کافه دومگو -
Rationalist - 05-30-2014
Ouroboros نوشته: ما معیار مشخصی برای سنجیدن میزان آگاهی نداریم، ما میتوانیم ۱، برای وجود نوع مشخصی از «حس» یا «حواس» در جانداران جستجو بکنیم و از علائم فیزیولوژیک نتایج «منطقی» بگیریم، مثلا اگر یک جانور نوسیسپتور داشت نتیجه بگیریم که «میتواند درد را حس بکند». ۲، به برخی جانداران مسئولیتهایی از قبیل شمارش را بیاموزیم و سپس نوع استفاده از آنرا برسی بکنیم، مثلا میمونها یکبار که شمردن را بیاموزند میتوانند مفاهیمی مثل «بزرگتر» و «کوچکتر» را تشخیص بدهند که سطح بالایی از «آگاهی» میطلبد. ۳، میتوانیم برای فاکتورهایی که نشان دهندهی «آگاهی اجتماعی» هستند جستجو بکنیم، مفاهیمی مثل همکاری و نوعدوستی و ... که فراتر از سطوح ضروری و قابل توضیح از طریق غرایز کور محصول فرگشت صرفا بیولوژیک هستند. ۴، میتوانیم حافظهی جانداران را بیازماییم که چه نوع دادههایی را به چه نحوی و برای چه مدتی ذخیره میکنند و چه میزان به آن دسترسی دارند. که خود میتواند باز برای «نتیجهگیری منطقی» دربارهی زوایای دیگر توانایی ایشان برای «شناخت» چیزها مورد استفاده قرار بگیرد.
خلاصه: ما نمیدانیم جانداران چه حس میکنند و چگونه جهان را درک میکنند.
:e303:
توصیف زیبایی بود! اما در پرسش ایشان فرض شده بود
جانورانی که خودآگاهی ندارند.
و بله، ما نیز خودآگاهی را بر اساس شواهد و تجربیات یکسان خودمان به عنوان یک موجود خودآگاه، در مقایسه با سایر جاندران و البته انسان ها، می توانیم به شکلی تجربی دریابیم.
پیشتر در زمینه هوش مصنوعی، کنفرانسی در دانشگاه ارایه داده بودم که محور اصلی بحث آن پیرامون توانایی بشر در به وجود آوردن خودآگاهی بوده و ادعاهایی که برخی دانشمندان این حوزه نسبت به خلق روباتی خودآگاه به نام "گک" مطرح کرده بودند! اگر شما نیز در این رابطه مطالعاتی داشته اید، مایه کامیابی من است که از آنها آگاه شوم.
کافه دومگو -
Rationalist - 05-30-2014
undead_knight نوشته: از دید من هدف گذاری برای زندگی هیچ معیار "درست" ذهنی یا عینی نداره و خودآگاهی یا حتی این اندیشیدن نمادین به صورت مستقل از محیط هیچ "کارکرد" یا حتی معنایی ندارند.
معیار درست را ما خودمان می سازیم! به یاد دارم که شما پیرامون فلسفه آبزوردیسم مطالعاتی داشتید؛ پس گمان می کنم در این بحث مشابه،قادر به درک سخنم باشید.
ما(در ریشه خویشتن مان خودآگاهی) هنگامی که
از دید خودمان به جهانی که ادراک می کنیم می نگریم، هیچ هدف و معنایی برای هستی خود نمی یابیم و در عین حال خود را اسیر جبر هستی و در میان رنج ها و اندک لذت هایی می بینم! چه به هست بودن خود ادامه دهیم و چه بخواهیم نیست شویم؛ همه ی این اندیشه های آگاهانه،
در گرو هستی ما و رنج ها و لذت هایش معنا می یابند.
خوب! به گمانم مشخص شد معیار زیستن،چگونه زیستن یا عدم زیستنمان چه می شود.
کافه دومگو -
Rationalist - 05-30-2014
Ouroboros نوشته: ما میگوییم «هدف والای بشری» معنا ندارد و هدفی برای نوع بشر متصور نیست، از جمله تعالی خرد و تربیت ذهن و تجربهی خودآگاهی متسجد و ... تنها اهداف معتبر اهدافی هستند که ما برای زندگی شخصی خودمان انتخاب میکنیم، که آنها هم در مقیاس بزرگ چیزها بیاهمیت هستند. رفیق بدخلقمان ولی میگوید خردگرایی و رهایی از «بند» هرچه بخردانه نیست هدف غایی انسان والاست و تنها آن شمار اندکی که به روش او قادر به آن خواهند شد رستگار میشوند. حداقل این چیزیست که من از حرفهای او فهمیدم.
بسیار عالی!!!
نیکو تر می نماید که این پست در ادامه پاسخ قبلی ام به دوستمان شوالیه خوانده شود.
پس هنگامی که ما خود را در جبر هستی و در پی آن رنج ها و لذت های ناشی از آن درمی یابیم، جبراً این رنج ها و لذت ها، به چگونه زیستن ما جهت می دهند. در اثر فرگشت و انتقال ژن ها، ما در درون خود نیازهایی را به طور غریزی و جبری احساس می کنیم که با ابزار رنج و لذت بر ما فشار می آورند تا به ارضای آنها بپردازیم. خودآگاهی، خرد، اراده و اساسا (چنانچه در امضایم نگاشته ام) هستی ما در طبیعت و طی فرایند کورکورانه ی فرگشت شکل گرفته و البته به واسطه ی همین اتفاق مهند(یعنی به وجود آمدن خودآگاهی و معنا یافتن هستی برای ما)، داشتن اراده و خردقابل پیشرفت؛ چنین امکانی
برای ما فراهم شده که بتوانیم نسبت به طبیعت جبار، آگاهی هایی بدست آوریم و به معنای ساده تر، بتوانیم
آگاهانه و
ارادی بیاندیشیم.
و خردگرایی هنگامی ظهور می کند که ما خود را به عنوان یک برده درمی یابیم! در می یابیم که برای تنازع بقا و تولید مثل، باید همواره سگدو بزنیم و کوشش کنیم و لذت حاصل از آن حکم تکه نانی خشک را دارد که برای ترغیبمان به ادامه بردگی، طبیعت در فرایند فرگشت به عنوان پاداش وا نهاده است.
خردگرایی به زیستن ما هدف می دهد، به طوری که در پی لذت های برتر، به دنبال رهایی از بردگی های غرایز شویم؛ و دانایی های حاصل از آن، روزمرگی و زندگی پوچ را، با معنا و جذاب می سازد.
نقل قول:کلا اگر او واقعا چنان عقاید ایدهآلیسی دارد که در صفحهی پیش بیان کرده، به نظر میرسد که بعید نیست ما را هم پروژکتهایی از (نا)خودآگاهی خویش ببیند که میکوشیم او را از هدف غایی و نهایی وی باز بداریم، من مثلا هدانیست مبتذل درون او هستم، شما آن کلبیمسلک خبیث، داریوش آن شکاک رذل.. موانعی که باید به آنها چیره شد تا به «بزرگی راستین» رسید..
:e057:
نکته خیلی خوبی را اشاره کردید.
همین طوره! هر آنچه در گرو خردگرایی لذتی برتر و پایدار شمرده شود؛ سودمند، باارزش،گیرا و زیباست.
و البته انسان ها هم در این راستا نقش پدیدارهایی را دارند که زیستنشان هر چه بیشتر در گرو خردگرایی باشد؛ گرانقدر تر، گرامی تر و قابل احترام بیشتری هستند.
اکنون می توانید جایگاه خود را میان دوستانی چون بن لادن و برادران مسلمان، در ناخودآگاه من بیابید!:e405:
کافه دومگو -
Ouroboros - 05-31-2014
Rationalist نوشته: پس هنگامی که ما خود را در جبر هستی و در پی آن رنج ها و لذت های ناشی از آن درمی یابیم، جبراً این رنج ها و لذت ها، به چگونه زیستن ما جهت می دهند. در اثر فرگشت و انتقال ژن ها، ما در درون خود نیازهایی را به طور غریزی و جبری احساس می کنیم که با ابزار رنج و لذت بر ما فشار می آورند تا به ارضای آنها بپردازیم. خودآگاهی، خرد، اراده و اساسا (چنانچه در امضایم نگاشته ام) هستی ما در طبیعت و طی فرایند کورکورانه ی فرگشت شکل گرفته و البته به واسطه ی همین اتفاق مهند(یعنی به وجود آمدن خودآگاهی و معنا یافتن هستی برای ما)، داشتن اراده و خردقابل پیشرفت؛ چنین امکانیبرای ما فراهم شده که بتوانیم نسبت به طبیعت جبار، آگاهی هایی بدست آوریم و به معنای ساده تر، بتوانیم آگاهانه و ارادی بیاندیشیم.
به نظر میرسد کُل گفتمان شما بر این برنهاده بنیان شده که «غریزه» بیولوژیکی سرنوشت بشری را تعیین میکند و نه گفتن به آن راهیست برای پیریزی سرنوشتی جدید و منتخب و اصیل، در برابر سرنوشتی کور و تحمیلی و سطحی. غریزه، اگر بخواهیم از تعبیر مبتذل فلسفی بهره بگیریم، صرفاً اشاره به تمنای باطنی و ذاتی شما در پیروی از الگویی مشخص است، نه اینکه قادر نیستید از آن «فراتر» بروید، پس غلبه بر آن آنقدرها هم که گمان میکنید، حداقل در خود و بطور مستقل از عواقب عینی، عمل چندان شایستهی تقدیری نیست. نگاهی بیاندازید به گلهی بیشکل و حالت زنان بازندهای که توسط مردان محبوبشان رها شدهاند و اکنون در آستانهی سی سالگی همه شعار میدهند «شوهر میخواهم چه کار» و «ازدواج بردگیست». شما هم مثل اینها باورپذیر نیستید زیرا راهی برای نابودی میل پیدا نکردهاید، صرفاً تصمیم گرفتهاید به آن نه بگویید، اینست که کُل این پروژه از دور چیزی بجز فریضهسازی از وا دادن به نظر نمیرسد.
بیولوژی مسئول طراحی میل در شماست نه کنترل رفتارتان، شما میتوانید در برابر عمل مبتنی بر آن میل مقاومت بکنید اما در برابر اصل میل بیدفاع هستید.
برخلاف تصورات شما کنترل به خودیخود و بطور ذاتی چیزی ارزش آفرین نیست، چنانکه خردگرایی بطور خودانگیخته ارزشی ندارد و قرار بود در آغاز تنها ابزاری باشد برای رسیدن انسان به سعادت نه بتی جدید برای پرستش. صرف نه گفتن به میل هم برای کسی رهایی نمیآورد بلکه بدتر، او را بردهی هویتی میکند که بایستگی وجودی خود را مشروط به نه گفتن به میل کرده و از این طریق سرمایهگذاری شخصی بسیار هنگفتی به روی حقیقتی کرده که پذیرفتن نادرستی آن برابر است با پذیرفتن اینکه همهی زندگی خود را به پای وهمی بیمارگون هدر دادهاید.
Rationalist نوشته: خردگرایی به زیستن ما هدف می دهد، به طوری که در پی لذت های برتر، به دنبال رهایی از بردگی های غرایز شویم؛ و دانایی های حاصل از آن، روزمرگی و زندگی پوچ را، با معنا و جذاب می سازد.
اگر شما کُنشگری خود را محدود به امر بخردانه میکنید دیگر «آزاد» نیستید، بلکه توسط آنچه «خردمندانه» است کنترل میشوید(یا به تعبیر خودتان «برده» آن هستید). اگر به خودتان پروانهی تخطی از آنرا میدهید دیگر خردگرا نیستید.
من کمکم به این نتیجه میرسم که گویا برای نوع انسان هیچ لذتی در این جهان فراتر از بردگی، یا تسلیم کامل و همه جانبهی عنصری بیرون از خودتان شدن نیست. شما بردهی خرد هستید و اختیار خود را در چهارچوب تعیینشده توسط آن محدود میکنید، من بردهی تذلذ هستم و هرچه به من خوشی لحظهای و بیوشیمیایی بدهد را دنبال میکنم و فلان کس بردهی چیز دیگری... اما شما هم مثل باقی گلهای که از آن ابراز بیزاری میکنید نه آنقدر خودآگاهی دارید و نه آنقدر هوشمند هستید که بردگی خود را ببینید و بپذیرید.
Rationalist نوشته: همین طوره! هر آنچه در گرو خردگرایی لذتی برتر و پایدار شمرده شود؛ سودمند، باارزش،گیرا و زیباست.
بله، راسیونالیست ِ تیپیک: اهمیتی نمیدهد که سرزمین مهد روشنگری به آشوئیتس رسید، علم ِ رهاییبخش به هیروشیما ختم شد، سعادت دنیوی به گولاگ رسید، «مهد دموکراسی مدرن» و «تجلی حکومت قانون» تبدیل به دولتی پلیسی-اورولی شد و آن سوژهی خردمدار مدرن او که اینهمه پیرامون آزادگیاش رودهدرازی کرده بود سر هر پیچ که رسید بندگی و نوکری اینجهانی را ترجیح داد. اینها مهم نیست وقتی در ادراک ایدئولوژیک شما هرچیز خوب خردمندانه است و هرچیز بد جاهلانه.
بنلادن هم بیش از آنکه محصول فرمانبرداری کور ما خردستیزان از مرجعی بیرونی باشد، محصول طغیانباوری شما خردگرایان برپاد آن مراجع بیرونیست. اگرنه او که هجمهی لیبرالدموکراسی غربی به سبک زندگی و وجودی جامعهی خود را میبیند و همزمان ارادهی الهی را هم به رسمیت میشناسد، مصیبت را هم آزمایشی آسمانی تلقی میکند که باید با صبر و استقامت از سر گذراند. آنکه میاندیشد اصالت انتخاب او بایستگی وجودی اوست و بدون آن از هستی ساقط میشود ولی هواپیما را میفرستد به درون برج!
