نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق ممنوع
#17

Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #15

***

shiva_modiri
Apr 25 - 2008 - 04:00 AM
پیک 29

قسمت بیست و پنجم: زن کامل 2

[عکس: 174.jpg]

ساندرا، وسط تخت دراز کشیده بود. لخت مادرزاد. و به سقف اطاق نگاه میکرد. نور ماه از پنجره می گذشت و روی هیکلش می افتاد. در سایه و روشن نور ماه، گردن کشیده و پستانهای گرد و بزرگ ساندرا، زیباتر شده بودن.
خط نور، از شکم صاف و سفیدش میگذشت و تا روی کوسش دیده میشد. رانهای سفت و ساقهای بلند پاهاش، روی زمینه آبی تخت، مجسمه ای از مرمر بود. ساندرا، زنانگی کامل بود. زیبا و خواستنی. آرام و شهوت انگیز. ساده و پر شکوه.
- من میدونم که تو کامل هستی.
صدای بابام، از توی تاریکی می اومد. بعد، هیکل لختش زیر نور ماه پیدا شد. و به ساندرا که رسید، کاملتر شد. حالا بابام، بالای سر ساندرا نشسته بود. ساندرا، نگاهش رو از روی سقف گرفت. به اونطرف اطاق نگاه کرد. مارتین از طرف چپ اطاق وارد شد و کنار تخت زانو زد. ساندرا، دستاشو به دو طرف باز کرد. بابام، کنارش دراز کشید. مارتین، سرشو گذاشت روی تخت. حالا،چشمهای هر سه بسته بود.
- نه. من کامل نیستم.
ساندرا می گفت. و قطره های اشکهاش، زیر نور ماه، می درخشید.
مارتین، دست کشید روی گردن ساندرا. بابام، نوک انگشتاشو گذاشت روی لبهاش. و دست هر دو مرد، کنار هم، روی هیکلش کشیده می شد. ساندرا، پیچ و تاب میخورد. پاهاشو از هم باز کرد. نور ماه،حالا وسط کوسش بود. گردن ساندرا کشیده تر می شد. هیکلش به هر دو طرف می چرخید. مارتین، سرشو بلند کرد. بابام، نشست. ساندرا، پاهاشو از هم باز کرد. بابام، وسط پاهاش بود. کیرش، توی سایه و روشن اطاق، بزرگتر شده بود. ساندرا، سرشو بالا گرفت. چشماشو باز کرد. نگاه کرد به بابام. بعد، با دو دست، سر مارتین رو گرفت. چسبوند به گردنش. بابام، کیرشو گذاشت روی کوس ساندرا. سرشو بالا گرفت. به طرف سقف. ساندرا، آه کشید. و بعد، اطاق از نور ماه خالی شد.
صدای خفه مارتین از توی تاریکی می اومد.
- تو کامل هستی سانی. تو کامل هستی.
--------
[عکس: 175.jpg]

[عکس: 176.jpg]
--------
خواب نبودم. چشمامو بسته بودم، و سعی میکردم به هیچی فکر نکنم. اما تصویر لخت ساندرا، توی تاریکی ذهنم می چرخید. فکر میکردم سرنوشت من، به شکل عجیبی، با سرنوشت همه زنهایی که توی زندگی بابام می اومدن و میرفتن، وصل می شد. هر کدوم چیزی وارد زندگی من میکردن و چیزی از زندگیم میگرفتن.فکر میکردم ،شاید بابام، برای همین به دنیا اومده بود. که فقط در زندگی این زنها وارد بشه. و بتونه یه جای خالی توی زندگیشون رو پر کنه. و زندگیشون رو کامل کنه. و بابام، هم میدونست. و این کار رو، با قیمت رنج و تنهایی خودش انجام میداد. فکر میکردم و نمی خاستم سرنوشت من، مثل بابام، فقط پر کردن یه جای خالی در زندگی آدمها باشه. من، طاقت و توانایی نداشتم. من نمی تونستم از خودم بگذرم. حالا می فهمیدم چرا بابام، نمی خاست شیوای مقدس رو ببینه. چرا نخاست با کریستل ازدواج کنه. چرا از مامانم جدا شده. چرا بین من و خودش یه دیوار بلند کشیده. حالا می فهمیدم. بابام، نمی خاست برای یه نفر باشه. نمی خاست یه زندگی باشه. و من، با وحشت، به خودم فکر میکنم. به خودم که شکل زنانه بابام بودم. و میدونستم که سرنوشت من هم ،هیچ فرقی با سرنوشت بابام نداشت.
- کامل یعنی چی بابایی؟
بابام، دستشو بالا می بره. تا بالای سرش.
- یعنی به اینجا برسی. بالای بالا.
- تا کجا؟
- تا جایی که بفهمی دیگه نمی تونی به پایین نگاه کنی.
من کجا بودم ؟ به شیوای چند سال قبل فکر میکنم. به دخترک شادی که مهربان بود. انسانها رو دوست داشت. پرنده ها رو دوست داشت. درختها رو دوست داشت. و همه زندگیش، و همه دنیاش، خودش بود.و بابایی که فقط برای خودش بود. و هر سال که گذشت، توی دنیایی که براش بزرگتر میشد، کوچیک شد. اونقدر کوچیک شد که همه فراموشش کردن. همه ازش خواستن که بفهمه. که گوش بده. که تصمیم بگیره. و هیچکس نخاست به اون گوش بده. چرا؟
شاید درست حرف نزدم؟ شاید داد نزدم؟ شاید شارون حق داشت که میگفت، باید بهش بگم. فکر میکنم که سالها گذشتن و توی این سالها، من فقط از بابام دور شدم. هر بار یکی بین ما بود. که باید به خاطرش می فهمیدم. و کنار می کشیدم. فکر میکنم دیگه هیچ چیز توی دست من نیست. وسط چند تا آدم بزرگ می چرخم ،و از این طرف به او ن طرف می افتم.
- شری. شری لعنتی.
حالا هفته سوم هست. فکر میکنم، شارون هم حتمن شبها دراز می کشه و به من فکر میکنه. بعد بهم فحش میده. بعد حتمن گریه میکنه.
- خواهر من. شری.
پا میشم. و توی اطاق، دور خودم می چرخم. بعد، یه آلبوم عکس از توی کمدم در میارم . می شینم پشت میز کارم. آلبوم عکسهای بچگی. دلم برای خودم تنگ شده. برای بچگیم. به عکس یه دختر 12 ساله نگاه میکنم، که زل زده به روبروش. سعی میکنم نگاهشو بفهمم.
- من، یه دختر بچه بودم.
شیوای توی عکس، دخترک 12 ساله ای بود که تنها بود. اما غمگین نبود. هنوز، درد رو نمی شناخت. هنوز، عاشق نبود. هنوز بد نبود. هنوز گریه نمی کرد. شبها، سر ساعت 8 می خوابید. قرص خواب نمی خورد. دفتر خاطرات نداشت. ساده بود. احمق بود. فکر نمی کرد.
- خوب بودم من.
شیوای توی عکس ،کنار باباش ایستاده بود. باباش دست گذاشته بود روی شونه هاش. شیوا ،لاغر و خجالتی بود. با پستونایی که هنوز دیده نمی شدن. با موهای بلند. با یه صورت کوچیک. با چشمهایی که هیچ چیز توشون نبود. کنار مردی که فقط باباش بود. هنوز مرد رو نمی فهمید. هنوز زن رو نمی فهمید. احساس رو نمی فهمید. لرزش رو نمی فهمید. لذت رو نمی فهمید. هنوز، هیچ چیز فهمیده نمی شد.
- من بیگناه بودم.
شیوای توی عکس، چشماشو بسته بود. خوابیده بود. همه دنیا خوابیده بود. همه چیز آروم بود. هنوز کابوس نبود. هنوز ترس نبود. هنوز، هیچ چیز به شیوا مربوط نبود. هیچ چیز گناه شیوا نبود. هنوز، هیچ چیز نبود که باید می دونست. هیچ چیز نبود که باید می شنید. هیچ چیز نبود که باید تصمیم میگرفت. همه چیز خوب بود.
- خوشبخت بودم من.
فکر میکنم .باید بزرگ میشدم. باید بالا میرفتم. اونقدر بالا می رفتم که دیگه نتونم به پایین نگاه کنم. حالا می فهمیدم. حالا، اگه به پایین نگاه میکردم ،می افتادم. نابود می شدم. و هر تصمیمی که میگرفتم، یا منو به بالا میبرد. یا به پایین میانداخت.
- تصمیم. تصمیم شیوا.
فکر میکنم. به ساندرا. به بابام. به مارتین. به شیوا. به تصمیمی که باید بگیرم. آلبوم رو ،توی کمد میذارم. به ساعت نگاه میکنم. نزدیک 2 نصف شب هست. در اطاقمو باز میکنم، و به راهروی ساکت نگاه میکنم. میدونم که بیدار هستن. میدونم که امشب ،هیچکدوم نمی تونن بخابن. راه می افتم به طرف اطاق خواب بابام. حالا میدونم. تصمیم گرفتم.
---------
[عکس: 177.jpg]

[عکس: 178.jpg]

[عکس: 179.jpg]

[عکس: LgSUgOo.jpg]

[عکس: 180.jpg]

[عکس: 181.jpg]
---------
- شری.
- هوم.
- من آدم بدی هستم؟
- نه عزیزم.
- پس چی؟
شارون، کمد لباساشو خالی کرده بود ، و ریخته بود وسط اطاق. نشسته بودیم و سط لباسها، شیشه های عطر. لوازم آرایشی و همه چیزایی که شارون، سالی چند بار وسط اطاق می ریخت.
- شیوا. میخای تاپها رو جدا کنی؟
- نه. من عطرها رو جدا میکنم.
شارون، یه کارتن خالی برداشت و گذاشت کنار من.
- بریزشون اینجا لطفن.
بعد، یه پلاستیک بزرگ سفید برداشت. تاپهاشو یکی یکی نگاه میکرد و هر کدومو نمی خاست میگذاشت توی پلاستیک.
- فکر میکونی اینا به دردشون میخورن؟
نگاه میکنم به لباسهای شارون. میخندم.
- نمیدونم. اما فکر نمیکنم این لباسها به درد خانومهای افریقایی بخوره.
شارون ،با نا امیدی به اطراف اطاق نگاه کرد.
- اینجوری فکر میکنی؟ پس من با اینا چکار کنم؟
کارتن عطرها رو هول دادم به طرف شارون.
- یه مقدرا کمتر لباس بخر.
شارون یه جعبه دیگه برداشت.
- اوکی...اوکی.. کفشارو بریز اینجا لطفن.
جعبه رو گرفتم و کفشای اضافی شارون رو یکی یکی توی جعبه گذاشتم.
- شیوا..
- ها...
- تو بعضی وقتا خیلی بد هستی.
نگاه کردم به شارون. تازه از سفر برگشته بود. و پوست سفیدش برنزه شده بود.
- آره؟ کدوم وقتا؟
شارون لباشو جمع کرد. با ناراحتی نگاه کرد به تپه کوچیک لباسها، و دستاشو به هوا برد.
- میگم مامانم جداشون کنه. حوصله ندارم.
من پا شدم.
- بریم بیرون شری.
شارون پا شد. رفتیم پایین. شارون دو تا شیشه نوشیدنی برداشت. رفتیم و روبروی مزرعه نشستیم. هوا آفتابی بود. گرم نبود. باد توی برگها می پیچید، و همه جا، سبز و روشن بود.
- چه هوایی. چرا اینقدر عصبی هستی شری؟
شارون ، بطری نوشیدنی رو سر کشید. با اخم زل زد به دورها.
- هر وقت از مسافرت برمیگردم اینجوری میشم. باید همه چیزو از اول شروع کنم. عصبی میشم.
بعد زل زد به من. با اخم.
- اون شب یادته شیوا؟ وقتی پیش بابات بودم؟
یادم بود. شارون از پیش بابام برگشته بود. و می لرزید.
- اون شب که برای بار اول پیش بابام رفتی؟
- آره.
فردای اون شب. من عصبانی بودم. با شارون حرف نمی زدم. ازش بهانه میگرفتم. دلم میخاست به گریه ش بندازم.
- فردای اون شب خیلی بد بودی.
- آره. یادمه.
- اونطور وقتا دلم میخاد خفه ت کنم.
نگاه کردم به آسمون که آبی بود و تکه های سفید ابر.
- شری.
- هوم.
- بابامو دوست داری؟
شارون دست کشید به پاهای لختش که برنزه شده بودن. به من نگاه کرد. . بعد، سرشوبه سرعت بالا گرفت.
- نه. من تو رو دوست دارم.
- شروع نکن شری.
شارون، دستاشو برد بالا و گذاشت پشت گردنش. سرشو خم کرد به عقب. چشماشو بست.
- من یه تصمیم مهم گرفتم.
من پاهامو دراز کردم. چشمامو بستم.
- خوب. بگو.
صدای آروم شارون، با خش خش برگها قاطی میشد و کنار گوشم می نشست.
- توی سفر هر روز به تو فکر میکردم. هر روز. اونوقت یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم مهم. اما بهت نمی گم. به هیچکس نمی گم.
چشمامو باز کردم. نمی خاستم حرفای شارون رو جدی بگیرم.
- تو نمی تونی تصمیم بگیری.
شارون ،چشماشو باز کرد.
- می تونم. و گرفتم.
----------
[عکس: 182.jpg]

[عکس: 183.jpg]

[عکس: 184.jpg]

----------
تصمیم. من، تصمیم گرفته بودم. و حالا، پشت در اطاق خواب بابام بودم. یه لحظه صبر میکنم. بعد با نوک انگشت، آروم میزنم به در.
- بیا تو.
در اطاق رو باز میکنم. توی نور چراغ خواب، بابامو می بینم که روی تخت دراز کشیده. دستاشو زیر سرش گذاشته و زل زده به سقف. میرم تو. در اطاق رو، پشت سرم می بندم. بابام، همینطور زل زده به سقف. میرم و روی لبه تخت می شینم. بابام، تکون نمی خوره. حتی سرشو برنمی گردونه. نگاه میکنم توی صورتش. فکر میکنم سالهاست که قیافشو ندیدم. توی پیشونیش اخم نشسته. و موهای کنار گوشش سفید شدن. زیر نور چراغ خواب لاغرتر شده ،و مثل آدمای مریض و خسته به نظر میاد. دلم میخاد دستمو جلو ببرم و روی پیشونیش بذارم. نمی تونم. سرمو می چرخونم و به اطراف اطاق نگاه میکنم. یهو، یه آرامش عجیب احساس میکنم. شاید به خاطر فضای اطاق بود. میدونستم که بابام، برای هر متر این اطاق نقشه می کشید. و سالی یک بار همه چیزشو عوض میکرد. اما این احساس آرامش، از یه جای دیگه می اومد. فکر میکردم یه چیز نامریی، یه چیز جادویی، توی این اطاق هست، که حالا، یواش یواش ، توی وجود من وارد می شه. زیر پوستم احساسی گرم به جریان میوفته. از پشت گردنم شروع میشه، و میره پایین. تنم به لرزه میوفته.
- بابایی.
یهو، تمام اطاق روشن میشه. به خودم میام. بابام ،حالا نشسته و با یکی از دگمه های کنار تحت، نور اطاقو تنظیم میکنه.
- داشت خوابم میبرد.
بابام آروم میخنده.
- بیا. بشین اینجا.
می رم بالای تخت. می شینم روبروی بابام.
- ساندرا با من حرف زد.
بابام نگام میکنه.
- خوب؟
نگاهم رو میندازم روی یه تابلوی بزرگ که روبرومه.
- من خیلی فکر کردم بابایی.
- آفرین. می تونی تصمیم بگیری؟
نگاه میکنم به بابام.
- آره. می تونم. و گرفتم.
----------

***

shiva_modiri
May 01 - 2008 - 12:48 AM
پیک 30

قسمت بیست و ششم: زن کامل 3

[عکس: 185.jpg]

