02-21-2013, 06:57 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #19
***
shiva_modiri
Jul 06 - 2008 - 08:02 PM
پیک 37
قسمت سی و دوم: سکوت 3
بابام ساکت بود. همیشه. می گفت کسانی که کمتر حرف میزنن، کمتر اشتباه میکنن. سعی کن کمتر حرف بزنی و بیشتر فکر کنی.اما حالا، همه بهم میگفتن فکر نکن. حتی بابام.
ولی نمی تونستم. از موقعی که خودمو شناختم، برای هر چیزی فکر میکردم. توی فکرم ، یه دنیا بود ،که خیلی بزرگتر از دنیای بیرون بود. وقتی چشمامو می بستم ،و به دنیای فکرم می رفتم ،همه چیز عوض می شد. من ،صاحب دنیای بزرگی بودم که مال خودم بود. خیلی چیزها توی دنیای من ممکن می شدن. و خیلی چیزها ، بی جواب می موندن. و همون موقع بود که سیاهی می اومد. و حالم بد می شد. به همین سادگی بود. من میدونستم چه دردی دارم. می دونستم بیماری من چی هست. و اگه ازم سوال میکردن می تونستم بهشون بگم. سیاهی. و سکوت.
اما کسی نمی فهمید. و توی این دو هفته ،هر روز فمنو زیر یه دستگاه بزرگ خابوندن تا بفهمن. دکترها ،به عکسهایی که از سرم گرفته بودن نگاه میکردن . با هم حرف میزدن. لباشونو می جویدن و سرشونو تکون میدادن. هر روز منتظر بودم که یه اتفاق جدید توی سرم بیفته و اونها از توی عکسهایی که میگرفتن بتونن پیداش کنن. بعضی وقتها نگران می شدم. می ترسیدم. می ترسیدم از توی عکسها بفهمن ،که چی توی سرم میگذره. فکر میکردم ،یه گوشه ای توی مغزم، یه جای سیاه و تاریک هست ،که من همیشه توی فکرهام به اونجا می رسم. اونجا همه رازهای من پنهان بودن. همه رازهای ممنوع من، که هیچکس حق نداشت پیداشون کنه. اون وقتها که هنوز یاد نگرفته بودم فکر کنم ،حرفامو توی یه دفترچه می نوشتم. وقتی 12 یا 13 ساله بودم. و هر روز نگران بودم .می ترسیدم بابام ، یا مامیتا ، دفترچمو پیدا کنن. حالا همین نگرانی رو داشتم. و دلم می خواست هر چی زودتر از این بیمارستان لعنتی فرار کنم.
- بابایی...
- جونم..
- مگه نگفتین دو هفته؟
بابام سرشو تکیه میده به مبل. چشمای خسته شو آروم می چرخونه به طرف من.
- خسته شدی. نه؟
بعد پلکاشو به هم فشار میده.
- چند روز دیگه صبر کن عزیزم.
من ،یه مجله از روی میز کنار تختم برمیدارم. ورق میزنم.
- بابایی. یه دکتر اینجا هست. ایرانیه. دیروز اومد پیش من.
بابام پا میشه.
- آره. میشناسمش. آدم خیلی خوبیه.
بعد میاد و کنار تخت می شینه.
- شارون کی میاد؟
به ساعت روی دیوار نگاه میکنم.
- الان پیداش میشه.
بابام سرشو تکون میده.به ساعت روی دستش نگاه میکنه.
- یه دکتر خیلی خوب می شناسم. که امریکاس. از دوستای خودمه. عکسا و آزمایشهای سرتو براش می فرستم.
- یعنی اینجا نمی تونن بفهمن؟
- چرا. اما بهتره اون هم ببینه.
بعد دو طرف صورتمو می بوسه. راه میوفته به طرف در اطاق.
- بابایی...
بابام می ایسته. برمیگرده و نگاهم میکنه.
- منو ببر خونه.
بابام میاد به طرفم. می شینه روی لبه تخت. دستاشو از هم باز میکنه. من میرم توی بغلش.
- میخام برم خونه.
بابام فشارم میده توی بغلش.
- باشه عزیزم. چند روز دیگه.
صورتمو توی دستاش میگیره. نگاه میکنه توی چشمام.
- هر وقت از کنار اطاقت رد میشم، دلم آتیش میگیره. خونه بدون تو خونه نیست.
لباشو میذاره روی پیشونیم. همو نطور بی حرکت می مونه. من دستامو فشار میدم دور کمرش . بوی گردنشو فرو میبرم. و بعد ،یه حسی که مدتها نداشتم، توی دلم راه میوفته. مثل جریان آب گرم. چشمامو می بندم. لبامو از هم باز میکنم. آهسته نفس میکشم. داغ میشم. آروم از توی دستای بابام جدا میشم. سرمو روی بالش میذارم. انگشتای بابامو روی گردنم احساس میکنم.
- بابایی.
انگشتای بابام از کنار گردنم رد میشن. از کنار لبام رد میشن. از کنار پلکام رد میشن. می رن توی سرم. تمام تنم می سوزه.
- منو ببر....بابایی...
با چشمای بسته بابامو می بینم که دور میشه.
- دوستت دارم...بابام...
---------
--------
- دوستت دارم... بابام...
صدام در نمی اومد. توی دلم داد میزدم. زل زده بودم به بابام که توی اطاقش روی تخت خوابیده بود. و هر چه بیشتر نگاش میکردم ،احساس میکردم، تمام تنم، لحظه به لحظه، بیشتر سست می شد. تکیه داده بودم به در اطاق و نگاش میکردم. توی یه ظهر گرم . تابستان 19 سالگی.
- بابایی...
صدای خودمو توی دلم می شنیدم. توی اطاق خواب نیمه تاریک و ساکت بابام، انگار همه دنیا توقف کرده بود. فقط صدای نفسهای بابام بود. و چیزی که توی دلم فریاد میزد. رفتم جلو. بالای سر بابام ایستادم. به پلکای بسته ش نگاه کردم. به گردنش نگاه کردم. و احساس رخوت و خواستن ،مثل یه تب داغ توی تنم موج میزد.
- بابا...
آروم کنار بابام دراز کشیدم. سرمو چسبوندم به سینه لختش. چشمامو بستم. مثل سالهای کودکیم که هر وقت می ترسیدم ، میرفتم و توی بغل بابام دراز می کشیدم. اونقدر که احساس امنیت کنم. اونقدر که بیدار بشه. اونقدر که بغلم کنه، و منو برگردونه توی رختخوابم.
- بابایی...
با چشمهای بسته، نفسهای بابامو می شمردم. حالا گرمای بدنش ، توی تنم می نشست. و هر کجای تنم که بهش می چسبید، می سوخت. باهاش یکی می شد.چشمامو بسته بودم و با روحم نگاه میکردم. روحم سبک شده بود. بالای تخت موج میزد. و می دیدم.بابامو می دیدم که هیچ تکون نمی خورد. فقط نفس می کشید. آروم و منظم. و خودمو می دیدم. و هیکل نیمه لختم که توی بغلش گم شده بود. دستامو دور کمر لختش انداختم. سینه مو فشار دادم به سینه ش. پاهامو حلقه کردم توی پاهاش. و نفس هامو باهاش یکی کردم. و بعد، یکی شدیم. و من با چشمهای بسته، به نقطه هایی فکر میکردم که توی تنم اتش میگرفتن. و چیزی که اروم ، اوج میگرفت. توی تمام سلولهام می رفت.
- بابا...
و سر انگشتام توی کمر بابام بود. و مهره به مهره، پایین میرفت.
- بکش منو...بابایی..
و خودمو، با تمام قدرت بهش فشار میدادم. و چیزی گرم، از نوک سرم شروع شد، رفت پایین. رسید تا کنار نافم. احساس تب میکردم. عرق کرده بودم. نفسم بالا نمی اومد. وسط پاهام، چیزی قد می کشید. از روی شورتم حسش میکردم.کوسم می سوخت. پاهامو محکم به هم فشار میدادم. آه می کشیدم. تشنه بودم. توی اتیش بودم. و تنم می لرزید. و سکوت. و سکوت. و سکوت.
- بکش منو..
و بعد، بابام لرزید. و تمام اطاق لرزید.
- دوستت دارم...شیوا...
و دیدم، که پلکهای بسته چشماش، خیس شد.
