دفترچه

نسخه‌ی کامل: شناختشناسی - Epistemology
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8
Mehrbod نوشته: بازشکافی شناخت‌شناسی روند اینجور است:

۱. شک میکنم.
۲. میاندیشم.
۳. پس هستم.

گیر درست از همان ۱ میآغازد و کارواژه‌گردانی‌ای که میگوید شک می‌کنام.
به دیگر زبان در همان یک هستی «خویشتن» پیش انگاشت شده.

اینک سخن اینجاست که شناخت‌شناسانه روند چگونه است, آیا از اینکه «یک چیزی
هست که شک میکند» میتوان به این رسید که این یک چیزی همان «من» است؟

بوارونه شما و به دید من اینجا شناخت‌شناسی یک گام پیش از «شک می‌کنم» بدرستی هست و رسیدن به «من», کیستی,
هنوز خود یک گام دیگر نیاز دارد.
دکارت بسی باهوش تر از آن بوده که دچار چنین خطایی شود!
چنانچه پیش تر هم بیان داشتم، او پس از اینکه به طور فربودین وجود چیزی که شک می کند را اثبات می نماید، در ادامه به مقایسه ی آن با دیگر مفاهیم
همچون تجربیات، تصورها و ... می پردازد. و سپس توضیح می دهد که این چیزی که شک می کند، بر خلاف سایر چیزها،
به گونه ای مستقل، "واضح، غیرقابل شک، قطعی و ضروریست".
لطفا به جای تکرار سخنان پیشین، چیزی که بیان می کنم را نقد کنید!




Mehrbod نوشته: The Logic of Being: Historical Studies
این مجموعه ی مقالات نیز مورد بررسی قرار گرفت، و مقاله ی مربوط به دکارت(توسط LILLI ALANEN) با دقت مطالعه شد. اما چیزی در رابطه با خطای زبانی یا
مطلب خاصی در رد اصل شناخت شناسی دکارت نیافتم!

بخش هایی از آن مقاله که به نظر می رسید در این مورد بیان شده اند:

What Descartes has to prove, therefore, in order to show that the mind is really distinct from the body, is that
the knowledge of the mind is not acquired by way of abstraction and that the mind is consequently neither an accidental nor a permanent property
of the body to which it is united, but that it can on the contrary be known as a complete or self-subsisting thing in itself
.




---------------------------------------
But how is it possible to infer, as he seems to
do, from what merely looks like a subjective state of certainty (expressed
in (iii», to the knowledge of the essential nature of the self or the mind
((iv) and (v»? For, as I have argued elsewhere, the clarity and distinctness
of the knowledge of the self or the mind and its nature acquired in the
Second Meditation, seem to consist of nothing more than the certainty
of the facts expressed in the propositions" I think" and" I exist" . 25 And
how can this knowledge justify any further conclusion about the objective
nature of self or the mind


--------------------------------------------

Descartes has not proved that the knowledge of his mind is adequate in
the sense assumed by Arnauld: it is not a knowledge embracing all the
properties of the thing known (cf. above, Section 5). Such knowledge,
Descartes stresses, is unattainable for the human mind, which is created
and finite, and it is therefore not required. An adequate knowledge
presupposes that one knows not only all the properties which are ade
quate-
for a thing, but also that one knows that God has not given the
thing in question other properties than those of which one has
knowledge. In other words, it is necessary to know that the knowledge
one has is adequate, which would require an infinite capacity of
knowledge (AT VII, 220; HR II, 97). Such knowledge, i.e., a knowledge
which is entirely adequate, is to be distinguished from a knowledge which
"has sufficient adequacy to let us see that we have not rendered it "inadequate-
by an intellectual abstraction



نکته اصلی در اصل شناخت شناسی فلسفه ی دکارت(کوجیتو)، تفاوت اساسی " آن چیز اندیشنده" نسبت به سایر مفاهیم می باشد.
پاسخی هم که او در رابطه با این انتقادها داده، در همین راستا بیان شده است.
دکارت در ادامه ی تاملاتش(meditations) بر اساس همین ویژه بودن "چیز اندیشنده"، سعی داشته وجود خدا را تبیین نماید. و به نظر می رسد در این راستا
موفق شده نسبت به نقد Arnauld دستکم پاسخگو باشد.




نقل قول:نمونه‌های پژوهشیک نیز در این زمینه با این دیدگاه همسو اند, برای نمونه در کسانیکه
نیمکره‌های از هم شکافته داشته‌اند نگریسته‌اند و دیده‌اند که اینان با اینکه اکنون کیستی‌اشان دوگانه شده همچنان به
یک کیستی یگانه باور دارند, ولی فرنودانه و از روی نبود میانگاه corpus callosum که دو نیمکره را به
هم می‌‌پیونداند یک کیستی تک و یگانه دیگر در کار نیست, ولی باور به آن همچنان پابرجا.
این مورد نیز صرفا از زاویه نگاهی بیان شده که اعتبار اصلی شناخت را به مشاهده ی دانشیک می دهد!
در حالیکه این نوع شناخت، نه تنها محدود شده در تجربه گراییست، بلکه با محدودیت های بسیار دیگری نیز دست به گریبان است. مفاهیمی چون زمان، علیت، جدایی سوژه از ابژه، و مشاهده ی نمونه وار و ناقص، اساسی ترین محدودیت ها و پیش فرض های درست انگاشته شده در چنین شناختی می باشند.

در حالیکه هر یک از این اصول شناخت دانشیک، می توانند در فلسفه مورد بررسی قرار گیرند. در این راستا، حقیقت "زمان" چیزی جز توهم نیست! "علیت" چیزی جز توالی رویدادهای مختلف نیست! "ابژه" بدون سوژه ای مشاهده گر و تاثیر آن، قابل رویت و مطالعه نخواهد بود! و...

بر این اساس، اگر ما به راستی بخواهیم به شناختی فلسفی(فربودیابی در ترازی بنیادین) نایل شویم،
نمی بایست تصویر را به عنوان اصل بپذیریم! حال هر چه قدر که آن تصویر پررنگ و برجسته باشد!




Transcendence نوشته: ایا می شود از وجود ..شک..به وجود شکاک پی برد؟ من فکر کنم منظور دکارت این باشه که:اگر شک وجود داره ناچارا باید شکاک هم وجود داشته باشه.



1- شک وجود دارد(با یک درک بی واسطه شهودی) ((((حالتی که اسم اون رو ..شک...می گذاریم احساسش می شود.)))


2- این حالت زمانی وجود دارد که اندیشیدن اتفاق می افتد(شک معلول اندیشه است)


3-اندیشیدن معلول من است....(گیر کار اینجاست به گمان من)...


پس زمانی شک وجود دارد که من اندیشنده وجود داشته باشد چون شک وجود دارد پس شکاک وجود دارد


درسته, گیر همان پیوند دادن «اندیشنده» به «من» است, نه در اینکه شک‌ورزنده ‌و شک‌شونده در کار اند.



Rationalist نوشته: دکارت بسی باهوش تر از آن بوده که دچار چنین خطایی شود!
چنانچه پیش تر هم بیان داشتم، او پس از اینکه به طور فربودین وجود چیزی که شک می کند را اثبات می نماید، در ادامه به مقایسه ی آن با دیگر مفاهیم
همچون تجربیات، تصورها و ... می پردازد. و سپس توضیح می دهد که این چیزی که شک می کند، بر خلاف سایر چیزها،
به گونه ای مستقل، "واضح، غیرقابل شک، قطعی و ضروریست".
لطفا به جای تکرار سخنان پیشین، چیزی که بیان می کنم را نقد کنید!


چیزیکه شک میکند با اینکه «این من ام که شک میکنم» دو چیز جداگانه اند. از دید فرنودین و شناخت‌شناسانه یک چیزی آنجا
دارد بهش شک میشود و یک چیزی آنجا دارد شک میورزد, درست, ولی اینکه این شکورز همان من ام یک گام فراتر و "یک باور"
است, و نکته ای که من اینجا افزودم این بود که در پژوهشهای دانشیک نیز دیده شده که این کیستی و
«باور به من» پایه‌ای سست‌تر از آن دارد که آنرا بی چون و چرا باور بتوان کرد.



نقل قول:این مجموعه ی مقالات نیز مورد بررسی قرار گرفت، و مقاله ی مربوط به دکارت(توسط LILLI ALANEN) با دقت مطالعه شد. اما چیزی در رابطه با خطای زبانی یا
مطلب خاصی در رد اصل شناخت شناسی دکارت نیافتم!

بخش هایی از آن مقاله که به نظر می رسید در این مورد بیان شده اند:

What Descartes has to prove, therefore, in order to show that the mind is really distinct from the body, is that
the knowledge of the mind is not acquired by way of abstraction and that the mind is consequently neither an accidental nor a permanent property
of the body to which it is united, but that it can on the contrary be known as a complete or self-subsisting thing in itself
.




---------------------------------------
But how is it possible to infer, as he seems to
do, from what merely looks like a subjective state of certainty (expressed
in (iii», to the knowledge of the essential nature of the self or the mind
((iv) and (v»? For, as I have argued elsewhere, the clarity and distinctness
of the knowledge of the self or the mind and its nature acquired in the
Second Meditation, seem to consist of nothing more than the certainty
of the facts expressed in the propositions" I think" and" I exist" . 25 And
how can this knowledge justify any further conclusion about the objective
nature of self or the mind


--------------------------------------------

Descartes has not proved that the knowledge of his mind is adequate in
the sense assumed by Arnauld: it is not a knowledge embracing all the
properties of the thing known (cf. above, Section 5). Such knowledge,
Descartes stresses, is unattainable for the human mind, which is created
and finite, and it is therefore not required. An adequate knowledge
presupposes that one knows not only all the properties which are ade
quate-
for a thing, but also that one knows that God has not given the
thing in question other properties than those of which one has
knowledge. In other words, it is necessary to know that the knowledge
one has is adequate, which would require an infinite capacity of
knowledge (AT VII, 220; HR II, 97). Such knowledge, i.e., a knowledge
which is entirely adequate, is to be distinguished from a knowledge which
"has sufficient adequacy to let us see that we have not rendered it "inadequate-
by an intellectual abstraction



آن لغزش من بود که ننوشتم کتاب آورده پیوندی بباید به گفتمان دکارت ندارد, تنها در راستای شناخت‌شناسی پیش میرفت.
گیراست که پیوند آنرا در آوردید!



