03-03-2013, 07:01 PM
بعد از خوردن و کردن، بهترین لذت زندگی برای من رانندگی است. پارسال چیز بسیار احمقانهای نوشته بودم با نگاه زیباییشناسانه به لایی کشیدن که بر حسب اتفاق تنها پستی از لیمبو بود که در بالاترین شر شد و داغ شد. امسال من آنجوری فکر نمیکنم. امروز به نظرم لایی کشیدن کار احمقانهای است چون ریسک بیهودهای را متوجه دیگران میکند. من وقتی برگردم ایران مثل آدم رانندگی میکنم. اینهمه سال، اینهمه آدم به من گفتند که چقدر این کارم ضایع است، اما کوچکترین تاثیری نداشت، تا اینکه یک روز، بعد از دور شدن از همهی آن سالها و آدمها، خودم به احمقانگیاش پی بردم و نگاهم را عوض کردم. داستان حماقت همیشه همین جوری است. وقتی کسی احمق است و بر آن پا میفشارد، کاری از کسی بر نمیآید. اینجاست که باید رید و چه لذتی دارد این ریدن.
از کجا شروع کنم؟ شاید بهترین جا مدینه باشد و قبر نامعلوم فاطمهی زهرا. ریدم به قبر فاطمه. ریدم به هجده سال عمر مزخرفش که معلوم نیست چه گهی خورد جز آنکه در نه سالگی عروسی کرد و یکبار گردنبندش را به کسی بخشید و یکبار دور دانهی برنج یا هستهی خرمایی که بر زمین افتاده بود دیوار کشید که لقد نشود.
بعد همینطور ادامه میدهم تا به حسینیه ارشاد میرسم. ریدم به دکتر شریعتی که «فاطمه فاطمه است» را نوشته است. از خیابان شریعتی در شام غریبان حسین، همراه زینالعابدین ترسوی فرومایه که ریدم به تمارضش، راه میافتم. ریدم به هیکل هر کسی که چند روز است آهنگ شاد گوش نمیدهد چون «گناهه، شب وفات». شاید قبل از آن در شب تاسوعا سری هم به محلهها بزنم، و پسرهایی را ببینم که با تیشرت متالیکا زنجیر میزنند و دخترهای موقشنگی که کج کج نگاه میکنند و لبخند نخودی میزنند. ریدم به سرتاپای همهشان و هر کس دیگری که در آن ساعت از خانه بیرون باشد تا «دسته» ببیند. بعد میرانم به سمت شهر ری. ریدم به گنبد مطلای حضرت شاه عبدالعظیم. حالا که رشتهی کار دستم است در سراسر ایران میگردم و هر جا که از تاپالهی ثامنالائمه امامزادهای روییده باشد لحظهای درنگ میکنم، ریدم به امامزاده، به مسجد، به کلیسا، به بودا، به هر چه که نشان از تقدس دارد، به هر کسی که دنبال این نشان تقدس است. ریدم به تمام اعتقادات عهد بوق. ریدم به فالگیر و فالگیرنده، ریدم به عطاری و عطاریرونده، ریدم به نذر و نذرکننده، ریدم به زرتشت و خر سهپا، ریدم به مقام حضرت بهاء، ریدم به معابد، از ژاپن تا تبت، تا تمدن مایا، ریدم به حجامت، ریدم به زیارت، ریدم به هرکسی که تا بحال رفته مشهد پابوس امام رضا، ریدم به هرکسی که رفته مشهد و همینجوری سری هم به حرم زده. ریدم به پدر بزرگام که وقتی پدرم یازده ساله بود، رفت کربلا و همانجا رفت زیر چرخ قطار و فدای حماقتی دوگانه شد. ریدم به قبر هرکسی که این چند سال رفت کربلا و نجف، و با بمبی که احمقتر از خودش بسته بود، تکه تکه شد. قبرهای دیگری هم هست. ریدم به قبر جوان برنایی که بعد از باخت پرسپولیس سکته میکند و میمیرد. ریدم به قبر تمام حامدهای زرنگ جهان که در صفها جلو میزنند، و از شانهی خاکی جاده سبقت میگیرند. بر هرکس و هرچیز که کوچکترین نشانی از حماقت داشته باشد، باید رید، رحمی در کار نیست. ریدم به حماقتهای نو. ریدم به هومیوپاتی، ریدم به تلهپاتی، ریدم به انرژی مثبت و یوگا، ریدم به هرکسی که حتی یکبار در این کلاسهای تکنولوژی موفقیت و خوشبختی شرکت کرده. ریدم به آن وبلاگنویس فمینیستی که تحت لوای روشنگری جنسی، به زنان گمراه، اندرز گمراهکننده میدهد که بعد از دادن بشاشند، چون باور دارد که زن از توی سوراخ کسش میشاشد و اینجوری اسپرمها تخلیه میشوند. ریدم به هرکسی که حماقت ناز تایپ میکند، به وبلاگ سرزمین رویایی، به تمام وبلاگهای آی-تی، به وبلاگ همهی دخترهای افسرده که دنبال عشق آسمانی هستند و به کلبههای تنهاییشان، و پسرهای حششری که پای کامپیوتر با عکس «نیوشا ضیغمی در جشن خانهی سینما» یا «دخترهای خشگل تهرانی» جللق میزنند. به حماقت باج نباید داد. اندازه نباید گرفت، مثل سگ بو میکشم، مثل سگ ردپای حماقت را میگیرم. ولو بالصّین. ولو آنکه از نظرها پنهان باشد، ریدم به چاه جمکران، ریدم به افسانهی مهدی موعود، و دلقک برحقش، انآقا محمود، با آن میمیک کییری قیافهاش، و هرکسی که طرفدارش است، روستایی سادهدل، صنعتگر زحمتکش، علیآبادی مادربخطا، و فرهاد جعفری کسلیس. ریدم به تثلیث. به تمام سنتهای جهان. سنتها و رسمها که بدون استثنا احمقانهاند و سزاوار ریدن. ریدم به ریشسفیدی پیرمردها، به جهیزیه و شیربها، به ختنهی دختران در بندر عباس و کردستان، به ختنهسوران، به چهلم مردگان، به خاصیت بیدمشک و گلگاوزبان، به عیددیدنی از عمههایمان، و تا یادم نرفته، [...] به تفکر آقای نجیب، موسوی، که بعد از این همه بیشرافتی که دیدیم، اعلام میکند من ملتزم هستم به ولایت فقیه. ولی عیب ندارد، چون تو را لازم داریم. بجایش ریدم به ولایت فقیه. به خودت نخواهم رید، اما تو با عبدالله نوری قابل مقایسه نیستی که رید به سرتاپای رهبر فرزانه. میتوانی جلودار این موج باشی در این جنگ. اما هرگز قهرمان من نخواهی بود. من قهرمانی ندارم. اگر هم زمانی داشتهام امروز فراموش کردهام. قهرمان من فقط مارادونا است و فقط مادرم. من فن هیچکس نیستم. فن بودن هم نوعی حماقت است. من زمانی فن صدسالتنهایی بودهام. دیگر نیستم و بار آخری که خواندمش فهمیدم که چقدر پنجاه صفحهی آخرش مزخرف است. من زمانی فن داغون امیر کوستوریتسا بودم. فراتر از فیلمهای شاهکارش دوستش داشتم. برایم مهم نبود که مسلمان است. خب باشد. فکر میکردم برای خودش هم مهم نیست. بعد خرس گنده رفت غسل تعمید گرفت و مسیحی ارتودوکس شد. از مرداب به باتلاق، یا برعکس، ریدم به این حماقت، ریدم به کوستوریتسا، من فن تو نیستم حمال.
من شهوت انتقام، و آتش یأس را، و این زخمی که ابوالفضل عباس به پدربزرگم زد، و آقای محمد غرضی به پدرم زد را، و آن بسیجیها زدند، وقتی برادرم را از ماشین بیرون کشیدند چون دختر توی ماشینش بود و روی آسفالت انداختند و لگدکوب کردند را، چاقویی خواهم کرد، در تمام نطفهها، و در دل زهدانها خواهم کاشت، و دویست سال صبر خواهم کرد برای روزی که در مراسم گردنزنی، مثل خوک به خاک بندازمتان.
این نوشتهایست از سر خشم، خشمی فروخورده. این نوشتهایست از سر کینه. کینهای انباشته در سالیان. اگر آرام و منطقی جلو آمدهاید که بحث کنید، ریدم به هیکلتان.
ریدن؟ چی هست؟ ریدن ندیده گرفتن فعالانهی وضع موجود است. با «به طخمم» و «به درک» که ندیده گرفتنهای کاهلانهاند، فرق دارد. ریدن نوعی مبارزه است، به هیچ گرفتن است، وقتی نه قصد حمله داری، نه دفاع، اما در مهلکه ماندهای. ریدن تنها کار عاقلانه است، وقتی زمین تا زانو غرق در گه شده. ریدن آنارشی بدون تخریب است، ریدن روی برگرداندن نیست، زل زدن در چشم حیوانیست که آمادهی هجوم است و منتظر حرکتی از تو، که نمیکنی. ریدن روی دست دنیا بلند شدن است، وقتی هیچ کاری از دستت بر نمیآید. تسکین یافتن است به واسطهی تحقیر کردن، بدون دخالت دست و زبان و مغز. اتمام حجت است، همراه با حفظ عزت نفس. وقتی برینی به کسی، حرف آخر را زدهای، و او را خلع سلاح کردهای، در حالی که اگر مشت بزنی، مشت خواهی خورد، اگر فحش بدهی، فحش. ریدن پاسخیست برای ابوسعید ابوالخیر، وقتی که گفت من هیچم، آن پشه نیز خود باش. ریدم به تو، ابوسعید.
حماقت، با بحث و دلیل و تفنگ و جون مادرتون، با فشار از بیرون، با سعی دیگرون، قابل اصلاح نیست. اگر کسی تصمیم گرفته احمق بماند، یا اگر کلن تصمیمی نگرفته باشد، ابوالفضل پورعرب و استیون سیگال هم که دست به دست هم بدهند، کمترین تاثیری ندارد. پس با حماقت چه باید کرد؟ باید رید. همان کاری که میرزادهی عشقی کرد وقتی به ستوه آمد: به مدرس نتوان کرد جسارت اما، آنقدَر هست که بر ریش خرش باید رید.
مثال:
-راستی شنیدی که مایلیکهن شده مربی تیم ملی و بعد به قلعهنوعی گفته گروهبان قندعلی و بعد قلعهنوعی هم مصاحبه کرده و گفته خدا را شاکرم که با توکل به ائمه بچههای تیم ما تونستن جواب این آقا رو توسط تیم فولاد خوزستان به ذوب آهن بدن و بعد روزنامهها نوشتن که نیکبخت گفته تا وقتی قطبی هست من نیستم؟
-ریدم به مایلیکهن
باز به خط نستعلیق مینویسم:
قهرمانی وجود ندارد. فن هیچکس نباید بود.
قهرمانی وجود ندارد. فن هیچکس نباید بود.
قهرمانی وجود ندارد. فن هیچکس نباید بود.
باید خطی رسم کرد. بین آن طرفیها و اینطرفیها. این خط بین مسلمان و نامسلمان نیست. بین اصولگرا و اصلاحطلب نیست. بین فقیر و غنی نیست. بین شمالشهری و روستایی نیست. بین احمدینژادی و موسویایی نیست. بین امّل است و غیر امّل. و بازی را اینجور ادامه میدهیم که آنطرفیها امّل هستند و اینطرفیها امّل نیستند. و شما حیرت خواهید کرد وقتی ببینید این دستهبندی من از چه تقریب خوبی برخوردار است.
امّل کیست؟ چرا در آرتیکلهای علمی هیچ حرفی از امّلها و امّلگری نیست؟ نمیدانم. فقط میدانم که امّل، گونهی آزارندهای از احمق است. من اغماض میکنم. اوتوپیایی نگاه نمیکنم. نمیخواهم خطی بین احمقها و غیراحمقها رسم کنم. هم در ازخانهبیرونروندهها احمق هست، و هم در کنجخانهنشستهها، هم در کتکخورندهها احمق هست، و هم در کتکزنندهها. من دایره را کوچکتر میکنم. ریدم به هرچه امّل است. اما امّل را باید خودت تعریف کنی. برچسبش را باید خودت به هر که دلت خواست بزنی. من فقط میدانم که امّلها دو دستهاند، یا کثافتاند و بیشرف، یا سادهلوحاند و شوت. ریدم به هر دو.
امّل عزیز، نمیتوانم به تو شلیک کنم، من دستم به جایی بند نیست، ولی دلم خنک میشود که آنچه را برایت عزیز است لجنمال کنم. میدانم که میروم روی اعصابت. همین است که سنگ تمام میگذارم. همین است که زل میزنم توی چشمهایت، و وقتی تو منتظری بگویم مادرجننده، تا بگویی مادرجننده خودتی، میزنم توی برجکت، که: ریدم به قبر نامعلوم فاطمهی زهرا.
