02-21-2013, 06:54 PM
Archive: avizoon.com - The Forbidden Love - #10
***
shiva_modiri
Mar 10 - 2008 - 07:29 PM
پیک 19
قسمت هفدهم: شیوا
شارون، از کنار در، داد میزنه:
- بیاین تو. براتون قهوه ساختم.
بابام، از ماشین پیاده میشه. یه نگاه به اطرافش میکنه . میاد طرف خونه. من، کنار پنجره نشستم و نگاه میکنم. شارون، میاد طرفم و بهم چشمک میزنه. حالا دیگه میدونه که بابام، عاشق قهوه هست. حالا دیگه، خیلی چیزا از بابام میدونه. همه چیزایی که من میدونم و دیشب براش تعریف کردم:
- یادت باشه شری. اگه فنجون قهوش خیس باشه، بدش میاد.
- اصلن نباید شکر توی قهوش بریزی.
- زیاد حرف نزن.
- عطر تند استفاده نکن.
- از شرت سفید خوشش نمیاد.
- از هیچ آدمی نباید بد بگی.
- از موی کوتاه خوشش میاد.
- با صدای بلند نخند.
- از بوی لاک بدش میاد.
- موقع راه رفتن پاتو به زمین نکوب.
- دست به پهلوهاش نزن.
- از بوی صابون خوشش میاد.
- به موهات ژل نزن.
- پیراهن سیاه بپوش.
- ازش زیاد سوال نکن.
- ...
با صدای پای بابام، به خودم میام. پا میشم. میرم جلوی راهرو و منتظر می ایستم. در خونه باز میشه. بوی ادکلن بابام، توی دماغم می پیچه. فکر میکنم، این همون ادکلنی هست که من براش خریدم. بابام، وارد میشه. شلوار جین پوشیده . با یه پولور سبز بهاره. توی صورتش ، خستگی می بینم. حتمن، دیشب تا دیر وقت بیدار بوده. میرم جلو، بغلش میکنم. بابام، صورتمو می بوسه. فشارم میده به خودش. صدای شارون، از توی پذیرایی میاد.
- بفرمایین داخل.
بابام، با قدمهای آروم، وارد پذیرایی میشه. یه لحظه صبر میکنه و به همه اطرافش نگاه میکنه. بعد، میره روی صندلی کنار پنجره می شینه. شارون، سینی قهوه رو میذاره روی میز. نگاه میکنم به فنجون بابام. خشک و تمیزه. بابام، خم میشه بطرف شارون. بهش دست میده.
- خونه قشنگی دارین.
شارون، می شینه روی صندلی روبروی بابام.
- مرسی.
بعد، پاهاشو روی هم میندازه. من از گوشه مبل، زل میزنم بهشون. بابام، فنجون قهوشو بر میداره و از پشت پنجره به مزرعه نگاه میکنه. نگاه میکنم به شارون، نور خورشید، مستقیم روی صورتش افتاده، و صورت گرد و سفیدش، توی پیراهن مشکی، زیباتر شده.
- بهار، اینجا خیلی قشنگ میشه.
بابام، فنجونشو میذاره روی میز.
- آره. حتمن همینطوره.
شارون، توی فنجون بابام، قهوه می ریزه.
- من برای تعطیلات بهاری نمیرم مسافرت. با شیوا قرار گذاشتیم بیاد پیش من. شما هم بیاین.
بابام، نگاه میکنه به من.
- خوبه.
بعد، به ساعتش نگاه میکنه.
- آماده هستی شیوا خانوم؟
من، پا میشم.
- میرم وسایلمو بردارم.
شارون، نگاه میکنه به من.
- تا نیم ساعت دیگه بابا و مامانم میان.
بابام، پا میشه.
- مرسی شارون. یه وقت دیگه. بهشون سلام برسون.
بعد، راه میوفته به طرف راهرو.
- توی ماشین منتظرم شیوا.
شارون، میاد طرف من. از توی پنجره، بابامو می بینم که آروم به طرف ماشینش میره.
- ما کی قرار گذاشتیم شری؟
- خفه شو. هیچی نگو.
- آخه بابام ناراحت میشه.
- بیخود. من هم مثلن مامانتم.
می خنده.
- برو وسایلتو بیار دیگه. زیاد عجله نکن.
بعد، راه میوفته به طرف بابام. من، میرم طبقه بالا. توی اطاق شارون. می شینم روی تخت. وسایلمو، آروم جمع میکنم. بعد، میام پایین. از پنجره، نگاه میکنم به بیرون.از دور می بینم، که بابام کنار ماشین ایستاده. شارون، پشتش به منه. به بابام دست میده. بعد، بابام سرشو میاره جلو. شارون رو می بوسه. می بینم.
---------
---------
16 ساله بودم. و زمستون بود. بابام، برای 2 هفته رفته بود مسافرت. و من، پیش مامیتا بودم. مامیتا، یه اطاق برای من درست کرده بود، و هر وقت بابام، به یه مسافرت طولانی میرفت، اونجا میموندم. پرده ها، ملافه تخت، و رنگ اطاق، درست مثل اطاق خودم بودن. برای اینکه احساس دوری از خونه نکنم، و راحت تر بخوابم. همیشه، یه عکس از بابام با خودم میبردم و میذاشتم روی میز کنار تخت. یکی از پیرهناشو هم میبردم و میذاشتم زیر بالشم. موقع خواب، زل میزدم به عکسش و منتظر می موندم تا بابام، از هر جای دنیا که بود، بهم زنگ بزنه.
- حالت خوبه عزیزم؟
- بله بابایی.
- امروز چطور بود؟
- خوب بود بابایی.
اگه وقت داشت ازم می خواست که براش تعریف کنم چه روزی داشتم. ا گرنه خداحافظی میکرد.
- خوب بخوابی عزیزم.
- شب بخیر بابایی.
- بوس.
- بوس.
اون شب، یه هفته از سفر بابام گذشته بود.مثل همیشه، نشستم روبروی عکسش و منتظر موندم. ساعت از ده گذشت. بابام، زنگ نزد. نیم ساعت بعد، مامیتا اومد توی اطاقم. می دونست که اگه بابام زنگ نزنه، خوابم نمی بره.
- حتمن کاری براش پیش اومده.
- آره.
- نمی خوابی عزیزم؟
- نه.
مامیتا، چند بار گوشی تلفن رو برداشت و برد کنار گوشش.
- این که درسته.
من، موبیلمو گذاشتم کنار عکس بابام.
- شاید به گوشیم زنگ بزنه.
هر دو، ساکت ، منتظر بودیم. ساعت 11 شد. بابام ، زنگ نزد.
- نگران نباش شیوا جون. بگیر بخواب.
- اوکی.
- می خوابی؟
- آره.
مامیتا، بغلم کرد. صورتمو بوسید و از اطاق بیرون رفت. من، چراغ اطاق رو خاموش کردم. نشستم روی تخت و زل زدم به پشت پنجره، که برف می بارید. فکر میکردم. از وقتی که یادم میومد، هر شب، با بوسه بابام، خوابیده بودم. و هر وقت که به سفر میرفت، یا من به سفر می رفتم، حتمن بهم زنگ میزد. اگه یه وقت نمی تونست بهم زنگ بزنه، قبلش حتمن بهم میگفت.
- چرا صبح زنگ نزد؟ چرا ظهر زنگ نزد؟ چرا عصر زنگ نزد؟
ترسیده بودم. و هر بار که به ساعت نگاه میکردم، ترسم بیشتر میشد. اگه بابام دیگه زنگ نزنه چی؟ اگه من تنها بمونم چی؟ تنهای تنها.توی این شب زمستونی. توی این همه برف. و می ترسیدم. و می خواستم گریه کنم.
- بابای من...کجایی؟
گریه کردم. صورتمو چسبوندم به پیرهن بابام. و گریه کردم. تا وقتی که چراغ موبیلم روشن شد. پیام داشتم.
- خوب بخوابی عزیزم. شب بخیر. بوس.
لبامو گذاشتم روی صفحه موبیل.
- مرسی بابایی. شب بخیر.
----------
شرح عکسها: ترس
----------
- بابایی.
- بله عزیزم.
- دیشب چطور بود؟
بابام، دی وی دی ماشینو روشن میکنه. صدای یه خانم غمگین، که به ایرانی شعر میگه، توی ماشین می پیچه.
- دیشب؟
- اوهوم.
بابام، اخم میکنه.
- هیچی. معمولی.
من، گوشیمو در میارم. و از درختای دو طرف جاده عکس میگیرم.
- میشه این سی دی رو عوض کنین؟
بابام، چیزی نمی گه. سی دی رو عوض میکنه. حالا، صدای یه آقای غمگین، که به ایرانی آواز میخونه، توی ماشین می پیچه.
- ناراحتی بابایی؟
بابام، نگام میکنه.
- نه عزیزم. فکر میکنم.
گوشیمو می گیرم طرفش. ازش عکس میگیرم.
- یه لبخند بزن بابایی. فکر نکن.
بعد، دوباره از درختا عکس میگیرم.
- می خوای یه جایی بایستم. عکس بگیری؟
- نه بابایی. تموم شد.
گوشیمو می بندم. زل میزنم به صورت بابام.
- شیوا.
- بله بابا.
- حالت خوبه؟
- بله بابا.
- چیزی می خوای بگی؟
- بله بابا.
- بگو عزیزم.
- اول شما بگین.
- چی بگم؟
- زنگ زدین به مامان؟
بابام، صدای سی دی رو کم میکنه.
- آره. فروشنده آپارتمانت 30 میلیون تومن بیشتر میخواد.
- بابام، اخم میکنه.
- مسخره.
پارسال که به ایران رفتم، بابام، پول فرستاد برای مامان و یه آپارتمان برام خرید.
- یعنی چی بابایی؟
- یعنی اینکه، حالا باید سند اپارتمان به اسم تو بشه. ولی آقای فروشنده میگه که وکیل ایشون توی قیمت اشتباه کرده بوده و ما باید بیشتر پول بدیم. وگرنه نمی فروشه.
- بابایی.
- هوم.
- من که نمی خوام برم ایران زندگی کنم. از اول هم گفتم که خونه نمی خوام.
- نه عزیزم. براش میفرستم. مهم نیست.
- آخه شما ناراحتین.
- من از کارش ناراحتم. عزیزم. ببین اون سی دی انیگما رو پیدا میکنی.
خم می شم به طرف داشبورد و به سی دی ها نگاه میکنم. یه سی دی برمیدارم و توی دی وی دی میذارم.
- این دیپ فورسته بابایی.
- اوکی. خوبه.
- حالا من باید به ایران برم؟
- نه عزیزم. به مامانت گفتم سند رو فعلن به اسم خودش بزنه.
- آهان.
صدای موزیک توی ماشین می پیچه. من، تکیه میدم به صندلی و به آسمون نگاه میکنم. صدای زمزمه بابامو می شنوم. نگاش میکنم. زل زده به جاده و انگار داره با خودش حرف میزنه.
- ایران که بودم، هیچوقت فکر نمی کردم، که یه روز به اینجا بیام. هیچوقت. یهو، همه چیز عوض شد.یه روز، تصمیم گرفتم که برم. و حالا سالهای سال هست که دارم میرم. از آشنا دور شدم و توی این دنیای بزرگ، گم شدم. از کودکیم دور شدم. از پدرم دور شدم. از همه چیز دور شدم...
صدای بابام میلرزه. دستمو می برم جلو. روی بازوش میذارم.
- بابایی.
بابام، به خودش میاد. نگام میکنه.
- شیوا. شیوای من. اگه یه روز ، احساس کردی توی این دنیا گم شدی. یادت باشه، یه خونه کوچیک، توی سرزمین خودت داری. یه روز. که تنهای تنها بودی. ..
دلم میلرزه. کلمه های بابام، مثل سوزن، توی قلبم می شینن.
- شما همیشه هستین . من تنها نمی مونم.
بابام، آه میکشه.
- آره عزیزم. من همیشه توی اون خونه هستم. نترس.
---------
شرح عکسها: اینا همون عکسهایی هست که از توی ماشین و با موبیل گرفتم. برای همین زیاد خوب نیستن.
---------
بچه که بودم، با بابام می رفتیم به جنگل بزرگی که نزدیک خونمون بود. بابام می نشست روی یه نیمکت و به دریاچه وسط جنگل نگاه میکرد. من، به اردکها نون میدادم. بعد، توی جنگل قدم میزدیم. و من، تند تند از بابام سوال میکردم. راجب به حیوناتی که فکر میکردم توی اون جنگل هستن. راجب به درختها. راجب به هر چیزی که اونجا میدیدم. اونقدر این گردش عصرانه، برام جالب بود، که هفته ای چند بار، بابامو مجبور میکردم به جنگل بریم. از همون موقع بود، که عاشق جنگل شدم.