زمستان نوزده سالگی بود. شب بود. و من ایستاده بودم روبروی پنجره اطاقم ،و به جنگل پشت پنجره، نگاه میکردم. نور ماه ،روی برفها می درخشید. و باد سرد، از پنجره اطاق میگذشت، و روی صورتم می نشست. ایستاده بودم و تنم می لرزید. سرما نبود. چیزی بود که می فهمیدم. منتظر بودم. منتظر چیزی که از پشت درختها بیرون بیاد. از پنجره باز اطاق بگذره و آرومم کنه. ایستاده بودم . منتظر. و هیچ چیز نبود.
- دیوونه احمق.
پنجره رو بستم. رفتم و روبروی آینه ایستادم. به خودم نگاه کردم. دست کشیدم به صورتم. دست کشیدم به پستونام. دست کشیدم به شکمم. خودمو چسبوندم به آینه.
- بغلم کن.
خودمو بغل کردم.
- فشارم بده. محکم.
سرمو، روی شونه های خودم گذاشتم.
- شیوای بدبخت.
توی بغل خودم گریه کردم. زانو زدم جلوی آینه ،و با صدای بلند گریه کردم. توی دلم چیزی می سوخت. احساس میکردم، تنهاترین آدم روی زمین هستم.
- کاشکی نبودم.
توی آینه به خودم نگاه می کردم. و دلم می سوخت.دلم برای خودم می سوخت. برای دختری که خوب بود. و زیبا بود. و عاشق بود. برای دختری که بدبخت بود. و تنها بود. و عشق نداشت. برای دختری که در 19 سالگی تلخ و افسرده بود.
- چکار کنم؟
چشمامو بستم. و منتظر موندم. فکر میکردم ،چیزی توی دلم، یا توی فکرم، باید بهم جواب می داد. یه جواب که آرومم می کرد. فکر میکردم، دیگه نمی تونم خودمو تحمل کنم. دیگه نمی تونم بابامو تحمل کنم. فکر میکردم هر چی بزرگتر می شم، و هر چی زمان میگذره، فهمیدن خودم ،برام مشکل تر میشه. احساس من، با خودم بزرگ می شد و جدی تر می شد. و توی همه لحظه های زندگیم ،وارد می شد. و من تنهای تنها، باید تحمل میکردم. باید می فهمیدم و باید تصمیم می گرفتم.
- چکار کنم؟
فکر میکردم، باید یه تصمیم بگیرم. اما نمی تونستم. و منتظر بودم. منتظر چیزی که نمی دونستم چی هست. اما میدونستم که اگه بیاد، حتمن می فهمم. اونوقت می تونستم تصمیم بگیرم. یه تصمیم ،که همه زندگیمو عوض کنه.
- باید تصمیم بگیرم.
دراز کشیدم. روبروی آینه. زل زدم به گوشه سقف، وسعی کردم فکرمو آروم کنم.
- راست بگو شیوا. راست.
خودم، جلوی چشمم بودم. به سرتاپای خودم نگاه میکردم، و سعی میکردم خودم رو، در بهترین شکل ببینم. و در بدترین شکل ببینم. و فکر میکردم، به همه چیزایی که می خواستم. و همه چیزایی که نمی خواستم.
- بعد از این دیگه گریه نمی کنی. اوکی؟
به خودم قول دادم که دیگه گریه نکنم.
- این سرنوشت تو هست شیوا. خودت باش. خودت بمون.
به خودم قول دادم که خودم باشم. خودم بمونم.
- خوب باش. عاشق باش.
- عاشق بمون شیوا.
و بعد، چیزی که نمی دونستم چی هست، توی تمام اطاق پر شد. و من، فهمیدم. و لحظه به لحظه، چیزی که می فهمیدم توی فکرم و توی دلم وارد می شد. و من سبک شدم. و نشستم روبروی آینه. داشتم می خندیدم.
- می فهمم. من می فهمم.
و چیزی که می فهمیدم ،احساس خوبی بود، که یهو، همه تلخی های توی دلم رو از بین می برد. و همه تاریکی های فکرم روشن می شد. و همه چیز کامل می شد. بلند شدم. ایستادم روبروی آینه. چرخیدم. رفتم و به آینه چسبیدم.
- دوستت دارم شیوا...
و خودمو بغل کردم. محکم.
- چرا زودتر نفهمیدم.
شاد بودم. احساس خوشبختی میکردم. احساس میکردم سخت ترین رازهای زندگی رو کشف کردم. دنیای من، از تاریکی بیرون می اومد. سکوت من، می شکست. تنهایی من، تموم می شد.
لبامو چسبوندم به آینه. چشمامو بستم.
- بوسم کن شیوا. بوسم کن.
دستهای شیوا دور کمرم بود.
- امشب یه تصمیم گرفتم. یه تصمیم مهم.
صدای قلبمو می شنیدم. تنم می لرزید.
- میخام بنویسم شیوا. می نویسم.
----------
[عکس: 186.jpg][عکس: 187.jpg][عکس: 188.jpg]
---------
- بابایی...
- هوم...
- چرا من باید تصمیم بگیرم؟
بابام، همونطور که نشسته، دستشو دراز میکونه. میرم و کنارش تکیه میدم. سرمو میذارم روی بازوش.
