گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
مزدك بامداد - 10-23-2013
Parastesh نوشته: این هم بیجاست .
کارگران خود نیروی مقابل دولت هستند و جزء نیروی سرمایه به حساب می آیند !
در هر کشوری یک کشاکش باریکی بین دولت و سرمایه داران بازار برای تصاحب نیروی کار وجود دارد برای همین دولت سعی میکند
با اجری قانون های سخت تمرکز نیروی کار را همواره در بدنه خودش بیشتر کند و تبدیل به ماشین اقتصادی کشور شود .
برای همین در ایران کسی که در جستجوی کار است کار دولتی را میپسندند ولی وقتی میرود امریکا کار آزاد را ترجیح میدهد .
نکته دیگر اینکه در کشورهای کمونیستی هیچ کنترل اجتماعی بر روی دولت وجود ندارد زیرا تمرکز قدرت در بدنه دولت عملآ دولت را
به یک توتالیتاریسم میکشاند که دیگر هیچ کسی توانایی رویارویی با آن را ندارد .
اینکه بلوک شرق هم فرو ریخت مسلمآ به خاطر کشور های سرمایه داری غرب بوده است ! زیرا بهترین گزینه و تضمین کننده
دموکراسی تا کنون بودند و هستند .
??:e057:
بهتر است کمی سواد خود را بهتر کنید تا دچار یاوه گویی نشوید!
[SIZE=3]•[/SIZE]
[SIZE=3][/SIZE]
[SIZE=3][/SIZE]
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
مزدك بامداد - 10-23-2013
Parastesh نوشته: این هم بیجاست !
هیچ کدام از لیبرال ها و سرمایه سالاران غرب نمیگویند دولت نباید باشد اتفاقآ
صحبت این لیبرال های عزیز این است دولت حق دخالت اقتصادی را ندارد و باید کار قانونی خود از جمله
گرفتن دزد و کسانیک ه میخواهند یک شبه انقلاب کنند و کشور به قهقرا ببرد را بگیرد .
:e057::e057:
بیجا، سخن شماست که سوراخ دعا را گم کرده اید!
این نوشته ی من پاسخی به یک دوست آنارشیست
بود که نیازی به بودن دولت نمی دید. من میدانم چرا
شما پاسخ من به دیگران را گرفته و بدان پاسخ میدهید؟
شما نخست بروید بخوانید که دومن تنباکو برای چی
سوخته و سپس بیایید شله زرد آن خدابیامرز را بخورید!
---
دزد هم سرمایه داران و بهره کشان رنگارنگ و نوکران
آنها هستند. کمونیست هارا هم همین ستم ها پدید اوردند!
•
پارسیگر
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
مزدك بامداد - 10-23-2013
Ouroboros نوشته: همهی تفاوتهای ما بیتردید دارای ریشههای طبیعی هستند و فرگشت در نقش دادن به رفتار آدمی بسیار بیش از آنچه پیشتر تصور میکردهایم نقش داشته. خاستگاه نابرابری هم تفاوت عینی برای قربانی آن ندارد و چه فرقی میکند اگر شما خنگ به دنیا آمدهاید یا بیپول، در هر دو مورد، و در هر دو جامعهی کنونی و ایدهآلی که تصویر میکنید دسترسی کمتری به منابع، توانایی کمتری برای بهرهبرداری از آنها و در پی این استاندارد و شرایط زندگی فروتری دارید. مصنوعی و طبیعی تفاوتی در ناعادلانه بودن آن ندارد و اینکه «فرگشت کرده پس اشکالی ندارد» یا «فرگشت کرده پس قادر به تغییر آن نیستیم» هر دو سفسطه هستند.
طبیعی نه چیزی را درست میکند و نه غیرقابل تغییر، من تصور میکنم همهی ما چپگرایان در ستیز با سلطه و این ادعا که انسان مشتاق به نابودی سلطه و رهایی از آنست سخت به خطا بودهایم و اینطور که به نظر میرسد اکثریت آدمها هیچ مشکلی با تحت سلطه بودن مادامی که حداقلهایی از رفاه و امنیت و … برایشان فراهم باشد ندارند، و بدبینی امثال مکس اشتیرنر که به پیرامون خود مینگریست و میگفت «من انقلابی و آزادیخواه نمیبینم، هرچه میبینم دلال و لاشخور است» الیتیسم یک آدم ضدجامعه نبود، توصیف دقیقی از احوال اکثریت جامعهی بشری بود. ولی با وجود این من همچنان خواستار سلطهگریزی و سلطهستیزی هستم زیرا باور دارم حتی همین اکثریت مشتاق به تبادل امنیت با آزادی اگر طعم آزادی و آگاهی را بچشند آنرا ژرفتر، خواستنیتر و مطلوبتر از آغوش گرم اربابان خود مییابند و ما میتوانیم اینرا دگرگون بکنیم و …
شما میتوانید ادعا بکنید که نابرابری مصنوعی دارای مازاد سلطهآمیز اضافه نیز هست و انواع طبیعی آن فاقد چنان مازادی هستند بنابراین ناعادلانهتر است یا چیزهایی از این قبیل. اما مسأله این است که نابرابری خودش به طور مستقل میتواند یک رذالت اخلاقی باشد و برای تبدیل شدن به چنان چیزی نیازی به سلطه ندارد.
در تضاد میان فرد و جمع بالاخره نقطهای فرا میرسد که ما در آن وادار و ناگزیر به انتخاب یکی به زیان دیگری میشویم، و تلاش برای آشتی دادن آنها و طرح اینکه این تضاد کاذب است یا برآمده از اقتضائات جامعهی سرمایهداریست یا طبیعیست و قادر به فراتر رفتن از آن نیستیم و … پاسخ بسنده نیست بلکه تلاش برای تغییر صورت مسئلهای بسیار دشوار است. اجازه بدهید در قالب یک مثال بحث را بیشتر بشکافیم:
یک مدرسهی خیالی را تصور بکنید که ده کلاس درس دارد، و در هر کلاس درس بیست شاگرد هست که دو تا خیلی خنگ هستند و دو تا خیلی باهوش. ایدهی «از هرکس به اندازهی توانایی، به هرکس به اندازهی نیاز» حکم میکند که دو تای خنگ هر کلاس را جمع بکنیم در یک کلاس و دو تای باهوش هر کلاس را نیز به همچنین، تا در حق هیچکس بیعدالتی نشود و شاگرد خنگ مجبور به رقابت با شاگرد زرنگ نشود، و شاگرد باهوش نیز بدلیل خنگی همکلاسی از پیشرفت عقب نماند و … اما این یک راهحل نیست، فقط به قول مهربد گرامی(به نقل از ژیژک)جارو کردن مشکل به زیر فرش است، زیرا افراد باهوش همچنان بیشتر و بهتر از افراد خنگ پیشرفت میکنند، تنها نمود به ظاهر تبعیضآمیز آن تبدیل به نمود به ظاهر غیرتعبیضآمیز شده، اگرنه تبعیض هنوز هست و تضاد همچنان پابرجاست، تنها بهتر پنهان شده، و نه فقط کمکی عینی به شاگردان خنگ نکردهایم، بلکه شانس رقابت و پیروزی احتمالی ایشان به اندازهی باهوشها از طریق تقلب، پشت کار هزار برابر، شانس و … را هم از ایشان گرفتهایم.
پس این تلاش برای آشتی دادن فرد و جمع بر خطاست، بر سر یک نقطهای یا باید تعالی مطلق فرد را برگزینم، یا همان جمع را. یا اجازه بدهیم اینها با یکدیگر رقابت بکنند و هرکه برنده شد هرچقدر که برنده شد را برای خودش نگاه بدارد و همهی تضادها را بپذیریم، یا، فرد را تا اندازهای فدای جمع بکنیم و دو شاگر باهوش را مامور نظارت درسی و کمک به پیشرفت دو شاگرد خنگ بنماییم، از توانا بگیریم و به ناتوان بدهیم تا شاخص دارایی پایانی همه یکسان باشد.
من شخصاً قادر به نجات خودم در هر دو سیستم خواهم بود زیرا به تواناییهای شخصی خودم ایمان دارم، اما معیار اصلی ما در پایان روز باید آن باشد که کدام مدل قربانی کمتری میگیرد و شدت این قربانی بودن در کدامیک بیشتر است، بیعدالتی که در حق شاگرد باهوش با بستن پای او به پای شاگرد خنگ میکنیم بیشتر است یا رها کردن شاگرد خنگ به حال خودش یا ترحم شاگرد باهوش یا قضا و قدر و …من آنارشیست فردگرا مشکلی با سیستم اول ندارم، زیرا معتقدم پیشرفت هماهنگ جامعه و عدم وجود نابرابری باعث نفع بلندمدت فرد خواهد شد ولو فداکاری مختصری از تعالی حداکثری او لازم باشد، و به دکتر و پیتزازن یک مقدار دستمزد دادن ولو آنکه ارزش کارشان متفاوت باشد باعث میشود جامعه در قالب یک بدن پیشرفت سریعتر، مطمئنتر و از همه مهمتر عادلانهتری داشته باشد، زیرا میزان بیعدالتی روا شده در حق دکتری که نیمی از اضافهی حقوق او را با پیتزا زن تقسیم کردهاند کمتر از پیتزازنیست که چشماندازی برای پیشرفت ندارد، در موقعیت اجتماعی خود حبس شده و شما هم به او میگویید کاری از دست ما ساخته نیست، این تضاد طبیعیست، شما صرفاً خنگتر یا کمزحمتتر یا … از آقای دکتر بودهاید.
مشکل انگیزش هم در هر دو سیستم وجود دارد، در سیستم مطلوب من البته بیشتر خواهد شد و احتمالاً کندترین مدل برای رشد اقتصادی در جهان است، اما اثرات این رشد در همهی ارکان جامعه به یک اندازه و شکل احساس خواهد شد.
پ.ن : راهکار شما برای دستکاری ژنهای مردم برای باهوش شدن مناقشه در مثل است و ما فقط مشکل باهوشتر بودن که نداریم، عناصر غیراقتصادی پر شمار دیگری هم هستند که به نابرابری میانجامند، هوش تنها یک مثال بود. بعد هم ما باید بحث را در ظرفیتهای موجود پیش ببریم و نه خیالپردازی دربارهی ظرفیتهای احتمالی. اینکه نمیشود شما موقعیتی آرمانی را برای من تصویر بکنید و مشکل را از این طریق حل بکنید، منهم میتوانم شرایطی را تصور بکنم که در آن آدمها را به ماشینهای رویاساز وصل میکنند که همه در آن خوشحال و راضی و آزاد و برابر و ... هستند و دیگر نیازی به تغییر سیستم نخواهد بود و ...
بیجاست. من جایی نگفتم که ما باید همه ی دگرسانی ها و برمانده های فرگشتیک را پبذیریم.
( سفسته ی پهوان پنبه) بوارونه، گفتم که ما خود در جایگاه بخشی از طبیعت، میتوانیم فرگشت
هوشمندانه را جایگزین فرگشت کورکورانه بنماییم، b.n.همپیشی کور بازار را که به آسیب و بحران
و مرگ و میر مینجامد، با سامانه ی بهتر سوسیالیستی و همه پرسی از نیاز های مردم و پسند و
خواست های انان جایگزین کنیم و سخنی هم که در باره ی هنداسگری ژنتیک زدم هم آرمانی
نیست چون این فندآوری را داریم و داریم در آن به پیش میرویم. گوهر سخن ما این بود که همپیشی
فرگشتیک میان هومنان نباید بیگمان با درد و رنج و گرسنگی و جنگ و بهره کشی همراه باشد،
چرا که این درست همان فرگشت "طبیعی"، یا همان طبعیتی که جدای از هوشمندی ها و توانایی های
ماست، میباشد. این همان قانون جنگلی است که هم اکنون هم در جهان فرمانرواست!
ما باید هم انگیزه ی پیشرفت و بهبود هومن را پدید بیاوریم و هم باید "راه" درست آنرا هوشمندانه
و خردمندانه چنان پدید بیاوریم که هرکسی که بتواند، در آن تا آنجایی که میکشد، برسد.
پس
برابری یک فرایافت جدا از
برابری شانس هاست. ما داریم از برابری شانس ها،
سخن میگوییم.
equality of opportunity <> equality
Chancengleichheit <> Gleichheit
و برابری های ساختگی، همچنان که گویا شما پیش مینهید، به کژزادمانی و ایستایی و سرنگونی
هومنی خواهند انجامید. ما نمیتوانیم قانون فرگشت را بشکنیم، میتوانیم انرا در کانال هوشمندانه
و کم درد بیاوریم. همانگونه که رود های خروشان را در کشور های پیشرفته با کانال بندی افسار زده ایم
و بسود خود بکار گرفته ایم. ما نمیتوانیم همه را به یکسان پاداش دهیم و انگیزه ی پیشرفت را از میان
ببریم ولی میتوانیم برای کسی که "نمیتواند" ، دستکم یک زندگی بهنجار بیدرد و در تراز کمینه ای,
از دستاورد آنانی که میتوانند، فراهم آوریم.
------
دیگر لغزش شما هم ندیدن پیوند میان همه ی بخش های جهان و طبیعت و هومن ها با همدیگر است.
اگر شاگرد باهوش به شاگرد کم هوش یاری میکند، ستمی به او روا نمیشود، به وارونه، او با اینکار از تراز
ریسک بدبختی خودش میکاهد، چرا؟ چون اگر این کم هوش را به روزگار خودش رها کنیم، میرود و سنگی
ته چاه می اندازد که نیاز به چهل باهوش برای بیرون اوردن ان دارد. مگر همه ی بدبختی ما از ناآگاهی ناآگاهان
و نادانی نادانان و بی خردی بیخردان نیست؟ چرا روشنویران میخواهند ناآگاهان را آگاه نمایند؟ بیکارند؟ مگر
نمیتوانند مانند اینکه خودتان گفتید، گلیم خودشان را هر جا هم از اب بیرون بکشند؟ پس اینکه انها چنین کاری
میکنند درست مانند یاری ان شاگرد باهوش به آن شاگرد کم هوش، دربر گیرنده ی سود دوراندیشانه ی خودشان
هم هست. رها کردن کم هوشان و نادادانان ویا برکشیدن انان همین میشود که گروهی طالبان جهان را به گند
بکشند! تا کی و تا کجا میخواهید از دست تبهکاری ها و ندانم کاری های نادانان و کودنان بگریزید؟ جهان مرزمند
است و آنها سرانجام به شمایی که در غار های یخی قطب شمال هم پناه گرفته باشید، میرسند!
•
پارسیگر
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
مزدك بامداد - 10-23-2013
در جای دیگر گفتیم که آزادی نیاز به تیمار همیشگی شهروندانی دارد که از دلاوری شهرمندی برخوردارند.
به زبان دیگر نمیشود که بسپاریم و برویم پی کارمان. همچنان که برای زندگی دم و بازدم پیوسته بایسته است.
در هر گونه سامانه ای، چه دولت آژگاهی سرمایه داری یا کمونیستی باشد، چه گروه های پراکنده و انجمن های
کارگری آنارشیستی باشند و .. سرانجام کارآمدی هرگونه کنترل، به یکسان که راه کنترل آسان یا سخت باشد،
بسته به همین آگاهی و بیداری همیشگی شهروندان است هیچ پایندان دیگر در هیچ سامانه ای نمیتوانید بیابید
که سرانجام به این ریشه وابسته نباشد. پس دشورای در بودن دولت نیست، تازه نبود آن بدبختی های بیشتری ،
همچنان که در جای خود نوشتیم، ببار میاورد، دشواری در همین ریشه و در خود هومن نهفته است.
•
پارسیگر
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
Ouroboros - 10-24-2013
من میکوشم به جمعبندی کلی از موارد مورد اختلاف تا این لحظه از بحث برسم و دیدگاههای خودم پیرامون آنها را کمی منسجمتر بیان بکنم چراکه احتمالا بدلیل گرفتاریها مدتی به نت دسترسی نخواهم داشت و دوباره از عید به آن سو در خدمت دوستان خواهم بود.
نخستین و مهمترین بخش از اختلاف میان ما، مفهوم، کارکرد و جایگاه دولت است. من دولت را نهاد قدرتی مستقل از سرمایهداری میدانم که افراد شریک در آن، مایل به حفظ و گسترش قدرت خود بر افراد بیرون از آن هستند و از همین جهت همواره در تلاش برای حرکت به سوی دیکتاتوری مطلق، و از آن مهمتر بقای مداوم است. میخائیل باکنون در بیانی شیوا گفته بود که دولت تزار اگر لازم بشود و اطمینان کسب بکند که این عمل مایهی بقای آن خواهد شد، تکتک زمینداران و سرمایهداران را اعدام میکند و دارایی آنها را میان کارگران و دهقانان تقسیم میکند. تجربهی تاریخی و آنالیز عملکرد دولتها در صد سال اخیر نیز به ما نشان میدهد که این نهاد دقیقا برخلاف آنچه مارکس، انگلس و لنین تصور میکردند در نقش ترمزی بر ماشین سرمایهداری ظاهر شده که اگر نبود سیستم خود را در تلاش برای حداکثری کردن سود مدتها قبل متلاشی کرده بود. از جمله کشفیات برجستهی مارکس پیروی کور و بیعاقبت اندیشی سرمایه از مسیر سود بود، اینکه تنها قانون حاکم بر آن افزایش سود از هر روش متصور است و منافع بلند مدت عملا در بازاری که ذات آن غیرقابل پیشبینی و برنامه ریزیست معنا ندارد و همه، در همه حال، با تمام توان در حال لفت و لیس بیشترین میزان ممکن هستند.
گذشته از ذات «تنها وفادار به خویش» دولت، به باور من تاریخ نه صحنهی نبرد طبقاتی بلکه صحنهی نبردی سیاسی بوده، که در آن شدیدترین انواع بیعدالتی، نابرابری و سرکوب آزادی از سوی دولت و با هدف گسترش کنترل بر شریانهای گوناگون حیات اجتماعی انجام شده. در نتیجه سرمایه و دولت در تضادی آشتی ناپذیر با یکدیگر قرار دارند که طی آن اولی درپی حداکثری سود بلادرنگ، و دومی درپی حداکثری کنترل بلندمدت خود بر جامعه است و در یک جامعهی بورژوازی همان اندازه که به یکدیگر کمک میکنند، هم را محدود و سرکوب و خنثی نیز میکنند.
یکی دیگر از عوارض بسیار خطرناک بازشناسی دولت در مقام «نمایندهی طبقهی غالب»، آنست که چنین نگرشی منجر به پدید آمدن این ایده میشود که دولت برآمده از «پرولتاریا» لابد دیگر مشکلی ندارد و سرکوب آنهم موجه است(استدلالی که همینجا از شما میشنویم)ولو آنکه طبق آمار اکثریت مطلق سرکوبشدگان آن نیز خود پرولتاریا، یا باقی انقلابیون و … باشد زیرا «طبقهی غالب» در جامعهی سوسیالیستی پرولتاریاست، و با آنکه شاید از منظر اقتصادی حقیقتا همینطور باشد، از منظر سیاسی قطعا طبقهی زورگوی سرکوبگری برآمده که سرکوب سیاسی یکسره مستقل از کنش اقتصادی را در جنبههای پرشمار و گوناگون پی میگیرد.
پس به نظر من، دولت نه چنانکه انگلس مینوشت «برآمده از تضاد طبقاتی»، که برآمده مجموعهی به هم پیوستهی تمامی تضادهای اجتماعی و فردی جاری در پهنهی تاریخ بشریست، که کارکرد آن جلوگیری از انباشت این تضادها به مرحلهای که دستگاه را دچار سنگینی بار و از کار افتادگی میشود است. انقلاب یک خطا در این سیستم است که به طرز غیرقابل پیشبینی و توسط گروهی که کمتر از همه انتظار آن میرود رخ میدهد، و راه دموکراسی لیبرالی برای جلوگیری از این خطا، تلاش برای مشارکت حداکثری و به صحنه کشاندن بیشترین شمار از گروههای مختلف اجتماعی در صحنهی اقتصادیست.
دربارهی دولت پس از انقلاب و اینکه چرا باید وجود داشته باشد و چگونه دولتی میتواند باشد، کمونیستها استدلال میکنند که بلادرنگ پس از انقلاب مردم هراسناک هستند، خطر ضد انقلاب و حملهی خارجی هست، ممکن است برخی سودجویان یا مردم هنوز تحت دستگاه فکری سرمایهداری به انبار کردن کالاها برای تلاش جهت فروش آنها در بازار سیاه روی بیاورند و … که تمام اینها اعتراضات بیموردی هستند، ما میتوانیم به بسیج عمومی مردم برای پاسداری از انقلاب بپردازیم، «بازار سیاه و سفید» برآمده از همان منطق مرکزگرای سلطهورز است و باقی نگرانیها نیز، با تلاشی که من در همین جستار کردم، یعنی نشانه رفتن الگویی کمونیستی-سندیکایی از همان روز نخست انقلاب به جای الگوی سوسیالیستی-دولتی مورد نظر مارکسیسم کلاسیک است.
بنگرید به داستانسراییها و رودهدرازیهای انگلس در آنتیدورینگ پیرامون دولت اتفاقی که برای آن میافتد:
نقل قول:“The proletariat seizes from state power and turns the means of production into state property to begin with. But thereby it abolishes itself as the proletariat, abolishes all class distinctions and class antagonisms, and abolishes also the state as state. Society thus far, operating amid class antagonisms, needed the state, that is, an organization of the particular exploiting class, for the maintenance of its external conditions of production, and, therefore, especially, for the purpose of forcibly keeping the exploited class in the conditions of oppression determined by the given mode of production (slavery, serfdom or bondage, wage-labor). The state was the official representative of society as a whole, its concentration in a visible corporation. But it was this only insofar as it was the state of that class which itself represented, for its own time, society as a whole: in ancient times, the state of slave-owning citizens; in the Middle Ages, of the feudal nobility; in our own time, of the bourgeoisie. When at last it becomes the real representative of the whole of society, it renders itself unnecessary. As soon as there is no longer any social class to be held in subjection, as soon as class rule, and the individual struggle for existence based upon the present anarchy in production, with the collisions and excesses arising from this struggle, are removed, nothing more remains to be held in subjection — nothing necessitating a special coercive force, a state. The first act by which the state really comes forward as the representative of the whole of society — the taking possession of the means of production in the name of society — is also its last independent act as a state. State interference in social relations becomes, in one domain after another, superfluous, and then dies down of itself. The government of persons is replaced by the administration of things, and by the conduct of processes of production. The state is not 'abolished'. It withers away. This gives the measure of the value of the phrase 'a free people's state', both as to its justifiable use for a long time from an agitational point of view, and as to its ultimate scientific insufficiency; and also of the so-called anarchists' demand that the state be abolished overnight."
بله Withers away به گولاگ
مارکس هم وضع بهتری از این نداشت زمانی که پای «محو شدن دولت» در مرحلهی نهایی کمونیسم میرسید. پوپر در مصاحبهای با شوخ طبعی از «فقر فلسفه»ی مارکس نقل میکند و جایی که مارکس میپرسد «آیا این به معنای آنست که دولت جدید و انقلابی خود تبدیل به طبقهی سرکوبگر جدیدی خواهد شد؟ خیر». و همین! دیگر نه توضیحی، نه اشارهای، نه تحلیلی. پوپر یادآوری میکند که مارکس، با آن توان آنالیز خارقالعاده و نبوغ بینظیرش در یافتن ارتباطات پنهان در مجموعههای باز و بسته، پای پرسشی به این مهمی که میرسد با بیمسئولیتی باورنکردنی به یک «نه»ی خشک و خالی بسنده میکند، «نه»ای که ما امروز میدانیم، اشتباه از آب درآمد.
برای نگاه داشتن سوی انصاف، لنین به راستی از پیروزی انقلاب تا اواخر ۱۹۱۸ تلاش کرد این مُدل مرکزگریز و شورامحور را الگو قرار بدهد، اما بدلیل عقبماندگی صنعتی کشورهای شوروی کارگران نمیتوانستند تصمیم درستی بگیرند و این روش را بسیار ناکارآمد یافت و ناگزیر، به مدل ونگاردیستی گروید که به قول آنتوان پانهکوک «آخرین ذرههای نقش شوراها را از میان برد». من نه فقط معتقدم که همهی این داستان برآمده از عقبماندگی صنعتی شوروی بوده، بلکه اساساً پیروی از مدل دولتمحور/حزبمحور مارکسیستلنینیستی در اقتصادی پیشرفته و صنعدی اساساً ممکن نیست، زیرا هیچ حزب یا دولتی که دارای هرگونه بار معنایی کلاسیک این واژگان باشد قادر به در خود جای دادن همهی فشارهای عینی جامعهی مدنی یک کشور سرمایهداری برای رسیدن به برابری در تمام عرصههای گوناگون نخواهد بود و سرکوب اجتنابناپذیر خواهد شد.
بر مبنی همهی آنچه بالا آمد، و برطبق تجربهی تاریخی ما امروز میدانیم که دولت هرگز Wither away نمیکند! بلکه از تمام روشهای موجود برای تضمین بقای خود، و به تعویق انداختن موعد Wither away شدنش استفاده میکند و میکوشد نیاز به وجود خود را از طریق بحرانسازی یا بحرانی نمایاندن شرایط، دشمنیابی و دشمنسازی از کسانی که به راستی دشمن نیستند، هرچه بیشتر وابسته کردن شهروندان به خود و مجموعهای بسیار گسترده و پیچیده از دیگر روشهای فریبکاری و پروپاگاند و ... بقای خود را برای بیشترین زمان ممکن، به بزرگترین شکل ممکن تضمین بکند. و شوربختانه سوسیالیستها این امکان را در اختیار آن قرار میدهند تا در قالب موجودی فاقد چالش و هماورد عینی در جامعه، این تلاش تاریخی برای سلطه را آسانسازی و تسهیل بکند.
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
Ouroboros - 10-24-2013
« دولت نهادیست که از جامعه برآمده اما خود را بر فراز آن قرار میدهد و از این طریق هرچه بیشتر از آن بیگانه میشود.
چه چیز بنمایهی قدرت را تشکیل میدهد؟ بدنهای مسلح شدهی انسانی، با زندانها و … در اختیارشان.»
ولادیمیر ایلیچ اولیانف، ملقب به لنین، در«دولت و انقلاب».
به نوعی، «آیات مکی» او پیش از رسیدن به قدرت!
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
Ouroboros - 10-24-2013
مورد دیگر اختلاف نظر، پیرامون مفهوم برابری و انگیزهی ما از تلاش برای رسیدن به آنست. هیچ عاملی به تنهایی و مستقل از عواقب و پیشفرضهایی که همراه دارد خوب یا بد، و یا حتی پسندیده یا ناپسند نمیشود. دلیل آنکه ما درپی حداقلی کردن نابرابری هستیم تضاد بنیادینیست که میان آن با امکان افراد برای پیشرفت متناسب با استعدادها و تواناییها، و نیز استانداردها و امکانات موجود در زندگی ایشان وجود دارد. همانطورکه پیشتر نیز گفتم، تنها راه ما برای فایق آمدن بر این تضادها تغییر جهت حرکت بیعدالتی از «پائین به بالا» به از «بالا به پائین» است :
[ATTACH=CONFIG]2743[/ATTACH]
خیز کمونیسم برای رسیدن به الگوی سمت چپیست، خیز ما برای رسیدن به مدل سمت راست. اغلب در گفتگو با مارکسیستها میبینیم که تضاد را به بهرهکشی تقلیل میدهند و انواعی که در آن بهرهکش چندان آسان قابل شناسایی نیست، یا اساسا بهرهکشی اتفاق نمیافتد اما شخص همچنان مقام اجتماعی، فردی و ... پستتری دارد، وقعی نمیگذارند. همانطورکه در پیکهای پیشین هم گفتم برای شخص کوتاه قامت تصویر سمت چپ هنوز تماشای بازی غیرممکن است، و این با روشی که شما مشتاق به پیاده کردن آن هستید قابل برطرف کردن نیست. یعنی «نسخهی نهایی برابری» شما، به هرکس که به هر مُدلی از تبعیض یا تضاد یا نابرابری غیراقتصادی دچار است کمکی نمیکند، به انواعی از نابرابری، سلطه و بیعدالتی که اقتصادی هم هستند کاری ندارد چراکه آنها «انگیزه» میدهند و چه میدانم «طبیعی» هستند و ... جامعهی «بیطبقهی» شما ارزش و اهمیتی از این منظر ندارد و حتی همان تضاد میان شاخص دسترسی را هم نمیتواند برطرف بکند، بگذریم از تضادهای غیراقتصادی همچون سوژهی تحت سلطهی دولت یا نابرابریهای جنسیتی و … بودن را.
این ناتوانی از بازشناسی انواع اصیل و خودویژهی سرکوب، و نداشتن راهحلی در نسخهی پیچیده شده توسط ابرروایت مطلوب شما هم در تجربهی تاریخی و هم در سلسلهیابی منطقی، به انکار آن تجربیات اصیل انسانی کاملاً مستقل از کنش اقتصادی، در مقام «زیرمجموعهی» تبعیض سرمایهداری یا عوارض اجتماعی آن منجر میشود. از همین روست که فعالان حقوق همجنسگرایان، این بزرگترین قربانیان تبعیض قانونی و اجتماعی در پهنهی تاریخ، در حکومت شوراها، به مشتی منحرف ِ خردهبورژوا و نوکر آریستوکراسی متهم میشدند و به زندان میافتادند. چه بسی شرایط این گروهها را آرمانشهر کمونیستی بدتر هم بکند زیرا چون نسخهای برای درمان این بیماریها در این ابرروایت تمامیتخواه نیست، در نتیجه تلاش وی برای اثبات اینکه همچنان تحت سلطهی نیروهایی خارج از توان خود است میتواند حمل بر کوشش جهت بازگرداندن نوعی از بهرهکشی تلقی بشود، اگرنه چه کسی سیستم خوب و برابر ما را انکار میکند.
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
Ouroboros - 10-24-2013
در جامعهای که ما «تمام» وجوه نابرابری را بازشناسی کردهایم و درپی برطرف کردن آنها از روشی نتیجهمحور و نه تنها مقدمهمحور(یعنی برابری در نتیجه، نه برابری در مقدمه)کوشیدهایم میتوان تضادها را به بیشترین میزان برطرف کرد و پیشرفت کند اما همه جانبهای داشت که تکتک افراد جامعه در آن سهیم و دخیل و بهره برنده هستند.
مشکل تحلیل مارکسیستی از جامعه آنجا شروع میشود که این دیگر وجوه تبعیضآمیز غیراقتصادی در جامعه را زیرمجموعهها و «عوارض» سیستم اقتصادی معرفی میکنند که درپی انحلال آن نیز از میان خواهد رفت، و از این مسیر راه را برای ارائهی تحلیلی درست مسدود میکنند. اینکه مثلاً نابرابریهای جنسیتی زیرمجموعهی نابرابریهای سرمایهداریست یک تحریف تقلیلگرایانه از واقعیت است. عجز مارکسیستها از پذیرش اینکه سیستم لیبرال دموکراسی پیشرفتهای چشمگیری و درخور توجهی در این مسائل داشته نیز از همین منوپولی که میخواهند بر مفهوم «برابری» داشته باشند منتج میشود، و وانمود میکنند که انتهای اتوبوس ننشستن سیاهپوستان فقط یک بازیچهی دمدستی برای کنترل و تحمیق تودههاست و معنای عینی ندارد و به برابری قابل اندازهگیری بیرونی در جامعه منجر نشده و … این خود باز راه را برای بحث پیرامون چگونه نگاه داشتن این دستاوردها و احتمالاً افزودن به ایشان در دوران پس از انقلاب از میان میبرد.
من نیز برخلاف آنچه جناب مزدک از گفتههایم برداشت کردند، معتقدم در مثال کلاس و شاگرد خنگ و باهوش، شاگرد باهوشی که وادار به کمک به شاگرد خنگ میشود در حال مجازات دیدن نیست، بلکه سود و نفع کار خود را جلوتر درو خواهد کرد. و همهی تلاش ما نیز باید برای حرکت دادن نفع شخصی از نفع شخصی بلادرنگ، به نفع شخصی بلندمدتی که همهی جامعه را شامل میشود باشد. این است بنیان فردگرایی که من به آن پایبندم و از آن دفاع میکنم.