--------
--------
- فکرشو بکن. اگه کچلت میکردن چی می شد..
شارون می خنده. من هم میخندم و توی آینه به خودم نگاه میکنم.
- آره. خیلی زشت می شدم.
شارون نشسته روی تخت و یه آینه کوچیک روبروم گرفته. من ابروهامو مرتب مبکنم.
- دستتو بیار بالاتر شری.
- خسته شدم.
- شری...
- هوم..
- میری پیش بابام؟
شارون دستاشو پایین میاره. نگاه میکنه به ابروهام.
- خوبه دیگه.
من نگاه میکنم توی آینه.
- هان؟ میری؟
- نه. نمی تونم.
من اخم میکنم. شارون با انگشتاش ابروهامو صاف میکنه.
- نمی تونم شیوا. چند بار بهش زنگ زدم. اما اصلن حوصله نداره. من هم ندارم. وقتی به تو فکر میکنم..اصلن حوصله هیچی رو ندارم.
پاهامو دراز میکنم. شارون از روی تخت بلند میشه .می ایسته روبروی پنجره ،و به بیرون نگاه میکنه.
- شری.
شارون سرشو برمیگردونه ونگاهم میکنه.
- هنوز فراموش نکردی؟ نه؟
شارون دوباره به بیرون نگاه میکنه.
- هنوز از دستم ناراحتی؟ آره؟
شارون میاد طرفم. می شینه روبروم.
- الان وقت این حرفا نیست . خواهش میکنم شیوا.
- شری.
- ها.
- میخام باهات حرف بزنم.
- اوکی. بگو.
دستمو دراز میکنم. یه دسته از موهای شارون رو توی انگشتام می گیرم ، و حلقه میکنم.
- به موهات حسودیم میشه. جنده.
شارون لبخند میزنه.
- قرار بود فراموشش کنیم شری. خودت گفتی. یادته؟
- آره.بادمه.
- اما فراموش نکردی.
شارون نگاه میکنه به طرف پنجره.
- تو بهترین دوست من هستی. شیوا...تو عشق من هستی. اما اون روز ، یه چیزی توی چشمات بود که هیچوقت یادم نمیره. من ازت میترسم. می فهمی؟
دستمو از توی موهای شارون در میارم. صورتشو برمیگردونم به طرف خودم.
- نه. نمی فهمم.
شارون دست میکشه به موهاش.
- تو همه چیزو خراب میکنی.
من دراز میکشم. دستامو میذارم زیر سرم ، و به سقف اطاق زل می زنم.
- اینجوری فکر میکنی؟
- آره شیوا. اینجوری فکر میکنم.
سرمو می چرخونم. زل میزنم توی صورت شارون.
- بگو.
شارون نگاه میکنه به در اطاق.
- میدونی کیو دیدم؟ پادر. بهش گفتم اینجا هستی. عصبانی نشو. خوبه که باهاش حرف بزنی.
توی جام تکون می خورم.
- پادر؟ نه. عصبانی نیستم. خوبه . بگو.
صدای شارون میلرزه. کلمه ها تند تند از دهنش بیرون میان. عصبانیه.
- چرا باید اینجا باشی؟ چرا شیوا؟ چرا میخای مثل چهل ساله ها فکر کنی؟ که همه بگن با هوش هستی؟ چرا اینقدر بیرحمی؟ چرا هر کی تو رو دوست داره باید نابود بشه؟ چرا از همه دنیا بدت میاد؟چرا مریض شدی؟
- بس کن شری.
شارون سرشو میاره جلو. صورتشو می چسبونه به صورتم. کنار گوشم زمزمه میکنه.
- بعضی وقتا دلم میخاد بکشمت.
- شری.
- هان؟
- نگام کن.
- نه.
دستامو دور گردن شارون میندازم.
- دوستت دارم شری.
شارون به سختی نفس میکشه.
- تو هیچکس رو دوست نداری.
زمزمه میکنم.
- چرا. دارم. تو میدونی.
شارون سرشو بلند میکنه. زل میزنه توی چشمام.
- کاشکی نداشتی. کاشکی دوستش نداشتی.