سالها بعد، ما هنوز زیر سلطهی امّلها خواهیم بود، تو میفهمی که من درست میگفتم. تو میفهمی که در برابر فریب و دروغ بیپروا، باید بیپروا بود، باید به سیمآخر زد، باید به تمام سنگرهای امّلگری رید. باید به تمام امامزادهها رید تا وقتی با خاک یکسان شوند. تو میفهمی تا وقتی مادر من، و مادر تو، پایش را در امامزادهای میگذارد، امیدی به نجات نیست. تو میفهمی در برابر حماقت، فقط باید تیشه به ریشه زد.
در ستایش ریدن
از کجا شروع کنم؟ شاید بهترین جا مدینه باشد و قبر نامعلوم فاطمهی زهرا. ریدم به قبر فاطمه. ریدم به هجده سال عمر مزخرفش که معلوم نیست چه گهی خورد جز آنکه در نه سالگی عروسی کرد و یکبار گردنبندش را به کسی بخشید و یکبار دور دانهی برنج یا هستهی خرمایی که بر زمین افتاده بود دیوار کشید که لقد نشود.
بعد همینطور ادامه میدهم تا به حسینیه ارشاد میرسم. ریدم به دکتر شریعتی که «فاطمه فاطمه است» را نوشته است. از خیابان شریعتی در شام غریبان حسین، همراه زینالعابدین ترسوی فرومایه که ریدم به تمارضش، راه میافتم. ریدم به هیکل هر کسی که چند روز است آهنگ شاد گوش نمیدهد چون «گناهه، شب وفات». شاید قبل از آن در شب تاسوعا سری هم به محلهها بزنم، و پسرهایی را ببینم که با تیشرت متالیکا زنجیر میزنند و دخترهای موقشنگی که کج کج نگاه میکنند و لبخند نخودی میزنند. ریدم به سرتاپای همهشان و هر کس دیگری که در آن ساعت از خانه بیرون باشد تا «دسته» ببیند. بعد میرانم به سمت شهر ری. ریدم به گنبد مطلای حضرت شاه عبدالعظیم. حالا که رشتهی کار دستم است در سراسر ایران میگردم و هر جا که از تاپالهی ثامنالائمه امامزادهای روییده باشد لحظهای درنگ میکنم، ریدم به امامزاده، به مسجد، به کلیسا، به بودا، به هر چه که نشان از تقدس دارد، به هر کسی که دنبال این نشان تقدس است. ریدم به تمام اعتقادات عهد بوق. ریدم به فالگیر و فالگیرنده، ریدم به عطاری و عطاریرونده، ریدم به نذر و نذرکننده، ریدم به زرتشت و خر سهپا، ریدم به مقام حضرت بهاء، ریدم به معابد، از ژاپن تا تبت، تا تمدن مایا، ریدم به حجامت، ریدم به زیارت، ریدم به هرکسی که تا بحال رفته مشهد پابوس امام رضا، ریدم به هرکسی که رفته مشهد و همینجوری سری هم به حرم زده. ریدم به پدر بزرگام که وقتی پدرم یازده ساله بود، رفت کربلا و همانجا رفت زیر چرخ قطار و فدای حماقتی دوگانه شد. ریدم به قبر هرکسی که این چند سال رفت کربلا و نجف، و با بمبی که احمقتر از خودش بسته بود، تکه تکه شد. قبرهای دیگری هم هست. ریدم به قبر جوان برنایی که بعد از باخت پرسپولیس سکته میکند و میمیرد. ریدم به قبر تمام حامدهای زرنگ جهان که در صفها جلو میزنند، و از شانهی خاکی جاده سبقت میگیرند. بر هرکس و هرچیز که کوچکترین نشانی از حماقت داشته باشد، باید رید، رحمی در کار نیست. ریدم به حماقتهای نو. ریدم به هومیوپاتی، ریدم به تلهپاتی، ریدم به انرژی مثبت و یوگا، ریدم به هرکسی که حتی یکبار در این کلاسهای تکنولوژی موفقیت و خوشبختی شرکت کرده. ریدم به آن وبلاگنویس فمینیستی که تحت لوای روشنگری جنسی، به زنان گمراه، اندرز گمراهکننده میدهد که بعد از دادن بشاشند، چون باور دارد که زن از توی سوراخ کسش میشاشد و اینجوری اسپرمها تخلیه میشوند. ریدم به هرکسی که حماقت ناز تایپ میکند، به وبلاگ سرزمین رویایی، به تمام وبلاگهای آی-تی، به وبلاگ همهی دخترهای افسرده که دنبال عشق آسمانی هستند و به کلبههای تنهاییشان، و پسرهای حششری که پای کامپیوتر با عکس «نیوشا ضیغمی در جشن خانهی سینما» یا «دخترهای خشگل تهرانی» جللق میزنند. به حماقت باج نباید داد. اندازه نباید گرفت، مثل سگ بو میکشم، مثل سگ ردپای حماقت را میگیرم. ولو بالصّین. ولو آنکه از نظرها پنهان باشد، ریدم به چاه جمکران، ریدم به افسانهی مهدی موعود، و دلقک برحقش، انآقا محمود، با آن میمیک کییری قیافهاش، و هرکسی که طرفدارش است، روستایی سادهدل، صنعتگر زحمتکش، علیآبادی مادربخطا، و فرهاد جعفری کسلیس. ریدم به تثلیث. به تمام سنتهای جهان. سنتها و رسمها که بدون استثنا احمقانهاند و سزاوار ریدن. ریدم به ریشسفیدی پیرمردها، به جهیزیه و شیربها، به ختنهی دختران در بندر عباس و کردستان، به ختنهسوران، به چهلم مردگان، به خاصیت بیدمشک و گلگاوزبان، به عیددیدنی از عمههایمان، و تا یادم نرفته، [...] به تفکر آقای نجیب، موسوی، که بعد از این همه بیشرافتی که دیدیم، اعلام میکند من ملتزم هستم به ولایت فقیه. ولی عیب ندارد، چون تو را لازم داریم. بجایش ریدم به ولایت فقیه. به خودت نخواهم رید، اما تو با عبدالله نوری قابل مقایسه نیستی که رید به سرتاپای رهبر فرزانه. میتوانی جلودار این موج باشی در این جنگ. اما هرگز قهرمان من نخواهی بود. من قهرمانی ندارم. اگر هم زمانی داشتهام امروز فراموش کردهام. قهرمان من فقط مارادونا است و فقط مادرم. من فن هیچکس نیستم. فن بودن هم نوعی حماقت است. من زمانی فن صدسالتنهایی بودهام. دیگر نیستم و بار آخری که خواندمش فهمیدم که چقدر پنجاه صفحهی آخرش مزخرف است. من زمانی فن داغون امیر کوستوریتسا بودم. فراتر از فیلمهای شاهکارش دوستش داشتم. برایم مهم نبود که مسلمان است. خب باشد. فکر میکردم برای خودش هم مهم نیست. بعد خرس گنده رفت غسل تعمید گرفت و مسیحی ارتودوکس شد. از مرداب به باتلاق، یا برعکس، ریدم به این حماقت، ریدم به کوستوریتسا، من فن تو نیستم حمال.
من شهوت انتقام، و آتش یأس را، و این زخمی که ابوالفضل عباس به پدربزرگم زد، و آقای محمد غرضی به پدرم زد را، و آن بسیجیها زدند، وقتی برادرم را از ماشین بیرون کشیدند چون دختر توی ماشینش بود و روی آسفالت انداختند و لگدکوب کردند را، چاقویی خواهم کرد، در تمام نطفهها، و در دل زهدانها خواهم کاشت، و دویست سال صبر خواهم کرد برای روزی که در مراسم گردنزنی، مثل خوک به خاک بندازمتان.
این نوشتهایست از سر خشم، خشمی فروخورده. این نوشتهایست از سر کینه. کینهای انباشته در سالیان. اگر آرام و منطقی جلو آمدهاید که بحث کنید، ریدم به هیکلتان.
ریدن؟ چی هست؟ ریدن ندیده گرفتن فعالانهی وضع موجود است. با «به طخمم» و «به درک» که ندیده گرفتنهای کاهلانهاند، فرق دارد. ریدن نوعی مبارزه است، به هیچ گرفتن است، وقتی نه قصد حمله داری، نه دفاع، اما در مهلکه ماندهای. ریدن تنها کار عاقلانه است، وقتی زمین تا زانو غرق در گه شده. ریدن آنارشی بدون تخریب است، ریدن روی برگرداندن نیست، زل زدن در چشم حیوانیست که آمادهی هجوم است و منتظر حرکتی از تو، که نمیکنی. ریدن روی دست دنیا بلند شدن است، وقتی هیچ کاری از دستت بر نمیآید. تسکین یافتن است به واسطهی تحقیر کردن، بدون دخالت دست و زبان و مغز. اتمام حجت است، همراه با حفظ عزت نفس. وقتی برینی به کسی، حرف آخر را زدهای، و او را خلع سلاح کردهای، در حالی که اگر مشت بزنی، مشت خواهی خورد، اگر فحش بدهی، فحش. ریدن پاسخیست برای ابوسعید ابوالخیر، وقتی که گفت من هیچم، آن پشه نیز خود باش. ریدم به تو، ابوسعید.
حماقت، با بحث و دلیل و تفنگ و جون مادرتون، با فشار از بیرون، با سعی دیگرون، قابل اصلاح نیست. اگر کسی تصمیم گرفته احمق بماند، یا اگر کلن تصمیمی نگرفته باشد، ابوالفضل پورعرب و استیون سیگال هم که دست به دست هم بدهند، کمترین تاثیری ندارد. پس با حماقت چه باید کرد؟ باید رید. همان کاری که میرزادهی عشقی کرد وقتی به ستوه آمد: به مدرس نتوان کرد جسارت اما، آنقدَر هست که بر ریش خرش باید رید.
مثال:
-راستی شنیدی که مایلیکهن شده مربی تیم ملی و بعد به قلعهنوعی گفته گروهبان قندعلی و بعد قلعهنوعی هم مصاحبه کرده و گفته خدا را شاکرم که با توکل به ائمه بچههای تیم ما تونستن جواب این آقا رو توسط تیم فولاد خوزستان به ذوب آهن بدن و بعد روزنامهها نوشتن که نیکبخت گفته تا وقتی قطبی هست من نیستم؟
-ریدم به مایلیکهن
باز به خط نستعلیق مینویسم:
قهرمانی وجود ندارد. فن هیچکس نباید بود.
قهرمانی وجود ندارد. فن هیچکس نباید بود.
قهرمانی وجود ندارد. فن هیچکس نباید بود.
باید خطی رسم کرد. بین آن طرفیها و اینطرفیها. این خط بین مسلمان و نامسلمان نیست. بین اصولگرا و اصلاحطلب نیست. بین فقیر و غنی نیست. بین شمالشهری و روستایی نیست. بین احمدینژادی و موسویایی نیست. بین امّل است و غیر امّل. و بازی را اینجور ادامه میدهیم که آنطرفیها امّل هستند و اینطرفیها امّل نیستند. و شما حیرت خواهید کرد وقتی ببینید این دستهبندی من از چه تقریب خوبی برخوردار است.
امّل کیست؟ چرا در آرتیکلهای علمی هیچ حرفی از امّلها و امّلگری نیست؟ نمیدانم. فقط میدانم که امّل، گونهی آزارندهای از احمق است. من اغماض میکنم. اوتوپیایی نگاه نمیکنم. نمیخواهم خطی بین احمقها و غیراحمقها رسم کنم. هم در ازخانهبیرونروندهها احمق هست، و هم در کنجخانهنشستهها، هم در کتکخورندهها احمق هست، و هم در کتکزنندهها. من دایره را کوچکتر میکنم. ریدم به هرچه امّل است. اما امّل را باید خودت تعریف کنی. برچسبش را باید خودت به هر که دلت خواست بزنی. من فقط میدانم که امّلها دو دستهاند، یا کثافتاند و بیشرف، یا سادهلوحاند و شوت. ریدم به هر دو.
امّل عزیز، نمیتوانم به تو شلیک کنم، من دستم به جایی بند نیست، ولی دلم خنک میشود که آنچه را برایت عزیز است لجنمال کنم. میدانم که میروم روی اعصابت. همین است که سنگ تمام میگذارم. همین است که زل میزنم توی چشمهایت، و وقتی تو منتظری بگویم مادرجننده، تا بگویی مادرجننده خودتی، میزنم توی برجکت، که: ریدم به قبر نامعلوم فاطمهی زهرا.
سالها بعد، ما هنوز زیر سلطهی امّلها خواهیم بود، تو میفهمی که من درست میگفتم. تو میفهمی که در برابر فریب و دروغ بیپروا، باید بیپروا بود، باید به سیمآخر زد، باید به تمام سنگرهای امّلگری رید. باید به تمام امامزادهها رید تا وقتی با خاک یکسان شوند. تو میفهمی تا وقتی مادر من، و مادر تو، پایش را در امامزادهای میگذارد، امیدی به نجات نیست. تو میفهمی در برابر حماقت، فقط باید تیشه به ریشه زد.
در ستایش ریدن