نقل قول:نکته اصلی در اصل شناخت شناسی فلسفه ی دکارت(کوجیتو)، تفاوت اساسی " آن چیز اندیشنده" نسبت به سایر مفاهیم می باشد.
پاسخی هم که او در رابطه با این انتقادها داده، در همین راستا بیان شده است.
دکارت در ادامه ی تاملاتش(meditations) بر اساس همین ویژه بودن "چیز اندیشنده"، سعی داشته وجود خدا را تبیین نماید. و به نظر می رسد در این راستا
موفق شده نسبت به نقد Arnauld دستکم پاسخگو باشد.





این مورد نیز صرفا از زاویه نگاهی بیان شده که اعتبار اصلی شناخت را به مشاهده ی دانشیک می دهد!
در حالیکه این نوع شناخت، نه تنها محدود شده در تجربه گراییست، بلکه با محدودیت های بسیار دیگری نیز دست به گریبان است. مفاهیمی چون زمان، علیت، جدایی سوژه از ابژه، و مشاهده ی نمونه وار و ناقص، اساسی ترین محدودیت ها و پیش فرض های درست انگاشته شده در چنین شناختی می باشند.

در حالیکه هر یک از این اصول شناخت دانشیک، می توانند در فلسفه مورد بررسی قرار گیرند. در این راستا، حقیقت "زمان" چیزی جز توهم نیست! "علیت" چیزی جز توالی رویدادهای مختلف نیست! "ابژه" بدون سوژه ای مشاهده گر و تاثیر آن، قابل رویت و مطالعه نخواهد بود! و...

بر این اساس، اگر ما به راستی بخواهیم به شناختی فلسفی(فربودیابی در ترازی بنیادین) نایل شویم،
نمی بایست تصویر را به عنوان اصل بپذیریم! حال هر چه قدر که آن تصویر پررنگ و برجسته باشد!




در شناخت‌شناسی تراز داریم و هر چه تراز پایین‌تر باشد شناخت بنیادین‌تر و سفت‌تر است, هر چه بالاتر سست‌تر.
در این راستا دریافت ما از زمان یک چیز فربودین است, ولی خود زمان یک چیز مجازی میتواند باشد, ولی برای داده‌پرداز,
در اینجا مغز, چیزی به نام زمان «هستی» دارد و این "تصویر" در حقیقت همان "واقعیت" است و بازتاب چیز دیگری نیست.
Mehrbod نوشته: چیزیکه شک میکند با اینکه «این من ام که شک میکنم» دو چیز جداگانه اند. از دید فرنودین و شناخت‌شناسانه یک چیزی آنجا
دارد بهش شک میشود و یک چیزی آنجا دارد شک میورزد, درست, ولی اینکه این شکورز همان من ام یک گام فراتر و "یک باور"
است, و نکته ای که من اینجا افزودم این بود که در پژوهشهای دانشیک نیز دیده شده که این کیستی و
«باور به من» پایه‌ای سست‌تر از آن دارد که آنرا بی چون و چرا باور بتوان کرد.
پیش تر بیان داشتم که چرا این چیزی که شک می ورزد، تفاوت هایی اساسی با سایر چیزها دارد. نمونه هایی از کتاب دکارت را هم در این راستا برایتان آوردم که به روشنی به این موضوع پرداخته است.
همچنین سعی کردم بیان کنم که چرا اذعان به هستی "من" چیزی متفاوت و فراتر از مفهوم "باور" است.
هنگامی که شما از یک مشاهده ی تجربی(دانشیک)، به عنوان فرنودی در راستای تایید دیدگاهتان سود میبرید، نمایان می شود که از چشم اندازی اساسی
و ریشه ای در شناخت شناسی، به موضوع نمی نگرید.
جهت ایجاد شفافیت بیشتر و درک مناسب تر بر اهمیت آنچه بیان می کنم، امکان توضیحات بیشتر وجود دارد. و همین طور اگر هم در راستای دیدگاه شما براستی مشکلی در بیان شناخت شناسی فلسفه ی دکارت باشد، تلاش می شود آن را دریابم. اما نه تا مادامی که صرفا سخن پیشینتان را تکرار نمایید!




