mbk نوشته: همانند مرتازهای هندی گوشه نشینی پیش نگرفتم بی زن زندگی روزگار بگذرانم دانش بادکنکی تان را فدای زندگی خدادادی کردم که بایستی بخورم بخوابم مزه زندگی را بچشم
والا ما هم که بدمون نمی آمد. ولی از بچگی طعم ضعیف بودن و ظلم این جهان خدادای در حق ضعیفان رو چشیدم فهمیدم که کار ضعیف زار است!
خدا میخواست واقعا یه چیزی بده که حال بده درست و حسابی میداد که در شان خودش هم باشه، نه اینکه با هزار شکنجه و بدبختی و فقر و ظلم و ... که اون لذت و مزایا در مقابل رنج و زحمت و هزینه و فشارهای جانبی دیگه جبران نکنه و ارزشش رو نداشته باشه هیچی ازم باقی نمونه روز به روز فقط ذره ذره بیشتر تحلیل برم.
اینکه من سمت علم رفتم، و دنبال قدرتهای اصیل و درونی هستم، بخاطر این بود که راه دیگه نداشتم مجبور بودم وقتی خدا ازم حمایت نکرد برام کاری نکرد منو ضعیف آفرید داد بقیهء انسانها و حتی طبیعت و میکروب و پشه و مگس و حیوان و ... دهن منو سرویس کنن، خودش هم کلی بار نماز و روزه و دعا و کوفت و زهر مار برای امثال ما وضع کرد گفت اگر اطاعت نکنید اون دنیا خودم هم حسابی تر واسه ابد دهنتون رو میگام، خب اینطور شد که من این شدم که الان هستم.
من دنبال اینایی هستم که الان هستم چون اینا جزو معدود گزینه هایی بودن که عملا در اختیار داشتم و برای خودم شدنی دیدم. هر راهی هر چیزی قبلش رفتم، خب نشد، زورم نمیرسید، ضعیف بودم، فقیر بودیم، بچه های دیگه مردم دیگه آدمای دیگه حتی پدر خودم بهم زور میگفت ظلم میکرد، چقدر از آدمهای قوی تر زورگو کتک خوردم و تحقیر شدم، تا به مرور فهمیدم اینطوری نمیشه، ایمان به اون خدا و امید بستن به اون دین و ادعاها واسه من پشمک هم نمیشه، خلاصه باید فکر اساسی بکنم، ببینم چه راهی واقعا برام هست که در دسترس و بازه و میتونم طی کنم که زندگیم رو به حداکثر کیفیت و بهره مندی که میتونم برسونم.
این بود که از خیر ازدواج گذشتم. چون با توجه به عقل و تجربیات خودم، احتمال خیلی بیشتر این بود که با ازدواج کردن برای یک عمر همونطور ضعیف و بدبخت و حتی بدبخت تر زیر بار یک زندگی مسخرهء خداداد باقی میموندم که فکر نمیکنم اصلا دوام میاوردم! ولی آدم بهتر که اصلا طرف یه چیزی نره که بعد از کلی زمان و صرف هزینه و بدبختی کشیدن تازه بخواد پشیمون بشه و یه راه دیگه بره. من خواستم که قوی بشم. یعنی طبیعتا قوی شدن در دید من اولویت داشت. آدم وقتی ازدواج کنه بار و مسئولیت میاد دوشش دیگه اون آزادی عمل و انتخاب رو نداره نگران یکی دیگه و کلی هزینه و بدبختی دیگه هم هست دیگه نمیتونه واسه خودش بره و قوی شه یا از زیر این بار بدون عذاب وجدان و هزینه و مشکل و رنج در بره. غیر از اینه؟
الانم هنوز قدرت خودم رو کافی نمیبینم. اصلا اینقدر قدرت بهم مزه کرده ازش کارایی دیدم که میگم هرچی بیشتر بهتر. هرچند ازدواج نکردن و عزب موندن هم سختی و رنج خودش رو داره، ولی بنظر من بازم اینطوری بهتره، خیلی هم بهتره بنظرم! حتی مادرم هم همیشه اینو تایید میکنه و میگه. و حتی خیلی اطرافیان و مادرهای فامیل ها و غیره. مادرم خودش با خواهرم زندگی میکنه میدونه چقدر زندگی مشترک اگر ردیف نباشه، که یکی از عواملش هم پوله، سخته، همش هم میگه. من زندگی های خیلی دیگه از اطرافیان رو هم که به گوشم رسیده اونا هم همینطور دهنشون سرویس شده و چه بدبختی هایی کشیدن! ظاهرا خدا نمیذاره این دنیا کسی راحتی و آسایش داشته باشه. زن و مرد و ازدواج هم نمیذاره آب خوش همینطوری از گلوشون پایین بره، یه چیزی میده، در ازاش دهن سرویس میکنه، میگاهه! بیچاره میکنه. پشیمون میکنه. نمیدونم شایدم اون افراد مشکل از خودشون باشه، ولی بهرحال برای من چیزی عوض نمیشه من تجربه و نظر خودم رو داشتم و دارم.
