09-14-2012, 02:35 PM
عباسی، نقوی به ره دید و گریبانش گرفت
نقوی گفت ای هموطن، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: هتاکی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را به کهریزک برم
گفت: رو صبح آی، مرتضوی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است علوی را سرای، آنجا شویم
گفت: علوی از کجا در خانهی خمار نیست
گفت: تا معتصم را گوئیم، در اوین بخواب
گفت: اوین خوابگاه مردم هتاک نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار نقی، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: حدیث بیش گفتی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
نقوی گفت ای هموطن، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: هتاکی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را به کهریزک برم
گفت: رو صبح آی، مرتضوی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است علوی را سرای، آنجا شویم
گفت: علوی از کجا در خانهی خمار نیست
گفت: تا معتصم را گوئیم، در اوین بخواب
گفت: اوین خوابگاه مردم هتاک نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار نقی، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: حدیث بیش گفتی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست