12-16-2013, 09:52 PM
Rationalist نوشته: چه لزومی دارد که ما حوزه بررسی چیستی و معنایی را تفکیک نماییم؟!
چیستی هر پدیدهای ، تعریفی استاتیک و قائم بر زمان از آن است در حالیکه معنا تحلیلی پویا از آن است که سیطرهی شرایط بر آن تحلیل لاجرم است. معناشناسی حوزهی تحلیل، تفسیر، تعبیر، توصیف، تقریر و... است و در اینجاست که گاه احکام پیشنی هم میتوانند درهم بریزند و کمترین فاصلهی میانِ دو نقطه میتواند یک خط راست نباشد. معناشناسیای که من در اینجا به آن میپردازم اگرچه دریافتش(و بیانش) بسیار دشوار خواهد شد، از منظر سمانتیک که بیشتر با معناشناسی در زبانشناسی گره خورده، نیست که اگرچه بازهم بسیار با زبان مرتبط است، اما آمیخته با تجربهگرایی(و ماتریالیسم) و نگاهِ آبجکتیو به منطق و زبان.
چیستی، حوزهی تعریف و تببین و ساختارشناسیست که در آن معیارها الزاما بسیار دقیق و فارغ از شرایط هستند.
برای نمونه، اندکی در مورد «شناخت»:
پیش از هر چیز، نیاز است در مورد مفهوم (Concept) و تصور(Idea or Representation) بگوئیم. باید میانِ مفهوم و صورتِ ذهنی تمایز قائل شد. بهترین مثال برای درک تفاوتِ این دو مثالِ معروفِ اشعهی ماوراء بنفش است، ما هیچ صورت ذهنی از نورِ ماوراء بنفش نداریم، اما مفهومی روشن از آن داریم. در اینجا اگر هیوم میگوید که «تصور بدونِ Impression ناممکن است» بیشک منظورش همان صورتهای ذهنیست نه مفاهیم.
اکنون شناخت چیست؟
سه دستهبندی از شناخت هست که پس از آن من میکوشم تعریفی از آن نیز داده باشم(اینجا البته کیفیت شناخت مورد بحث نیست):
1- آشنا بودن. وقتی من به چیزی برمیخورم که پیش از آن مفهوم یا تصویری ذهنی از آن دارم، ناخودآگاه در ذهنم بیدار میشود. مثلا وقتی دوستم از دوست دیگرم مجید سخن میگوید، من با آشنا بودن با مجید در واقع در موردش شناخت دارم.
2- دانستن در مورد نحوهی بکارگیری. این نیز البته میتواند در همان قسم نخست به گونهای گنجانده شود، اما از آنجا که گاه ممکن است من در مورد ماهیت چیزی آگاهی نداشته باشم اما بتوانم از آن بهرهبرداری کنم، این شکل از شناخت نیز میتواند یک قسم مجزا باشد. مثلا من در ماهیت الکتریسیته ممکن است ناآگاه باشم، اما از آن به آسانی بهره میگیرم. در اینجا من نوعی شناخت از الکتریسیته، کیفیت و تاثیراتش دارم.
3-دانش. در اینجا سخن از دانستن است. این مهمترین قسم شناخت است. «من میدانم قدمت زمین بیش از 4 میلیارد سال است». در اینجا ما با گزارههایی مواجه میشویم که با خود نوعی آگاهی را همراه دارند و میتوان در موردشان گواه درخواست کرد و ارزیابیشان کرد. اینجاست که ویتگنشتاین میگوید جهانمان تصویری از جهان خارج است، تنها باید گزارهها را ساخت. در اینجا قضایا و صدق و کذب اهمیت مییابند.
اما در اینجا باید قدری تامل کرد. دانستن در اینجا چه معنایی دارد؟ من آیا میتوانم در موردِ چیزی بدانم ولی بدان اعتقاد نداشته باشم؟ در اینجا گفته میشود که دانستن زمانی معنا مییابد که علاوه بر آنکه صادق باشد، اعتقاد نیز همراهش باشد. پس تنها زمانی میتوانیم بگوییم که من از چیزی آگاهی دارم که علاوه بر صدق آنچه که میدانم، بدان اعتقاد نیز داشته باشم. شرط نخست، شرط Objective است و دومی Subjective است. اما این هم کافی نیست! فرض کنید من میدانم که خورشید دور زمین میگردد، به آن اعتقاد هم دارم! اما آیا میتوان گفت که من به این قضیه براستی شناخت دارم؟ اینجاست که منابع شناخت مطرح میشوند(من فقط نام میبرم، هر کدام از اینها اقسامی دارد):
1-تجربه
2-عقل
3-مرجعیت
اکنون مهم است که ما از چه راهی به صدق گزارهای که بدان اعقاد داریم پی بردهایم و از چه طریقی بدان شناخت پیدا کردهایم. اگر ما بتوانیم با استفاده از یکی از این منابع برای گزارهی خود (دقت داشته باشید که منظور من از گزاره در اینجا الزاما یک بیان ساختارمند در اسلوب منطقی نیست، بلکه هر نوع بیانی را شامل میشود) گواهی معتبر را ارائه کنم، آنگاه میتوان گفت من نسبت بدان شناخت دارم.
اکنون شناخت چیست؟ شناخت نوعی آگاهیست از هر چیزی که به شکلی با من در ارتباط است، دارای کیفیت و اندازه (طول و عرض) که میتواند شامل مفاهیم یا تصاویر ذهنی باشد و همچنین منابع شناختی متفاوتی میتواند داشته باشد.
در این مورد سخن بسیار است و اینکه چه گزارههایی تحلیلی هستند، کدامها پیشینی هستند و کدامها پیشنی نسبی... . اما هدف از طرح این موضوع چه بود؟ ارائهی یک تحلیل فلسفی.
کسشر هم تعاونی؟!