تو خنگولک آیکیو پایین اصلا میدونی چه لذت هایی هست همون علم هم واسه خودش چقدر لذت داره قدرتهای اصیل و درونی چیه چقدر زندگی رو راحت میکنه اونی که ازدواج نکرده چقدر آزادی چقدر آسایش خیال و راحتی وجدان داره چقدر عالم و آدم به تخمش هم نیست؟ نمیفهمی دیگه. بخاطر اینکه مغزت در حد مغز Donkey هست! نماز بخونی روزه بگیری بخوری بخوابی سکس بکنی چیز دیگه نمیفهمی توی زندگیت.
سکس یه لذت شدید اما کوتاهیه. زن گرفتن هم لذت داره اما کلی باید کار کنی هزینه و بدبختی و فشار و نگرانی دیگه داره. همینطور بچه دار شدن. خیلی ها رو هم پیر و شکسته میکنه به همین خاطر. لابد بخاطر لذت بردن از زندگی زود داغون میشن دیگه؟ درحالیکه من نسبت به سنم جوون موندم خیلی ها میگن. بعضیا میگن تا 10 سال جوون تر بنظر میام. تازه اونا فکر نمیکنم تا آخر عمرشون هیچوقت به قدرت و علم و لذت های پایدارتری که من میرسم برسن چون مسیر زندگیشون چون وقت و مشغله های زندگی و خانواده و زن و بچه بهشون اجازه نمیده.
من لذت شدید و کوتاه سکس رو ندارم اما بجاش کلی بدبختی ها و رنج و هزینه و فشار و محدودیت و نگرانی های همراهش رو هم ندارم و در مقابل کلی لذت و آسایش حاصل از هوش و خرد و علم و قدرتهای اصیل و درونی خودم رو دارم. خدا و دین تو هم از همون بچگی چرند بودن و ناکاراییش به من ثابت شد. یه بچه یعنی دروغگو و حقه باز و پلید بوده از بچگی؟ هرچند من کاملا بی اعتقاد هم نیستم، ولی خدای احتمالی من با خدا و دینی که توی ذهن پوک درپیت هایی امثال تو هست سازگاری کافی نداره هیچوقت. من حس میکنم یه نیرویی توی زندگی اتفاقا خیلی هوام رو داشته تاحالا. کسی چه میدونه شاید پیش خدای واقعی من از تو برتر هم باشم.
همین که دیگه دلم رو به خدای خیالی بی خاصیت امثال تو خوش نمیکنم و منتظر و امیدوار نیستم که همیش ضدحال بخورم و بخوام فکر و توجیهش کنم و بخاطر چرندیات مقاومت و صرف انرژی بکنم و به خودم فشار بیارم، خودش کلی بهم راحتی و حال داده تاحالا.
گور بابای هرچی دین و خدای چرنده!
میگه مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان.