یک شب مرا سر بالین ناخوشی بردند تا برایش دعا بخانم. دیدم دختر هشت یا نه ساله ای در آن میان می پلکید. آقا با یک نظر گلویمان پیش او گیر کرد!
پیش از او دو تا صیغه داشتم که هر دو را مطلقه کرده بودم، ولی این چیز دیگری بود!
دو روز بعد عقدش کردم. شب که او را آوردند آنقدر کوچک بود که بغلش کرده بودند. من از خودم خجالت کشیدم. از شما چه پنهان؟! این دختر تا سه روز مرا که می دید مثل جوجه می لرزید.
حالا من که سی سالم بود جوان و جاهل بودم، اما آن مردهای هفتاد ساله را بگو که با هزار جور ناخوشی دختر نه ساله می گیرند!
محلل