-------
-------
رفته بودیم باغ گلها. با مامانم و بابام. من اجازه رانندگی نداشتم. و همه سه ساعت ، بابام رانندگی میکرد. حوصله نداشت. توی فکر بود. و کمتر به حرفهای من و مامانم توجه میکرد. فکر میکردم مدتهاست، که بابام قلبشو به روی من بسته بود. مثل اطاق ممنوع ،که هنوز اجازه نداشتم واردش بشم. کمتر با من حرف میزد. کمتر نگاهم میکرد. ازم دور می شد. حتی چند روز قبل که قرار بود، با هم به خرید شنبه بریم ،درست وقتی که از خونه خارج شدیم، پشیمون شد. چرا؟ چرا از من فرار میکرد؟
- چرا بابایی؟
بابام یهو سرشو برگردوند طرف من.
- چی؟
هول شدم. زل زدم به جاده.
- چرا نمی ذارین من رانندگی کنم؟ خسته می شین.
بابام توی آینه نگاهم کرد.
- من حاضرم ده ساعت رانندگی کنم ، اما نریم توی دره.
خندید. مامانم نگاه کرد به دو طرف جاده. به دشتهای صاف و سبز.
- آره. چه دره های وحشتناکی هم دارین.
من خودمو لوس کردم.
- دیگه التماسم کنین رانندگی نمی کنم.
مامانم سعی کرد اشتیمون بده.
- بذارین برگشتنی من برونم.
بابام دوباره جدی شد.
- نه خانم. من خسته نمی شم.
و بعد ، رادیوی ماشینو روشن کرد. ساکت و اروم ، زل زدیم به جاده. من سرمو تکیه دادم به صندلی و چشمامو بستم. و تا وقتی برسیم، هیچکس حرف نزد.
- وای چه قشنگه اینجا.
چشمامو باز کردم. دو طرف جاده، تا دورها گلهای لاله بود ،که زیر نور خورشید می درخشیدن. در رنگهای مختلف. کنار میدان باغ ایستادیم. من و مامانم پیاده شدیم. بابام رفت به طرف پارکینگ. باغ گلها شلوغ بود. من از همون کنار در، شروع کردم به عکس گرفتن.
- اصلن عوض نشده. همونطور بد اخلاقه.
مامانم گفت. من اخم کردم.
- الان که قهوه بخوره، سر حال میشه.
بابام که اومد. رفتیم به طرف رستوران.
- اصلن هم بداخلاق نیست.
به مامانم گفتم. با عصبانیت. طوری که بابام نشنید.
وقتی نشستیم ، بابام رفت به طرف رستوران. مامانم ناراحت شده بود. می تونستم توی صورتش ببینم. سرمو بردم جلو و صورتشو بوسیدم.
- مامانی.
- هوم؟
- بابایی اصلن بد اخلاق نیست. برای من نیست.
مامانم نگاه کرد به بابام که توی صف بار ایستاده بود.
- مثل عاشق و معشوق ها ازش حرف میزنی.
یهو، یه لرزش سریع توی تنم افتاد. مثل کسی که راز دلش ،جایی که نباید ، فاش شده بود. سرمو برگردوندم و به بابام نگاه کردم.
- اشکالی هست؟ عاشقشم.
مامانم ، از پشت عینک آفتابیش زل زد توی صورتم.
- نه. اشکالی نداره. اما نه اینطوری.
نمی خاستم ادامه بدم. دوباره نگاه کردم به طرف بابام.
- مامانی.
- هان.
- اگه یه سوال بکنم راستشو میگین؟
نگاه کردم توی صورت مامانم ،و منتظر موندم.
- بگو.
- حاضرین دوباره باهاش زندگی کنین؟
- کی؟ بابات؟
- اوهوم.
مامانم عینک آفتابیشو بالا برد. گذاشت روی موهاش ، که بلوند کرده بود. بعد خندید. تلخ.
- نه. اصلن.
- چرا؟ شما که گفتین دوستش دارین؟
- کسی نمی تونه باهاش زندگی کنه.
من ، دوربینمو از روی میز برداشتم. روبروی صورت مامانم گرفتم.
- اما من دارم باهاش زندگی میکنم.
مامانم دوباره اخم کرد.
- تو دخترش هستی. فرق داره.
بعد، دستشو اورد جلو. دوربینو ، از روی صورتم کنار زد. زل زد توی چشماتم.
