دفترچه
شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - نسخه قابل چاپ

+- دفترچه (https://daftarche.com)
+-- انجمن: تالارهای همگانی (https://daftarche.com/%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D8%AA%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (https://daftarche.com/%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88%DB%8C-%D8%A2%D8%B2%D8%A7%D8%AF)
+--- موضوع: شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها (/%D8%AC%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D8%B1-%D8%B4%D8%A7%D8%AF%D8%A8%D8%A7%D8%B4%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%D8%8C-%D8%AF%D9%84%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%D8%8C-%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%A7-%D9%88-%D8%A8%D8%AF%D8%B1%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%A7)

صفحات 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - Dariush - 07-01-2013

Russell نوشته: داریوش عزیز اینجور نگویید و غم ما را بیشتر نکنید.
بعد هم شما که با جدیدتر هستید،امید ما به دوستانی چون شماست.البته جای دوستان همیشه اینجا خالی خواهد بود،ولی با اینکه ناراحت کننده است بنظر من کاریش نمیشود کرد،بالاخره دوستان مشغله دارند و هر از چندی چنین اتفاقاتی میافتد ولی از آن طرف دوستان فرهیخته جدیدی چون خود شما هم بوده‌اند که به جمع اضاقه شده‌اند ،بزودی خردگرایان را هم راه میاندازیم و جای خالی دوستان قدیمی را با تلاش بیشتر برای گسترش خردگرایی و گرداوردن دوستان علاقمند به آن پر خواهیم کرد.


لطف دارید راسلِ عزیز. بی‌شک دوستانی چون شما و دیگر عزیزان، وجودشان آنقدر ارزشمند هست که من برای بودن در کنارشان، به خود شک راه نخواهم داد و البته حقیقتا گمان نمیکنم آنچنان وجودِ ارزشمندی در اینجا داشته باشم چنانکه که هر یک از شما براحتی میتوانید جای خالی مرا پر کنید. با اینحال، راسل‌جان به هر رو کمی ناامیدکننده است که از جمعیتِ چندمیلیونیِ کاربرانِ ایرانی، که تنها یک و نیم میلیون‌شان در فیس‌بوک هستند، انگشت‌شمار کسانی یافت میشوند که میتوانند حضور در اینجا را تحمل کنند و آنها هم یک به یک با ما وداع می‌گویند! بودنِ من در اینجا تنها در چند حالت تضمین شده نیست: بمیرم؛ شدیدا گرفتار باشم(همچون دو سه دفعه پیشین)؛ به اینترنت دسترسی نداشته باشم و اینکه حضورم در اینجا نخواستنی باشد. اما خب نمیتوانم نگویم که از رفتنِ دوستانی چون امیرِ یا مهربدِ گرامی، که علارغم بحث‌هایی که شاید میانِ ما پیش می‌آمد، مقدم بر همه چیز، برای من همیشه در مقامِ یک «دوست» جایگاهِ والایی داشتند، متاثر نگشته‌ام. مطمئنا شما نیز چون من تنهایی فکری را تجربه کرده‌اید که در این جامعه و زمانی که ما در این سرزمین، درون‌اش میزییم، بس گران است و همینکه دوستانی در نزدیکیِ خود نمی‌یابیم که بتوانیم کمی جدی و در سطحِ «خودمان» با آنها گفتگو کنیم و همینکه بطورِ عملی و سیستمی در جهتِ انزوای ما گام برداشته‌اند و همینقدر که تا این اندازه موفق شده‌اند که شخصی چون مرا از همه‌ی انجمن‌های بیرونیِ زنده، گروه‌ها، نادر دوستانِ هم‌فکر، پیوند‌های فکریِ بیرونی و هتا [...]، اینچنین منزوی کنند، سبب گشته که همینکه یک همفکر، هم‌اندیش و یا به قولِ امیر، شخصی هم‌قدِ خود را در فضای مجازی می‌یابیم، با تمامِ کاستی‌‌هایی که فضایی اینچنینی برای امثالِ ما در ایران دربردارد، رابطه‌ای عاطفی میانِ ما برقرار شود؛ رابطه‌‌ای که شاید بی‌وجه به نگر آید، اما برای من، تنهایی فکری همیشه آنقدر شکننده بوده که به هر روزنه‌ای امیدوار شده‌ام و اگرچه بسیار اوقات سرخورده و مایوس گشته‌ام اما هنوز هم گاهی خود را رها میکنم و بی‌مهابا به دامانِ همان «یک درصد» امید میسپارم. در اینترنت هم، اکنون ده‌سالی هست که گذار میکنم، تقریبا چهارسال پیش، آنچنان از این فضا زده شدم که شاید به ندرت گذرم به سایتهای پارسی میخورد و عمدتا در همان سایتهای خارجی گشت میزدم تا اینکه اینجا را به طورِ شانسی یافتم و بار دگر امیدوار شدم. اما نه امیدوار به جامعه ایرانیانِ مجازی، چرا که وجودِ همین سایت با تعدادِ اندکِ کاربران و گفتگوهایش در برابرِ تمامِ کاربرانِ آن فضا، که به مقداری نزدیک به میلیونیوم میرسید، باعثِ فزونیِ بیش از پیشِ این ناامیدی شد، با اینحال امیدی شخصی بود برای من، همچون کسی که در بیابان، نه دریاچه یا چاه ، بلکه قمقه‌ای می‌یابد و یا همچون کسی‌ که در سرزمینی چند ده میلیونی، چند ده نفر هم‌زبانِ خود می‌یابد. شاید باید به جمهوری اسلامی تبریک گفت که موفق شده همه چیز اینچنین علیه ما باشد که همه جا و در همه حال حسِ تنهایی و غربت با ما باشد. گاهی خنده‌دار میشود این بازی برای من، اما بی‌شک اصلا خنده‌ی زیبا و شیرینی نیست.