- بابایی.
- هان.
- ببین. اینجا رو ببین.
بابام نگاه میکرد به جایی که با انگشت نشون میدادم.
- این جای پای یه فیله.
بابام می نشست و به برگها و شاخه های کوچیک درختها روی زمین نگاه میکرد.
- آره. فکر می کنم یه فیل کوچولو از اینجا رد شده.
- بریم پیداش کنیم.
- بریم.
بعد میرفتیم و لابلای درختهای جنگل، بچه فیل رو صدا می زدیم.
یه روز، بابام یهو ایستاد. وسط جنگل. به اطرافش نگاه کرد.
- شیوا. فکر کنم که گم شدیم.
من، نگاه کردم به صورت بابام. بعد، نگاه کردم به اطرافم که فقط درخت بود.
- تو راهو بلدی؟ من میترسم.
دست بابامو گرفتم. به یه طرف اشاره کردم.
- من راهو بلدم. نترس بابایی.
فکر میکردم دارم بابامو که گم شده و خیلی ترسیده بود، نجات میدم. وقتی از جنگل بیرون اومدیم، بابام خم شد و بغلم کرد. بعد شروع کرد منو بوسیدن.
- خوب شد که تو نجاتم دادی.
من، تا چند روز برای مامیتا تعریف میکردم، که چطوری بابام توی جنگل گم شده بود. و خیلی ترسیده بود. و من نجاتش دادم.
- بابای من. حالا کجا گم شدی؟
توی اطاقم، دراز کشیدم. و به حرفای بابام فکر میکنم. چرا حرف زدن، اینقدر براش سخت بود؟ چرا همه چیز یهو عوض شد؟ چرا رفت؟ چرا دور شد؟ چرا پیدا نکرد؟ چرا گم شد؟
- بابای من. چطوری نجاتت بدم؟
----------
شرح عکسها: جنگل من
----------
بابام، یهو می پره روی من. وحشی و سریع. من توی بغلش، جمع میشم. یه دستشو میذاره زیر گردنم و سرمو محکم میگیره. با یه دست دیگه، بلوزمو بالا میزنه. دهنشو، مثل یه ببر گرسنه، باز میکنه. پستونامو گاز میگیره. من، درد میکشم. چشامو می بندم و لبامو به هم فشار میدم. بابام با سرعت و بی نفس، شورتمو در میاره. بعد، پاهامو بالا میبره. من حرکت نمی کنم. نمی تونم تکون بخورم. با چشمای بسته، دستشو حس میکنم که حالا روی کوسمه. تنم، از لذت و درد میلرزه. لبامو گاز میگیرم. مزه خون، توی دهنم میاد. بابام، کیرشو در میاره. بعد، با تمام قدرت، میکونه توی کوسم. نفسم بند میاد. می سوزم. چشامو باز میکنم.
- آخ...
خواب میدیدم. دوباره چشامو می بندم. چند لحظه، همونطور بی حرکت می مونم. بعد، دستمو، آروم میذارم روی کوسم، که داغ و خیسه. شورتمو در میارم. مچاله میکنم و می ذارم زیر تخت. احساس تشنگی میکنم. می شینم. لیوان آب رو از روی میز کنار تخت برمیدارم. آب می خورم. دوباره دراز میکشم. توی تاریکی، دست میکشم به پستونام. با سر انگشتام، جای دندونای بابامو، احساس میکنم.
- خواب بودم؟ یا بیدار؟
----------
----------
صبح، خیلی دیر بیدار میشم. سرم درد میکنه. بی حوصله و عصبی هستم. زیر دوش، نمی تونم فکر کنم. از حموم که بیرون میام، صدای زنگ تلفن، توی سرم میکوبه. گوشی رو بر میدارم. صدای زنانه، میلرزه. ایرانیه:
- الو...سلام...آقای مدیری تشریف دارن؟
- سلام خانوم. نیستن ایشون. عصر میان.
- عصر؟ باشه. چه ساعتی زنگ بزنم؟
- 3 به بعد. ببخشین. شما؟
- من... شیوا هستم. ..شیوا.
--------
***
shiva_modiri
Mar 13 - 2008 - 08:37 PM
پیک 20
.Unexpected places give you unexpected returns