04-18-2015, 08:28 PM
دوست دارم دوباره به قدرت گذشتهء خودم برگردم.
اون موقع هم یک سرباز کارکشته بودم.
در این زندگیم میخوام بازم آدم قوی ای بشم. حتی شاید خیلی قوی تر.
من ضعف و ترس را پذیرا نیستم. باید یک انسان جنگنده، شجاع، قوی باشم. انسانی مخوف!
اما در عین حال دیگر اشتباهات گذشته ام را تکرار نکنم!
روح من روح یک جنگاور است؛ یک سامورایی، یک نینجا، یک استاد کنگفو، یک جنگنده یک سرباز یک کماندو، یک سلحشور. یک موجود مستقل و قوی.
بیخود نیست میگویم آنچه در خواب میبینم در ارتباط و هماهنگی با خود واقعی من است. اینها تخیل نیست. یا واقعیت است و یا انعکاس خواست و حقیقت درونی من. هرچند کشتن انسانهای بی گناه درست نیست و من اکنون این را فهمیدم، و سعی کردم خودم را اصلاح کنم، طوری که دیگر مرتکب چنین خطایی نشوم.
این است که در زندگی به دنبال قدرتم. شکوه آدمی را، سرنوشت او را، در دست یافتن به قدرت میبینم.
اما خدا، مسئله ای لاینحل است!
شاید باشد. شاید نباشد. هرچه هست، ظاهرا با من مشکل چندانی هم ندارد، فقط میگوید یکسری کارها را هرگز نکن! دیگر تکرار نکن.
خدایی که مرا در برابر ترسها و زور و تحقیر تنها گذاشت، شاید چون میدانست که من باید دوباره به قدرت و جنگاوری گذشتهء خودم بازگردم، شاید چون میدانست که راه دیگری را طی نخواهم کرد. نمیدانم شاید هم از دستم عصبانی بود گفت حقت است آنوقت که زورت زیاد بود زدی مردم را کشتی و نفله کردی حالا هم من کمکت نمیکنم!
البته باید بگویم که من از دوران کودکی هم نشانه هایی از قدرت مخوف و توانایی ام در جنایت بروز دادم! ولی خوشبختانه خیلی زود به نحوی جلویش گرفته شد و از کردهء خویش پشیمان شدم
هرچند حتی آن موقع هم ذاتا آدم بد و پلیدی نبودم، فقط یک قدرتی یک ویژگیهای غیرعادی در وجودم بود که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. داشتم یک بچهء مردم را از هستی ساقط میکردم! خیلی اذیتش کردم. خدا مرا ببخشاید!
بهرحال فکر میکنم من دیگر هرگز به سوی دنیای ضعیفان نخواهم رفت. هرگز نماز نخواهم خواند، هرگز از خدای ادیان نخواهم ترسید، چون این روح من نیست این ماهیت من نیست، این راه من نیست، این روش من نیست، اصلا گویی برای این خلق نشده ام. هرکس را بهر کاری ساخته اند. من یک جنگاورم! نهایتش شاید سرباز خدا بشوم و با شیاطین نبرد کنم بجای کشتن افراد بی گناه!! شاید از آنها دفاع کنم با قدرتم با شجاعتم. کسی چه میداند!
از همه نوع قدرت مخوف خوشم می آید. شیفتهء قدرتم. در چشمانم شکوه و زیبایی ای دارد که مرا مجذوب خویش میکند. هیچ چیز قدرت نمیشود! قدرتهای اصیل و درونی.
بهرحال من اکنون از خدا قدرتم را میخواهم که به من بازپس دهد! چون راهی جز این برایم متصور نیست.
کاری ندارم به کار عالم و آدم. هرچه میخواهند بگویند. دین هایشان را بیاورند، عبادت کنند، کلیسا و مسجدهایشان را بنا کنند، من با آنها بیگانه ام، گرچه امروز شفقت بسیار بیشتری دارم و آنها را لزوما دشمن نمیدانم.
از دید من هنر، آفریدن موجودات قدرتمند و شکوهمند است. نه موجوداتی ضعیف و رنجور! هرچند شاید انتهای هر رنجی به قدرت ختم شود، همچنان که رنجها در نهایت مرا قوی تر و شجاع تر کردند.
