نگاهی به تکامل فرهنگی
و نقدی به دستاویز فرهنگ
اخیرا مقالهای در ژورنال زیستشناسی تکاملی منتشر شده(
لینک)که برخی مفاهیم اصلی نظریهی تکامل فرهنگی (از منظر زیست شناختی) را در چشماندازی متناسب قرار داده و گامی به جلو محسوب میشود در جهت مبارزه با دیدگاه ضدعلمی و واپسماندهی پرچمداران ِ تضاد کاذب ِ «طبیعت یا تربیت» که فرهنگ را عنصری مطلقا جدا، غالب و خودکفا میدانند که به طور ناگهانی از میان آسمان و فضای خالی بوجود میآید، بیآنکه هیچ ریشه یا ارتباطی با بیولوژی(یا دیگر وجوه طبع، روانشناسی و ژنتیک)انسان داشته باشد، و یا بر آن/از آن تاثیرگذار/تاثیرپذیر بوده باشد.
در زبان اهالی دپارتمان علوم انسانی «فرهنگ» صفتیست برای تشکیک در اصالت عینی هر مفهومی، و «فلان چیز برساختهای فرهنگیست» یعنی بر درختان روییده و از میانهی هیچ و پوچ و با شعبدهبازی پدیدار گردیده. به معنی دقیق و تحتالفظی کلمه، «فرهنگی» در ادبیات نخبگان نظریهی اصالت فرهنگی، در چم ِ «کاذب» است و ایشان «فرهنگی» بودن پدیدهای را به عنوان دستاویزی برای سلب اعتبار، قطعیت، اصالت، عمق، عمومیت، گستردگی جمعیتی و یا حتی درستی یک مفهوم به کار میبرند، فرهنگی = کاذب. جنبش جدیدی در زیست شناسی به راه افتاده که این ارجاع ریاکارانه به فرهنگ در قالب مفهومی انتزاعی که از نظر وجودشناختی خودکفا و مستقل از رانههای فرگشتیست را به چالش میکشد، و میکوشد تا پاسخ این پرسش که جمعیتهای انسانی تا چه اندازه از منظری قابل اندازهگیری و عینی با یکدیگر متفاوت هستند، و این تفاوتها به چه شکل و تا چه مقدار ملهم از طبیعت ما بوده. و دیگر پرسشهای دشواری که برخلاف نمایش پیروزی ارباب علوم انسانی همچنان چالشهایی گشوده محسوب میشوند را در چهارچوبی دقیقتر، علمیتر و مستندتر مورد برسی و مطالعه قرار بدهد. پیشرفتهایی که طی همین مدت بسیار کوتاه، کمتر از دو دهه، برای رسیدن به پاسخهایی نهایی در این رابطه صورت گرفته، و نتایج برجستهای که بدست آمده، مایهی دلگرمی طرفداران شناخت علمیست.
در سال ۲۰۰۷، جان هاکس نشان داد که ژنوم انسان طی ۴۰ هزار سال گذشته دستکم ۷٪ تغییر کرده، یعنی از نزدیکترین زمانی که کوچ انسانها از آفریقا را جلو میکشلنند. به نظر میرسد همچنانکه انسان به محیطهای جدید جغرافیایی و فرهنگی گام میگذاشته، سرعت تغییرات ژنتیکی ما نیز افزایش پیدا میکرده، به خصوص از زمان پیدایش کشاورزی در ۱۰ هزار سال پیش، که احتمالا سرعت تغییر را بیش از صد برابر باقی تاریخ فرگشت انسان افزایش داده. چگونگی این تغییرات بر ما پوشیده است و تحقیقات بیشتری برای مشخص شدن آنها لازم است، اما همچنان روشهایی برای تبارشناسی احتمالی ویژگیهای فرهنگی به خاستگاه بیولوژیکی آنها وجود دارد. این یعنی تاثیر متقابل فرهنگ و ژنتیک به یکدیگر.
بخشی از مقالهی بالا به کارکرد احتمالی «قانون همیلتون» در پیدایش ویژگیهای فرهنگی پرداخته. قانون همیلتون در بیولوژی عبارت است از پراکنش مثبت یک ژن نوعدوست حتی در صورتیکه بهای عمل منتج از آن برای خود جاندار سود کمتری از زیانش داشته باشد، مشروط بر آنکه گیرندهی عمل ژنهای مشترکی داشته باشد. یک ژن گسترش مییابد در صورتیکه به خویشاوندی دارای همان ژن کمک کرده باشید، ولو آنکه کمک مذکور هزینهای بدون بازگشت برای شما داشته باشد. بازخوانی این قانون در فرهنگ چیزی میشود شبیه به این «یک کنش فرهنگی که باعث از میان رفتن بقای اصلح یا حتی جان ِ فاعل آن میشود میتواند همچنان در بعد کلی موفق عمل کرده و باقی بماند و حتی به دیگر انواع فاقد آن ویژگی غلبه بکند مشروط بر آنکه آن کنش به نفع دیگر فاعلان آن فرهنگ بیانجامد». به زبان آدمیزاد، فرهنگ «عملیات شهادتطلبانه» و یا مثلا «جهاد» باقی میماند و پایدار میشود و حتی دیگر فرهنگها را به چالشی اگزیستانسیالیستی میکشد ولو آنکه حامل آن برای وفاداری به آن خودکشی میکند.
این نمونهای خوب است برای اشنایی با روش کار، اما چالش اصلی آنست که میزان و شدت تاثیرپذیری متقابل فرهنگ و زیست انسان چه مقدار است، و ما چگونه آنرا برسی و مطالعه میکنیم؟ جان هاکس به تفصیل توضیح میدهد که هماهنگی با فضای زیستی سرد، رژیم غذایی جدید، انواع پیشرفتهتر گفتگو، روابط اجتماعی گستردهتر، تقابل با بیماریهای واگیری همچون مالاریا، تیفوس و آبله از جمله عواملی بودهاند که ما به طور عینی میتوانیم تاثیرپذیری گستردهی ژنها از تغییرات فرهنگی/محیطی چهل هزار سال اخیر را به دقت اندازهگیری بکنیم.
اما حتی تمام این عوامل، یعنی تکامل ژنتیکی تسریعشدهی انسان برای تکامل فرهنگی حتی تسریع شدهتر او طی ده هزار سال اخیر توضیح بسنده نمییابد، پس دانشمندانی همچون جان توبی و لیدا کازمیدس در کتاب خود توضیح جدیدی برای آن ارائه کردهاند که برطبق آن پیچدگی عامل اصلی، یا یکی از عوامل بسیار مهم برای تعیین مرز دگرگونیست، چنانکه ویژگی هرچه پیچیدهتر باشد، تغییرات گستردهتر و بیشتری را میطلبد، پس تغییرات ده هزار سال اخیر نمیتوانستهاند ژنتیکی باشند زیرا بیشینهی آنها تغییرات در ذهنیت یا جهانبینی ما بودهاند و چنان دگرگونیهایی نیازمند رانهی فرهنگی هستند.
ایراد این نگر همان است که گمان میکند خصایل تکاملی از صفر شروع میشوند یا بناست از آغاز تا پایان در مسیری مشترک حرکت بکنند. حال آنکه تکامل محصول تغییر، افزودن و حذف کردن از چیز ِ اکنون موجود است. همچنانکه هارپندینگ و ککران مینویسند:
« حتی اگر ۴۰ یا ۵۰ هزار سال برای تکوین ویژگیهای بسیار پیچیده و حقیقتا جدید فرگشتیک بسیار کم است(که ما هرگز با قطعیت نمیدانیم چنان باشد)، بیشک زمانی بسنده برای برخی گروهها جهت از دست دادن برخی ویژگیها، تغییر آنها، تشدید آنها و یا رخ دادن آنها در قالبی جدید است... چنانکه در سگان اهلیشده میبینیم، برخی رفتارهای گرگها، همچون سرمایهگذاری والدی یکسره محو شده و برخی دیگر تشدید یا متحول شدهاند »
با اینهمه مشکلاتی بسیار سترگ در سر راه تکامل فرهنگی و بازشناسی آن وجود دارد که باید هرچه بیشتر برای دگرگونی آنها کوشید، نخست آنکه ارتباط میان بسیاری ویژگیهای فرهنگی و خاستگاه زیستشناختی احتمالی آنها بسیاری اوقات ضعیف، ناپیوسته و یا غیرقابل شناسایی به نحوی دقیق است، برای مثال ارتباط میان حساسیت به لاکتوز و عادات غذایی که در یک فرهنگ شکل میگیرند تقریبا اشکار است، اما ارتباطی که میان زنا با محارم و زبان وجود دارد را بسیار بیشتر باید برسی کرد تا بتوان نتیجهای درخور گرفت. ارجاع به «فرهنگی» بودن یک ویژگی و انکار بنیان بیولوژیک برای آن اغلب به عنوان روشی برای مبارزه با تقدیرباوری زیستشناختی انجام میگیرد، جنبشی، منتقدی و یا متفکری که قصد تغییر نرمهای اجتماعی را دارد با این تصور که اگر بنیان «طبیعی» و «زیست شناختی» برای آنها بیابیم بطور غیرمستقیم تغییرناپذیری آنها را اثبات کردهایم و یا نوعی اصالت عینی برای وجودشان یافتهایم، در برابر این ایده که ممکن است مناسبات فرهنگی جوامع بشری خاستگاههایی فرهنگی داشته باشند مقاومت میکند. حقیقت آنست که موضع اخلاقی که برای تداوم مطرح بودن نیازمند سلب اصالت از موضوع مورد بحث با پیش گرفتن رویهی انکار باشد از آغاز چندان قدرتمند نبوده، و نه فقط درستی، بلکه اساسا موضوعیت آن در بحثی که معطوف به چیستی و چگونگی و چرایی، و نه توجیه اخلاقی یک پدیده است هیچ جایی ندارد.
قطعیتی که ما برای رسیدن به درکی یکسر مستقل و آلترناتیو از همان ِ مورد پذیرش توسط ارکان درستنمایی سیاسی در حال حاضر نیاز است موجود نمیباشد، اما طرح ادعاهای مضحکی مبنی بر «ابطالناپذیری روانشناسی فرگشتی» در شرایطی که دهها بخش از ایدههای مطروحه در آن طی دو دههی اخیر ابطال شدهاند(مثل «متجاوز بازنده» برای نمونه)، بیش از ده هزار آزمایش گوناگون در این رشته انجام گرفته، و تکتک این آزمایشات مورد peer review و تائید استانداردهای بینالمللی علمی و تحقیقاتی قرار گرفتهاند، آنهم از سوی ایدئولوگهای خرافهپرستی که وجود عینی و زیستشناختی زن و مرد را، به رغم کوه اسنادی که برای آن وجود دارد انکار میکنند چیزی بجز رد گم کنی و تلاش برای آلودن فضای پیش چشم نیست. ارجاع به فرهنگ برای اثبات نادرستی یا سستی اصالت یک پدیده، نقطهی مقابل اما همسان ارجاع به طبیعت برای اثبات درستی و اصالت آنست، و از منظری علمی و عقلی مردود.
منابع:
Tooby, J. & L. Cosmides. (2005). The Handbook of Evolutionary Psychology. Pp 55-61
Harpending, H. & G. Cochran. (2002).
"In our genes"
C. EL MOUDEN, J.-B. ANDRE ,O.MORIN... (2014).
Cultural transmission and the evolution of human behaviour...