Mehrbod نوشته: در شناخت‌شناسی تراز داریم و هر چه تراز پایین‌تر باشد شناخت بنیادین‌تر و سفت‌تر است, هر چه بالاتر سست‌تر.
در این راستا دریافت ما از زمان یک چیز فربودین است, ولی خود زمان یک چیز مجازی میتواند باشد, ولی برای داده‌پرداز,
در اینجا مغز, چیزی به نام زمان «هستی» دارد و این "تصویر" در حقیقت همان "واقعیت" است و بازتاب چیز دیگری نیست.
این سخنتان هم برایم تعجب آور است!
خودتان به تراز شناخت شناسی اذعان دارید، آنگاه واقعیت داشتن "زمان" برای مغز را، در ترازی بنیادین، شناخت شناسانه درنظر می گیرید؟!
اگر زمان به خودی خود حقیقتی(شناخت شناسانه و مستقل) ندارد، و مغز ما آن را به عنوان مقوله ای واقعی جلوه می دهد، در تراز بنیادین شناخت شناسی
چه اهمیتی دارد؟
Rationalist نوشته: پیش تر بیان داشتم که چرا این چیزی که شک می ورزد، تفاوت هایی اساسی با سایر چیزها دارد. نمونه هایی از کتاب دکارت را هم در این راستا برایتان آوردم که به روشنی به این موضوع پرداخته است.
همچنین سعی کردم بیان کنم که چرا اذعان به هستی "من" چیزی متفاوت و فراتر از مفهوم "باور" است.
هنگامی که شما از یک مشاهده ی تجربی(دانشیک)، به عنوان فرنودی در راستای تایید دیدگاهتان سود میبرید، نمایان می شود که از چشم اندازی اساسی
و ریشه ای در شناخت شناسی، به موضوع نمی نگرید.
جهت ایجاد شفافیت بیشتر و درک مناسب تر بر اهمیت آنچه بیان می کنم، امکان توضیحات بیشتر وجود دارد. و همین طور اگر هم در راستای دیدگاه شما براستی مشکلی در بیان شناخت شناسی فلسفه ی دکارت باشد، تلاش می شود آن را دریابم. اما نه تا مادامی که صرفا سخن پیشینتان را تکرار نمایید!

خب شما هم یکسره دارید سخن پیشین تان را بازمیگویید, ولی آیا دیدید من اینجا گلایان شوم؟ نه.

اینکه دکارت نزد خودش بهمان پنداشته اینجا بسنده نیست, من یک آزمایش اندیشیک پیش مینهم تا لغزش را دریابید. بیانگارید
دانش سینما آن اندازه پیشرفت کرده که احساسهای بازیگیر و همه‌ی صحنه‌آرایی پیرامون او را میتوانند یکراست به مغز کس برسانند
جوریکه تماشاگر فیلم آن اندازه در فیلم فرو میرود که کیستی خودش را می‌فراموشد و می‌پندارد همان "بازیگر" است. در فیلم زمانیکه
بازیگر دچار شک میشود و از خود میپرسد «آیا این براستی خواسته‌ی من است؟» تماشاگر می‌پندارد که دارد از خودش همان را میپرسد.

آیا فرنودی میبینید بر اینکه این آزمایش ناشدنی باشد و "کیستی" در سرتاسر این روند دست نخورده و بی‌همتا بماند؟





Rationalist نوشته: این سخنتان هم برایم تعجب آور است!
خودتان به تراز شناخت شناسی اذعان دارید، آنگاه واقعیت داشتن "زمان" برای مغز را، در ترازی بنیادین، شناخت شناسانه درنظر می گیرید؟!
اگر زمان به خودی خود حقیقتی(شناخت شناسانه و مستقل) ندارد، و مغز ما آن را به عنوان مقوله ای واقعی جلوه می دهد، در تراز بنیادین شناخت شناسی
چه اهمیتی دارد؟

فربود <> فرهود
واقعیت <> حقیقت

سیب یک هستی فربودین دارد, یک هستی فرهودین که همان "انگاره‌ی سیب در ذهن" باشد.
در جایی مانند "زمان", فربود و فرهود آن یکی‌اند زیرا زمان هستی فربودین ندارد و هستی
فرهودین آن, که مغز آنرا از راه "کندی" و "تندی" درمیابد, همه‌ی هستی اش میباشد.

خود ذهن نیز سرتاپا هستی‌ای فرهودین دارد نه فربودین, از جنبش الکترون‌ها و داد‌وستد آهنکهربائین (electromagnetic)
میان پی‌یاخته‌ها آگاهی و خودآگاهی و ذهن پدید میایند, ولی هیچکدام هستی فربودین مانند خود یاخته‌ها ندارند.
Mehrbod نوشته: اینکه دکارت نزد خودش بهمان پنداشته اینجا بسنده نیست, من یک آزمایش اندیشیک پیش مینهم تا لغزش را دریابید. بیانگارید
دانش سینما آن اندازه پیشرفت کرده که احساسهای بازیگیر و همه‌ی صحنه‌آرایی پیرامون او را میتوانند یکراست به مغز کس برسانند
جوریکه تماشاگر فیلم آن اندازه در فیلم فرو میرود که کیستی خودش را می‌فراموشد و می‌پندارد همان "بازیگر" است. در فیلم زمانیکه
بازیگر دچار شک میشود و از خود میپرسد «آیا این براستی خواسته‌ی من است؟» تماشاگر می‌پندارد که دارد از خودش همان را میپرسد.

