نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 0 رای - 0 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

چطور میشه زندگی ای داشت که عالم و آدم به تخمت هم نباشه!؟
#1

ابتدا با عرض پوزش از استفاده از کلمات تخماتیک در عنوان E415
جون من عوضش نکنید، چون من خیلی با این کلمات گرچه عامیانه و شاید تاحدی رکیک اما کاملا رسا و خلاصه و خرفهم حال میکنم!

راستش حقیقتش زندگی من اساسا بر همین بنا شده که عالم و آدم به تخمم هم نباشه!
برای این روش زندگی آدم باید قدرتهای درونی و اصیل کافی داشته باشه بخصوص از انواع خاصی.
اینم بگم البته که احتمال زیاد باید قید ازدواج و حتی سکس رو هم بزنید و پی یک عمر توی کف و عزب موندن رو به تنتون بمالید. مثل من E415
درسته سخته، ولی شدنیه، و به مرور که قویتر بشید و بیشتر عادت کنید، که البته بنظرم بالای حداقل 10 سال طول میکشه (E415)، اونوقت براتون راحتتر و شیرین تر میشه و دستاوردها و مزایای بزرگ اون رو لمس خواهید کرد و اگر آدمش باشید، که حتما بودید که این راه رو رفتید و تونستید اینقدر دوام بیارید (مثل من :e057:) اونوقت دیگه حس پشیمانی و شکست در کار نخواهد بود و اگر به عقل و وجدان سلیم خودتون رجوع کنید راضی خواهید شد و حاضر نیستید روش زندگی عامهء مردم رو بجاش برگزینید!

اینکه عالم و آدم به تخمت نباشه، و دنبال دوزار زندگی مسخره و ارزشهای سطحی و مسخره ای که این همه توده های آدم فله ای دنبالش میدوند و خودشون و همدیگر رو بخاطرش جر میدن، ندوی، از دستش راحت باشی، خیلی حال میده. این هدف من و روش زندگی من بوده. این دریافت و نگرش و عقل و وجدان من بوده.

خوبیش اینه ادیان مسخره رو هم با اون خدای دوزاری مسخرشون که بخاطر دوزار زندگی مسخره میخواد کون عالم و آدم رو پاره کنه میتونید بندازید سطل زباله و حالش رو ببرید! تف بر هرچیزی که این توده های انسانهای درپیت دوزاری درست کردن. همش یک سر یاوه ها و چرندیاتی هستن که ارزش صرف وقت و انرژی و زحمت و رنج دادن به خود رو ندارن.

من تاحالا تونستم تاحد زیادی متفاوت از بقیهء مردم زندگی کنم و تا حد زیادی به این روش زندگی که عالم و آدم به تخمم نباشه دست پیدا کنم، اما بازم جای پیشرفت داره و بیشتر و پایدارتر میخوام. بتونم هرچی بیشتر هم این رو برای آینده تضمین کنم بهتره خب.

حقیقتا این زندگی شهری هم هزینه و نگرانی زیاد داره، توی فکر بودم آیا نمیشه یجوری از شرش راحت شد یا نه. مثلا آدم بره در دهاتی چیزی اونجا خب مگه یه نفر آدم چقدر منابع میخواد، دوتا گوسفند و مرغی چیزی دوتا سبزی و میوه ای هم بکاری در کنارش فکر کنم بیشتر غذای مورد نیاز آدم رو تامین کنه تهش هم اونقدری بمونه که بتونی چند وقت یک بار ببری بفروشی پولی دربیاری چون بهرحال پول هم نیازه باید پول قبض آب برق گاز تلفن بدی توی همون دهاتش هم خب الان این امکانات هست و هم زندگی رو خیلی راحتتر میکنه و هم برای کامپیوتر و اینترنت و این حرفا خب نیازه که آدم با اینا سرگرم میشه و ابزار کاربردی برای استفاده روزمره و یادگیری و پیشرفت هم هستن و اینکه آدم از علم و اطلاعات روز عقب نمونه.
یعنی میخوام بگم الان توی دهات هم شاید بشه یه زندگی کم خرج تر و کم دردسرتری داشت ولی آدم از تمدن و علم و هوش و فناوری و مهارت و توانایی های برتر در زمانه حاضر هم عقب نمونه، چون الان باوجود کامپیوتر و اینترنت آدم برای اطلاعات و یادگیری و تعامل در این زمینه نیازی به حضور در مکان فیزیکی محدودی و زندگی با شکل خاصی (مثلا شهری) و بودن فیزیکی با بقیهء مردم نداره.

خلاصه بنظر من این انسانه که باید قوی و بدون محدودیت باشه. بتونی شرایط رو خودت تعیین کنی. زندگی رو خودت تعیین کنی. هرجور که فکر میکنی درسته و ارزشش رو داره فکر و عمل کنی.
البته این کار مسلما هزینه داره و اراده و جدیت میخواد. بدون صرفنظر کردن از یکسری چیزهای بزرگ نمیشه به چیزهای بزرگتری رسید. این واقعیتیه که در زندگی وجود داره و من خیلی زود متوجهش شدم. اینکه هم بخواید همش عیاشی و شهوت رانی کنید و تن آسایی، با این قضیه جور درنمیاد.
زندگی مستقل، آدم مستقل و قوی میخواد، آدم با اراده، آدمی که کارهایی میکنه تصمیمات بزرگ و سختی میگیره که انسانهای معمولی نمیتونن. اینکه بتونی ممتاز باشی. خیلی اراده میخواد. خیلی قدرت میخواد. البته در این راه ابزارها و فناوریهای مختلف اعم از باستانی و جدید هم به ما کمک میکنن. مثلا هنرهای رزمی و قوی کردن بدن، این خیلی مهمه. همینطور علم و فناوری. هوش. شجاعت. قدرت تسلط بر روان هم خیلی مهمه. چون آدمی که تنها و متفاوت باشه اونوقت روانش باید تحت کنترل کامل خودش باشه وگرنه به بزرگترین دشمن خودش مبدل میشه! ترس، تنهایی، کسلی، افکار منفی، مایوس کننده، اینها همه از روان ناشی میشن، روانی که بقدر کافی تحت کنترل و تسلط عقل و خرد و ارادهء خود آدمی، یا شاید باید بگیم روحش، نباشه.
پاسخ
#2

اونقدر قوی بشی که دیگه حتی حسرت سکس و زنان زیبا و فریبنده رو هم نخوری.
قدرت خواستنی ای است!
زنان و خانواده و بچه مایهء دردسر و رنج انسان هستند.
نصف بدبختی های دنیا سر همیناس.
اون خدای دوزاریشون هم که مثل خودشون فقط بلده ادعای مفت بکنه و امر و نهی و وعده و وعید! هیچ مشکلی رو حل نمیکنه.
بنظر من این زندگی از اساسش مشکل داره باید دندون خراب رو از ریشه کند انداخت دور!

یعنی حالی میده به ریش بقیهء مردم بخندی. به عقایدشون، به اهداف و حرکاتشون، به ارزشهای سطحی و کس شعرهاشون، و در معبد خرد به تنهایی و استواری زندگی کنی، بی نیاز از عالم و آدم و خدایان و ادیان توده ها.

این است قدرت و این است وجود واقعی!

همونطور که نیچه میگه. باید خوف بود! بی هراس و هراسناک. قدرتی در درون. اراده، جدیت، شجاعت.

این است ابرانسان!

و هدف من ابرانسان بودن است.
چرا که زندگی انسانهای معمولی جز رنج و حقارت چیزی نیست.

باید تمام قدرتهای هستی رو که میتونیم کشف کنیم، بیرون بکشیم، و خودمون رو بهشون مجهز کنیم.
چیزی در هستی نباید باشه که بتونه ما رو فراتر از حد تحمل و کنترل خودمون رنج بده و بترسونه. چون این روا نیست. وجدان من ارادهء من روح من این رو دیگه پذیرا نیست!

در این اجتماع بشری این چند ده سالی که زندگی کردم فهمیدم که هیچکس هیچی نیست! همهء بشریت یک مشت کس شعر، یک مشت دلقک مسخرهء درپیت هستن. یک مشت بیشعور. و یک مشت موجود مفلوک قابل ترحم البته! یعنی همشون اونقدرها هم بد نیستن، اما بهرحال درپیت هستن و بخاطر درپیت بودنشون و اینکه قدرت های اصیل و درونی کافی ندارن رنج میبرن. و در این میان به ادیان و خداشون آویزون میشن بلکه دردهای زندگی و عجز و ترس های اونها رو پاسخگو باشه! انتظار و امیدی که من به شخصه در زندگی تاحد زیادی به بی پایه بودن و پوچی و بی خاصیت و بی اثر بودن اون پی بردم. و این خود نشانه ایست از اینکه یا خدایی وجود ندارد و یا اگر هست با آن چیزی که عقاید و باورهای توده هاست تا حد زیادی متفاوت است.

یه روزی همین اواخر کاملا فهمیدم، یعنی مطمئن شدم، که باید عالم و آدم به تخمت هم نباشه، چون براستی هیچکس هیچی نیست! همشون یک مشت موجود مسخره و دلقک های بیشعور هستن. بطور مثال سالها طول کشید تا فهمیدم در محیط کار باید چطور باشم چطور باید فکر و عمل کنم چطور باید کارفرماها رو ببینم و فرض و رفتار کنم. گاهی خودم تعجب میکنم از اینکه چطور از حقایقی اینقدر روشن و مهم تا این زمان طولانی ناآگاه بودم، اما الان به روشنی رسیدم. پس از سالها! پس از کلی دردسر و رنج و ترس. یه روزی فهمیدم که همشون سر و ته یک کرباس هستن. یه روزی فهمیدم که هیچکس هیچی نیست. هیچکس به خودی خودش ارزشی نداره. از هیچکس نباید ترسید. از هیچکس نباید حساب برد. هیچکس رو نباید آدم به تخمش حساب کنه. و اینکه تفکر جنگی من در زندگی به اثبات رسید و کامل شد. اینک به سوی آن میروم که یک جنگندهء کامل شوم!
دانستم که همه یکسان هستند. همه ضعفهای یکسانی دارند. و این تنها قدرتهای اصیل و درونیست که باعث تفاوت های حقیقی و مهم و پایدار میشود. و تنها این قدرتها هستند که ارزش بالایی دارند. بقیهء قدرتها، قدرتهای برونی و دست دوم، دست کم بدون قدرتهای اصیل و درونی، چیز دندان گیری و آش دهن سوزی هم نیستند. گرچه خوب بود که من خیلی پیش، به این امر آگاه شدم.
رئیس ها رئیس نیستند. نباید باشند.
بزرگترین قدرتها، قوی ترین آدمها، آنهایی هستند که نه نیاز به رئیس شدن دارند و نه با زیردست بودن شکوه و قدرت و عظمت خویش را از دست میدهند. آنهایی هستند که هیچکس نمیتواند فراتر از یک نقش قراردادی و کلیشه ای و توافق دوطرفهء منصفانه، یعنی بعنوان رئیس و زیردست، چیزی را به آنها تحمیل کند. اینکه در عین اینکه زیردست هستی اما از رئیست هم قوی تر و خوشبخت تر باشی. من به چنین چیزی نزدیک شدم و لمسش کردم! از ترسها و ضعف های خود به مرور کاستم، و افسانه ها و القاها را با هر منبعی که داشتند، دیگران، اجتماع، باورهای کور و کلیشه ای توده ها، شناختم، برایم رسوا شدند، آنها را با قدرت در هم کوبیدم، و اینک از پیروزی و آزادی خود خرسندم.

احساس میکنم من بنوعی به نوعی از روشن شدگی رسیدم!
حقیقت مسائل را درک کردم. فارق از تمامی پرده ها، القاها، ترسها، کلیشه ها، تفکرها، دیگران، ادیان، خدایان.
و آیا روشن شدگی به همین نمیگویند؟
و وقتی درمی یابی که همهء اینها سراب ها و مترسک هایی بیش نبوده اند.
وقتی در می یابی که باید قدرت و حقیقت را در درون خودت بشناسی و دریابی.
و چنین چیزی جز با شجاعت و استقلال ممکن نیست.
زندگی و باورها و افکار مردم همچون کابوس ها و افسانه ها و تخیل و اوهام هستند.
حقیقتی در آنها نیست. همه دروغند. همه ناکارا و بی خاصیت و بی ارزشمند. صرفا پارازیت هستند در جهان پهناور خاموش که ما آنها را بجای حقیقت و چیزهای مهم و واقعی میگیریم! چرا؟ چون مردم عادی بیش از این ظرفیت ندارند، چون اکثریت مطلق انسانها انسانهای معمولی هستند، با تمام ضعفهای خودشان، با تمام درپیتی شان، چون خودشان اینطور میخواهند، یا شاید باید بگوییم چون بیش از این نمیخواهند!

اما من دریافتم که باید کلیشه ها را شکست. اگر نگوییم همه، اگر نگوییم اکثریت، ولی بسیاری از تقدس ها دروغند! و از هر آنچه گفته و تبلیغ و القا میشود به همین شکل.
شاید بزرگترین چیزها، مهمترین ها، اساسی ترین ها، حقیقی ترین ها، ... ناگفته ترین چیزها، ناشناخته ترین چیزها برای عموم، و نادیده گرفته شده ترین چیزها در کل تاریخ نیز هستند.

بعضی چیزها اساسا ساده و روشن است، اما انسانها ظرفیت پذیرش آنها را ندارند. در نتیجه به دنبال چیزهای بی پایه و اوهام میروند، که در نهایت هم جز رنج و زحمت بیهوده چیز زیادی گیرشان نمی آید!

مانند قدرت های اصیل و درونی که همیشه آنجا بوده اند، اما انسانهای بسیاری آنها را پس زده اند، یا نگاهی کرده اند و بی میل و بی تفاوت از کنارشان گذشته اند؛ اما در حقیقت چیزی اصیل تر و کاراتر از این قدرت وجود ندارد، و هر انسانی که از آنها تهی باشد با هیچ راه و وسیلهء دیگری هرگز نمیتواند از ضعف ها و رنج های درونی و برونی در امان بماند.

هیچ راهی نیست. راه اول و آخر ابتدا درون و خود انسان است! این حرف نیست، بلکه دیدن و لمس تجربیست.

ماشین اصلی اینجاست. پیشرفته ترین و کاراترین ماشین، مهمترین فناوری ها، یعنی اساسی ترین ها، در درون خود ماست. ماشینی که همواره اهمیت و قابلیت هایش دست کم گرفته شده است. همواره به آن توجهی که در خورش بوده است نشده.

ذهنی مخوف. اندیشه ای بی هراس. روانی تحت کنترل درآمده. بینشی که در تاروپود جهان و زندگی سطحی مردم نفوذ میکند. وقتی در خیابان راه میروی احساس برتری میکنی. مردم را میبینی که بخاطر ترسها، ضعفها، خواسته های بزدلانه و حقیر خویش همچون سکس و پول، باورهای کور بزدلانه و کلیشه ای در باب خدا و حقایق جهان، میدوند، رنج میکشند، در توهم خویش زندگی میکنند، و تو دیگر به تمامی اینها نیازی نداری، خویش را لوح سفیدی کرده ای و هر آنچه را که خود فهمیده ای، دیده ای، براستی حقیقت داشته است، در آن نوشته ای. آزاد! آزادی! حس باشکوهیست. انگار که مابقی مردم در ماتریکس زندگی میکنند، اما تو از آن رها شده ای، و اینک آزادی، و میتوانی جهان واقعی و حقیقت حقیقی را بی طرفانه مشاهده کنی و براستی خودت بر وجود خودت آگاهی و کنترل داشته باشی.
پاسخ
#3

بی هراس از مرگ.
بی هراس از نیست شدن.
باید بگویم این یکی از اولین و ساده ترین مواردی از ترس و افکار پوچ/بیهوده بود که بر آن غلبه کردم.
تعجب میکنم چطور بسیاری از انسانها آنقدر از مرگ میترسند!
ترس از مرگ ترسی پایه است که منبع دائمی ترس ها و رنجهای مختلف در زندگی خواهد بود.
اولین و پایه ای ترین ترسی که باید بر آن غلبه کرد، ترس از مرگ است.

برای من ترس اکبر، ترس از زندگی بود!
زندگی توام با درد و رنج، ناتوانی، تحقیر...
پاسخ
#4

وقتی انسان در این هستی خوشبخت نباشه، نتونه خوشبخت باشه، دیگه هستی چه ارزشی داره؟
بنشینی در معبد خرد، بی نیاز بی تفاوت از عالم و آدم، من به این میگم آزادی و آرامش و زندگی حقیقی!
هیچ چیز در دنیا ارزش اون رو نداره که آدم اینطور دنبال مسائل اولیه و سطحی زندگی بدونه و زندگیش بشه همش دنبال نون و پول و شهرت و مقام و سکس دویدن!
بله زنان برای مردان جاذبهء فوق العاده قوی ای هستن، درش لذت زیادی هست، اما همچنان نسبت به زندگی در معبد خرد، سطحی و محدود است و ارزشش رو نداره که تعویضشون کنیم. من میگم یا هر دو با هم و یا معبد خرد به تنهایی! نه اینکه فقط سکس!
و مردمان عادی یا ازدواج میکنن یا دنبال جک و جنده ها میرن، بهرحال هزینش رو میپردازن و از خرد و قدرت های عمیق و اساسی و لذت های پایدارتری محروم میشن.
عده ای بخاطر نیازهای افزوده، خایه مالی ادیان و خدایان و امثال ملاها رو میکنن. تلاشی مذبوحانه از جانب موجوداتی احمق و درپیت! و اوه چه خدای متعالی ای!

باید به حداقل ها راضی شد، قناعت کرد. از منابع و قدرتهای برونی و دست دوم. یعنی درواقع وقتی قدرتهای اصیل و درونی بیشتری بدست بیاری، بصورت خودکار و طبیعی نیازت به منابع و قدرتهای برونی کمتر میشه.

اینها شعار نیست، بلکه واقعیت هایی هستند که در زندگی بهشون رسیدم و بصورت تجربی لمس کردم. همواره.
و اینها باوجود تمام سادگی ظاهری، حقایق اساسی و مهم و ارزشمندی هستند که اکثر انسانها میخوان به هر شکلی اونا رو نادیده بگیرن، منکر بشن، دور بزنن، اما اکثرا به اون شکل شدنی نیست و اینها خیالات خام و تلاشهای بیهوده ای بیش نبوده! نمیشه حقیقت رو تغییر داد، بلکه باید کشفش کرد، پذیرفت، خود را تطبیق داد، ازش هوشمندانه به نفع خود به بهینه ترین شکل ممکن استفاده کرد.

در این راه باید هوش و خرد و زیرکی را بکار گرفت.
بطور مثال من مفهوم قدرتهای اصیل و درونی را کشف کردم، اهمیت آنها را دریافتم، دریافتم که نسبت کارایی آنها و در دسترس بودن آنها و خصیصهء نامحدود بودن در آنها بسیار بالاتر از قدرت های برونی و دست دوم است. برای زندگی در معبد خرد ایدئال، بلکه ضروری و اساسی، هستند. سرگرمی، دلخوشی، مایهء لذت و بالا بردن کیفیت زندگی هستند. درحالیکه بقیهء مردم به لذت های سطحی و سرگرمی های کم ارزش دلخوش هستند، و همچنان که حتی تو هم از بعضی لذت های آنها که خواست آن در درونت قویست همچون سکس محروم هستی، میتوانی با قدرت های اصیل و درونی این خلاء را هم پر و جبران کنی و بسیار فراتر از مردم عادی هم بروی و دیگر هرگز حس نکنی که چیزی کمتر از آنها داری و شکست خورده ای.
پاسخ
#5

به نام خداوند مهرگستر خیلی مهربان
"( أم اتخذوا من دونه أولیاء فالله هو الولی وهو یحیی الموتى وهو على كل شیء قدیر ( 9 ) وما اختلفتم فیه من شیء فحكمه إلى الله ذلكم الله ربی علیه توكلت وإلیه أنیب ( 10 ) فاطر السماوات والأرض جعل لكم من أنفسكم أزواجا ومن الأنعام أزواجا یذرؤكم فیه لیس كمثله شیء وهو السمیع البصیر ( 11 ) له مقالید السماوات والأرض یبسط الرزق لمن یشاء ویقدر إنه بكل شیء علیم ( 12 ) شرع لكم من الدین ما وصى به نوحا والذی أوحینا إلیك وما وصینا به إبراهیم وموسى وعیسى أن أقیموا الدین ولا تتفرقوا فیه كبر على المشركین ما تدعوهم إلیه الله یجتبی إلیه من یشاء ویهدی إلیه من ینیب ( 13 ) )"
"یا چند گیرند از جدایش سرپرستانی باز خداوند اوست سرپرست هم او زنده می کند مرده هم او بر هر چیزی خیلی تواناییست 9هم چه پشت در پشت شدید درش از چیزی باز فرمانش سوی خداوند آنتان خداوند پروردگارم برش تکیه کردم هم سویش پی در پی می آیم 10 شکافندهء آسمانها هم زمین گذاشت تا براتان از تنهاتان جفتهایی هم از جانوران سراسر بخشش جفتهایی می افشاندتان درش نیست جور مانندش چیزی هم اوست خیلی شنواُ خیلی بینا 11تا برایش کلیدهای آسمانها هم زمینست پهناور می کند توشه برای کسی می خواهد هم اندازه می کند چون او به هر چیزی خیلی داناییست 12شاخه کرد تا براتان از آیین چه سفارش شد بهش نوحی هم آنکه نشانه دهیم سویت هم چه سفارش کردیم بهش ابراهیم هم موسی هم عیسی که برپا بدارید آیین هم نباشد چند فراز می شوید درش بزرگ شده بر همباز گذارگشته ها چه فرامی خوانید سویش خداوند برمی گزیند سویش کسی می خواهدُ هم می نمایاند سویش کسی پی درپی می رود 13"

همین بروسلی یا چینی ها که اینهمه شدند بی همسر گیری بچه دار شدند ؟خداوند روزی را برای بندگانش تنگ هم گشاد می کند برخی دارا سرمایه دار برخی ندار نیازمند این انگیزان این نمی شود که از همه ببُریم کوچکشان ببینیم براستی من خودم رفتم با یک کم سواد پیوند همسری ساختم تا از خودبینی درآیم تازه هیچ اندوهگین نیستم که چرا دانای باسوادی گیرم نیامد چون که آیینهء اندیشه ام کم سواد خواسته ام خیلی باهوش بوده به گفتهء شما, من هم هیچگاه دوست ندارم روی از واپسین برگردانم تنها پی اندیشه های خام زندگی کنم
پناه بر خداوندی که آفتاب هم روز هم زندگی آفرید هم شتاب کار مکن
پاسخ
#6

نقل قول:همین بروسلی یا چینی ها که اینهمه شدند بی همسر گیری بچه دار شدند؟
مگه حتما باید بچه دار شد؟
بچه برای من هیچ مفهومی نداره.
این زندگی از نظرم تحفه ای نیست که بخوام به کس دیگری هم بدمش!
بدون قدرت، بدون شکوه، بدون خوشبختی، هرگز!

نقل قول:خداوند روزی را برای بندگانش تنگ هم گشاد می کند برخی دارا سرمایه دار برخی ندار نیازمند این انگیزان این نمی شود که از همه ببُریم کوچکشان ببینیم
زندگی با بدبختی و رنج بیهوده از دید من هیچ ارزشی نداره.
اینو برو به خدا بگو که این زندگی های درپیت چیه میخواد بده به ما فکر میکنه هنر هم کرده! من اون زندگی رو پس دادم بهش گفتم بیخ ریش خودت، اگر میخوای اینطوری بدی نمیخوام!
موجودی که چیزی نداره چه بهره ای از زندگیش میبره؟ این خداست که اونا رو کوچک و بی ارزش مینماید. این خدا بوده این جهان هستی بوده که خودش این مسائل رو به من ثابت کرده. من خشمگین هستم. دیگه نمیذارم هیچ جهانی هیچ خدایی تحقیرم کنه. تاجایی که میتونم سعی میکنم قوی بشم تا خوشبخت باشم، نه یک موجود حقیر، ترسو، تحقیر شده، محروم، رنجور، ... . جهان هستی گه میخوره منو تحقیر کنه، گه میخوره الکی منو رنج بده، پارش میکنم! به چه حقی به خودش اجازه میده این کارها رو بکنه؟ من اجازه نمیدم. چون عقل و وجدان من اینو روا نمی یابند.

نقل قول:من خودم رفتم با یک کم سواد پیوند همسری ساختم تا از خودبینی درآیم تازه هیچ اندوهگین نیستم که چرا دانای باسوادی گیرم نیامد چون که آیینهء اندیشه ام کم سواد خواسته ام خیلی باهوش بوده به گفتهء شما, من هم هیچگاه دوست ندارم روی از واپسین برگردانم تنها پی اندیشه های خام زندگی کنم
میگه سالی که نکوست از بهارش پیداست! مشت نمونهء خروار است. در این جهان و واقعیت هاش، نشانه ای از واپسین مورد اشارهء شما و حقانیتش نمیبینم. یعنی اینطور بگم که من اینطور فکر نمیکنم که در این جهان باید تسلیم باشم هرچی میخواد سرم بیاد و دلم به وعده و وعید آیندهء نامعلوم خوش باشه. ایمان هم که نمیدونم اصلا چی هست چرا چطوری بوجود میاد!
من اگر در همین زندگی در همین جهان راهی برای موفق شدن، قدرتمند شدن، شکوهمند شدن، مسلط شدن بر وجود و سرنوشت خویش، پیدا نکنم، بنظرم اعتقاد به واپسین و غیر از این هم بی پایه و احمقانه و بزدلانه خواهد بود. برای من اثبات واپسین و فرجام نیک از همین زندگی از همین نبرد و نتیجهء اون، از واقعیت های همین جهان، جدایی نداره. چون دلیلی نداره چیز دیگری رو که در این زمان و در این مکان نمودی نداره باور کنیم. یه چیزی بی پایه میشه درحد توهم و تخیل صرف!

اندیشهء خام اندیشهء بی پایهء امثال شماست!
اندیشهء من برای مقابله با واقعیت های عینیه و حداقل برای خودم کاملا روشن و اثبات شده و در عمل محک خورده است.
اندیشه نیست اصلا! واقعیت است! یک عکس العمل کاملا طبیعی و معقول و مشروع است به دید من. کدام اندیشه؟ کدام خیال؟ این ادعاهای شماست که فعلا اثبات نشده و نمود و کاربرد مشخصی در این جهان و لحظهء وجود و واقعیت جاری ندارد.
پاسخ
#7

خودت با خودت بحث می کنی؟
یکم خلاصه بنویس خوب.....

شراب اولی تر ...
پاسخ
#8

یکی میگفت وقتی به این نتیجه رسیدم که "گور بابای مردم" که گوشه خیابون بساط کردم و شهرداری اومد زد زیر بساطم و مردم همه ریختند و چیزایی که داشتم رو بردن! خارج از ایران رو نمیدونم ولی داخل ایران مردم "فقط" به فکر خودشونن. چنین مردمی رو اگه به تخمت حساب نکنی اشتباه کردی عزیزم!
پاسخ
#9

من مثلا قبلا مخلصانه متعهدانه کار میکردم برای کارفرماها، ولی به مرور بهم ثابت شد که اگر اینطور باشی ازت سوء استفاده میکنه قدر نمیدونن و حتی احترامی رو که باید هم بهت نمیذارن. بعدهم دیدم که ای بابا آدم درست و حسابی و توانمند و کار درست مثل خودم بسیار کمیابه و باید قدر خودم رو بدونم. نباید بذارم باهام اونطور رفتار کنن. از اونوقت فهمیدم که هیچکس هیچی نیست. و نباید هیچکس رو به تخمم حساب کنم! همهء کارفرماها رو نشوندم سرجاشون. حالیشون کردم. همه رو رام کردم. و خواهم کرد!
باید اینقدر قوی باشی که دیگران مادون تو قرار بگیرن، حتی اگر رئیست باشن.

از نظر خارجی ایرانی هم بنظر من لزوما تفاوت زیادی نمیکنه. همهء آدمها کم و بیش شبیه هم هستن. همشون از یه بته ان!
حالا بعضی جاها مقداری فرهنگ و ساختار اجتماعی و تاریخ و حکومت و اقتصاد مناسب تره، فکر نکنید که اونا چه تحفه هایی هستن حالا!
پاسخ
#10

ولی حقیقت اینه که ازدواج کردن با دنبال ابرانسان شدن بودن چندان سازگاری نداره.
برای بدست آوردن چیزهای بزرگ باید هزینه های بزرگ هم داد. باید از چیزهای بزرگ دیگری صرفنظر کرد.
چه ازدواج چه انواع دیگر رابطه، بهرحال دردسرها و هزینه های خودشون رو دارن، و منابع انسان منجمله وقت و انرژی محدود هستن و تحت چنین شرایطی هم به سرعت و راحتی بسیار محدودتر میشن.
زندگی از دید من یک نبرد بزرگه. بنظر من این ماهیت اول و اصلی اونه. در میدان نبرد جایی برای خانه ساختن و پرورش گل نمیبینم! بسادگی ممکنه توسط دیگران لگد مال بشه، و مدام باید نگرانش باشی. یک جنگنده باید آزاد و رها باشه، کمترین وابستگی ها و نقاط ضعف ممکن رو داشته باشه، کسی که میخواد مبدل به ابرانسان بشه، یعنی انسانی به حد قابل توجهی برتر و فراتر و قوی تر از انسان های معمولی.
اصولا باید وابستگی روانی و نیاز به دیگران بودن نداشته باشی. نیاز به محبت و توجهشون، نیاز به تایید اونا، نداشته باشی.
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 2 مهمان