دفترچه

نسخه‌ی کامل: کودکی - پست ترین دوران زندگی انسان
شما در حال مشاهده نسخه آرشیو هستید. برای مشاهده نسخه کامل کلیک کنید.
صفحات: 1 2 3
از بچه ها خوشم نمی آید.
شاید چون یادآور کودکی سخت و تحقیرآمیز خودم هستند.
اما من دیگر آنقدر احساسی نیستم. قدرت عقل و خرد و روانم بیش از اینهاست.
اما همچنان یادآوری آن دوران تلخ است.
ولی دلیل اینکه کودکی را پست ترین دوران حیات انسان میدانم این نیست.
کودک حقیر و نادان و احمق و آسیب پذیر است. ضعیف است.
چقدر هم باید خرجش کنی تا یک چیز بشود. چقدر دردسر. چقدر رنج و هزینه.
البته بزرگسالش هم پرهزینه است. بطور کلی انسان موجود پرهزینه ایست (و به این اکتفا نکرده و دارد کرهء زمین را هم به سرعت تحلیل میبرد).

در قرآن آیه ای آمده به این مضمون که از میان شما کسی هست که به پست ترین عمر بازش میگردانیم (تازگی شنیدم یکی بجای «بازش میگردانیم» میگفت «ردش میکنیم»).
حال تفسیر آخوندها این بوده که این دوران پیری است و منظور اینست که به دورهء پیری میرسند.

خب اینهم تفسیری است.
اما بنظر من پست ترین دورهء حیات انسان همان کودکی است.
و دلایل منطقی برای این وجود دارد.
بطور مثال در دوران پیری آدم حداقل عقل و شعور و دانش و تجربه دارد.
و اصلا چه کسی گفته است پیری همهء افراد آخر درپیت است؟
بعضی ها هم پیری بهتری دارند.
و در یک کتاب یکی از مکاتب عرفانی که دربارهء زندگی های چندگانه بود چنین خواندم که منظور از آن آیه همان بازگشت به زندگی زمینی و دوباره طفل شدن است.

بهرحال من از کودکان خوشم نمی آید.
یعنی بنظر من ارزش یک بزرگسال خیلی بیشتر است. بخصوص اگر موفق بوده باشد.

وای چقدر هم بد است اگر انسان به زندگی برگردد و دوباره بچه شود! مثل یک پسرفت تمام عیار است!!
دوباره ضعف و تحقیر و رنج و تهدید. دوباره درس خواندن. دوباره بزرگ شدن. دوباره یاد گرفتن. دوباره تلاش کردن.
اینقدر دانستیم و از خطرات و انحرافات بسیار جستیم.
امیدوارم دوباره گرفتار نشویم.

میگویند وقتی روح دوباره به زمین تبعید میشود ضربه بسیار سنگینی است برایش.

البته من مذهبی نیستم. ولی معنوی هستم. یک معنوی که قبول میکند که ممکن است همهء اینها هم کشک باشد یا حداقل طوری دیگری باشد. خب همه چیز ممکن است.
من ترکیبی از همهء این تفکرات هستم و بصورت شناور فکر و زندگی میکنم.
بنظرم این با واقعیت تطابق بیشتری دارد.
کودکی من که زمانی بس شیرین و دوستداشتنی بود و آرزو میکنم که ای کاش دوباره 5-6 ساله شوم بروم کلاس اول و.... خیلی خوبه از نگر من...

کودکان رو هم بسیار دوست دارم ..هم شیرین و با نمکند هم تپل مپل و مهربان و راستگوE056
کودکی من به هیچ روی بد نبوده، ولی از این اداهای سوزناک که ای وای بچه بودیم چه خوب بود و آسوده و بی فکر و بی خیال و اینها بودیم بی اندازه بیزارم.

هیچ چیز نمیتواند جای خودآگاهی و خرد را بگیرد؛ برای من بهترین گاه زندگی‌ام برای همه زمانها روزی است که دریافتم «خودآگاه‌» ام.
اینکه اینجا هستم و میتوانم بیاندیشم. تا پیش از این روز ویژه همه‌ی کنش‌های کودکی من مانند روباتی بودند که به سخن بزرگتر‌هایش
گوش داده و هیچ خواست و آزادی‌ای از خود نداشت، ولی از این دَم ویژه به آنور زندگی بهترین و والاترین چهره‌اش را به من نشان داد.

جدای این، نگهداری و بزرگ کردن کودکان بی اندازه هزینه بردار است، ولی نمیتوان گفت بی خوشی و بیهوده است. اگر آدم بتوان بی سختی چندانی
هزینه‌های زندگی کودکش را بدهد، چرا که نه، این اندازه ادم نابخرد و نادان در جهان داریم، چرا یک خورده کفه ترازو را بسوی خودمان سنگین نکنیم؟
Mehrbod نوشته: کودکی من به هیچ روی بد نبوده
!


Mehrbod نوشته: تا پیش از این روز ویژه همه‌ی کنش‌های کودکی من مانند روباتی بودند که به سخن بزرگتر‌هایش
گوش داده و هیچ خواست و آزادی‌ای از خود نداشت،
این میشود کودکیِ بد و سخت:e420:
SAMKING نوشته: !



این میشود کودکیِ بد و سخت:e420:

نگرش من پدیده خودآگاهی بود سامکینگ جان!

تا پیش از ده سالگی کودک خودآگاه نیست، پس از آن کم کم با رویش یاختگان
مغزی خودآگاهی ریخت میگیرد تا 16 سالگی که اینجا خودآگاهی کمابیش پیاده‌سازی میشود.
اصولا من با گذشته حال نمیکنم ولی به نظرم وجود کودک و دوره کودکی لازم هست.
در واقع به نظر من اتفاقا کودکی فرصت خوبی برای افزایش آگاهی،لذت بردن و... هست ولی مسئله اینجاست که وجود سیستم های مزخرفی مثل آموزش و پرورش(به طور کلی و جهانی) نبود امکانات و وجود مقادیر زیادی حماقت و نادانی در آدم های بزرگ سال میتونه این دوره رو واقعا زجرآور و زیان آور بکنه.
Mehrbod نوشته: نگرش من پدیده خودآگاهی بود سامکینگ جان!

تا پیش از ده سالگی کودک خودآگاه نیست، پس از آن کم کم با رویش یاختگان
مغزی خودآگاهی ریخت میگیرد تا 16 سالگی که اینجا خودآگاهی کمابیش پیاده‌سازی میشود.
والا من از 3-4 سالگی حرف حرف خودم بود و همیشه نگر خودم رو داشتم و میدونستم چی دوست دارم و چی دوست ندارم...و در برابر نگر پدر و مادر مانند یک ربات نبودم...شما 16 سالگی اینجوری شدید؟!E40d
بچه خواهرم سه سالشه.
خب شیرینه و وقتی میاد نزدیکت دوست داری بغلش کنی.
ولی بهرحال بچه بچه است E415
و کلی هم دردسر داره.
تازه بچه یکی یدونه چقدر هم بهش میرسیم و چقدر تربیت خوب، بازم یه ناهنجاری هایی نشون میده که اعصاب همه رو خراب میکنه.
آدم با اینکه میدونه/احتمال میده که بچه از روی نفهمیدن این رفتارهای ناهنجار و مثلا لجبازانه و زورگویانه و اینها رو داره ولی بازم عصبانی میشه. حتی مادرش! چه برسه به من!!
البته از طرف دیگر خیلی وقتا بچه هم حق داره و تحت فشاره و باید خودش رو با محیط و انتظارات بزرگترها تطابق بده. بچه خودش از همه بدبخت تره. که منم همینو میگم.
بخصوص الان که بچه ها در محیطهای مصنوعی و محدود آپارتمان و شهرهای شلوغ مدرن زندگی میکنن.
باز در گذشته مثلا طبیعت بوده و بچه ها خیلی کارها که دلشون میخواسته میکردن و دلشون باز میشده.
یه دفه بچه خواهرم سر ظرف شکر لجبازی میکرد.
یعنی ظرف شکر رو من ازش گرفته بودم و بهش نداده بودم.
بعد که مادرش از بیرون اومد ظرف شکر رو از مادرش گرفته بود و آورد توی اتاق و منم پای کامپیوترم نشسته بودم، و با صدای بلند و ادای خاص خودش میخواست بهم نشون بده که ظرف شکر رو گرفته! منم عصبانی شدم و اصلا بهش نگاه نکردم و بعد همینطور با پنجهء دستم هلش دادم که یک متر عقب پرت شد و خورد به لبهء تخت که اونجا بود و افتاد (به حالت نشسته افتاد).
بعد اول مات و مبهوت بود یک ثانیه. بعد فکر کرد باهاش شوخی/بازی کردم و خواست بخنده، ولی دید من نگاه نمیکنم بهش و اثری از شوخی و بازی هم در قیافم نیست، یک لحظه انگار خشونت رو فهمید، بعد تنها عبارتی که برای بیانش بلد بود به زبان آورد و گفت: چه کار بدی!!
بعدهم که گریه و اینا.
البته بعد ازش دلجویی کردم.
ولی صحنه خیلی رومانتیک شده بودا.
ظرف شکر افتاده بود کنار صندلی من (بر اثر اینرسی از دستش رها شده بود E415)
بعدا کشف بعمل اومد که یک نصفه ساندویچ هم دستش بوده که افتاده بود زیرش و له شده بود بیچاره.