به هر رو، سخن کوتاه میکنم و بر ملالِ شما نمی‌افزایم، من قیدِ بودن در اینجا را، جز در همان شرایطی که در بالا گفتم، نخواهم زد، اگرچه دلتنگِ دوستان قدیمی میشوم! شاید روزی این کابوس تمام شود و بتوانیم یکدیگر را حضوری ببینیم یا اینکه توانستیم از این باتلاق خارج شده و در جهانِ آزاد رهایی را بچشیم و شما را به ویسکی دعوت کنم، یادی از دوستی‌هامان در این روزهای شوم کنیم.


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - Mehrbod - 07-01-2013

درود به دوستان,

چه اسپاش[sup][1][/sup] اندوه‌آوری اینجا را گرفته!

سخن از رفتن کم‌وبیشانه‌یِ امیر ارجمند خواندم و همینجا, چه ایشان را زودتر ببینیم و چه نه, همواره آرزوی کامیابی و سربلندی در زندگی را دارم.

من هم بمانند دیگر دوستان از ایشان بسیار آموخته‌ام و خود را یکی از «مریدان» ایشان میدانم E402

این روزها نیز کمکی سرگرم آموختن آلمانی و فرانسوی هستم و بجا دیدم یک ترزبانی[sup][3][/sup] از «چنین گفت زرتشت» نیچه برای یاران به دست خود ام به پارسیکِ ناب — minus یک واژه اگر که یافتید (: — نِهم که به گونه‌ای فراخور رفتن امیر نیز میباشد, باشد تا بازدیدار آینده‌یِ ما.


پ.ن.
همچنین داریوش جان, در اینکه هوده[sup][2][/sup] با من بود که سخنی نمیرود, چه زمانی نبوده, که این دومین بار اش باشد؟ ((:




***


پیشگفتار:
بیگمان لغزش‌هایِ فراوانی در این نوشته باید باشد و ترزبان اش بیشتر برای دستگرمی بوده.



فرگرد[sup][4][/sup] ٥٥: «خاموش‌ترین تَسو[sup][5][/sup]»

«مرا چه رویداده, دوستان ام؟ مرا آشفته میبینید, پیش-رانده, ناخواسته فرمانبر, آماده‌یِ رفتن - افسوس, رفتن از پیش _شما_!