کافه دومگو -
undead_knight - 06-01-2014
Rationalist نوشته: معیار درست را ما خودمان می سازیم! به یاد دارم که شما پیرامون فلسفه آبزوردیسم مطالعاتی داشتید؛ پس گمان می کنم در این بحث مشابه،قادر به درک سخنم باشید.
ما(در ریشه خویشتن مان خودآگاهی) هنگامی که از دید خودمان به جهانی که ادراک می کنیم می نگریم، هیچ هدف و معنایی برای هستی خود نمی یابیم و در عین حال خود را اسیر جبر هستی و در میان رنج ها و اندک لذت هایی می بینم! چه به هست بودن خود ادامه دهیم و چه بخواهیم نیست شویم؛ همه ی این اندیشه های آگاهانه، در گرو هستی ما و رنج ها و لذت هایش معنا می یابند.
خوب! به گمانم مشخص شد معیار زیستن،چگونه زیستن یا عدم زیستنمان چه می شود.
البته که ما میسازیم!و من هم از دید خودم گفتم.چون جهان در نظر من معنا دار و هدف دار نیست بنابراین معیار"درستی" هم برای هدف گذاری وجود نداره و همه اهداف کاملا سلیقه ای و شخصیند.
خودآگاهی انسان در آبزردیسم ارزش هست(البته نه به ذات خودش،به خاطر آبزرد) ولی هیچ مبنایی برای هدف گذاری نیست و اصلا شاه بیت ابزردیسم تفاوت مهم بین هدف و ارزش هست.
کافه دومگو -
Rationalist - 06-01-2014
Ouroboros نوشته: به نظر میرسد کُل گفتمان شما بر این برنهاده بنیان شده که «غریزه» بیولوژیکی سرنوشت بشری را تعیین میکند و نه گفتن به آن راهیست برای پیریزی سرنوشتی جدید و منتخب و اصیل، در برابر سرنوشتی کور و تحمیلی و سطحی. غریزه، اگر بخواهیم از تعبیر مبتذل فلسفی بهره بگیریم، صرفاً اشاره به تمنای باطنی و ذاتی شما در پیروی از الگویی مشخص است، نه اینکه قادر نیستید از آن «فراتر» بروید، پس غلبه بر آن آنقدرها هم که گمان میکنید، حداقل در خود و بطور مستقل از عواقب عینی، عمل چندان شایستهی تقدیری نیست. نگاهی بیاندازید به گلهی بیشکل و حالت زنان بازندهای که توسط مردان محبوبشان رها شدهاند و اکنون در آستانهی سی سالگی همه شعار میدهند «شوهر میخواهم چه کار» و «ازدواج بردگیست». شما هم مثل اینها باورپذیر نیستید زیرا راهی برای نابودی میل پیدا نکردهاید، صرفاً تصمیم گرفتهاید به آن نه بگویید، اینست که کُل این پروژه از دور چیزی بجز فریضهسازی از وا دادن به نظر نمیرسد.
بیولوژی مسئول طراحی میل در شماست نه کنترل رفتارتان، شما میتوانید در برابر عمل مبتنی بر آن میل مقاومت بکنید اما در برابر اصل میل بیدفاع هستید.
برخلاف تصورات شما کنترل به خودیخود و بطور ذاتی چیزی ارزش آفرین نیست، چنانکه خردگرایی بطور خودانگیخته ارزشی ندارد و قرار بود در آغاز تنها ابزاری باشد برای رسیدن انسان به سعادت نه بتی جدید برای پرستش. صرف نه گفتن به میل هم برای کسی رهایی نمیآورد بلکه بدتر، او را بردهی هویتی میکند که بایستگی وجودی خود را مشروط به نه گفتن به میل کرده و از این طریق سرمایهگذاری شخصی بسیار هنگفتی به روی حقیقتی کرده که پذیرفتن نادرستی آن برابر است با پذیرفتن اینکه همهی زندگی خود را به پای وهمی بیمارگون هدر دادهاید.
اگر شما کُنشگری خود را محدود به امر بخردانه میکنید دیگر «آزاد» نیستید، بلکه توسط آنچه «خردمندانه» است کنترل میشوید(یا به تعبیر خودتان «برده» آن هستید). اگر به خودتان پروانهی تخطی از آنرا میدهید دیگر خردگرا نیستید.
