نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

عشق ممنوع
#15

Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #13

***

shiva_modiri
Apr 03 - 2008 - 08:54 PM
پیک 25

قسمت بیست و یکم: ترانه های تنهایی

صبح روز عید، با صدای شارون، از خواب می پرم.
- تو بیداری شری؟
شارون، دستشو میذاره روی سینه م.
- آره عزیزم.
چشامو باز میکنم. به طرف پنجره نگاه میکنم. برگهای سبز درختهای کاج، بی حرکت هستن.
- هوا چطوره شری؟
- هوا خوبه. پاشو.
پا می شم. توی رختخواب می شینم.
- دیشب کجا بودی؟ جنده؟
شارون پا میشه. میره و روبروی پنجره می ایسته.
- دیشب باهاش حرف زدم.
نگاهم، روی کمر شارون می مونه.
- با کی؟ بابام؟
شارون برمیگرده. نگام می کنه.
- اوهوم.
زل می زنم توی چشمای شارون. و اخم میکنم.
- پس حرف هم زدین.
- آره.
- راجب به چی؟
- خیلی چیزا.
احساس بدی میکنم. فکر میکنم، شارونی که روبروم ایستاده، یه آدم دیگه هست. نگاهش، کلماتش، هیچکدوم برام آشنا نیستن. از رختخواب بیرون میام. سعی میکنم به شارون نگاه نکنم. راه میوفتم به طرف در اطاق.
- من میرم دوش بگیرم.
شارون، هیچی نمی گه. نمی خوام چیزی بگه. به سرعت به طرف حموم میرم.
- حرف. حرف. حرف.
خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم. از شنیدن خسته شدم. همینطور زیر دوش می ایستم و میذارم گرمای آب، توی تمام بدنم راه بیوفته. دست میکشم به سرم. دست میکشم به گردنم. دست میکشم به پستونام. به شکمم. به رونهام. و دلم میخاد ، جریان گرم آب، هر چی که توی فکرم هست، بشوره و ببره. احساس میکنم، همه چیز، و همه آدمهای دور و برم، دارن عوض میشن. همه دارن روبروی من می ایستن. همه دارن دشمن میشن. دشمنایی که دوست دارم. دشمنایی که بدون اونها نمی تونم زندگی کنم. دشمنایی که هر روز، برای بودنشون زندگی میکنم. اونها دشمن من بودن؟ یا من دشمن اونها؟ دوش رو می بندم. می ایستم و به قطره های آب نگاه میکنم که از بدنم چکه میکنن. بعد، خودمو خشک میکونم و از حموم بیرون میام. میرم به طرف اطاقم. شارون نیست. لباس می پوشم و میرم پایین. شارون، ایستاده روبروی میز و به هفت سین نگاه میکنه.
- عصبانی هستی شیوا؟
در یخچال رو باز میکنم. و زل میزنم به داخل یخچال.
- آره. عصبانی ام.
شارون میاد کنارم. به داخل یخچال نگاه میکونه. پاکت شیر کاکاوو رو برمیداره. در یخچال رو می بنده. من از جام تکون نمی خورم.
- برات بریزم؟
من، برمیگردم و می شینم روی مبل. به ناخونای پام نگاه میکنم.
- آره. لطفن.
زیر چشمی به شارون نگاه میکنم. شارون، با دو تا لیوان شیر کاکاوو میاد طرفم. می شینه. لیوانا رو میذاره روی میز. به ناخونای پام نگاه میکونه.
- میخای لاک بزنی؟
- آره. نه.
شارون، لیوانشو از روی میز برمیداره.
- لوس.
من، لیوانمو از روی میز برمیدارم. زل میزنم توی لیوان.
- فکر میکردم فقط بلدی کوس بدی.
پا میشم. شارون، سر جاش خشکش زده. میدونم کلماتم براش سخت هستن. میدونم که با این کلمات، دلش رو سوزوندم. راه میوفتم به طرف بالا. احساس غم میکنم. عصبانی هستم. و فکر میکنم باید با همه بجنگم. روی آخرین پله می ایستم. برمیگردم و به پایین نگاه میکنم. شارون، همونطور نشسته و زل زده به روبروش.
- شری...
شارون، سرشو بالا میگیره. از همون بالا، می تونم چشمای خیسشو ببینم. جیغ میکشم.
- از همتون بدم میاد.
میرم به طرف اطاقم.
---------
[عکس: 149.jpg]

[عکس: 150.jpg]

[عکس: 151.jpg]

---------
- طوری زندگی کن که ارزش دشمن داشته باشی.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی دشمنان خوب داشته باش.
- شما که میگین با همه دوست باشیم.
- نه. هیچوقت نمیشه با همه دوست باشیم.
زمستان بود. و من 18 ساله بودم. بابام از یه سفر چند روزه برگشته بود. و از همه دنیا عصبانی بود. برای همین، از دشمناش میگفت.تا قبل از اون، هیچ وقت فکر نمی کردم ، بابام، دشمن داشته باشه. هیچوقت فکر نمی کردم، کسی بتونه از بابام بدش بیاد. اما بابام، دشمن داشت. کسانی بودن که ازش بدشون میومد. و هر سال که بزرگتر میشدم، می فهمیدم که زندگی، فقط لحظه های زیبا و دوست داشتنی نیست. زندگی، مثل یه گل زیبا بود که خارهای سمی داشت.
- چشماتو خوب باز کن.
بابام ساکت شد. زل زد به شعله های بخاری. میدونستم عاشق زمستان و برف هست.
- بابایی. بریم شهر.
- الان؟
پا شدم.
- خیلی وقته شهر رو ندیدی. بریم. کار دارم.
بابام پا شد. رفت کنار پنجره ایستاد. نگاه کرد به برفهایی که روی درختای کاج نشسته بودن.
- زود آماده شو.
و رفت بیرون. من اماده بودم. پالتومو پوشیدم و پشت سرش رفتم. بابام، داشت یه گلوله برفی درست میکرد. بعد گلوله برف رو محکم زد به یکی از درختای کاج. برفها توی هوا پخش شدن. بابام خندید. دوباره یه گلوله برف درست کرد. زد به یه کاج دیگه. و دوباره خندید. مثل پسربچه ها شده بود. من ساکت ایستاده بودم و نگاش میکردم. فکر میکردم چطور میشه کسی با این پسربچه دشمن باشه. چطور ممکنه کسی ازش بدش بیاد؟
- بریم بابایی؟
نشستیم توی ماشین. بابام، صبر کرد تا دستاش گرم بشن. بعد، ماشینو روشن کرد.
- نگفتی چکار داری؟ حتمن باز میخای لباس بخری؟
- لطفن غر نزنین. هر جا که رفتم باید بیاین. اگرنه دیگه نمیبرمتون شهر.
بابام، اخم کرد.
- اوکی. برام قهوه میخری؟
- اوکی.
به شهر که رسیدیم، بابامو بردم به یه کافه و براش سفارش یه قهوه مخصوص دادم. بابام، فنجون قهوه رو برد جلوی دماغش و بو کرد. قهوه تازه بود .
- قهوه آسیاب شده ؟
- بله.
- تو چیزی نمی خوری؟
- من آب سفارش دادم.
گارسون دوباره اومد سر میزمون. لیوان آب رو گذاشت روی میز. و به بابام نگاه کرد.بابام، اشاره کرد به فنجون قهوه.
- خیلی خوبه.مرسی.
گارسون رفت. بابام، از پشت سر نگاش کرد.
من، نگاه کردم به دور و برم. فضای قدیمی کافه، پر از همهمه آدمها، و بوی سیگار و قهوه بود.
- یه فنجون دیگه میخاین ،بابایی؟
بابام، فنجون قهوه رو نزدیک کرد به لبهاش. نگام کرد. ابروهاشو بالا انداخت.
- نه. مرسی.
بعد،فنجون خالی رو گذاشت روی میز.به ساعتش نگاه کرد.
- بریم عزیزم؟
پا شدیم. از کافه بیرون رفتیم. هوای بیرون، بوی برف میداد. دستمو، حلقه کردم توی بازوی بابام. رفتیم به طرف دوگلاس که فروشگاه عطر بود. خانم فروشنده، با دیدن ما، جلو اومد. سلام کرد. بابام، نشست روی یکی از صندلیهای وسط فروشگاه و به اطرافش نگاه کرد.
- پولای منو اینجوری خرج میکونی؟
یه ادکلن مردانه از خانم فروشنده گرفتم و به طرف بابام رفتم.
- این جدیده بابایی. میخام برای شما بگیرم.
بابام، شیشه عطر رو گرفت و بو کرد.
- خوبه.
- اینو با پول خودم میگیرم.آقای بابایی.
بابام پا شد. خندید.
- پس دو تا بخر.
شیشه عطر رو از دستش گرفتم. خانم فروشنده، یه شیشه جدید توی پاکت گذاشت. بعد، یه اسپری زنونه توی پاکت گذاشت.
- برای شما که مشتری خوب ما هستین.
پاکت رو گرفتم و بیرون اومدیم. فکر کردم این اولین چیزی بود که با پول خودم برای بابام میگرفتم.
- هفته قبل اولین بورس درسی رو گرفتم.
- و همشو خرج کردی.
- غر نزنین آقای بابایی.
رسیده بودیم کنار ماشین. بابام، در ماشینو باز کرد و نشست. من هم نشستم.
- باید یاد بگیری بچه. پول، یکی از دشمنان خوب ماست.
بعد ماشینو روشن کرد.
- باید دو تا لیست درست کنی. یکی برای دشمنای خوب. یکی برای دشمنای بد.
شیشه عطر رو از توی پاکت در اوردم و درشو باز کردم.
- برای دوستام چی؟
بابام، نگام کرد.
- همون دوتا که گفتم.
شیشه عطر رو بردم طرف گردن بابام. فشار دادم. بوی عطر توی ماشین پخش شد.
- اوکی.
- اسم این خانم فروشنده رو بذار توی لیست دشمنان بد. چون با یه لبخند و یه اسپری مجانی، غارتت میکنه.
اسپری رو از توی پاکت در اوردم و نگاش کردم. با صدای بلند خندیدم.
- اسم شما چی؟
بابام، هیچی نگفت. یهو، از سوالی که کرده بودم پشیمون شدم.
- بابایی...سوری...
بابام، جواب نداد.
- اسم شما رو میذارم توی لیست دوستام.
بابام، آه کشید.
- الان زوده عزیزم. الان فقط این دوتا لیست که گفتم. برای لیست دوستان باید صبر کنی.
و بعد، تا وقتی به خونه برسیم، فکر کردم به همه دوستانی که داشتم. و همه کسانی که می شناختم. همه آدمهایی که حالا یا دشمن خوب بودن، یا دشمن بد. نه. نمی تونستم. فکر کردم، بابام، حتمن از دست همه چیز عصبانیه. اگر نه، آدمها فقط دشمن خوب یا بد نبودن. فکر کردم.
- نه. من سه تا لیست میسازم.
----------
[عکس: 152.jpg]