خلاصه بعدا که این صحنه ها رو مرور کردم خیلی دلم سوخت.
ولی جالب اینکه این باعث شد از اونوقت رابطمون بهتر بشه و واقعا مظلومیت و سادگی و آسیب پذیری بچه جلوی چشمم بیاد و بیشتر رعایتش رو بکنم.
از اونوقت انگار اونم بیشتر منو دوست داره!!
شایدم بخاطر اینکه بعدش بیشتر بهش توجه کردم.
folaani نوشته: یه دفه بچه خواهرم سر ظرف شکر لجبازی میکرد.
یعنی ظرف شکر رو من ازش گرفته بودم و بهش نداده بودم.
بعد که مادرش از بیرون اومد ظرف شکر رو از مادرش گرفته بود و آورد توی اتاق و منم پای کامپیوترم نشسته بودم، و با صدای بلند و ادای خاص خودش میخواست بهم نشون بده که ظرف شکر رو گرفته! منم عصبانی شدم و اصلا بهش نگاه نکردم و بعد همینطور با پنجهء دستم هلش دادم که یک متر عقب پرت شد و خورد به لبهء تخت که اونجا بود و افتاد (به حالت نشسته افتاد).
بعد اول مات و مبهوت بود یک ثانیه. بعد فکر کرد باهاش شوخی/بازی کردم و خواست بخنده، ولی دید من نگاه نمیکنم بهش و اثری از شوخی و بازی هم در قیافم نیست، یک لحظه انگار خشونت رو فهمید، بعد تنها عبارتی که برای بیانش بلد بود به زبان آورد و گفت: چه کار بدی!!
بعدهم که گریه و اینا.
البته بعد ازش دلجویی کردم.
ولی صحنه خیلی رومانتیک شده بودا.
ظرف شکر افتاده بود کنار صندلی من (بر اثر اینرسی از دستش رها شده بود )
بعدا کشف بعمل اومد که یک نصفه ساندویچ هم دستش بوده که افتاده بود زیرش و له شده بود بیچاره.

خلاصه بعدا که این صحنه ها رو مرور کردم خیلی دلم سوخت.
ولی جالب اینکه این باعث شد از اونوقت رابطمون بهتر بشه و واقعا مظلومیت و سادگی و آسیب پذیری بچه جلوی چشمم بیاد و بیشتر رعایتش رو بکنم.
از اونوقت انگار اونم بیشتر منو دوست داره!!
میزدی یه چشمشم کور میکردی بعدش دیگه عاشق هم میشدین ..خخخخخخخخ:e057:
مرد گنده ای گفتن، بچه طفل معصومی گفتن...برادر من این چه کاری بود با بچه کردی شما که عاقل و بالغ بودی، این چه رفتاری هست با بچه؟! عجب!!!E411:e057:
صفحات: 1 2 3