آیا فرنودی میبینید بر اینکه این آزمایش ناشدنی باشد و "کیستی" در سرتاسر این روند دست نخورده و بی‌همتا بماند؟
مفهوم "من" در اینجا به عنوان بنیادی ترین اصل شناخت شناسی همچون مقوله ای جوهری و ذاتی مورد نظر است.
اینکه تماشاگر ممکن است کیستی خود را به جای بازیگر بپندارد، تفاوتی در جایگاه اساسی "من" نخواهد داشت! زیرا همواره منی(چه بازیگر چه بیننده) ضرورتا وجود دارد به عنوان هستنده ای اداراک کننده.
پس بحث ما در این تراز شناخت شناسی "کیستی" نیست. و مثال شما خدشه ای در آنچه بیان می کنم وارد نمی کند.

چند مثال برای درک بهتر موضوع:
- شخصی ممکن است در اثر تصادف، حافظه، نام و کیستی خود را به کلی فراموش کند، اما همچنان من(اساس وجود خود) را تصدیق کند.
- من ممکن است تاکنون خود را انسانی بدانم دارای دست و پا و سر و بدنی هومنی با فلان کیستی و فلان هویت، اما ناگهان (همچون برخاستن از رویا)
دریابم که بدنی حیوانی دارم و تاکنون به اشتباه می پنداشتم که انسان هستم. اما همچنان "منیت" به عنوان اساسی ترین اصل شناخت شناسی وجود داشتن مرا
ضرورتا تایید می کند.
- یا اینکه ما در مواجه با دیگر انسان ها هیچ دلیلی محکم تر از وجود شباهت در خودآگاهی خودمان در ارتباط با تایید خودآگاهی آنها نداریم. یعنی دیگر انسان ها ممکن است موجوداتی سایبورگ، روبات و یا زامبی باشند!

آن "من شک کننده " در فلسفه ی دکارت نیز، به کیستی دکارت محدود نمی شود. بلکه مفهومی جوهری، مطلق و ضروریست.
همچنین دکارت آن را ابتدا صرفا به عنوان "چیزی فکر کننده" بیانگر اینکه چه در رویا و چه در اثر فریب الهه ای خبیث، در هر صورت "وجود دارد" بیان داشت. اما سپس در مقایسه ی ماهیت آن با دیگر تجربیات، ایده ها و پنداشت ها، تفاوت اساسی آن را تبیین نمود.




Mehrbod نوشته: فربود <> فرهود
واقعیت <> حقیقت

سیب یک هستی فربودین دارد, یک هستی فرهودین که همان "انگاره‌ی سیب در ذهن" باشد.
در جایی مانند "زمان", فربود و فرهود آن یکی‌اند زیرا زمان هستی فربودین ندارد و هستی
فرهودین آن, که مغز آنرا از راه "کندی" و "تندی" درمیابد, همه‌ی هستی اش میباشد.

خود ذهن نیز سرتاپا هستی‌ای فرهودین دارد نه فربودین, از جنبش الکترون‌ها و داد‌وستد آهنکهربائین (electromagnetic)
میان پی‌یاخته‌ها آگاهی و خودآگاهی و ذهن پدید میایند, ولی هیچکدام هستی فربودین مانند خود یاخته‌ها ندارند.
بالاخره اگر "زمان" چنانچه نیوتن معتقد بود هستی ای فربودین(مستقل از مغز ما) ندارد، در تراز بنیادین شناخت شناسی می شود=> توهم.
من براستی درنمی یابم هنگامی که خودتان آن را مفهومی وابسته به مغز می دانید، چه طور ارزشی شناخت شناسی در این تراز گفتگو برایش درنظر می گیرید!

دیگر اینکه، توضیحتان از ذهن، آگاهی و خودآگاهی از کجا نشات می گیرد؟ از تجربه و مشاهده؟ هنگامی که ما می دانیم به شدت غیرقابل اعتماد و دارای خطا هستند؟ و حتی خودشان برای شناسا شدن، به ذهنیت و آگاهی و خودآگاهی وابسته هستند؟!
آیا این اصالت دادن شناخت به "تصویر" به جای "اصل" نیست؟
Rationalist نوشته: پس بحث ما در این تراز شناخت شناسی "کیستی" نیست.
زمانی که "من" از محتوای خودش (کیستی با همه متعلقاتش )تخلیه شد،"چیز اندیشنده "و "من اندیشنده "کاملا یکسان می شوندو فقط واژه درون تهی"من" با واژه "چیز" جایگزین

شده است.مگر نه ، "منی" که نه خیال است نه تجربه و نه وهم و....در حقیقت منی است که من نیست(منی است فاقد محتوی)..جایگزینی این ظرف بی محتوی با "چیز"(که ان نیز بی محتوی است) جایگزین دو واژه تعریف نشده مثل قرار دادن..ئسذسوذبسذ با شسمتستمم است.
Rationalist نوشته: مفهوم "من" در اینجا به عنوان بنیادی ترین اصل شناخت شناسی همچون مقوله ای جوهری و ذاتی مورد نظر است.
اینکه تماشاگر ممکن است کیستی خود را به جای بازیگر بپندارد، تفاوتی در جایگاه اساسی "من" نخواهد داشت! زیرا همواره منی(چه بازیگر چه بیننده) ضرورتا وجود دارد به عنوان هستنده ای اداراک کننده.
پس بحث ما در این تراز شناخت شناسی "کیستی" نیست. و مثال شما خدشه ای در آنچه بیان می کنم وارد نمی کند.

چند مثال برای درک بهتر موضوع:
- شخصی ممکن است در اثر تصادف، حافظه، نام و کیستی خود را به کلی فراموش کند، اما همچنان من(اساس وجود خود) را تصدیق کند.
- من ممکن است تاکنون خود را انسانی بدانم دارای دست و پا و سر و بدنی هومنی با فلان کیستی و فلان هویت، اما ناگهان (همچون برخاستن از رویا)
دریابم که بدنی حیوانی دارم و تاکنون به اشتباه می پنداشتم که انسان هستم. اما همچنان "منیت" به عنوان اساسی ترین اصل شناخت شناسی وجود داشتن مرا
ضرورتا تایید می کند.
- یا اینکه ما در مواجه با دیگر انسان ها هیچ دلیلی محکم تر از وجود شباهت در خودآگاهی خودمان در ارتباط با تایید خودآگاهی آنها نداریم. یعنی دیگر انسان ها ممکن است موجوداتی سایبورگ، روبات و یا زامبی باشند!


نمونه‌های رویا نمونه‌های خوبی بودند, ولی آیا این «من» در خواب از میان نمیرود؟ آیا در خواب تاکنون
پیش نیامده هیچکس یا هیچ‌چیز نباشید یا از بیخ بودن خودتان را بفراموشید؟
از اینها میتوان برداشت کرد که من یک چیز دومّینه است و از پس هستی, فرا میرود.


Rationalist نوشته: آن "من شک کننده " در فلسفه ی دکارت نیز، به کیستی دکارت محدود نمی شود. بلکه مفهومی جوهری، مطلق و ضروریست.
همچنین دکارت آن را ابتدا صرفا به عنوان "چیزی فکر کننده" بیانگر اینکه چه در رویا و چه در اثر فریب الهه ای خبیث، در هر صورت "وجود دارد" بیان داشت. اما سپس در مقایسه ی ماهیت آن با دیگر تجربیات، ایده ها و پنداشت ها، تفاوت اساسی آن را تبیین نمود.

که بگویایی نیست. آزمایش اندیشیکی دیگر, بیانگارید که کم کم از نیروی هشیاری و خودآگاهی کس با برداشتن
مغز او کاسته میشود, او نخست یک کیستی و من دست نخورده دارد, سپس کمتر کمتر خودآگاه میشود و به تراز
میمون‌های هوشمند فرو میافتد, و پس از آن کم کم به یک جاندار تبدیل میگردد که هیچ خودآگاهی ندارد و
کم کم, به تراز گیاهی میرسد که هتّا ناخودآگاه هم دیگر ندارد و سراپا حس و کنش و واکنش گشته است.




Rationalist نوشته: بالاخره اگر "زمان" چنانچه نیوتن معتقد بود هستی ای فربودین(مستقل از مغز ما) ندارد، در تراز بنیادین شناخت شناسی می شود=> توهم.
من براستی درنمی یابم هنگامی که خودتان آن را مفهومی وابسته به مغز می دانید، چه طور ارزشی شناخت شناسی در این تراز گفتگو برایش درنظر می گیرید!


این به فلسفه‌ی من بازمیگردد که در هم‌میهن بدان پیشتر پرداخته بودم. ترازهای هستی اینگونه‌اند:
[indent]
هستندگان (existent): دربرگیرنده‌ی هر چه پنداشتنی‌ و بودنی‌ست. نمونه‌وار اژدهای سه سر, یا اسب تک‌شاخ.
باشندگان (being): هستنگانی که در کنار هستن نیز میباشند. برای نمونه اسب آبی, یا سگ دریایی.
[indent]

برخی از هستندگان را میتوان «شایندگان» برنگریست, نمونه‌وار اسب تکشاخ گرچه تنها یک پنداره است و
براستی نمیباشد, ولی توانایی بودن را دارد. سه‌گوش چهارگوش در سوی دیگر, گرچه یک
هستنده و یک چیز "پنداشتنی"‌ست ولی نمیتواند هرگز تجسم یافته و "بباشد".


اینک, توّهم یک چیز "هستنده" است, ولی توّهمی که ساختارمند و فرنودین باشد دیگر تنها
یک توهم نیست, بساکه یک انگاره است, برای نمونه, اسب بالدار.
زمان در اینجا هستنده‌ای‌ست سراسر ساختارمند و فرنودین و نمیتوان آنرا
در تراز نمونه‌وار "سه‌گوش چهارگوش" انگاشت و یکسان دید.


نقل قول:دیگر اینکه، توضیحتان از ذهن، آگاهی و خودآگاهی از کجا نشات می گیرد؟ از تجربه و مشاهده؟ هنگامی که ما می دانیم به شدت غیرقابل اعتماد و دارای خطا هستند؟ و حتی خودشان برای شناسا شدن، به ذهنیت و آگاهی و خودآگاهی وابسته هستند؟!
آیا این اصالت دادن شناخت به "تصویر" به جای "اصل" نیست؟

به هر روی شناخت و آروین (تجربه) همه‌ی چیزی اند که ما داریم و میتوانیم تا جاییکه شدنی‌ست با
کاربرد فرنودسار (منطق)
بکوشیم به دریافتی درست از واقعیت برسیم. اینک اینکه هیچکس دریافت ۱۰۰% راستین ندارد به
این معنی نیست که دریافت ۹۰% درست همانا یکسان با ۳۹% درست است.
Transcendence نوشته: زمانی که "من" از محتوای خودش (کیستی با همه متعلقاتش )تخلیه شد،"چیز اندیشنده "و "من اندیشنده "کاملا یکسان می شوندو فقط واژه درون تهی"من" با واژه "چیز" جایگزین

شده است.مگر نه ، "منی" که نه خیال است نه تجربه و نه وهم و....در حقیقت منی است که من نیست(منی است فاقد محتوی)..جایگزینی این ظرف بی محتوی با "چیز"(که ان نیز بی محتوی است) جایگزین دو واژه تعریف نشده مثل قرار دادن..ئسذسوذبسذ با شسمتستمم است.
فقط و صرفا دلالت "من"، در آگاهی از وجود خود است. یعنی تنها به مفهوم دلالت کننده ی هستی ما.
Mehrbod نوشته: نمونه‌های رویا نمونه‌های خوبی بودند, ولی آیا این «من» در خواب از میان نمیرود؟ آیا در خواب تاکنون
پیش نیامده هیچکس یا هیچ‌چیز نباشید یا از بیخ بودن خودتان را بفراموشید؟
از اینها میتوان برداشت کرد که من یک چیز دومّینه است و از پس هستی, فرا میرود.
کیستی من، بدن جسمانی و جهان اطراف در رویا ممکن است از میان بروند و دگرگون شوند، اما مفهوم "من"، بر اساس چیزی که در فلسفه دکارت بیان شده و
در اینجا مورد تاکییدم می باشد، از میان رفتنی و فراموش شدنی نیست.
بلکه به وارونه، معنای فراموش شدن، کیستی، واقعیت داشتن جهان خارجی همگی بدان وابسته است.

من ممکن است هم اکنون در تایپ این مطالب در حال دیدن رویا باشم و این جهان رویایی بیش نباشد.
حتی می توان قدم را فراتر گذاشت، من(کیستی ام) و جهان ممکن است در رویای پروانه ای وجود داشته باشم!
اما همچنان "من" دلالت کننده ی هستی و به عنوان تنها معتبرترین مفهوم شناخت، ضرورتا وجود دارد.

Mehrbod نوشته: که بگویایی نیست. آزمایش اندیشیکی دیگر, بیانگارید که کم کم از نیروی هشیاری و خودآگاهی کس با برداشتن
مغز او کاسته میشود, او نخست یک کیستی و من دست نخورده دارد, سپس کمتر کمتر خودآگاه میشود و به تراز
میمون‌های هوشمند فرو میافتد, و پس از آن کم کم به یک جاندار تبدیل میگردد که هیچ خودآگاهی ندارد و
کم کم, به تراز گیاهی میرسد که هتّا ناخودآگاه هم دیگر ندارد و سراپا حس و کنش و واکنش گشته است.
این توصیف بیولوژیکی و زیست شناسانه از ماجراست.
در این تراز گفتگو(شناخت شناسی بنیادین)، با محدودیت ها و پیش انگاشت های فراوانی دست به گریبان است که پیش تر اشاره ای کردم.




Mehrbod نوشته: این به فلسفه‌ی من بازمیگردد که در هم‌میهن بدان پیشتر پرداخته بودم. ترازهای هستی اینگونه‌اند:[indent]
هستندگان (existent): دربرگیرنده‌ی هر چه پنداشتنی‌ و بودنی‌ست. نمونه‌وار اژدهای سه سر, یا اسب تک‌شاخ.
باشندگان (being): هستنگانی که در کنار هستن نیز میباشند. برای نمونه اسب آبی, یا سگ دریایی.[indent]

برخی از هستندگان را میتوان «شایندگان» برنگریست, نمونه‌وار اسب تکشاخ گرچه تنها یک پنداره است و
براستی نمیباشد, ولی توانایی بودن را دارد. سه‌گوش چهارگوش در سوی دیگر, گرچه یک
هستنده و یک چیز "پنداشتنی"‌ست ولی نمیتواند هرگز تجسم یافته و "بباشد".


اینک, توّهم یک چیز "هستنده" است, ولی توّهمی که ساختارمند و فرنودین باشد دیگر تنها
یک توهم نیست, بساکه یک انگاره است, برای نمونه, اسب بالدار.
زمان در اینجا هستنده‌ای‌ست سراسر ساختارمند و فرنودین و نمیتوان آنرا
در تراز نمونه‌وار "سه‌گوش چهارگوش" انگاشت و یکسان دید.
آری. "زمان" به همراه فضا، علیت و ویژگی های قابل تجربه ی ماده(بٌعد،وزن،جنبش و...) شناختی تجربی از جهان را ممکن ساخته اند. به طوری که
زندگی در این جهان، بر طبق این اصول و سازوکارهای آن میسر است.
اما از طرف دیگر، حتی این جهان و سازو کارهای تشکیل دهنده ی شناخت در آن(همچون زمان)، سابجکتیو و منحصر به سوژه ای که جهان را درک می کند هستند.
اگر کسی مقوله ی زمان را همچون دیگران درک نکند و یا بدان پایبند نباشد، دیگر مشاهده کننده گان به صرف اینکه رفتار او و اسکن مغزی اش با دیگران متفاوت است،
او را بیمار خوانده و دچار مشکلی مغزی در درک زمان می دانند.
اما "زمان" هر چه قدر هم در این جهان، نقشی اساسی ایفا نماید، در این تراز گفتگو، چیزی جز توهم نیست. و توهم بودن آن را از هزاران سال پیش برخی فلاسفه
همچون پارمنیدس بیان کرده بودند. اما فیزیک(شناخت تجربی) در همین چند قرن اخیر بدان پی برده است.





Mehrbod نوشته: به هر روی شناخت و آروین (تجربه) همه‌ی چیزی اند که ما داریم و میتوانیم تا جاییکه شدنی‌ست با
کاربرد فرنودسار (منطق)
بکوشیم به دریافتی درست از واقعیت برسیم. اینک اینکه هیچکس دریافت ۱۰۰% راستین ندارد به
این معنی نیست که دریافت ۹۰% درست همانا یکسان با ۳۹% درست است.
مشکل اینجاست که شما با عینک تجربه گرایی اصرار دارید به شناخت شناسی آن هم در بنیادی ترین تراز آن بپردازید!
به همین خاطر اصل شناخت شناسی دکارت و سخنان مرا از پشت عینک تجربه گرایی و هیاهوی یافته های دانشیک مورد بررسی و توضیح قرار می دهید.

اساسا شناخت حاصل شده از تجربه، فقط در این جهان دارای اعتبار، آن هم در میان دیگر تجربیات است. وگرنه "تجربه" به خودی خود در برابر فاعل شناسا
هیچ ارزش مستقل شناخت شناسی ندارد!
Rationalist نوشته: کیستی من، بدن جسمانی و جهان اطراف در رویا ممکن است از میان بروند و دگرگون شوند، اما مفهوم "من"، بر اساس چیزی که در فلسفه دکارت بیان شده و
در اینجا مورد تاکییدم می باشد، از میان رفتنی و فراموش شدنی نیست.
بلکه به وارونه، معنای فراموش شدن، کیستی، واقعیت داشتن جهان خارجی همگی بدان وابسته است.

من ممکن است هم اکنون در تایپ این مطالب در حال دیدن رویا باشم و این جهان رویایی بیش نباشد.
حتی می توان قدم را فراتر گذاشت، من(کیستی ام) و جهان ممکن است در رویای پروانه ای وجود داشته باشم!
اما همچنان "من" دلالت کننده ی هستی و به عنوان تنها معتبرترین مفهوم شناخت، ضرورتا وجود دارد.


این توصیف بیولوژیکی و زیست شناسانه از ماجراست.
در این تراز گفتگو(شناخت شناسی بنیادین)، با محدودیت ها و پیش انگاشت های فراوانی دست به گریبان است که پیش تر اشاره ای کردم.

از دید منطق, زمانیکه کس به یاد نمیآورد "من" دارد پس این من بباید یک چیز نیازین و همیشه‌باشا نیست.

اینکه شما نگاه تجربی یا زیستشناسانه را نمیپسندید چون با نگرش‌های دیگر همخوانی پیدا نمیکند از دید من
فرنود بسنده نیست که کنار گذاشته بشوند. من, کیستی و ... همه خود برآمده‌ی تجربه و اندیشه میباشند و در
روند شناخت‌شناسی, اینکه «دریافت» و «شناخت» ما از «من» از چه خاستگاهی برخاسته‌اند تجربه و اندیشه را نمیتوان نادیده انگاشت.



Rationalist نوشته: مشکل اینجاست که شما با عینک تجربه گرایی اصرار دارید به شناخت شناسی آن هم در بنیادی ترین تراز آن بپردازید!
به همین خاطر اصل شناخت شناسی دکارت و سخنان مرا از پشت عینک تجربه گرایی و هیاهوی یافته های دانشیک مورد بررسی و توضیح قرار می دهید.

اساسا شناخت حاصل شده از تجربه، فقط در این جهان دارای اعتبار، آن هم در میان دیگر تجربیات است. وگرنه "تجربه" به خودی خود در برابر فاعل شناسا
هیچ ارزش مستقل شناخت شناسی ندارد!

مگر جهانی دیگر هم داریم؟
همه‌ی راه‌ها از تجربه میگذرند و نمیتوان آنرا نادیده انگاشت!
صفحات: 1 2 3 4 5 6 7 8