوشی ببرد. او میتواند به هر آمایش شایندی این خوشی را داشته باشد, بگوییم:
xâ + p + xv + g + x = 120 > 100
xâ + x + g + n = 90 < 100
...
مغز آستانه را مانند ماهیچهسازی تنها مرزمند میدگراند. خوشی ١٢٠ یا ٩٠ آستانه را
کمابیش هیچ نمیدگراند, مانند پیادهرویِ روزانه که به ماهیچهسازی چندانی نمیانجامد.
در این میان کنشی مانند دلباختگی (یا هر کُنش ابرخوشیآوری دیگر) میتواند خوشیای برابر با ٣٠٠! و بیشتر برای کس دربر داشته باشد:
٢٠٠ = دلباختگی
٨٠ = مستی
...
مغز پس از گرفتن ابرخوشی ٣٠٠, آستانه را بگوییم به ≈٢٨٠ مینزدیکاند و اکنون گرفتاری میتواند روشنتر به چشم بیاید. کسیکه تا دیروز
میتوانست از کارهای سادهای چون پیادهروی و خوابیدن خوشی بسنده ببرد و زندگی اش را خوب و زیبا میافت, ناگهان با گونهیِ نویی
از ابرخوشی آشنا میشود و این کارهای پیشین دیگر نمیتوانند عطش پدیدآمدهیِ او را سیراب کنند. این داستان تا زمانیکه دلداده
آنجاست و دلباخته را میدوسد دُژپیامد چندانی ندارد — گرچه مانند هر کار خوشیآور دیگر, کَس کم کم به خوشی افزودهیِ دلدادهیِ
خومیگیرد, درست مانند سیگارشی که دیگر سیگار را نه برای خوشی که برای پیشگیری از ناخوشی میکشد.
کوبش زمانی رخمیدهد که دلداده را از این یکچندی بیرونبکشیم.
در نبودِ دلداده همهیِ نشانگان کژخویی (withdrawal symptoms) خود را خواهند نمایاند:
افسردگی + بیانگیزگی + برهم خوردن خواب و خوراک + ...
اکنون رویکرد دوم در اینجا میشود پایین آوردن درست آستانه: سخت
رویکرد یکم میشود آکَنش کمبود خوشی (٢٠٠) از راههایِ دیگر: آسانتر
پارسیگر