- شیوا.
- بله مامانی.
- برای بابات دختر باش. می فهمی؟ نه بیشتر. می فهمی؟
- نه نمی فهمم. یعنی چی؟
مامانم خودشو تکون داد. سرشو اورد جلو.
- شیوا. شاید خودت نفهمی. اما من می بینم. طوری که نگاهش میکنی. طوری که توی بغلش میری. طوری که ازش حرف میزنی..
صدای مامانم می لرزید.
- من می فهممم. من می فهمم شیوا.
-------
***
shiva_modiri
Jul 14 - 2008 - 04:02 PM
پیک 38
قسمت سی و سوم: تنهاترین انسان
- دوستت دارم.
شارون لبهای خیسشو میذاره وسط سینه م. زیر پستونامو می بوسه. و بعد زبونشو می کشونه زیر گردنم.
- شیوا.
صداش می لرزه. من زل میزنم توی چشمای نیمه بازش و دستامو میذارم روی شونه هاش.
- شری.
شارون خودشو می کشونه بالا. پستونای سفتشو می چسبونه به صورتم. من نوک پستوناشو می مکم.
- وای شیوا...
صدای لرزان شارون، توی تاریکی اطاقم می پیچه. من دست می کشم روی پوست صاف کمرش. شارون کوسشو می ماله به شکمم.
- منو بکون شیوا. عشق من.
و بعد برمیگرده. روی کمرش دراز میکشه. من می شینم روی پاهاش. توی تاریک و روشن اطاق، به حلقه های درخشان موهاش نگاه میکنم که روی پستوناش پخش شدن.
- جنده من.
شارون هیکلشو پیچ و تاب میده. پستوناشو با دو دست محکم فشار میده.
- بکون منو.
دستمو میذارم روی کوسش، که ورم کرده. شارون آه می کشه. خم می شم. کوسشو می بوسم.
- شیوا..کیر میخام. کیر..
انگشتمو فرو می کنم توی کوس شارون. کوسش داغ و خیس شده. هر دو نفس نفس میزنیم. توی همدیگه می پیچیم.
- بکون منو مادر جنده.
شارون ، دستاشو میندازه دور گردنم منو می چسبونه به خودش.
- شیوا...
- جونم...
- کیرتو میخام... تو رو خدا..
سرمو بالا میگیرم. نگاه میکنم توی صورت شارون. با چشماش التماس میکنه. برمیگردم، و کنارش دراز میکشم. شارون سرشو می چسبونه به سینه م. اه میکشه. وسط سینه م میسوزه. من دست می کشم به سرش.
- آروم باش شری.
شارون سرشو بالا میگیره. زل میزنه توی چشمام.
- شیوا..
من می شینم. زانوهامو بغل میکنم، و زل میزنم به تاریکی گوشه اطاق.
- برو شری.
شارون آروم بلند میشه. از روی صندلی کنار تخت، شورت منو برمیداره.من با اخم و تعجب نگاهش میکنم.
- اینو می پوشم. اوکی؟
من چیزی نمی گم. شارون، آروم شورت بنفش منو می پوشه. بعد خم میشه به طرف من. لبامو می بوسه.
- برو...
آه می کشم. شارون پا میشه. در اطاقو باز میکنه. توی روشنایی راهرو، به هیکل بلند و زیبای شارون نگاه میکنم.
- جنده..
شارون برمیگرده و نگاهم میکنه. دست میکشه به شورت بنفش من که فقط جلوی کوسشو پوشونده.
- نمیذارم درش بیاره.
من دوباره دراز میکشم
- برو..
--------
--------
- پادر
- بله دخترم.
- من اگه بمیرم به کجا میرم.
- همه آدمها به بهشت میرن.
- حتی آدمای بد.
- آدمای بد وجود ندارن.
پادر یه نفس عمیق کشید. از همون جایی که نشسته بود، نگاهم کرد.
- نباید فکر کنی که بد هستی.
من نگاه کردم به دسته گل روی میز، که پادر اورده بود.
- بیاین نزدیکتر لطفن.
اشاره میکنم به صندلی کنار تخت. پادر پا شد. اومد و روی صندلی کنار تخت نشست. نگاه کرد به دور و بر اطاق و لبخند زد.
- شیوا.
- بله پادر.
- تو ممکنه رنجهای زیادی کشیده باشی. ممکنه رنجهای زیادی بکشی. اما بد نیستی. تو هر جا که وارد بشی، زیبایی و زندگی میدی .حتی این اطاق، توی این بیمارستان، با وجود تو عوض شده. تو نمی تونی بد باشی. باور کن.
- پادر؟
- بله.
- قبلها، فکر میکردم وقتی که 20 ساله بشم، به یه سفر طولانی میرم .فکر میکردم ،یه آدم خیلی خوشبخت و شاد میشم. هر چیزی که بخام به دست میارم. به هر قیمت که باشه. اما حالا اینجام. پادر. من 20 سالمه .اما نمی تونم کسی رو دوست داشته باشم. نمی تونم شاد باشم .چیزی میخام که میدونم ممکن نیست. و حالا دارم نابودش میکنم.
پادر دستای بزرگشو جلو اورد. دستامو گرفت.
- خسته شدم. نمی دونم.
پادر دستامو فشار داد.
- رهاش کن دخترم.
بعد دستشو روی سرم گذاشت. زیر لب زمرمه کرد . دعا می خوند. من نگاه کردم توی صورتش. تا وقتی که چشماشو باز کرد. و بعد زل زدم توی چشماش.
- نمی تونم.
پادر دستشو از روی سرم برداشت.
- باید رها کنی شیوا. تو داری انتقام این عشق ممنوع رو از خودت و دیگران میگیری. رها کن.
- نمی تونم.
پادر سرشو پایین انداخت.
- گفتی که فردا به خونه برمیگردی؟ هان؟
- بله پادر
پادر سرشو تکون داد.
- سعی کن تنها نمونی. فکر نکن. از هوای تابستانی لذت ببر. تنها نباش.
من نگاه کردم به طرف پنجره اطاق
- باشه. حتمن. شارون قراره از فردا پیش من باشه. تنها نمی مونم... پادر، می دونین اون طرف پنجره چیه؟ قسمت بچه هایی هست، که تازه به دنیا اومدن. بعضی وقتا می ایستم و بهشو ن گوش میدم. وقتی یکیشون گریه میکنه، بقیه هم گریه میکنن. خیلی جالبه. همه با هم گریه میکنن.
پادر خندید. نگاه کرد به طرف پنجره. بعد توی جاش تکون خورد.
- من دیگه باید برم.
- صبر کنین لطفن. بابام الان میاد.
پادر پا شد.
- یه وقت دیگه. یه فرصت بهتر.
من ، دستمو بردم جلو. پادر دستمو گرفت و فشار داد.
- شیوا.
- بله پادر.
- من اگه جوون بودم ،حتمن عاشقت میشدم. میدونی چرا؟
- چرا پادر؟
- نه برای اینکه زیبا هستی. نه برای جادویی که در تو هست. برای یک چیز. فقط یک چیز.
زل زدم توی چشمهای پادر.
- برای چی...پادر؟
- برای این که غم داری. برای اینکه تنها هستی. تنهاترین انسان هستی.
--------
--------
- تنهایی...
توی تاریکی اطاق، به ساعت روی میز نگاه میکنم. چند دقیقه از 12 شب میگذره. موج گرم هوا، که از پنجره وارد اطاق میشه، روی پاهای لختم می شینه. یهو، توی سرم همه چیز می چرخه. دستمو دراز میکنم ، و چراغ روی میز و روشن میکنم. نمی خام فکر کنم. پا میشم. آروم در اطاقمو باز میکنم. از همو نجا، نگاه میکنم به در بسته اطاق خواب بابام . گوشامو تیز میکنم. هیچ صدایی نیست. احساس میکنم فقط من هستم. من. تنها.
- من تنهاترین انسان هستم.
برمیگردم توی اطاقم. دراز میکشم روی تخت. و به صدای باد و خش خش برگها گوش میدم. فکر میکنم به بابام و شارون.
- وای....خدا..
برمی گردم. به طرف پنجره نگاه میکنم. اونقدر که پلکهام سنگین می شن. چشمامو می بندم. و خودمو توی اطاق خواب بابام می بینم.
فضای آبی رنگ اطاق، توی نور چراغ خواب، و بوی گلهای تازه، آرومم می کنه. می شینم کنار تخت ،و نگاهشون می کنم. شارون، سرشو گذاشته روی شکم بابام، و به کیرش نگاه می کنه. بابام، به سقف اطاق نگاه می کنه و دستشو آروم روی پاهای شارون می کشه. شارون، پاهاشو از هم باز می کنه. بابام، دستشو میذاره روی کوس شارون .از روی شورت بنفش من.
- آه...
احساس غم می کنم. سرمو میذارم روی تشک ،و به صورت شارون نگاه می کنم. شارون، لباشو روی کیر بابام میذاره . بعد ، پاهاشو میندازه دو طرف سینه بابام. بابام، دستاشو میذاره د و طرف کون شارون. سرشو بالا میاره .کوس شارون رو می بوسه.
- کوسمو بخور....بخورش...
بابام، نخ شورت بنفش رو کنار میزنه. زبونشو میذاره روی کوس صورتی شارون. شارون سرشو می چرخونه. به طرف بابام نگاه می کنه. می ناله.
- وای....
تنش می لرزه. نفس نفس می زنه. از روی بابام بلند میشه. برمیگرده و روی کیر بابام می شینه. بابام دست میندازه دور کمر شارون. گردنشو می بوسه. شارون کوسشو می ماله به کیر بابام.
- بکون منو. .. کیرتو می خام...
بابام شارون رو میندازه روی تخت. می شینه بالای سرش. نگاش میکنه. دست می کشه به پستونای درشتش. آروم دستشو پایین می یاره. تا روی شورت بنفش من.
- نه....درش نیار....
بابام حرف نمی زنه. هیچی نمی گه. حتی نفس نمی کشه. شارون رو برمیگردونه. با نوک انگشت، گردنشو می ماله. بعد نوک انگشتشو می کشه پایین. شارون می لرزه.
- وای....خدا...
بابام ، دستشو میذاره روی سر شارون . فشارش میده به بالش. شارون، کونشو بالا میگیره. بابام، کیرشو میذاره روی کوس شارون. و بعد ،با همه قدرت فشار میده.
- وای....بیرحم...
شارون جیغ می کشه.
- آخ....
سر شارون محکم به بالش چسبیده. نمی تونه تکون بخوره. بابام ،دوباره کیرشو در میاره. این بار محکمتر فرو میکنه توی کوس شارون. من از جام می پرم. وحشت میکنم. شارون ،چنگ میندازه توی بالش. بابام دستشو از روی سر شارون برمیداره. شارون سرشو بالا میگیره. صورتش پر از درد و خواهشه.
- راضیم کن....اگرنه بهت کس نمیدم...
بابام، شارون رو برمیگردونه. شارون، پاهاشو بالا میگره. کیر بابام، تا ته توی کوسشه.
- میرم به همه کوس میدم...
بابام دستشو بالا میاره. محکم می زنه توی صورت شارون.
- کوس میدم....به همه ....
بابام دست میذاره روی دهن شارون.
- خفه شو..
من می ایستم کنار تخت. شارون زل میزنه توی چشمای بابام. گریه می کنه. بابام، خم میشه روی صورت شارون. چشماشو می بوسه. شارون، می لرزه . دستاشو ،محکم حلقه میکنه دور گردن بابام.
- چرا نمی گی؟ بگو دوستم داری...
و بعد آروم میشه.آه می کشه. بابامو می بوسه.
- دیوونه ها...
من می گم. کسی صدامو نمی شنوه. چشمامو باز می کنم. دوباره زل میزنم به پنجره و منتظر می مونم.
- دیوونه ها..
صدای در اطاقمو می شنوم که آروم باز میشه. شارون میاد و کنارم دراز می کشه. دستاشو میندازه دور کمرم.
- بیداری؟
- اوهوم.
شارون ، دستشو میاره کنار صورتم. گرمای مرطوب شورت بنفش ، روی گونه هام می چسبه.
- شیوا...
- هوم..
- دوست داشتی... جای من بودی؟
برمیگردم به طرف شارون. شورت بنفش رو از دستش میگیرم . پرت میکنم توی تاریکی.
- نه...دوست د اشتم جای بابام بودم.
--------
--------
.Unexpected places give you unexpected returns