من کمکم به این نتیجه میرسم که گویا برای نوع انسان هیچ لذتی در این جهان فراتر از بردگی، یا تسلیم کامل و همه جانبهی عنصری بیرون از خودتان شدن نیست. شما بردهی خرد هستید و اختیار خود را در چهارچوب تعیینشده توسط آن محدود میکنید، من بردهی تذلذ هستم و هرچه به من خوشی لحظهای و بیوشیمیایی بدهد را دنبال میکنم و فلان کس بردهی چیز دیگری... اما شما هم مثل باقی گلهای که از آن ابراز بیزاری میکنید نه آنقدر خودآگاهی دارید و نه آنقدر هوشمند هستید که بردگی خود را ببینید و بپذیرید.
بله، راسیونالیست ِ تیپیک: اهمیتی نمیدهد که سرزمین مهد روشنگری به آشوئیتس رسید، علم ِ رهاییبخش به هیروشیما ختم شد، سعادت دنیوی به گولاگ رسید، «مهد دموکراسی مدرن» و «تجلی حکومت قانون» تبدیل به دولتی پلیسی-اورولی شد و آن سوژهی خردمدار مدرن او که اینهمه پیرامون آزادگیاش رودهدرازی کرده بود سر هر پیچ که رسید بندگی و نوکری اینجهانی را ترجیح داد. اینها مهم نیست وقتی در ادراک ایدئولوژیک شما هرچیز خوب خردمندانه است و هرچیز بد جاهلانه.
بنلادن هم بیش از آنکه محصول فرمانبرداری کور ما خردستیزان از مرجعی بیرونی باشد، محصول طغیانباوری شما خردگرایان برپاد آن مراجع بیرونیست. اگرنه او که هجمهی لیبرالدموکراسی غربی به سبک زندگی و وجودی جامعهی خود را میبیند و همزمان ارادهی الهی را هم به رسمیت میشناسد، مصیبت را هم آزمایشی آسمانی تلقی میکند که باید با صبر و استقامت از سر گذراند. آنکه میاندیشد اصالت انتخاب او بایستگی وجودی اوست و بدون آن از هستی ساقط میشود ولی هواپیما را میفرستد به درون برج!
سپاس از نقدی که بیان نمودید!:e303:
مایه تاسف است که همچون گذشته در جستار "نگرشی پیرامون جنس زن"، بیشتر توجه شما به نقش ظاهری "واژگان" در نوشتار من معطوف شده و بر اساس آنها به داوری پیرامون عمق سخن نیز پرداخته اید.
و براستی برایم چندش آور است بخواهم توضیح دهم که چرا چنین عملکردی از سوی مخاطبم، موجب تاسفم می شود. خردگرایی، ایدئولوژی و...و...
لطفا حساسیت و پیش زمینه ذهنی تان را از این واژگان رها کنید! و توصیه دارم به طور تحلیلی به عمق مفهوم سخنم توجه کنید.
از آنجاییکه به مفاهیمِ مقدمات اساسیِ فلسفی که پیش تر بیان نمودم، دقت و تعمق کافی نداشته و به طبع آن این جهانبینی را با سطحی نگری، به اشتباه دریافته اید؛ بدبختانه مجبورم دوباره یاد آوری کنم که ما انسان ها در ابتدای امر به واسطه ی خودآگاهی، خود را اسیر در جبر "هست بودن" و به طبع آن گستره ی رنج ها و لذت های آن در می یابیم.زیرا اداراک ذاتِ هستی(خودآگاهی) به طور غیر قابل امتناعی جبری می باشد. حال برای ملموس تر شدن مقصودم، به یاد بیاورید هنگامی را که همراه با غرایز ذاتی تان، در خانواده ای خاص،در جامعه و فرهنگی خاص و در نقطه ی جغرافیایی خاصی متولد شدید. هیچ قدرت انتخاب آگاهانه ای از سوی ما نسبت به انتخاب این جهان و به طور کلی ادراکات ناشی از آن که جبرا رنج آور یا لذت بخش هستند، وجود نداشت. خلاصه ی سخن اینکه ما در هستی مان و گستره ی درک رنج ها و لذت های شامل آن، کاملا محصوریم. نمی توانیم نسبت به این رنج ها یا لذت ها بی تفاوت باشیم، زیرا همین بی تفاوتی، خود موجب رنج یا لذت بیشتر ما می شود.دقت کنید که ما هیچ قدرت انتخابی نسبت به غرایز،خانواده،جامعه و فرهنگی که در آن متولد شدیم نداشتیم و تجاوز آنها را نسبت به چگونه زیستن خود همواره احساس می کنیم.اگر هم با اراده آگاهانه بخواهیم خلاف میل آنها عمل کنیم با فشار و مجازات شدیدی مواجه می شویم. اینها دلالت بر بردگی ما نسبت به آزادیمان در گرو جبر هستی دارند!
ولی آنچه برایمان قابل دگرگونیست، تغییر در میزان تجربه ی این رنج ها و لذت های تحمیلیست.اکنون که این فربود ها را به واسطه ی خرد خود دریافته ایم؛ طغیان معنا می دهد!