موارد متعدد دیگری هم هست و من مشتاق بودم تا بتوانیم به آنها بپردازیم، همچون تقدم گسترش آگاهی بر اخذ قدرت سیاسی، اینکه اساسا برخلاف نگرش مارکسیستی قبضهی قدرت سیاسی میتواند و میباید آخرین مرحله از انقلاب باشد نه اولین مرحله از آن، احتمال توانایی واداشتن سیستم دموکراتیک به سوی اقتصاد سوسیالیستی بدون انقلاب پرولتری و ... که شوربختانه بدلیل ناتوانی ما در عبور از مباحث مقدماتیتر، رسیدگی به آنها هرگز ممکن نشد. ضمن سپاس از مزدک و مهربد گرامی برای مشارکت در این بحث، امیدوار به ادامهی آن با این دوستان فرهیخته و خردمند در آیندهی نزدیک هستم. :e303:
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
مزدك بامداد - 10-24-2013
Ouroboros نوشته: مشکل تحلیل مارکسیستی از جامعه آنجا شروع میشود که این دیگر وجوه تبعیضآمیز غیراقتصادی در جامعه را زیرمجموعهها و «عوارض» سیستم اقتصادی معرفی میکنند که درپی انحلال آن نیز از میان خواهد رفت، و از این مسیر راه را برای ارائهی تحلیلی درست مسدود میکنند. اینکه مثلاً نابرابریهای جنسیتی زیرمجموعهی نابرابریهای سرمایهداریست یک تحریف تقلیلگرایانه از واقعیت است. عجز مارکسیستها از پذیرش اینکه سیستم لیبرال دموکراسی پیشرفتهای چشمگیری و درخور توجهی در این مسائل داشته نیز از همین منوپولی که میخواهند بر مفهوم «برابری» داشته باشند منتج میشود، و وانمود میکنند که انتهای اتوبوس ننشستن سیاهپوستان فقط یک بازیچهی دمدستی برای کنترل و تحمیق تودههاست و معنای عینی ندارد و به برابری قابل اندازهگیری بیرونی در جامعه منجر نشده و … این خود باز راه را برای بحث پیرامون چگونه نگاه داشتن این دستاوردها و احتمالاً افزودن به ایشان در دوران پس از انقلاب از میان میبرد.
بیجاست، سخن نادرستی به مارکسیسم بستید. دشواری برای نمونه در کژتابی*
فرایافت " نابرابری جنسی" است. زن و مرد از دید ژنتیک و کارکرد پیکری و خویشکاری
نابرابرند، کاریش هم نمیشود کرد، ما تنها باید بکوشیم که برابری دادیک* و برابری همبودین
پدید بیاوریم و به چیز هایی که بنیادین تر از سرایداشت هستند و ژن و پیکر و سرشت جنسی
و برخاسته از ژن ها و هورمون ها و .. سروکار دارند، کاری نداریم،. آوانگارد سزامندی های
زنان و جنبش زیستبوم هم چپ ها و روشنویران چپ بوده اند که با نبرد های خود، سامانه
واپسگرای بهره کشی را وادار به "لیبرال" شدن ، دادن سزامندی رای دادن زنان و .. گردیدند.
کمونیست ها و سوسیالیست ها هم از نخستین جنبش هایی بودند که زنان در آنها کنشمندی
چشمگیر داشتند.
رزا لوکزامبورگ - ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
•
*
کژتابی=ابهام
دادیک = حقوقی
پارسیگر
گفتگو پیرامون کمونیسم و سوسیالیسم -
sonixax - 10-24-2013
The Black Book of Communism - WiKi
نقل قول:
In the introduction, editor Stéphane Courtois states that "...Communist regimes... turned mass crime into a full-blown system of government"[SUP][3][/SUP]. He claims that a death toll totals 94 million[SUP][4][/SUP]. The breakdown of the number of deaths given by Courtois is as follows:
Mass killings under Communist regimes - WiKi
BBCPersian.com | جهان | گورباچف: موزه ای برای یادبود قربانیان کمونیسم بنا شود
کشتار کاتین - WiKi
هولودومور - WiKi
ژوزف استالین - WiKi
گولاگ یا اردوگاههای کار اجباری در کره شمالی
BBC فارسی - جهان - افشاگریهای جدید از اردوگاههای کار اجباری کره شمالی
جنایات استالین و کمونیست ها 15+
البته همه اینها توطئه های سرمایه دارن و دشمنان کمونیسم است و طرفداران کمونیسم هم اصلن و ابدن توهم توطئه ندارند !
کمونیسم به ذات خود ندارد عَیبی هر عَیب که هست از توطئه سرمایه دارن است :)))
چه قدر این سرمایه دارها و کاپیتالیستها و لیبرالها آدمهای بدی هستند که نمیگذارند اینها همین طوری راحت و آسوده آدم بکشند و شکنجه کنند و دنیا را به گَند و کثافت بکشند . واقعن باید این سرمایه داران و بهره کشان را کشت و اعدام کرد و دینامیت در ماتحتشان فرو کرد که بعدش ما (کمونیستها) بتوانیم به راحتی آدم بکشیم ، شکنجه کنیم ، مردم را زندانی کنیم ، به بردگی بگیریم ، دزدی کنیم ، مال مردم را بالا بکشیم ، کشور و جهان را بچاپیم .
دوستان طرفدار کمونیسم عَمامه های پنهان در کیفتان را بر سرتان بگذارید در بالاترین جای ممکن