02-21-2013, 06:57 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #17
***
shiva_modiri
May 16 - 2008 - 09:21 PM
پیک 33
قسمت بیست و هشتم: اریک یانسن 2
---------
- بابا یی...
- هوم...
- من هیچوقت از پیش شما نمی رم.
بابام، عینک آفتابیش رو از روی چشماش برداشت. گذاشت کنارش. کتابی که می خوند، بست و روی سینه ش گذاشت. بعد، زل زد به دریا.
- نمی ری؟
من، دستامو گذاشتم زیر سرم و از پشت عینک آفتابی نگاه کردم به آسمون.
- نه. اصلن نمی رم.
بابام، برگشت و روی شکمش خوابید. دستشو اورد جلو و عینکمو برداشت. نگاه کرد توی چشمام.
- یه روز باید بری. و میری.
شانزده ساله بودم. و هیچ وقت فکر نمی کردم، روزی از بابام جدا می شم. به خاطر هیچ چیز. به خاطر هیچ کس.
- اما من نمی خام برم.
بابام پا شد. و نشست. دست کشید به پاهاش که شنی شده بودن. دوباره نگاه کرد به دریا. تابستان بود و توی هلند بودیم. کنار یه ساحل کوچیک، که پشتش جنگل بود. بابام، همیشه یه گوشه خلوت پیدا می کرد. از ساحلهای شلوغ خوشش نمی اومد. و من می دیدم، که ساعتها، آروم و بدون حرکت، دراز می کشید و به دریا نگاه می کرد. شنا نمی کرد. فوتبال بازی نمی کرد. با صدای بلند نمی خندید. به زنها نگاه نمی کرد. فقط به دریا نگاه می کرد. و من فکر می کردم. اگه نباشم، اونوقت بابام، تنهای تنها، کنار دریا دراز می کشید. و با هیچکس حرف نمی زد.
- من تنهاتون نمی ذارم.
بابام دراز کشید. عینکشو گذاشت روی چشماش. کتابشو برداشت.
- نمی خای شنا کنی؟ پوستت خشک شده.
من، روغن ضد آفتاب رو برداشتم و به طرف بابام گرفتم. بابام، دستشو دراز کرد. شیشه روغن رو از دستم گرفت. برگشتم و روی شکمم خوابیدم. همیشه، بیشترین لذتی که از کنار دریا می بردم همین موقع بود. وقتی که دستای بابام ، روی کمرم بالا و پایین می رفت. چشمامو بستم. و توی دلم یه چیزی شروع به حرکت کرد.
- پایین تر بابایی.
انگشتای بابام، پایین می رفتن. تا کنار خط شورتم. و بعد دوباره بالا می اومدن. تا روی گردنم. خودمو شل می کردم. نفس هام تند می شد.
- پاهام بابایی.
و کف دست بابام، روغن نرم و خنک رو به پاهام می مالید. و هر بار که دستش به وسط پاهام می رسید، یهو تنم می لرزید. و دلم می خواست، ساعتها، همونطور دراز بکشم. با چشمهای بسته. و زیر دست بابام، نرم بشم.و بلرزم.
- به چی فکر می کنی شیوا؟
چشمامو باز کردم.
- بابایی.
- هوم.
- امروز به مامانی فکر می کردم.
بابام دستاشو با حوله پاک کرد. من برگشتم. زل زدم به آسمون.
- دلت براش تنگ شده؟
- نه.
- پس چرا بهش فکر می کردی؟
- نمی دونم.
بابام دراز کشید. زل زد به دریا.
- من مادرت هستم. دخترم.
----------
----------
- شیوا..
سرمو بالا می گیرم. به در اطاق نگاه می کنم. مامانم ،کنار در باز اطاق ایستاده ، و بهم نگاه می کنه.
- بیا بشین مامانی.
مامانم میاد و روی تخت می شینه.
- درس می خونی؟
- آره. امتحان دارم.
مامانم ، به عکسای بالای میز کارم نگاه می کنه.
- اون حتمن شارونه؟
نکاه می کنم به عکسی که مامانم اشاره می کنه. من و شارون هستیم. شب تولدم.