طغیانی که به واسطه آن لذت های بیشتر را به خاطر ذاتِ خودِ "لذت بخش بودن شان" انتخاب می کنیم و از آنجاییکه تنها در گرو فربودها و شناخت بیشتر خود و جهان اطراف می توانیم لذت های بیشتر را تجربه کنیم، در پی دانش و آگاهی های بیشتر می رویم.اکنون می توان برای زندگی و رفتار های خود؛ هدف،معنا و به طور کلی یک جهانبینی منسجم ساخت. این جهانبینی را من "خردگرایی" می نامم. اکنون می شود تبیین نمود که چرا اصیل دانستن خرد و زندگی بر اساس آن، آرمان و ارزش تلقی می شود.انتخاب خردگرایی برای ما آگاهانه،ارادی و البته با قدرت انتخاب در گرو جبری بنیادین چون گستره رنج ها و لذت های ناشی از هستیمان بود.به طوری که ما هرگز نمی توانیم از دامنه ی فربودهای جهان که جبرا توسط خردمان ادراک می شوند گامی فراتر نهیم. اما می توانیم در این جبر هستی، خودمان را تا حد امکان آزاد کنیم.با توصیفاتی که بیان شد اکنون می توان زیستن در گرو غرایز و هدف فرگشت چه رنج و لذتی را برایمان به همراه دارد و زیستن خردگرایانه چه طور؟ در چنین موقعیتی است که خردگرایی را ارج می نهیم، زیرا بهترین راه نجات ما برای آزادی از بند زیستن در رنج هایی فراوان و لذت هایی ناچیز است.
دقت کنید که تنها، انتخابِ آگاهانه یِ لذت های بیشتر در گرو فربود ها؛ می تواند به کلی زیستن ما را با زیستن دیگر حیوانات و انسان ها متمایز سازد.اینجاست که "نه" گفتن به زندگی در بند غرایز معنا می دهد. جایی که نه صرفا با هدف
"نه گفتن و جنگیدن"، بلکه با هدف رهایی از نیاز، و چشیدن لذت بیشتر در بی نیازی از نیروی لذت بخش کنترل شده ی درونمان که دیگر نمی توان آن را غریزه نامید.
در ادامه اما برداشت سطحی تان از واژه "خردگرایی" موجب شد که مواردی را مطرح کنید که سنخیتی با جهانبینی ای که من بدان باورمندم ندارند. اینکه بیان می کنم خردگرایی یعنی
" لذت های بیشتر در گرو فربود های بیشتر"، شاید جملاتی ساده باشند؛ اما در پَسِ این جملات معانی ای ژرف نهفته که زیستن ما را کاملا متفاوت می سازد.
با افزایش کلیت دانایی ما(نه صرفا دانش های تجربی)، در می یابیم که همدردی و دیدن لذت انسان ها، لذت بخش تر است تا تصور لذت ناشی از شکنجه و کشتن آنها. عدالت خواهی و آزادی خواهی، لذت بخش تر است تا دیکتاتوری و ستمگری.
و سقراط چه زیبا گفته که، شرارت انسان ها ریشه در جهالتشان دارد.
کلام آخر اینکه من ادعا نمی کنم خردگرایی همچون یک جهانبینی الهی، به عالی ترین و مطلق ترین شکل، می تواند بشریت را به سعادت برساند، اما باور دارم که بهترین راه نجات ماست و تنها با افزایش داناییمان و عمل بر طبق آن دانایی، می توانیم در تکامل آن قدم بگذاریم.
کافه دومگو -
Rationalist - 06-01-2014
آیا می توانم منتظر نقد ها و دیدگاه های دیگر دوستان نیز باشم؟ :e045:
@
Dariush ؟
@
Nevermore ؟
کافه دومگو -
Dariush - 06-01-2014
Rationalist نوشته: آیا می توانم منتظر نقد ها و دیدگاه های دیگر دوستان نیز باشم؟
نخست اینکه سپاس از شهامتتان برای بیانی جامع از اندیشههای فلسفیتان.
