09-25-2013, 02:04 AM
« در این جستار دوستان [SIZE=3]پاسخ برزهای خود را قرار می دهند . »
اصل برز ها در جستار زیر قرار دا[SIZE=3]رد [/SIZE][/SIZE]:
http://www.daftarche.com/%D8%A7%D8%AF%D8...#post47437
نقل قول:فصلی خواهم نبشت در ابتدای این حالِ بر دار کردن این مرد، و پس به شرح قصه شد. امروز که من این قصه آغاز میکنم، در ذیالحجة سنة خمسین و اربعمائه در فرّح روزگار سلطان معظّم، ابوشجاع فرخزاد بن ناصر دینالله، اَطالَاللهُ بقائَه، از این قوم که من سخن خواهم راند یک دو تن زندهاند، در گوشهای افتاده، و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است، و به پاسخِ آن که از وی رفت گرفتار. و ما را با آن کار نیست ـ هرچند مرا از وی بد آمد ـ به هیچحال. چه، عمر من به شصت و پنج آمده، و بر اثر وی میبباید رفت و در تاریخی که میکنم سخنی نرانم که آن به تعصبی و تربُّدی کشد، و خوانندگان این تصنیف گویند:«شرم باد این پیر را!» بلکه آن گویم که تا خوانندگان با من اندر این موافقت کنند و طعنی نزنند.
Mehrbod نوشته: [MENTION=447]LUCIFER[/MENTION] [MENTION=445]izabel[/MENTION] بجای سپاسگزاری, بپاسخید /:)
Mehrbod نوشته: @LUCIFER @izabel بجای سپاسگزاری, بپاسخید /:)
نقل قول:[SIZE=3]این بوسهل مردی امامزاده و محتشم و فاضل و ادیب بود. اما شرارت و زَعارتی در طبع وی مؤکّد شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و تضریب کردی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نهچنان است، و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزافگوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد، با آن همه حیلت که در باب وی ساخت. از آن در باب وی به کام نتوانست رسید، که قضای ایزد با تضریبهای وی موافقت و مساعدت نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود، رضیالله عنه، بیآنکه مخدوم خود را خیانتی کرد ، دل این مسعود را، رحمهاللهعلیه، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت مُلک پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود ، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را احتمال نکنند تا به پادشاه چه رسد.[/SIZE]
izabel نوشته: شما صبر کنید ما داریم میپاسخیم!! :|
google نوشته: نه به اینا که باید التماس کنیم حرفی بزنند و نه به اون دختره (یه نفر) که باید التماسش کنیم حرف نزنه!
sara نوشته: پاسخ برز شماره ی 2
[SIZE=3]این بوسهل مردی امامزاده و [SIZE=3]مه[SIZE=3]تر[/SIZE] و فرهیخته و ادب مند بود. اما بدنهادی و بدخویی در سرشت وی ثابت شده ـ و لا تَبدیلَ لِخَلقِالله ـ و با آن شرارت، دلسوزی نداشت، و همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و سیتمگر بر فرمانبری حشم گرفتی و آن چاکر را لَت زدی و فروگرفتی، این مرد از کرانه بجَستی و فرصتی جُستی و سخن چینی کردی و دردمندی بزرگ بدین چاکر رسانیدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من گرفتم ـ و اگر کرد، دید و چشید ـ و خردمندان دانستندی که نهچنان است، و سری میجنبانیدندی و پوشیده خنده میزدندی که وی گزاف گوی است. جز استادم که وی را فرو نتوانست برد، با آن همه فریب که در باره ی وی ساخت. از آن در باره ی وی به کام نتوانست رسید، که داوری ایزد با سخن چینی های وی همس[SIZE=3]ازی [/SIZE]و همیاری نکرد، و دیگر که بونصر مردی بود عاقبتنگر، در روزگار امیر محمود،پروردگار از او [SIZE=3]خوشنود [/SIZE]، بیآنکه سرور خود را کژ پیمانی کرد ، دل این مسعود را، [SIZE=3]پروردگار[/SIZE]او را ببخشاید، نگاه داشت به همه چیزها، که دانست تخت پادشاهی پس از پدر وی را خواهد بود. و حال حسنک دیگر بود ، که بر هوای امیر محمد و نگاهداشتِ دل و فرمان محمود، این خداوندزاده را بیازرد و چیزها کرد و گفت که اَکفاء آن را گمان نکنند تا به پادشاه چه رسد[/SIZE][/SIZE]