آری, یکبار دیگر باید زرتشت به تنهایی خود رود: ولی اینبار خرس ناسرخوش به شکفت[sup][6][/sup] خود برمیگردد!

مرا چه رویداده؟ که این را فرموده؟ آه, دلبر[sup][7][/sup] خشمگین من چنین میخواهد; او به من واژید[sup][8][/sup] اش: هرگز آیا من نام وی را برایتان نامیده‌ام؟

دیروز بسوی شامگاه _خاموشترین تسوی ام_ به من واژید: این همان نام دلبر سهمگین من است.

اود[sup][9][/sup] اینچنین رخداد — زیرا که باید همه اش را بهتان بگویم, تا دل اتان دربرابر جدایی[sup][10][/sup] ناگهانی رهسپار سخت نشود!

ترسِ آنکه به خواب فرورفته را میدانید؟

تا خودِ نوکِ انگشتان اش ترسیده است, زیرا که زمین خود را زیر وی واداده و خَومْن[sup][11][/sup] آغاخته[sup][12][/sup].

اینها را من به شما بسان[sup][13][/sup] آرتامانی[sup][14][/sup] میگویم. دیروز, در خاموشترینْ تسو, زمین زیر مرا واداد: خَومن آغازید.

عقربه‌یِ ساعت تکانید, گاهشمارِ[sup][15][/sup] زندگی ام دَم برکشید - هرگز چنین خاموشی‌ای بر خود نشنفته بودم: دل من هراسیده بود.

سپس آنجا بی سدایی نزد من واژید: `تو میدانی ‌اش, زرتشت؟` -

اود من در ترسِ این پچ‌پچ به خود پیچیدم و رنگ از رخساره ام پرید: ولی خاموش ماندم.

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید: `تو میدانی‌ اش, زرتشت, ولی نمیگویی اش!`

اود سرانجام چون یک پیکارگر پاسخیدم: `آری, میدانم اش, ولی سخن اش نمیخواهم گفتن!`

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید: `تو _نمیخواهی_, زرتشت؟ راست میگویی؟ خود ات را پشت پیکارگری ات مپنهان!` _

اود من نالیدم و چو کودکی لرزیدم و گفتم: `آه, براستی میخواهم, ولی چگونه میتوانم اش! مرا از این بپرگای[sup][16][/sup]! این فرایِ توان من است!`

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید: `تو را چه میشود, زرتشت! سخن ات را بگوی و گردن‌‌نِه!` -

اود من پاسخیدم: `آه, آیا این سخن _من_ است؟ _من_ کیستم؟ من کس شایسته‌تری[sup][17][/sup] را میشکیبم[sup][18][/sup]; من هتا سزاوار گردن‌نهادن نیز نیستم.`

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید: `تو را چه میشود؟ تو مرا هنوز بسنده فروتن نیستی. فروتنی سخت‌ترین پوست را دارد` -

اود من پاسخیدم: `آنچه پوستِ فروتنی مرا نداشت برتافت[sup][19][/sup]! در پایِ بُلندای[sup][20][/sup] خود من ماندْگارام: چِکادهایِ[sup][21][/sup] من چه اندازه بلند[sup][22][/sup] اند؟ کس نگفته مرا هنوز. ولی خود خوب دره‌های ام را میشناسم.`

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید[sup][8][/sup]: `اوه زرتشتا, کسیکه کوه‌ها را باید میجنبانده, دره‌ها و پستی‌ها را نیز جنبانده.` -

اود[sup][9][/sup] من پاسخیدم: `تاکنون سخنِ من کوه‌ها را نجنبانده, اود آنچه من گفته‌ام, هومنان[sup][23][/sup] را نرسیده. شاید من پیشِ هومنان رفته‌ باشم, ولی هنوز من به آنها نرسیده‌ام.`

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید: `تو _از آن_ چه میدانی! ژاله بر سبزه می‌افتد, گاهیکه شب خاموش‌ترین است.` -

اود من پاسخیدم: `آنها مرا ریشخندیدند[sup][24][/sup], زمانیکه راه خود را یافته و گامیدم[sup][25][/sup]; اود براستی در آنگه زانوان‌ام لرزیدند.
.
اود آنها به من چنین گفتند: `تو راه را پیشتر انآموخته‌ای[sup][26][/sup], نون[sup][27][/sup] نیز راهرفتن را میاَناموزی!`

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید: `ریشخند آنان را که چه! تو آن یگانه‌ای[sup][28][/sup], که سرسپردگی را انآموخته: نون تو میبایست که بفرمایی!

آیا نمیدانی, _کیست_ آن نیازیده‌ترینِ[sup][29][/sup] همگان؟ کو که بزرگترین‌ها را فرماید.

انجام چیزهای بزرگ سخت است: ولی سخت‌ترین این است, فرمودن به چیزهای بزرگ.

این نابخشودنی‌ترینْ ات است: تو توان اش را داری, اود تو نمیخواهی بفرمایی.` -

اود من پاسخیدم: `من آن غُرش شیرگونه برای فرمان را ندارم.`

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید: `خاموشترینِ واژگان آنان اند, که توفان میاورند. اندیشگانی که, با پای فاختگان میایند, جهان را می‌رانند.`

اوه زرتشتا, تو بایست چون سایه‌ای رَوی, که از آن آمدن میباید: چونین تو خواهی فرمودن و فرمایانه پیش‌رفتن.` -

اود من پاسخیدم: `من شرمیده‌ام.`

دگربار آنجا بی سدایی نزد من واژید: `تو باید دوباره کودک شوی و بی شـرم.

سربلندیِ جوانان هنوز بر تو است; دیر تو جوان شده‌ای: ولی کسیکه کودک‌ شدگی میخواهد, باید که جوانی‌ اش را برچیند.` -

اود من اندر و بر خویش بدرازا سِگالیدم[sup][30][/sup] و لرزیدم. سرانجام ولی, گفتم, آنچه در آغاز[sup][12][/sup] گفتم: `من نمیخواهم.`

آنگه خنده‌ای پیرامون[sup][31][/sup] ام را گرفت. ای وای, چگونه این خنده اندرون‌‌ ام را شکافت و دل ام را دَرید!

اود[sup][9][/sup] برای واپسین بار نزد من واژید[sup][8][/sup]: `اوه زرتشتا, میوه‌هایِ تو رسیده‌اند, ولی تو هنوز برای میوه‌های ات رسیده نیستی!

پس تو دوباره به تنهایی‌ات میباید: که تو باید هنوز تُرد شوی.` -

اود دوباره خندید و گُریخت. سپس پیرامون ام را خاموشی‌ای دوچندان بگرفت. من هر آینه, دراز کشیدم و خِی[sup][32][/sup] از اندا‌م‌های ام فروریخت.

- اکنون شما همه را شنفتید, اود که چرا من به تنهایی ام باید برگردم. هیچ از شما نپنهاندم, دوستان من.

ولی هتا این را نیز شما از من شنفته‌اید, _کسیکه_ از میان همه کم‌گوی‌ترین است — اود چنین خواهد بود!

افسوس دوستان من! من میبایست چیزی بیشتر برای گفتن بهتان داشـته باشم, من میبایست هنوز چیزـی برای دادن بهتان داشته بـاشم! چرا چیزی نمیـهدم؟ آیا من تنگچشـم ام؟`-

همچُنانکه زرتشت این سخنان را بر زبان آورده بود موستیِ[sup][33][/sup] درد و نزدیکیِ جدایی[sup][10][/sup] از دوستان اش بر وی چیرید, جوریکه بلند[sup][22][/sup] گریست; اود هیچکس نمیدانست چگونه وی را بیارامد. در شب هر آینه, او تنها رفت و دوستان اش را هِشت[sup][34][/sup].





----
1. ^ Espâš || اسپاش: فضا Ϣiki-En, www.loghatnaameh.org space
2. ^ Hude || هوده: حق; بیهوده=ناحق Ϣiki-En, Ϣiki-En right; due
3. ^ tar+zabânidan::Tarzabânidan <— Tarzabândan || ترزبانیدن: ترجمه کردن to translate
4. ^ far+gard::Fargard || فرگرد: فصل کتاب Ϣiki-En, Ϣiki-De, ϢDict-Pâ, Ϣiki-Pâ, Dehxodâ chapter Kapitel
5. ^ Tasu || تسو: ساعت Ϣiki-En, Ϣiki-Pâ hour
6. ^ Šekaft || شکفت: غار MacKenzie, Dehxodâ, Ϣiki-En, ϢDict-Pâ, Dehxodâ cave Höhle
7. ^ Delbordan
8. ^ آ ب پ Vâžidan || واژیدن: سخن گفتن Dehxodâ, Ϣiki-En, Ϣiki-En, Ϣiki-En to speak; to tell; to say
9. ^ آ ب پ Ud || اود: بندواژه: و Dēnkard, MacKenzie, Ϣiki-En, Ϣiki-De, Ϣiki-Pâ and und
10. ^ آ ب Jodâyidan || جداییدن: جدا کردن to separate
11. ^ Xwâmn <— Xwamn || خوامن: رویاء MacKenzie, Ϣiki-En, Ϣiki-De dream Traum
12. ^ آ ب Âqâxtan || آغاختن: آغازیدن Ϣiki-En, Ϣiki-De to begin beginnen
13. ^ Basânidan || بسانیدن: آبیاری کردن; مشروب کردن;
14. ^ ârtâ+mân::Ârtâmân || آرتامان: داستان آرتائیگ; تمثیل اخلاقی Ϣiki-En, Ϣiki-De parable Gleichnis
15. ^ gâh+šomâr::Gâhšomâr || گاهشمار: زمانسنج Ϣiki-En, Ϣiki-Pâ clock
16. ^ Pargudan || پرگودن: معاف کردن MacKenzie, Ϣiki-En to exempt erlassen
17. ^ šây+estan::Šâyestan || شایستن: ممکن بودن Ϣiki-En, ϢDict-Pâ, Dehxodâ to may
18. ^ Šakiftan || شکیفتن: شکیب کردن; صبر نمودن Dehxodâ to wait
19. ^ bar+tâftan::Bartâftan || برتافتن: تحمل کردن; Dehxodâ, Ϣiki-En, Ϣiki-En, Ϣiki-En to endure; to tolerate; to bear
20. ^ Bolandâ || بلندا: ارتفاع Ϣiki-En height
21. ^ cek+âd::Cekâd || چکاد: قلّه; سر کوه Dehxodâ, Ϣiki-En, Ϣiki-Pâ summit Gipfel
22. ^ آ ب lond+idan::Londidan || لندیدن: لُندلُند کردن; غرغر کردن Ϣiki-En, ϢDict-Pâ, Dehxodâ to nag
23. ^ hu+man::Human || هومن: آدم; هو+منش همچون دُژ+منش (دشمن), کسیکه کارکتر و منش والای دارد. human
24. ^ riš+xanad+idan::Rišxanadidan || ریشخندیدن: مسخره کردن Ϣiki-En to ridicule verspotten
25. ^ Gâmidan || گامیدن: رفتن و قدم زدن Dehxodâ, Ϣiki-En to walk
26. ^ ân+âmuxtan::Ânâmuxtan || آناموختن: چیزی را از مغز بیرون کردن; فراموش کردن Ϣiki-En to unlearn
27. ^ Nun || نون: اکنون; حالا MacKenzie, Ϣiki-En, Ϣiki-Pâ now nun
28. ^ yeg+ân+e::Yegâne || یگانه: بی مانند; تنها unique
29. ^ niyâz+idan::Niyâzidan || نیازیدن: نیاز داشتن Ϣiki-En to need
30. ^ Segâlidan || سگالیدن: اندیشیدن Dehxodâ, Ϣiki-En, Ϣiki-En, Ϣiki-En, Ϣiki-En to reflect; to think; to cogitate; to speculate
31. ^ pirâ+mun::Pirâmun || پیرامون: محیط Ϣiki-En, Ϣiki-Pâ around
32. ^ Xwey || خی: عرق تن MacKenzie, Dehxodâ, Ϣiki-En, Ϣiki-De, ϢDict-Pâ sweat Schweiss
33. ^ Must || موست: خشونت; زور MacKenzie, Ϣiki-En, Ϣiki-De, Ϣiki-Pâ violence Gewalt
34. ^ Heštan || هشتن: گذاشتن; نهادن Dehxodâ, Ϣiki-En, Ϣiki-En, Ϣiki-En to pose; to put; to set || هشتن: ترک کردن MacKenzie to leave; to abandon verlassen



شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - sara - 07-02-2013

Anarchy نوشته: درود بانو سارای عزیز...چه عجب بعد از مدت ها دوباره به اینجا سر زدید E414 ! بله متاسفانه حقیقت داره ، خیلی هم ناگهانی و عجیب بود...

Russell نوشته: درود سارای گرامی.
بسیار خوشحالم حداقل چند تن از دوستان قدیمی را امروز اینجا میبینم.


همیشه به یاد دوستان هستم و پست های دوستان رو هم میخونم و دنبال می کنم ..E032
به تازگی به سخن گفتن به گونه ی پارسیک علاقه مند شده ام ...میخواهم آن را بیاموزم و برای همین از پست های بعضی دوستان در این زمینه کمک خواهم گرفت E418


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - Ouroboros - 07-02-2013

سپاس از دوستان و اساتید بابت بدرودهای گرم و صمیمانه!
دفترچه نسل جدیدی از کاربران ارزشمند دارد که در کنار دوستان کهنه‌کار به حیات و سرزندگی آن یاری خواهند رساند. رفتن من صرفا این نوسازی را تسریع می‌کند و از این جهت هیچ خبر بدی نیست. امیدوارم روزی دوباره بتوانم در کنار دوستان ارجمندمان باشم. تا آن روز.


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - undead_knight - 07-04-2013

امیدوارم که امیر عزیز بتونه هرچه زودتر به شرایط پایداری برسه و باز بتونه فعالیت خوبی داشته باشه.
یک نکته ای که به ذهنم رسید این که کاربرای اینجا کلا مستعد مایوس شدن هستند:))یک نکته هم از فلسفه آبزورد بگم بد نیست"وقتی به چیزی امید نداشته باشید هیچ وقت ناامید نمیشید";)در ضمن هرکس از این به بعد خیال رفتن به سرش زد بگه بیام به حسابش برسم:)))
در ضمن یک یادی هم از مهربود کم پیدا بکنم و منتظر روزی هستم که برگرده.


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - shirin - 07-04-2013

با اینکه بیشتر وقتا که پستای امیر رو میخونم دلم میخواد با یه چیزی بکوبم تو سرش :-D ولی وقتی نیست دلم براش تنگ میشه. مهربد هم که جاش خیلی خالیه هر چند هیچوقت نمیفهمم چی میگه. کاش دوتاشون باز برگردند.


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - iranbanoo - 07-07-2013

فکر کردم ترک کردن اینجا بدون خداحافظی و قدردانی از تمامی زحمات و تلاش های دوستان و مدیران اینجا کاری به دور از ادب و انصاف است.
به هر سو گرچه مدتی کم اما لحظات بسیار خوبی را اینجا سپری کرده ام و بی شک آشنا شدن با دفترچه و کاربران فوق العاده اش برای من یکی از بهترین اتفاق هایی بود که میتوانست رخ دهد.
از تمامی دوستان خوبی که افتخار هم صحبتی با آنان برایم فراهم شد و از اینکه اطلاعات و دانششان را اینجا به اشتراک نهادند و توانستم به نوعی از آن بهره مند شوم سپاسگزارم.
برای یکایک دوستان آرزوی موفقیت و سربلندی میکنم E032


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - Dariush - 07-07-2013

iranbanoo نوشته: فکر کردم ترک کردن اینجا بدون خداحافظی و قدردانی از تمامی زحمات و تلاش های دوستان و مدیران اینجا کاری به دور از ادب و انصاف است.
به هر سو گرچه مدتی کم اما لحظات بسیار خوبی را اینجا سپری کرده ام و بی شک آشنا شدن با دفترچه و کاربران فوق العاده اش برای من یکی از بهترین اتفاق هایی بود که میتوانست رخ دهد.
از تمامی دوستان خوبی که افتخار هم صحبتی با آنان برایم فراهم شد و از اینکه اطلاعات و دانششان را اینجا به اشتراک نهادند و توانستم به نوعی از آن بهره مند شوم سپاسگزارم.
برای یکایک دوستان آرزوی موفقیت و سربلندی میکنم
درود ایرانبانوی گرامی. من تصور نمیکنم شما حقیقتا بخواهید به سببِ دلگیری از مدیری، ما را بدرود بگویید! من اینجا از شما خواستم که بازگردید و در کنارِ ما باشید. اگر آنرا خوانده‌اید و همچنان تصمیم‌تان بر رفتن است، به تصمیم‌تان احترام میگذارم و با بهترین آرزوها برایتان، شما دوستِ نازنین را بدرود می‌گویم. اما امیدوارم در تصمیم‌تان تجدید نظر کنیدE306


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - mmns2001 - 07-07-2013

iranbanoo نوشته: فکر کردم ترک کردن اینجا بدون خداحافظی و قدردانی از تمامی زحمات و تلاش های دوستان و مدیران اینجا کاری به دور از ادب و انصاف است.
به هر سو گرچه مدتی کم اما لحظات بسیار خوبی را اینجا سپری کرده ام و بی شک آشنا شدن با دفترچه و کاربران فوق العاده اش برای من یکی از بهترین اتفاق هایی بود که میتوانست رخ دهد.
از تمامی دوستان خوبی که افتخار هم صحبتی با آنان برایم فراهم شد و از اینکه اطلاعات و دانششان را اینجا به اشتراک نهادند و توانستم به نوعی از آن بهره مند شوم سپاسگزارم.
برای یکایک دوستان آرزوی موفقیت و سربلندی میکنم E032
با درود
بانو گرامی شما بنده را دعوت میکنید که در این تالار گفتارهایی را بیان کنم و به هم اندیشی بپردازیم
انگاه خود میروید؟
اینگونه فراخواندن را دیگر ندیده بودم
اگر مشکلی دارید که نمی توانید در این تالار حضور یابید برای شما ارزوی موفقیت می کنم ولی در غیر این صورت از شما خواهشمندم که از دیدگاه خود بنده و دیگر دوستان را بهره مند کنیدو فعالیت خود را از سرگیرید
سپاسگذارم


شادباش‌ها، دلداری‌ها، درودها و بدرودها - Anarchy - 07-07-2013

iranbanoo نوشته: فکر کردم ترک کردن اینجا بدون خداحافظی و قدردانی از تمامی زحمات و تلاش های دوستان و مدیران اینجا کاری به دور از ادب و انصاف است.
به هر سو گرچه مدتی کم اما لحظات بسیار خوبی را اینجا سپری کرده ام و بی شک آشنا شدن با دفترچه و کاربران فوق العاده اش برای من یکی از بهترین اتفاق هایی بود که میتوانست رخ دهد.
از تمامی دوستان خوبی که افتخار هم صحبتی با آنان برایم فراهم شد و از اینکه اطلاعات و دانششان را اینجا به اشتراک نهادند و توانستم به نوعی از آن بهره مند شوم سپاسگزارم.
برای یکایک دوستان آرزوی موفقیت و سربلندی میکنم E032

حداقل بیا یه پست دیگه بده که سر راست بشه هزار تا بعد برو ایرانبانوی عزیز E404 !! جدا از شوخی ، من فکر میکنم به دلیل یه بحث و ناراحتی نباید این جوری انجمن رو رها کنی بری...دیگه این جور دلخوری ها پیش میاد و این محیط هم مجازی هست !! پس اگر امکانش هست یه تجدید نظری بکن در این تصمیمت E414