- آره. جشن تولدم بود.
فکر می کنم، آلبوم های عکسمو از کمد بیرون بیارم تا مامانم ببینه. اما پشیمون می شم. مامانم توی هیچکدوم از عکسها نیست.
- شیوا.
- بله مامانی.
- من با شما خیلی فرق دارم. حتمن می فهمی که دنیای من ، با دنیای بابات، از زمین تا آسمون مختلف هستن.زندگی من خیلی کوچیکه. تو بهتر بود کنار بابات باشی.
نگاه می کنم توی صورت مامانم. فکر می کنم از موقعی که اومده، منتظر فرصتی بوده که باهام حرف بزنه. از پشت کلمه هاش ناراحتی و غم رو می بینم.
- چی میخای بگی مامانی؟
مامانم آه می کشه. دستاشو به هم می ماله.
- من همیشه به فکر خوشبختی تو بودم.
سرموبرمی گردونم. به آسمون پشت پنجره نگاه می کنم.
- شما خودخواه هستین مامانی.
مامانم چیزی نمی گه. چند لحظه ساکت می مونیم. دوباره نگاه می کنم توی صورت مامانم.
- چرا به خاطر من نموندین؟
مامانم زل می زنه به گوشه سقف.
- تو خیلی چیزا رو نمی دونی. خیلی چیزا یادت نیست. من تقصیری نداشتم عزیزم. باید می رفتم. بابات نمی خاست با من زندگی کنه. چرا همش فکر می کنی من فقط مقصر هستم؟
- من اینارو مید ونم مامانی. اما چرا توی هلند نموندین؟ برای اینکه فامیلیتون برای شما مهمتر بود. و می خواین پیش اونا باشین.
عصبانی هستم. تند حرف می زنم. مامانم پاهاشو روی هم میندازه. و بعد اشکاش بی صدا سرازیر می شن.
- اینارو بابات بهت گفته؟
دوباره سرمو بر می گردونم به طرف پنجره.
- نه. خودم می دونم. شما هم می دونین. اما برای من دیگه تموم شده. شما چرا حرفشو می زنین؟
پا می شم. می رم کنار مامانم می شینم.
- مامانی.
مامانم، اشکاشو پاک می کنه. نگام می کنه.
- همه چیزت مثل بابات شده. یه ذره رحم نداری.
- مامان.
سرمو می برم جلو. دستامو میندازم دور گردنش.
- من می بخشمت مامانی..
صورتشو می بوسم.
- اما فراموش نمی کنم. هیچ وقت...
----------
----------
18 ساله بودم. مدتها از اتفاقی که توی مارسی افتاده بود می گذشت. اما بابام ، هنوز ازم فرار میکرد. صبحهای زود می رفت و تا نصفه های شب به خونه نمی اومد. و من، هر روز که از کالج برمیگشتم، تنهای تنها بودم. هنوز با شری دوست نشده بودم. وبا دوستای دیگه ای که داشتم ، بیرون از کالج، هیچ رابطه ای نداشتم. کالج که تعطیل می شد، طوری به طرف خونه می رفتم که انگار به طرف جهنم می رم. توی خونه، ساعتها دور خودم می چرخیدم. موزیک گوش میدادم. زنگ میزدم به همکلاسیهام. تلویزیون می دیدم. و همه چیز تکراری شده بود. بعضی وقتا دراز می کشیدم و سعی میکردم به چیزایی فکر کنم که تا اون موقع بهشون فکر نکرده بودم. و این تنها چیزی بود که توی اون لحظه ها آرومم میکرد. مثل کسی بودم که توی یه جزیره دور دست ولش کرده باشن. هیچ کسی به سراغم نمی اومد. هیچ کسی نمی دونست که من، دارم به تنهاترین آدم روی زمین تبدیل می شم.
اما اون روز، با روزهای دیگه فرق میکرد. پامو که توی خونه گذاشتم، بابامو احساس کردم. در خونه رو بستم و تکیه دادم به در. یه نفس عمیق کشیدم. بوی عطر بابامو که توی راهرو پخش شده بود ، فرو بردم. خوشحال بودم. با قدمهای آروم به طبقه بالا رفتم. جلوی آینه بزرگ توی راهرو به خودم نگاه کردم. رفتم توی اطاقم. لباسامو عوض کردم . بعد به طرف اطاق کار بابام رفتم. اونجا نبود.به طرف اطاق خواب بابام رفتم. فکر میکردم توی اون موقع روز، نباید توی اطاق خواب باشه. اما اونجا بود. با لباساش روی تخت افتاده بود. سرشو به بالش فشار میداد.و تنش می لرزید. ایستادم و نگاش کردم. حتمن سر و صدا کرده. حتمن با کسی بحث کرده. بابام رو دیده بودم. وقتی که عصبانی می شد، وقتی که صداش بالا می رفت . وقتی که بعدش سردرد می گرفت. طوری که تنش به لرزه می افتاد.
- بابایی.
می لرزیدم. زانوهام سست شده بودن. بابام سرش توی بالش بود. رفتم جلو. دست گذاشتم روی سرش. داغ بود. سرشو تکون داد. حالا صورتشو می دیدم. دندوناشو به هم فشار میداد. درد توی تمام صورتش پیدا بود.
- بابایی. زنگ بزنم آمبولانس؟ هان؟
بابام، چشماشو باز کرد. چشمای سبزش، حالا خاکستری و قرمز بودن.
- هیچی نیست. هیچی نیست.
توی فکرم، صحنه های اون شب مارسی می چرخیدن. بابام مثل جن زده ها نگام میکرد. صداش مال خودش نبود. اصلن بابای من نبود.
- چیکار کنم بابایی؟
بابام، یهو چنگ زد توی بازوم.
- نگام نکن. چشماتو ببند.
چشمامو بستم. بابام، بازومو ول کرد. صدای نفسهای عمیقشو می شنیدم. فکر میکردم حمله عصبی پیدا کرده. چی شده بود؟ چه چیزی بابامو اینطور کرده بود؟ چه کنم حالا؟
خم شدم روی بابام.کنارش روی تخت دراز کشیدم. سرمو گذاشتم روی گردنش.
- بابایی. بابا جونم.
نفسهای بابام آرومتر شده بودن. حالا آه می کشید.دست بابام رو گرفتم و دور گردنم انداختم.سرشو چسبوندم به سینه هام.
- آروم باش. بابایی.
نفس گرم بابام، روی سینه م می نشست. لباش چسبیده بودن به وسط پستونام. سرشو فشار دادم به پستونام. احساس میکردم که بابام توی بغلم اروم گرفته. سرشو آروم نوازش می کردم. کمرشو نوازش میکردم.احساس میکردم از بابام بزرگتر شدم. تمام هیکلش توی بغلم بود.بی صدا باهاش حرف میزدم.
- آروم باش. پسرم.
- آروم بگیر. عشق من.
- آروم...
و بعد هیکلمو بالا کشوندم. حالا نوک پستونم از روی پیرهن، توی دهنش بود. خودمو فشار دادم بهش. دستای بابام، روی کمرم محکم شدن. پاهامو انداختم دور کمرش. دست گذاشتم روی چشماش.
- منو بکش بابایی.
بابام اروم نفس می کشید.با چشمهای بسته. بی حرکت. محکمتر فشارش دادم به خودم.
- فقط آروم باش. آروم بگیر بابام.
و در اون لحظه، احساسهای مختلف، توی دلم می چرخیدن. احساسهایی قوی و زیبا ، که بزرگتر از همه چیز بودن. اونقدر که نه من، و نه بابام، وجود نداشتیم. من، شیوا نبودم. بابام، بابام نبود. زن و مرد بودیم. مادر و پسر بودیم. عاشق و معشوق بودیم. و ساکت و بی حرکت، توی آغوش همدیگه، تسلیم بودیم.
- دوستت دارم.