تا آنجا که من فهمیدم بحثِ شما با امیر گرامی حولِ این میگردد که شما میگویید هدفِ غائی باید «لذتِ خردمندانه» یا خردمندانه لذت بردن باشد، امیر اما میگویند که لذت به خودیِ خود هم میتواند معنا داشته باشد، فقط کافیست با خردمان ستیز نداشته باشد. خب راستاش من گمان میکنم از این جهت حق با امیر باشد، چرا که «یقین» بسیار پیشتر از این بحثها رسوا شده؛ پس از این بحث بر روی خودِ ماهیتِ لذت است؛ من گمان میکنم شما تعاریفی متفاوت از لذت دارید و به آن از زوایایی متفاوت نگاه میکنید. امیر احتمالا لذت را همان «اجساسِ خوب»ی میبینند که پیشتر بدان اشاره کردند ولی شما وقتی از لذت سخن میگوئید، بازهم گوئی از امری والا حرف میزنید مثلِ لذت بردن از «اندیشیدن» و... در حالیکه امیر هر لذتِ ساده و پست و هتا حیوانی را هم میتوانند اصیل و جذاب بشمارند. خب در اینجا شما دچار یک مخمصهی جدی خواهید شد: امیر از شما خواهند پرسید که چرا وقتی که یک امرِ لذتبخش هیچ علت و معنایی جز خودِ لذت ندارد، باید از آن پرهیز کنم؟ پاسخ شما چیست؟
دوم آنکه، با همهی توضیحاتی که دادید بازهم خردگرایی شما بیشتر به نوعی از «خردباوری» میگراید و هنوز به این نرسیدهاید که خردباوری ِ رادیکال ِ مُتِسَری در همهی امور خودش در واقع ضدخرد است. خردگرایی وقتی اثربخشی و معنا دارد که شما آن را جایی که کثرتی دارای حداقلی از باور به خردگرایی وجود دارد استفاده بکنید وگرنه خیلی ساده خودِ خردگرایی تبدیل به ضدخردگرایی خواهد شد! پس در نهایت میرسیم به اینکه واقعا چیزی هست که میتواند نه خردگرایانه باشد و نه ناخردگرایانه. اگر شما چنین گزارهای را معتبر میشمارید، پس دیگر بحثی نمیماند و گره گشوده شده ولی اگر آن را نامعتبر میشمارید، پس به جمع متحجرهای سدهی 1800 خوش پیوستید!
سوم: برای آنکه قدری ابعاد و دامنهی خردگراییتان روشن شود، به این پرسش پاسخ دهید: فرض بکنید که ما موجودی را پیدا کردهایم که خرد کل است و از همه چیز با خبر است؛ فرض کنید در خرد و هوشِ کامل و جامع ِ او شکی نداریم و مطمئن هستیم که هر حکمی که میدهد تماما بر پایهی خرد است. یک روز او اعلام میکند که بر اساس آنچه او اندیشیده، انسانها باید بطور کامل از بین بروند. نظر شما چیست؟ آیا عمل به یک حکمِ خردگرایانه همیشه خردگرایانه است؟
فعلا تا همین سه مورد کافیست تا در ادامه ببینیم به کجا خواهیم رسید...
کافه دومگو -
Ouroboros - 06-02-2014
Rationalist نوشته: سپاس از نقدی که بیان نمودید!
من پاسخی جامع به پست شما نوشتم اما از ارسال آن پرهیز میکنم زیرا به احتمال قوی دوباره اتهام «بدفهمی» و «کژفهمی» و «نفهمی» خواهد خورد، آدمهای مثل شما باور نمیکنند کسی ممکن است حقیقتا مخالفشان باشد و با خود میگویند «چگونه کسی میتواند مخالف اندیشههای من باشد؟ مشکل از بدفهمی اوست.. اگر آنها را به درستی فهمیده بود مگر جای مخالفت وجود دارد؟». آن پاسخ را تکهتکه میکنم و در همان جستار پراکندهنویسی پُست میکنم، اگر هنوز کنکجاوی پیرامون اینکه من چه مرگم است وجود دارد آنجا را بخوانید...
کافه دومگو -
Dariush - 06-03-2014
Rationalist نوشته: عقلانیت در جهان به زنجیر می باشد!
اما می توان زنجیر را شکسته و زندگی پوچ و جهان سیاه را، با معنا و روشن نمود.
یکبار دیگر به این چیزی که نوشتهاید بطور جدی فکر بکنید...
من پرسشهایی در این مورد مطرح کردم، اول اینکه اساسا چیزی که عقلانی نیست را چطور میتوان با عقل تحلیل و قابلِ دریافت کرد؟ در اینجا لازم است که هر دوی ما میانِ دو چیز تفکیک قائل شویم: عقلِ طبیعی که همان مغز منفرِ هر یک از ماست و خرد که یک امر جهانیست شامل مجموعهای از دانش، فلسفه، آگاهی و منطق که شاخههای گوناگون و درهمتنیدهای دارد. عقل طبیعی مشخصا برای این جهان ساخته شده، نه برای درکِ آن و نه هتا برای اندیشیدن، تنها و تنها برای زنده ماندن و بقای نوع. اینکه ما از پستانداران بودیم و شانس دریافتِ پروتئینی فراوان داشتیم که به رشد مغز ما بسیار کمک کرد، اینکه ما از درختان پائین آمدیم و دیگرِ خویشاوندانِ ما آن همان بالا ماندند، اینکه شکارچیانی قهار و بیرحم شدیم و ... همگی نشان میدهند که ما موجوداتی خوششانس بودیم که طبیعت به ما بهترین ابزار را برای زنده ماندن داده، اما آیا برای طبیعت مهم بوده که ما بتوانیم نسبت به او یا هتا خودمان شناخت و آگاهی کسب بکنیم؟ ابدا! میلیونها گونهی جانوری بودند و هستند که از خودآگاهی فقط همین بهره داشتند که بدانند کی گرسنهاند، کی تشنه ، کی خسته و ... در این میان تنها یک گونه هست که «تصور» و «توانِ اندیشیدن» دارد. پرسش همین جا است؛ پرسشی که من چند باری پرسیدم: جایگاهِ عقل در این هستی کجاست دقیقا؟ چقدر شناختِ عقلانیِ جهان میتواند معتبر شمرده شود؟ مگر برای سنجیدنِ عیارِ درستیِ شناخت و دریافتِ عقلانی، سنجهای غیر از خودِ عقل هم هست؟
اینها پرسشهایی هستند پس از یک عصر پرستشِ عقل در غرب پدید آمدند و بعدها پس از دو/سه قرن که شکل دیگری از آن عقلباوری تحتِ عناوینی چون پوزیستیویسم دوباره متولد شد، همچنان بیپاسخ باقی ماندند. پیرامونِ همین موضوع جملهای از شوپنهاور هست : آنها که بیشتر فکر میکنند بیشتر در زندگی دچار اشتباه میشوند؛ این را اصلا نمیتوان انکار کرد و من کاملا به آن باور دارم؛ یکجا اگر قرار باشد به موضوعی به طور جدی فکر بکنیم و تکلیفِ خودمان را با عقل و هستی روشن بکنیم همین جاست؛ واقعا عقل چه جایگاهی میانِ ما و هستی باید داشته باشد؟ چرا کسی چون همسایهی من که قوهی تعقلاش در اکثر مواقع تعطیل است و اندیشیدن به امورِ روزانه و کارهای جاری نهایتِ استفاده از عقلاش است و هیچ به اینکه کانت پیش از هیوم بوده یا برعکس و یا در چهار میلیون سال نوری آنورتر که نه، چهار کیلومتر آنطرفتر چه میگذرد کاری ندارد، در نهایتِ شادی، سلامت، نظم و هارمونی در کنارِ خانوادهای گرم زندگی میکند و احتمالا بیش از 80 سال به راحتی و سلامت خواهد زیست و نیچه در چهل سالگی راهی دیوانهخانه شد، شوپنهاور چهل سال در تنهایی و تاریکی و خشم/نفرت/کینه از همه زیست، اسپینوزا توسط همکیشانِ خویش تکفیر شد و نزدیک بود سوزانده بشود، لاک همهی عمر در گمنامی و تبعید و آوارگی بود، برونو در آتش زنده زنده سوزانده شد و ... ؟ چرا وضعِ خردگرایانی به این عظمت اینقدر بد و هتا تراژیک است؟ موضوع چیست؟ آیا ما دچارِ نوعی سوءتفاهم نشدهایم؟ آیا ما دچارِ خودفریبی نیستیم؟ یکبارِ دیگر: آیا جهان پدیدهای عقلانیست که بخواهیم با عقل با آن مواجه بشویم؟
شاید بگویید همینکه امروز ما از اثراتِ ازخودگذشتگیهای آنها بهره میبریم خودش مهمترین اتفاقیست که میتواند در موردِ کسی بیافتد. این اشتباه است؛ آنچه هرگز و هرگز علارغم تمامِ شعارها و لیبرالبازیهایی که جهانِ امروز برای مترسکِ آزادی بیان ساخته، ناشناخته مانده و برسمیت شناخته نشده، خودِ آزاداندیشیست! کافیست شما برخلافِ همه فکر بکنید، آنوقت ببینید چه اتفاقی برایتان رخ میدهد... این واقعا شبیه به هجومِ سلولها سفید به عاملِ ناشناخته است و از طرفی شاید حقیقتا درست هم همین باشد؛ شاید «حقیقت» واقعا امر خطیری باشد! شاید واقعا باید مثل زرتشتِ نیچه زندگی بکنیم که میگفت: «با حقایقِ همیشه پنهانداشته، با دستِ دیوانه و دلِ شیدا، و توانگر از دروغهایِ کوچکِ رحم: من در میانِ آدمیان همیشه چنین زیستهام.».
و اما یک پرسش دیگر: لذتِ غیرکورکورانه و اندیشیده شده هم آیا مگر وجود دارد؟!