- برای اینکه مسیله تو هم هست. نمی خام یه روزی برسه، که فکر کنی بهت دروغ گفتم. خیلی چیزا توی زندگی من هست که لازم نیست بدونی. خیلی چیزای دیگه هست که باید بدونی.
من، زل زدم به تابلوی روبرو. نقاشی یه بیابون هست. یه بیابون خالی.
- اگه من بگم نه چی؟
بابام نگاه میکنه توی صورتم.
- اگه بگی نه، انجام نمیدم.
- بابایی...
- هوم...
- من می فهمم که این مسیله ،برای ساندرا و مارتین خیلی مهم هست. و حتی می فهممم که چرا میخان شما این کارو بکونین. اما بعدش چی؟
بابام، نگاه میکونه به طرف نگاه من. به تابلوی بیابون خیره میشه.
- بعدش؟ نمی دونم. من میدونم که مارتین و ساندرا ،حقشون هست که خوشبخت باشن.و این کاری هست که من و تو می تونیم براشون انجام بدیم. همین.
بابام آه می کشه.
- خیلی چیزا توی زندگی هست که باید فهمید. دونستن کافی نیست. مثل این بیابون که من دوست دارم. مثل جنگل که تو دوست داری. می فهمی؟
- آره.
- برای همینه که تصمیم تو مهم هست. اینطوری می فهمم که دارم کار خوبی میکنم.
سرمو فشار میدم به سینه بابام. می خندم.
- شما که نمی دونین تصمیم من چی هست. شاید بگم نه.
بابام لباشو میذاره روی سرم.
- خوب. حالا بگو.
پا می شم.می شینم روبروی بابام.
- من هنوز سوال دارم بابایی. شرط هم دارم.
بابام چشماشو ریز میکونه.
- اینارو بذار برای فردا. فقط بگو آره یا نه.
پا می شم. از روی تخت میام پایین. می ایستم روبروی بابام، که منتظر نگام میکونه.
- آره بابایی.
بابام چیزی نمی گه. دوباره دراز میکشه و دستاشو زیر سرش میذاره. زل میزنه به تابلوی بیابون.
- فقط یه سوال بابایی. اگر نه خوابم نمی بره.
- اوکی. بگو.
کلمه ها با سختی از دهنم بیرون میان.
- این بچه که برای ساندرا می سازین... قراره بدونه که شما باباش هستین؟
بابام، با صدای خسته جواب میده.
- نه عزیزم. امیدوارم. نمی دونم.
بابام، همینطور زل زده به تابلوی روبروش. من، از اطاق بیرون میام. توی راهرو، نگاه میکنم به اطاق ساندرا. چراغ اطاقش روشنه. راه می افتم به طرف اطاق خودم.
- خدایا...دختر نباشه... خواهش میکنم.
---------
[عکس: 189.jpg]
---------
- عشق معجزه زندگی هست. چیزی که زندگی رو ابدی میکنه. غیر ممکن رو ممکن میکنه. و همه بدیها، رو خوب میکنه. عشق زیباترین هدیه خدا به آدمهاست.
پادر، با هیجان سرشو تکون میداد. بعد دستشو بالا برد. کف دستشو گذاشت روی قلبش.
- همه چیز اینجاست شیوا. همه چیز از اینجا شروع میشه.
من ساکت نگاه میکردم به دستهای پادر، و سعی میکردم حرفاشو بفهمم.
- حتی عشق ممنوع؟
پادر دستاشو توی هم کرد. چند لحظه، زل زد به فنجون قهوه ش که روی میز بود. بعد ،سرشو بلند کرد و به من نگاه کرد.
- دخترم. من میدونم که قلب پاکی داری. میدونم که واقعن عاشق هستی. اما جواب این سوال رو نمی دونم. روزی میرسه که باید تصمیم بگیری. امیدوارم در اون روز، خدا کنارت ایستاده باشه.اون روز، روز سختی هست.
پادر، سرشو روی سینه ش خم کرد. انگار چیزی سنگین، روی شونه هاش بود. رنگ صورتش، پریده بود. و دستاش می لرزیدن.
- پادر...
- چیزی نیست دخترم.
پادر، سرشو بلند کرد. حالا غم و درد رو، به راحتی توی چشمهاش می دیدم.
- همه ما، اون روز رو می بینیم. روزی که مثل هیچ روزی نیست. روزی که سالها طول میکشه. فشار و درد این روز، از تو یه آدم دیگه می سازه. و یا برای همیشه نابودت میکنه. می فهمی.
- بله. می فهمم.
ساکت شدیم. در اون لحظه، احساس میکردم، فشار و درد اون روز، روی سر هر دومون ایستاده بود. می دونستم که چنین روزی در زندگی من هم هست. و حالا با حرفهای پادر، ترس من، از اون روز بیشتر شده بود.
- شما اون روز رو دیدین.
پادر زل زد توی چشمهای من.
- بله. من دیدم.
- وخدا کنارتون بود.
پادر، آه کشید.
- نه. کنارم نبود.
---------
-[عکس: 190.jpg]