و لبهای داغم روی پلکهای بسته بابام می نشست. و روی پیشونیش می نشست. و روی گونه هاش می نشست. و روی لباش می نشست.و دستهای محکم بابام، کمرم رو فشار میداد. و انگشتای داغش، توی تنم فرو می رفت. می لرزیدم. جون میدادم. می مردم. و بابام، زنده می شد.
- عشق من.
- آروم....
- من همیشه کنارت هستم...
- آروم بگیر...
---------
---------
- شری...شری لعنتی...
زل زدم به صفحه موبیلم ،و به عکس شارون نگاه میکنم. از همون موقع که مامانم از اطاقم رفت، هیچ کار دیگه ای نتونستم بکنم. همینطور دراز کشیدم و به صفحه تلفن نگاه میکنم.
- اینقدر احمق نباش شیوا.
فکر میکنم، حالا بیشتر از یک ماه هست، که شارون رو ندیدم. به همه روزها و لحظه هایی فکر میکنم، که با بودن شارون، می تونستن یه طور دیگه ای باشن. به روزایی فکر میکنم، که حتی یه لحظه هم به شارون فکر نکرده بودم. با مغزم فکر میکنم. با احساسم فکر میکنم.فکر کردن به شارون اذیتم میکنه. سعی میکنم به چیزهای دیگه فکر کنم. به مامانم. به جاهایی که قراره ببرمش. به لباسای جدیدی که میخام بخرم. به عکسهایی که میخام بگیرم. به اریک یانسن.
- اریک یانسن؟
چرا باید به اریک یانسن فکر کنم؟ اما بهش فکر میکنم. به لحظه هایی که شروع میکرد به پلک زدن. خنده م میگیره. توی کالج با شارون همین کارو میکردیم. اونقدر زل میزدیم توی چشمهای معلمهای مرد که به پلک زدن میوفتادن. از اینکار لذت می بردیم. احساس قدرت می کردیم. همه مردها همینطورن. شارون میگفت. مخصوصن وقتی سنشون بالا هست. اما اریک یانسن فقط پلک نمی زد. چرا اینقدر اصرار می کرد؟ چرا حاضره بهم حقوق کامل بده؟ چرا به من احتیاج داره؟ چرا دارم بهش فکر میکنم؟ آهان. نمی خام به شارون فکر کنم. اما هر چی بیشتر به اریک یانسن فکر میکنم، بیشتر به یاد شارون میوفتم. یادم میاد که بهش قول دادم زودتر جواب بدم. باید با بابام حرف بزنم. یه حس درونی بهم میگه که توی این مرد، چیزی هست. یه چیزی که نمی فهمم. شاید توی برخوردش بود. شاید توی اصراری که بهم میکرد. اریک یانسن. اریک یانسن. فکر میکنم سالهاست که ان آدمو می شناسم. نگاهش. کلماتش. قیافه ش. حتی بوی عطرش.
- شری...شری لعنتی..
فکر میکنم اگه شری کنارم بود، می تونستیم ساعتها راجب به اریک یانسن حرف بزنیم. شری، عاشق مردهایی مثل اریک یانسن بود. مردهایی مثل بابام. آهان. فهمیدم. مثل بابام. اریک یانسن، منو به یاد بابام میندازه. برای همینه که احساس میکنم می شناسمش. همین. فقط همین.
- زنگ بزن دیگه...
چی بگم؟ به شارون چی بگم؟ازش بپرسم چرا این مدت بهم زنگ نزده؟ من چرا زنگ نزدم؟ بهش بگم همه چیزو فراموش کنیم؟ ازش معذرت بخوام؟ بهش بگم که همیشه به فکرش بودم؟ چرا چیزی بگم؟
به یاد روزی می افتم که شارون بهم زنگ زده بود. و هیچ چیزی نگفته بود.
- شری...شری ناز من...
فکر می کنم، بعد از این، دیگه نمی ذارم از دستم ناراحت بشه. نمی ذارم قهر بکنه. من می تونم بدون شری زندگی کنم. شری هم می تونه بدون من زندگی کنه. اینو توی این مدت، هر دومون فهمیدیم. اما هیچکدوم نمی تونستیم همدیگه رو فراموش کنیم. چیزهایی توی زندگی ما بودن، که فقط با ما شکل می گرفتن. چیزهایی که می فهمیدیم. چیزهایی که حس می کردیم. چیزهایی که می تونستیم به همدیگه بدیم. چیزهایی، مثل ساده ترین کلمه هایی که به همدیگه می دادیم. چیزهایی، مثل پنهان ترین رازهایی که به همدیگه می دادیم. چیزهایی مثل یه زخم، که خوب می شد. اما نشانه زشتش برای همیشه باقی می موند. حتی اگه من و شارون برای همیشه از هم دور می موندیم.
فکر می کنم، و هر چی بیشتر فکر می کنم، درد و سوزش زخمی رو احساس می کنم، که سالهای دوری من و مامانم ، روی روحم گذاشته بود. زخمی که برای همیشه می موند. و حالا داشتم می فهمیدم. حالا نگاه شارون رو می فهمیدم. حالا چیزی که توی دلش شکسته بود، و اون روز نتونستم ببینم، می فهمیدم. من، مادر شارون بودم. و شارون، مادر من بود. و من ،دختر شارون بودم. و شارون، دختر من بود. و ما ، با همه خوبیها و بدیها، زیباییها و زشتیها، دوستیها و دشمنی ها، باید کنار همدیگه می موندیم. باید برای همدیگه می موندیم. چه دختری هستم من؟ چه مادری هستم من؟
- بیا شری... بیا توی بغلم...
و صاف می شینم روی تخت. یه نفس عمیق می کشم. و دگمه تلفن رو فشار میدم.
- شیوا...وای...خدا..
و من، با ترس و هیجان، می لرزم.
- بیا شری...بیا..دخترم.
-------
***
shiva_modiri
Jun 02 - 2008 - 04:47 AM
پیک 34
قسمت بیست و نهم: اریک یانسن 3
- شیوا...
- هوم؟
- لاغر شدی.
شارون، روبروم نشسته. با چشمهایی که می درخشن. با نگاهی که نمی شناسم.با آرامشی که تا حالا ندیدم.
- چی می خوری شیوا؟
توی رستوران همیشگی قرار گذاشتیم. وقتی رسیدم، شارون اونجا بود. پشت یه میز توی تراس نشسته بود. منو که دید، پا شد. آروم بغلم کرد. صورتمو بوسید. انگار هیچوقت با هم قهر نبودیم.
- شری...
- هوم؟
- من همیشه بهت فکر میکردم.
شارون، منوی رستوران رو به طرفم میگیره.
- من یه توستی میخورم. تو چی؟
منو رو از دستش میگیرم. نگاش میکنم.شارون، جدی نگاهم میکنه.
- حرفشو نزنیم شیوا.
بعد، از کیفش یه پاکت سیگار در میاره.من، با تعجب زل میزنم به دستاش. شارون، یه سیگار در میاره و روشن میکنه.
- شری...باور نمی کنم.
شارون، زل میزنه توی صورتم. به سیگارش پک می زنه. چشماشو ریز میکنه و شونه هاشو بالا میندازه.
- هیچی نگو. اوکی؟
من، تکیه میدم به صندلیم. دستامو دور سینه م حلقه میکنم. نگاه می کنم به صورت شارون. نگاه میکنم به حلقه های دود، که از بین لباش بیرون میان. زل میزنم توی چشماش. و شارون، زل میزنه توی چشمام.و ساکت و بی حرکت. همینطور زل میزنیم توی چشمای همدیگه. احساس میکنم حتی نفس هم نمی کشیم.
- شیوا...
شارون، یهو پا میشه. با قدمهای سریع راه میوفته به طرف دستشویی رستوران. من، به دنبالش میرم. پشت سرش وارد دستشویی می شم. شارون، می ایسته و سط سالن. برمیگرده و به من نگاه میکنه.
- شیوا..
خودشو میندازه توی بغلم. بغضش می شکنه.
- نمی دونی چی کشیدم...
محکم بغلش میکنم. یه چیزی توی گلوم گیر کرده. نمی تونم حرف بزنم. صدای گریه شارون، توی سالن می پیچه.