[عکس: 153.jpg]

[عکس: 154.jpg]

----------
- شارون کجاست؟
- برگشت خونه شون.
بابام، میره به طرف بالا.
- مگه قرار نبود بمونه؟
من، نشستم روبروی تلویزیون و تند تند کانالها رو عوض میکنم.
- با هم دعوامون شد.
بابام، می ایسته.
- عجب؟ با مهمونت دعوا کردی؟
از پله ها بالا میره.
- من سرم شلوغه. یه ساعت دیگه میام پایین.
بعد، میره توی اطاق کارش. من، نگاه میکنم به تلفنم. از ظهر که شارون رفت، تا حالا، صد بار به صفحه تلفن نگاه کردم. نه. خبری نیست.
- شارون لعنتی.
پا میشم. میرم توی اطاق خودم. می شینم روبروی پنجره . و یهو احساس میکنم سالهاست که شارون رو ندیدم. از اون لحظه که سرش جیغ کشیدم، تا وقتی که رفت، حتی یه کلمه حرف نزد. شاید می ترسید که اگه چیزی بگه، به گریه بیوفته. بارها، من و شارون، با هم دعوامون شده بود. هر بار، یا من به گریه افتاده بودم، یا اون.و بعد، تموم شده بود. اما این دفعه، شارون، هیچ چیزی نگفت. آروم اومد توی اطاقم و ساکشو بست. بعد، همونطور آروم رفت.
- شری...شری...شری...
پنجره رو باز میکنم. میذارم هوای خنک بهاری، روی صورتم بشینه. فکر میکنم حالا شارون هم، روبروی پنجره اطاقش نشسته و زل زده به تلفن. چی گفتم؟ چرا عصبانی شدم؟ چرا رفتی شری؟
- از همتون بدم میاد...
توی اون لحظه، یه احساس بد، یه احساسی که هیچوقت نداشتم، به سراغم اومده بود. احساس میکردم کوچیک شدم. فکر میکردم ، شارون و بابام، حق نداشتن راجب به همه چیز، با هم حرف بزنن.
- از همتون بدم میاد...
پا میشم و دفترچمو از توی کمد در میارم. به لیست اسمها نگاه میکنم. اسم همه آدمهایی که توی زندگیم بودن. اسم شارون رو، از توی لیست دوستام خط میزنم. بعد، اضافه میکنم توی لیست دشمنان خوب. بعد، اسم بابامو خط میزنم. اسمشو مینویسم زیر اسم شارون. حالا، توی لیست دوستام، هیچ اسمی نیست.
- برای دوستان باید صبر کنم.
بابام، راست میگفت. من، حالا هم که بیست ساله بودم، نمی تونستم با کسی دوست بشم. شارون، تنها کسی بود که رازهای منو می شناخت. تنها کسی بود که می تونست منو تحمل کنه. و حالا، تحمل شارون، تموم شده بود.
و دلم میخاد، بهم زنگ بزنه. بهم بگه که از من بدش میاد. بهم بگه که من، یه آدم احساساتی، عصبانی و احمق شدم. و حقم هست که توی تنهایی بمیرم.
- شری. دشمن خوب من. خواهر عزیزم.
دراز میکشم روی تخت. و آماده مردن میشم.
چشامو می بندم. یه نفس عمیق می کشم. و می میرم.
--------
- شیوا.
- هان؟
- میخامت شیوا.
اوایل دوستیمون بود. یه روز شنبه، از صبح توی مغازه ها چرخیده بودیم. و عصر، هر کدوم، با چند تا ساک دستی لباس، برگشته بودیم خونمون. ایستادیم روبروی آینه، توی اطاقم، و لباسهایی که خریده بودیم، یکی یکی امتحان کردیم.
برای همدیگه ادا در می اوردیم و زیباییهای دخترانمون رو به هم نشون میدادیم.
- شیوا...
- هان؟
شارون، پشت سرم ایستاده بود. توی آینه، دستاشو میدیدم که از پشت، دور کمرم حلقه کرد.
- میخامت شیوا.
من، توی آینه، زل زدم به چشمای شارون. گرمای پستوناش رو، روی کمر لختم، احساس میکردم.
- دیوونه...
صدام میلرزید. شارون، دستاشو برد پایین. گذاشت روی کوسم. من، توی آینه، خودمو میدیدم. ایستاده بودم. و شارون، فقط، دو تا دست بود، که همه جای هیکلم رو لمس میکرد. احساس قدرت و زیبایی میکردم. لذت میبردم. و هر چی بیشتر تسلیم میشدم، احساس قدرتم بیشتر میشد. شارون، اومد و روبروم ایستاد. زل زد توی چشمام.
- دوستت دارم شیوا.
نفسم کند شده بود. چشامو بستم. خودمو ول کردم توی بغل شارون. لبهای شارون، روی لبام بودن. من، تسلیم اتفاقی بودم که گیجم کرده بود. اتفاقی که در اون لحظه، یه شکل پنهانی از وجودم رو، بهم نشون میداد.
- خوبه...خوشم میاد...
و دراز کشیدم روی تخت. سر شارون رو چسبوندم به پستونام.
- نجاتم بده شری.
و شارون، با همه گرما و عشق، منو کشف میکرد. و من، توی بغل شارون، لحظه به لحظه، پیدا میشدم.
- میخای بکونمت شیوا؟
- آره... منو بکون...
شارون، پستونامو می خورد و کوسشو به کوسم میمالید.
- کوسم داغ شده...شری...
شارون، کوسشو محکم می کوبید به کوسم.
- وای...خدا...
و شارون. توی من می پیچید. و من. توی شارون می پیچیدم.و بعد، چشمای هر دومون، پر از اشک شد. و هر دو، کنار هم، با چشمای خیس، زل زدیم به سقف.
- شیوا...
- هان؟
- فکرشو میکردی؟
- نه.
- با هم دوستیم؟
- آره.
شارون، دستمو گرفت و روی سینه ش گذاشت.
- شیوا.
- هان؟
- من میدونم که یه روز عاشقت میشم.
سرمو چرخوندم به طرف شارون. خندیدم.
- هم جنده ای. هم دیوونه.
شارون، با کف دست، اشکاشو پاک کرد.
- اونوقت ، نباید ازم جدا بشی.
- آره؟
- آره. اونوقت می میرم.
- شری احمق. راست میگی؟
- آره. می میرم.
--------
- شیوا...
صدای بابام، از پایین میاد. پا میشم. میرم پایین. بابام، توی آشپزخونه ایستاده و قهوه درست میکنه.
- چیزی خوردی؟
- نه بابایی. نمی خام.
بابام، فنجون قهوشو برمیداره و نگام میکنه.
- حالا چرا دعواتون شد؟ میشه بپرسم؟
- هیچی بابایی. همینطوری.
بابام، میره و روی مبل می شینه. تلویزیونو روشن میکنه. من، میرم و روبروش می شینم.
- کسی زنگ نزد؟
- نه بابایی.
بابام، به برنامه اخبار نگاه میکنه.
- مامانت دقیقن کی میاد؟
- هشت آپریل بابایی.
بابام، سرشو تکون میده. فکر میکنم این روزها اونقدر درگیر بودم که اصلن نمی تونستم به مامانم فکر کنم.
- تو برو فرودگاه. اوکی؟
- شما نمی یاین؟
- نه عزیزم. کارام زیاده.
- با ماشین برم؟
بابام نگام میکنه. می خنده.
- نه عزیزم. با ترن میری.
من، اخم میکنم.
- گواهینامم رو کی پس میدین؟
بابام، دوباره زل میزنه به صفحه تلویزیون.
- هر وقت خوب خوب شدی.
- سه ساعت با ترن برم؟ تنهایی؟
- با شارون برو. حوصلت سر نمیره.
پا میشم. میرم بطرف بابام. خم میشم و صورتشو میبوسم.
- شب بخیر بابایی.
بابام، نگام میکنه.
- تا اون موقع حتمن با شارون آشتی کردین. آره؟
راه میوفتم به طرف بالا.
- آره بابایی. آره.
میرم توی اطاقم. به صفحه تلفن نگاه میکنم. نه. خبری نیست.کمد لباسامو باز میکنم. و لباسهای فردا رو انتخاب میکنم. بعد، میرم و به سرعت دوش میگیرم. برمیگردم توی اطاق. نه. خبری نیست. ساعت نزدیک ده شبه. کامپیوترمو روشن میکنم. ایمیلهامو چک میکنم. دو تا از ایمیلها رو پرینت میکنم تا بعدن جواب بدم. بعد، میرم سراغ داستانم. آخرین قسمتو میخونم. و فکر میکنم به شارون.
- شری...شری...تو نمی تونی از من جدا بشی.
و بعد، به همه آدمهایی فکر میکنم که داستانمو می خونن. همه آدمهایی که شارون رو می شناسن.
- باید هر چی راجب به من میگن برام ترجمه کنی.
سی دی عکسهای شارون رو توی کامپیوتر میذارم. به عکساش نگاه میکنم. به چشماش که بیگناه هستن. به خنده زیبای شارون نگاه میکنم.
- این عکسا چیه شری؟ اینا که همه لختن.
- پس چی؟
- یه سری عکس نرمال بفرست. اوکی؟
و بعد، دوباره احساس میکنم، سالهای سال هست که شارون نیست. و زندگی من، بدون اون، خالی هست.و زندگی بابام، بدون اون، خالی هست.و فکر میکنم، به بابام، و میدونم، با اینکه سعی میکونه خودشو بی تفاوت نشون بده. اما حتمن ناراحته. حتمن امیدواره که من و شارون، هر چه زودتر آشتی کنیم. حتمن دلش برای شارون تنگ میشه. و فکر میکنم، حتمن چیزهایی هست که من نمی تونم ببینم. یا نمی خام ببینم. چیزهایی که می تونن زندگیمو عوض کنن. چیزهایی که فقط با وجود شارون، اتفاق میوفتن.
- تا کی میخای بنویسی؟
- تا یه اتفاق بزرگ شری.
- یه اتفاق بزرگ. چی مثلن؟
- مثلن تولد. مرگ.تنهایی مثلن.
- من کدومم شیوا؟ کدوم اتفاق؟
- انتخاب کن عزیزم.
- باشه. انتخاب میکنم.
- این انتخاب سختی هست شری.
- باشه. من می میرم.
----------

***

shiva_modiri
Apr 12 - 2008 - 05:42 AM
پیک 26

قسمت بیست و دوم: ترانه های تنهایی2

[عکس: 155.jpg]

- سر درد دارم. همیشه.
آقای دکتر، توی کامپیوترش، تیپ میکنه.
- هنوز اون قرصای خواب رو استفاده میکنی؟
- نه. استفاده نمی کنم.
آقای دکتر، از جاش بلند میشه. میاد و روی صندلی کنار من می شینه. من، آستین پیرهنمو بالا میزنم. آقای دکتر، دستگاه فشار خون رو دور بازوم می بنده.
- خوابت چطوره؟
- خوابم خوب نیست.
- می فرستمت پیش متخصص. برای آزمایش خون.
- اوکی.
- برای خوابت میتونم قرص بدم.
- نه. مرسی.
آقای دکتر، برمیگرده و سرجاش می شینه. زل میزنه توی صورتم.
- بابات چطوره؟ همون کار همیشگی؟
- بله.
- خودت چی؟ درس؟ کار؟
- کارآموزی میرم. راضی نیستم. یه مقدار استرسم برای همین هست.
آقای دکتر، تکیه میده به صندلیش و خودشو تکون میده.
- اینکه جالب نیست.
- بله. اما تموم میشه.
آقای دکتر، نامه متخصص رو توی پاکت میذاره. نامه رو میگیرم. پا میشم. تا دم در همراهم میاد.
- بیشتر مواظب خودت باش.
- بله. مرسی.
با آقای دکتر خداحافظی میکنم. بیرون، یه بارون ریز میباره. چترمو باز میکنم. میرم و توی ایستگاه اتوبوس می ایستم. به ساعتم نگاه میکنم. نزدیک 11 صبحه. به محل کارآموزیم فکر میکنم. و حالم بد میشه. مسوول کارآموزیم یه خانم جوان و بدجنسه.. و من، هر روز باید بهانه گیریها و کارهای احمقانه شو تحمل کنم.
سوار اتوبوی میشم. فکر میکنم توی روز آخر، حتمن یه چیزی بهش میگم. که هیچوقت یادش نره. بعد، به حرفای بابام فکر میکنم. توی مغزم دنبال کلمه هایی میگردم که توی این موقع بهم آرامش بدن.
- بزرگ باش. قوی باش.
و فکر میکنم. که یه روز، اونقدر بزرگ میشم. و اونقدر قوی میشم. که از هیچکس نترسم. و هیچکس نتونه آزارم بده. هیچکس نتونه روزهامو جهنمی کنه. هیچکس نتونه با رفتنش، غمگینم کنه. وبه شارون فکر میکنم. و غم، توی دلم می شینه.
- اونوقت تنها می مونی. تنهای تنها.
برای هر چیزی قیمتی هست. بابام میگه. این قانون زندگیه. برای قوی شدن، باید تنهایی رو تحمل کنی. برای بیرحم شدن، باید تنهای تنها بمونی.
کنار ایستگاه قطار، از اتوبوس پیاده میشم.
- دیگه به هیچکس فکر نمی کنم. به هیچ چیز.
--------
- تو تنها هستی.
- نه. من تنها نیستم.
16 ساله بودم. و هر روز، که از مدرسه برمیگشتم تا وقتی که بابام به خونه بیاد. تنها بودم. موزیک گوش میدادم و تنها بودم. به دوستام زنگ میزدم و تنها بودم. با صدای بلند کتاب میخوندم و تنها بودم. و یه روز، وقتی روبروی آینه اطاقم ایستاده بودم، خودمو دیدم. زل زدم به خودم. و شیوای توی آینه، زل زد به من.بهش اخم کردم. بهش خندیدم. چشامو بستم و باز کردم. اما شیوای توی آینه، همینطور نگام میکرد. رفتم جلو. صورتمو چسبوندم به آینه.
- به من نگاه کن.
برگشتم عقب. شیوای توی آینه، دکمه های پیرهنشو باز کرد. من، سرمو انداختم پایین.
- نگاه کن.
می ترسیدم نگاه کنم. دامنشو میدیدم که جلوی پاش افتاده بود.
- نگاه کن.
سرمو آروم بالا بردم. شیوا، لخت مادرزاد روبروم ایستاده بود.
- بیا اینجا.
رفتم جلو. دستامو آروم گذاشتم روی پستوناش.
- لمسشون کن شیوا.
پستونای گرد و سفتشو لمس میکردم. توی سرم، یه چیزی می چرخید که نمی فهمیدم. گرمای خون، از گردنم تا پایین می رفت. عرق کرده بودم. می ترسیدم.
- نترس. نترس شیوا.
برگشتم عقب. شیوای توی آینه چشماشو بسته بود. و با کوسش بازی میکرد. تنم می لرزید.
- بیا...نترس...
رفتم و جلوی آینه نشستم. پاهامو از هم باز کردم. قلبم تند تند میزد. لبام خشک شده بودن. شیوای توی آینه، دستاشو دراز کرد. گذاشت روی کوسم.
- بخواب عزیزم...بخواب...
دراز کشیدم. چشمامو بستم.
شیوای توی آینه، کنارم خوابید.
- تو تنها هستی.
- نه. من تنها نیستم.
--------
- بابایی...من اومدم.
بابام، از توی آشپزخونه جواب میده.از راهرو میگذرم. میرم توی آشپزخونه. بابامو می بوسم.
- دیر اومدی. کجا بودی؟
ساک خریدمو میذارم روی میز.
- ببینین چی خریدم.
بسته های کوچک میوه و شکلات رو از ساک در میارم.
بابام می خنده.
- اینجور چیزارم بلدی بخری؟
- اینارو برای شما خریدم.
بابام یه بسته شکلات رو برمیداره و باز میکنه.
- ببر بذار روی میز. ساندرا اینجاست.
- ساندرا؟
بابام صداشو آهسته میکنه.
- آره. چند روزی اینجا میمونه.
- مگه تنهاس؟
- آره...برو..
اخمام میرن توی هم. بابام مشغول کارش میشه. با قدمهای سنگین وارد پذیرایی میشم. ساندرا، با دیدن من، بلند میشه. بغلم میکنه و صورتمو میبوسه.
- خیلی وقته ندیدمت.
می شینم روبروش و نگاش میکنم. چشماش سرخن. و لبخند مصنوعیش تلخ و غمگینه.
- بابات میگفت میری کارآموزی.
- بله.
- شنیدم مامانت بزودی میاد.
- بله.
- برات خوشحالم.
- مرسی.
پا میشم.
- من میرم لباسامو عوض کنم.
از پذیرایی خارج میشم. میرم توی آشپزخونه.
- چرا به من نگفتین بابایی؟
عصبانی هستم. بابام، دستاشو خشک میکنه.
- بعدن عزیزم. بعدن.
میرم به اطاق خودم. می شینم روی تخت. و به شیوای توی آینه نگاه میکنم.
- تو تنها هستی.
- نه. نه. من تنها نیستم.
تنها بودم.سالهای سال تنها بودم. از روزی که به دنیا اومدم. از روزی که خودمو شناختم. فکر میکنم. از همون موقع ، از همون لحظه ای که احساس کردم ، چیزی توی دلم هست، که با همه چیز فرق داره. چیزی که نمیشه نشون داد. چیزی که نمیشه گفت. تنها شدم. از دنیای آدمها جدا شدم. آدمها منو نمی فهمیدن. من، آدمها رو نمی فهمیدم. جدا شدم. و تنها شدم. و هر روز، و هر سال، دنیای من،توی تنهایی، شکل گرفت و با خودم بزرگ شد. دنیایی که فقط مال من بود. دنیایی که فقط من و بابام، حق داشتیم توش باشیم. شارون، تنها کسی بود که پا به دنیای من گذاشت. شارون، تنها کسی بود، که فکر نمیکردم مثل زنهای دیگه، بین من و بابام قرار بگیره. و اون موقع که فهمیدم، میتونه با بابام راجب به همه چیز حرف بزنه، ترسیدم.
- شارون لعنتی...چرا؟
حالا که شارون نبود، دنیای من به دست زنهایی می افتاد که دشمن من بودن. زنهایی که همه بابام رو، ازم میگرفتن.
- بابای لعنتی...چرا؟
همه این سالها، هیچوقت از ته دل نخندیدم. هیچوقت شاد نبودم. هیچوقت 16 ساله نبودم. 17 ساله نبودم. 18 ساله نبودم. 19 ساله نبودم. و همیشه ترسیدم. از صدای هر زن پشت تلفن، ترسیدم. از دوستای بابام ترسیدم. از دوستای خودم ترسیدم. از کریستل ترسیدم. از شیوای مقدس ترسیدم. از شارون ترسیدم. و حالا از ساندرا می ترسم.
- نه. من تنها نیستم.
پا میشم. و توی آینه به خودم نگاه میکنم. یه شلوار مشکی با یه پیراهن سفید یقه دار می پوشم. موهامو روی شونه هام پخش میکنم. دگمه پیرهنمو، تا روی خط سینه هام، باز میکنم. به ساندرا فکر میکنم. که همیشه دامن میپوشه، تا پاهای کشیده و بلندش، به چشم بیان. به هیکل سکسی ساندرا فکر میکنم. به چهره مهربان و جذابش فکر میکنم. و چشمهایی که بیگناه و زیبا هستن.
- نه. من از همه زنهای بابام زیباترم.
شلوارمو در میارم. یه دامن مشکی کوتاه می پوشم. بعد، زل میزنم به شیوای توی آینه. چراغ اطاقو خاموش میکنم. چند لحظه صبر میکنم. و چراغو روشن میکنم. حالا، یه برق سبز، توی چشمام میدرخشه.
- سانی. بابام مال تو نیست.
-------
- بابایی.
- بله.
- واقعن نمی خاین اونو ببینین؟
- نه.
- چرا؟
توی ماشین بودیم. از خرید عید برمیگشتیم. و بابام، از شیوای مقدس میگفت.
- من دیگه اون جوون 18 ساله نیستم. تا قبل از تلفن شیوا، من حق زندگی نداشتم. حالا اجازه دارم زندگی کنم. میدونی. من و شیوا، زندگی رو از هم گرفتیم. حالا اون منو بخشیده. من هم باید ببخشم. شاید یه آرزوی بزرگ من، دیدن اون بود. اما حالا دیگه نیست.
- چه سخت.
بابام سرشو تکون میده.
- نه. دیگه سخت نیست. هر سوالی ، یه روز حل میشه. من و شیوا، نباید به همدیگه می رسیدیم. حالا فهمیدیم. خیلی سال گذشت تا بفهمیم. خیلی رنج لازم بود تا بفهمیم. اگه من به دیدنش برم ،همه این سالها برای هیچ بوده. می فهمی؟
- من فکر میکردم حالا که پیداتون کرده، شاید...
- آره. میدونم. اما راستشو بخای ، کاشکی پیدام نمی کرد. کاشکی بهم زنگ نمی زد. درسته که منو بخشید. اما یه چیزو ازم گرفت. یه چیزی که برای من، عزیز و زیبا بود. شیوا منو پیدا کرد تا همینو ازم بگیره. میدونی چرا؟
- نه. نمیدونم.
- من با ازدواجم یه چیزو ازش گرفتم. عشق. و اون هم با تلفنش تلافی کرد.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی شیوای 18 ساله منو ازم گرفت. عشق منو ازم پس گرفت.
بابام، ساکت شد. بعد، کنار جاده ایستاد. نفس کشید. چند بار. نفس عمیق. بعد به من نگاه کرد.
- زن. زن. غرور یه زن، خیلی خطرناکه. دیر فهمیدم.
من، ساکت به بابام نگاه میکردم. بابام ماشینو روشن کرد.
- زن؟
- زن عاشق. زن تنها.
---------

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ


پیام‌های این موضوع
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 04:33 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 04:53 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:45 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:46 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:47 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:49 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:54 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:55 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:56 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:57 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 06:59 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:00 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:02 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:10 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 07:11 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 08:52 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-21-2013, 08:57 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-21-2013, 09:18 PM
عشق ممنوع - توسط Ouroboros - 02-22-2013, 12:02 PM
عشق ممنوع - توسط undead_knight - 02-22-2013, 12:39 PM
عشق ممنوع - توسط Mehrbod - 02-22-2013, 10:03 PM

پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 6 مهمان