اون موقع هم یک سرباز کارکشته بودم.
در این زندگیم میخوام بازم آدم قوی ای بشم. حتی شاید خیلی قوی تر.
من ضعف و ترس را پذیرا نیستم. باید یک انسان جنگنده، شجاع، قوی باشم. انسانی مخوف!
اما در عین حال دیگر اشتباهات گذشته ام را تکرار نکنم!
روح من روح یک جنگاور است؛ یک سامورایی، یک نینجا، یک استاد کنگفو، یک جنگنده یک سرباز یک کماندو، یک سلحشور. یک موجود مستقل و قوی.
بیخود نیست میگویم آنچه در خواب میبینم در ارتباط و هماهنگی با خود واقعی من است. اینها تخیل نیست. یا واقعیت است و یا انعکاس خواست و حقیقت درونی من. هرچند کشتن انسانهای بی گناه درست نیست و من اکنون این را فهمیدم، و سعی کردم خودم را اصلاح کنم، طوری که دیگر مرتکب چنین خطایی نشوم.
این است که در زندگی به دنبال قدرتم. شکوه آدمی را، سرنوشت او را، در دست یافتن به قدرت میبینم.
اما خدا، مسئله ای لاینحل است!
شاید باشد. شاید نباشد. هرچه هست، ظاهرا با من مشکل چندانی هم ندارد، فقط میگوید یکسری کارها را هرگز نکن! دیگر تکرار نکن.
خدایی که مرا در برابر ترسها و زور و تحقیر تنها گذاشت، شاید چون میدانست که من باید دوباره به قدرت و جنگاوری گذشتهء خودم بازگردم، شاید چون میدانست که راه دیگری را طی نخواهم کرد. نمیدانم شاید هم از دستم عصبانی بود گفت حقت است آنوقت که زورت زیاد بود زدی مردم را کشتی و نفله کردی حالا هم من کمکت نمیکنم!
البته باید بگویم که من از دوران کودکی هم نشانه هایی از قدرت مخوف و توانایی ام در جنایت بروز دادم! ولی خوشبختانه خیلی زود به نحوی جلویش گرفته شد و از کردهء خویش پشیمان شدم
هرچند حتی آن موقع هم ذاتا آدم بد و پلیدی نبودم، فقط یک قدرتی یک ویژگیهای غیرعادی در وجودم بود که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. داشتم یک بچهء مردم را از هستی ساقط میکردم! خیلی اذیتش کردم. خدا مرا ببخشاید!
بهرحال فکر میکنم من دیگر هرگز به سوی دنیای ضعیفان نخواهم رفت. هرگز نماز نخواهم خواند، هرگز از خدای ادیان نخواهم ترسید، چون این روح من نیست این ماهیت من نیست، این راه من نیست، این روش من نیست، اصلا گویی برای این خلق نشده ام. هرکس را بهر کاری ساخته اند. من یک جنگاورم! نهایتش شاید سرباز خدا بشوم و با شیاطین نبرد کنم بجای کشتن افراد بی گناه!! شاید از آنها دفاع کنم با قدرتم با شجاعتم. کسی چه میداند!
از همه نوع قدرت مخوف خوشم می آید. شیفتهء قدرتم. در چشمانم شکوه و زیبایی ای دارد که مرا مجذوب خویش میکند. هیچ چیز قدرت نمیشود! قدرتهای اصیل و درونی.
بهرحال من اکنون از خدا قدرتم را میخواهم که به من بازپس دهد! چون راهی جز این برایم متصور نیست.
کاری ندارم به کار عالم و آدم. هرچه میخواهند بگویند. دین هایشان را بیاورند، عبادت کنند، کلیسا و مسجدهایشان را بنا کنند، من با آنها بیگانه ام، گرچه امروز شفقت بسیار بیشتری دارم و آنها را لزوما دشمن نمیدانم.
از دید من هنر، آفریدن موجودات قدرتمند و شکوهمند است. نه موجوداتی ضعیف و رنجور! هرچند شاید انتهای هر رنجی به قدرت ختم شود، همچنان که رنجها در نهایت مرا قوی تر و شجاع تر کردند.