- نمی دونی...
اشکاش، گردنمو خیس می کنه. فشارش میدم به خودم. می بوسمش.
- می دونم شری. می دونم.
شارون، از ته دل می ناله.
- نمی دونی...نه...نمی دونی...
----------
----------
اریک یانسن، روبروم ایستاده بود. و پلکهاشو تند تند به هم میزد. جایی بودیم بین دیوارهای بلند. همه جا دیوار بود. و آسمون. من، عقب عقب رفتم. کمرم به یه دیوار خورد. ایستادم. اریک یانسن اومد جلو. چسبید بهم.
- من به شما احتیاج دارم.
سرشو گذاشت روی گردنم. دستامو گرفت و چسبوند به دیوار. من، هیچ کاری نمی کردم. روی سطح دیوار خوابیده بودم. با دستای باز. با پاهای باز . پستونای لختمو می دیدم که حالا توی دستای اریک یانسن بودن. پستونامو محکم فشار میداد. درد داشتم. اما هیچ نمی گفتم. نمی تونستم. فقط نگاه میکردم. اریک یانسن ، دهنشو باز کرد. پستونام توی دهنش بودن. شکمم توی دهنش بود. کوسم توی دهنش بود. من نگاه میکردم. و اریک یانسن کوسمو می خورد.
- من به شما احتیاج دارم.
و همه جا دیوار بود. من به آسمون بالای دیوارها نگاه میکردم. با دستهای باز. با پاهای باز. و هیچ حرکتی نمی کردم. و هیچ چیز نمی گفتم. من، چسبیده بودم به دیوار. اریک یانسن،کمرمو محکم گرفت. هیکلمو چرخوند. سرشو گذاشت روی کمرم. من فقط نگاه میکردم. با دستاش کونمو می مالید. کونمو می خورد.
- من به شما احتیاج دارم.
من هیچی نمی گفتم. آسمون رفته بود. حالا کیر اریک یانسن توی نگاهم بود. من چسبیده بودم به دیوار. با دستهای باز. با پاهای باز. با دهان باز. اریک یانسن کیرشو گذاشت توی دهنم. من می دیدم. و هیچ کاری نمی کردم. کیرش لبامو از هم باز میکرد. توی دهنم می رفت. بیرون می اومد.
- من به شما احتیاج دارم.
من بودم. و همه جا دیوار بود. و من چسبیده بودم به دیوار. و دستهای اریک یانسن کوسمو باز میکرد. من نگاه میکردم. و هیچ کاری نمی کردم. و کیر اریک یانسن توی کوسم بود. و با هر فشار که به خودش میداد دیوار پشت سرم عقب می رفت. گم می شد. و من نگاه میکردم. دیوارها می رفتن. و کیر اریک یانسن محکم توی کوسم می رفت. و من با دستهای باز و با پاهای باز و با دهان باز. توی آسمون بودم. و درد و لذتی که نمی شناختم توی وجودم بود.
- وای...خدا...
از خواب که می پرم، توی تاریکی اطاق ، به دیوار روبروم نگاه می کنم. احساس لرزش می کنم.
- چرا؟ چرا؟
دستامو تکون میدم. پاهامو تکون میدم. می تونم حرکت کنم.صدای اریک یانسن هنوز توی گوشم می پیچه.
- من به شما احتیاج دارم.
فکر میکنم مدتها هست که خواب ندیدم. و حالا، اریک یانسن توی خوابم اومده بود. مردی که نمی شناختم. مردی که فقط چند دقیقه کوتاه با من حرف زده بود.
- یعنی چی؟
فکر می کنم و توی رختخابم می شینم. به ساعت کنار تخت نگاه می کنم. نزدیک شش صبحه. پا می شم. پرده اطاق رو کنار می زنم. صبح مرطوب ، با صدای پرنده ها ،وارد اطاقم میشه. احساس خوبی دارم. سر حال هستم. راه میوفتم به طرف حموم. زیر دوش ، دستامو بالا و پایین می کنم. به تنم نگاه می کنم.
- چقدر وحشی بود.
خنده م میگیره. فکر میکنم امروز، حتمن به اریک یانسن زنگ می زنم. باید بفهمم چرا به من احتیاج داره. چرا به خوابم اومده. چی میخاد از من. نکنه فکرای بد توی سرشه؟ نکنه...
- اریک یانسن...بیچارت میکنم.
---------
---------
- مامانی...
- بله.
- این شارون هست.
مامانم، دستشو دراز میکنه به طرف شارون. می خنده. شارون به ایرانی سلام میکنه.
- سلام. مادر شیوا.
مامانم، دوباره می خنده.
- چه با مزه.
هر دو شون به هم نگاه میکنن. و می شینن. من می شینم روبروشون.
- چه دختر نازیه.
- آره. خیلی نازه.
مامانم، نگاه میکنه به شارون.
- بهش بگو من خیلی خوشحالم که با شیوا هستی.
من، می خندم. شارون، نگاه میکنه به من و می خنده.
- ترجمه کن دیگه.
- مامانم میگه خیلی ناز هستی.
شارون نگاه میکنه به مامانم. سرشو تکون میده به طرف پایین.
- مرسی.
من، پا می شم. هنوز با لباسهای بیرون هستم. احساس خستگی میکنم. عصر که از محل کارم برگشتم،شارون توی ایستگاه ترن منتظرم ایستاده بود.
- ما میریم بالا مامانی.
به شارون نگاه میکنم. پا می شه.
- شام چی می خورین عزیزم؟
- هر چی مامانی. شارون همه چی میخوره.
راه می افتیم به طرف اطاقم. شارون، می ایسته و به دور و بر اطاق نگاه میکنه.
- فرقی نکرده.
من، نگاه میکنم به شارون.شلوارمو در میارم.
- دیوونه. انگار 2 سال اینجا نبودی.
شارون می شینه روی تخت. به من نگاه میکنه. من، پیرهنمو در میارم. دستامو میزنم به کمرم و به شارون نگاه میکنم.
- من چی؟ فرق کردم؟
شارون، سرتاپامو نگاه میکنه.
- لاغر شدی.
- آره؟
شلوار خونگیمو از توی کمد بیرون میارم.
- شیوا؟
- هوم.
- نپوش.
برمیگردم و به شارون نگاه میکنم.
- اوکی.
- خیلی وقته ندیدمت.
- اوکی. اما بهم دست نزن.
شارون ، تکیه میده به دستاش.
- میشه سیگار بکشم؟
من، پنجره اطاق رو باز میکنم.
- بیا اینجا بشین.
شارون، پا میشه. میاد و کنار پنجره می شینه. پاکت سیگارشو از کیفش در میاره. و یه سیگار روشن میکنه. من، از توی کمد ، بسته های کشک و سوهان رو در میارم. میذارم روی میز.
- اینا رو مامانم برای تو اورده.
شارون، با خوشحالی پا میشه. پارسال که از ایران اومدم براش کشک و سوهان اورده بودم. خیلی خوشش اومده بود.
- وای...خدا...همش برای منه.
من، می خندم. شارون یه جعبه سوهان باز میکنه.
- باید مامانتو ببوسم.
من، شلوارمو می پوشم. می شینم روبروی شارون، و نگاهش میکنم.
- شری.
- هوم.
- دیشب خواب اریک یانسن رو دیدم.
شارون، سرشو بالا میگیره. جدی میشه.
- اریک یانسن؟
- آره. اریک یانسن. توی محل کارم دیدمش.
شارون، اخماشو توی هم میکنه.
- خوب؟
- خوب.
و بعد، همه چیز رو برای شارون تعریف میکنم. از همون لحظه که اریک یانسن، روبروی میز کارم ظاهر شد. تا صحنه های خوابی که دیشب دیده بودم. و تلفنی که امروز صبح بهش زدم.
- نه شیوا...نه...
شارون، دستامو میگیره و فشار میده.
- نکن شیوا. نه.
---------
---------
.Unexpected places give you unexpected returns