[عکس: 191.jpg]
--------
مامانم از تهران زنگ میزنه. هشتم آوریل، ساعت 6 صبح اینجاست.
- چرا تنها میای؟
- بابایی وقت نداره. من ساعت 9 فرودگاه هستم.
- باشه عزیزم. قربونت برم.
- اوکی مامانی. خداحافظ.
گوشی رو میذارم . تازه رسیدم خونه. بسته نامه های رسیده رو نگاه میکنم. نامه آزمایشگاه رو تا میکنم و میذارم توی جیبم. نمی خام بابام نامه رو ببینه. بسته نامه هارو میذارم روی میز آشپزخونه و به اطاقم میرم. نامه رو باز میکنم. آزمایش خون ،هیچی نشون نمیده. همه چیز خوبه. کمد لباسامو باز میکنم، و برای فرودگاه ،یه پالتوی بنفش انتخاب میکنم. بعد، می شینم روی تخت و یه نفس راحت میکشم. به دیشب فکر میکنم. به حرفهای خودم و بابام. ساندرا، امروز صبح رفت. موقع خداحافظی محکم بغلم کرد.
- همیشه به یادت هستم شیوا.
- من هم همینطور. برام نامه بدین.
- حتمن. حتمن عزیزم.
تلفن دوباره زنگ میزنه. گوشی رو برمیدارم.
- الو...
صدایی نمی یاد. فکر میکنم مامانم باشه. داد میزنم.
- الو...مامانی...
صدایی نمیاد. به صفحه تلفن نگاه می کنم. هیچ شماره ای نیست.
- الو...
صدای نمی یاد.چند لحظه ساکت، گوشی رو نگه میدارم. بعد تماس قطع میشه. حالا صدای بوق می یاد. گوشی رو میذارم سر جاش. به فرودگاه فکر میکنم.
- لطفن گریه نکن مامانی.
مامانمو می بینم، که بغلم میکنه و با صدای بلند گریه میکنه. بعد اشکاش، قاطی ریمل چشماش میشن و همه جای پالتوم لکه های سیاه میگیره. پا می شم. و یه پالتوی سیاه انتخاب میکنم.
- نه این خوب نیست.
فکر میکنم برای فرودگاه، همون پالتوی بنفش رو می پوشم. باید یه فکر دیگه ای بکنم. مامانم برای هر چیزی گریه میکنه. واشکاش تند و تند سرازیر میشن. مثل شارون. شارون؟
- شری. من اصلن نمی تونم گریه کنم.
- تو سنگدلی شیوا.
یهو، سرمو برمی گردونم. زل میزنم به تلفن.
- وای خدا...
و بعد، یه غم سنگین توی دلم می شینه.گلوم می سوزه. به خودم توی آینه نگاه می کنم. شیوای توی آینه، گریه می کنه.
- وای...شری...
---------

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 04:33 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 04:53 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:56 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:59 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:10 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:11 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 08:52 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 08:57 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 09:18 PM
عشق ممنوع - توسط Ouroboros - 02-22-2013, 12:02 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-22-2013, 12:39 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-22-2013, 10:03 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان