04-18-2015, 07:59 PM
یه بار من به خدا گفتم ازش درخواست کردم گفتم من فکر میکنم اون رنج ها و بدبختی های بزرگی که در کودکی بهم تحمیل شد خب بر اساس نظام زندگیهای چندگانه دلیلش یه جرم و جنایت بزرگی در زندگی گذشتهء من بوده، ولی دوست دارم بدونم مثلا چی بوده چکار کردم که چنین مجازات سختی داشته. خودم به فکرم میرسید که مثلا شاید در زندگی قبلیم خودکشی کردم یا جنایت جنسی و اینهایی چیزی.
آقا ما شاید یکی دو شب بعد در خواب دیدیدم خودمان را :e057:
در نقش یه سرباز آمریکایی بودم در یه زمانی در گذشته. البته خیلی قدیم نبود. تفنگ m16 داشتم! بعد ظاهرا یجایی در منطقهء دشمن بود که من اونجا بودم و انگار تنها بودم و از بقیه گروه خودمون جدا افتاده بودم، ولی اینقدر سرباز کارکشته ای بودم که یه تنه ده بیست نفر از دشمن رو هم حریف بودم. دشمن هم کیا بودن، یه کشور و مردمی مثلا شبیه یکی از کشورهای آمریکای لاتین بود. بیشتر قیافه های آفتاب سوخته و تیره داشتن و لباس و یونیفرم هایی که داشتن شبیه اونطور کشورها بود. میدیدم که یک یا دو کامیون سرباز دشمن اومدن پیاده شدن و ظاهرا دنبال من میگشتن، ولی انگار خودشون میدونستن بقدر من حرفه ای نیستن و ازم میترسیدن و جرات نمیکردن رودرو حمله کنن چون انگار حتی با اینکه میدونستن من کجا هستم اما بهم مستقیم نگاه نمیکردن و به جهات دیگری حرکت میکردن. ولی با این حال من دیدم بهتره عقب نشینی کنم برم توی شهر یجایی پنهان بشم چون بنظرم اونا از وضعیت و موقعیت من آگاه بودن و تعدادشون زیاد بود و ظاهرا نقشه ای داشتن واسه خودشون برای حمله و دستگیری یا کشتن من. رفتم یه ساختمون بزرگ مناسب پیدا کردم رفتم توش قایم بشم و موضع بگیرم تا ببینم چی میشه چکار میکنم بالاخره. ولی توی ساختمون که رفتم دیدم کلی آدمهای معمولی (غیرنظامی) هم اونجا پناه بردن و تجمع کردن توی همون اتاقی و سالنی که من میخواستم موضع بگیرم. من اونجا با خودم فکر کردم اونا بالاخره مردم دشمن هستن و احتمالش زیاده بینشون جاسوس و افراد اطلاعاتی-نظامی دشمن هم با لباس مبدل هم باشه و خلاصه هم این خطر و هم اینکه گفتم نکنه اصلا اینا آدمهای خشن و شجاعشون اونایی که از ما متنفر هستن بیان نقشه بکشن در یه فرصت مناسب با این فاصلهء نزدیک و وقتی من حواسم به دفاع دربرابر دشمن در بیرونه منو بگیرن خلع سلاح کنن و به دست دشمن بیفتم اسیر و شکنجه بشم خلاصه! راستش باوجود تمام کارکشتگی و شجاعتم، از این قضیه ترسیدم. در نتیجه خیلی زود تصمیم گرفتم فکر کردم بهتره همشون رو بکشم تا این ریسک رو نکنم! خلاصه توی خواب یادمه شروع کردم به کشتن اونا هرکدوم رو با یک تیر میخواستم بکشم، ولی بینشون بچه هم بود و یه دختربچه و پسربچه که ظاهرا خواهر و برادر بودن هم بودن که نسبت به بقیه خیلی تمیز و پوست روشن تری داشتن که من متوجه شدم خوشم اومد گفتم اینا رو نمیکشم و میذارم زنده بمونن و امیدوارم آینده ای داشته باشن! نمیدونم شاید یجورایی نژادپرست بودم اون موقع. یا انگار فکر میکردم اون مردم سیاه سوخته و فقیر همینطوریش بدبخت هستن و زندگیشون ارزش چندانی نداره و بنابراین من میتونم ازشون بگیرم و اونا رو از این زندگی و موجودیت پست ساقط کنم چون بهرحال ارزش خاصی نداره!!
فکر کنم اون روز حداقل 15 نفر رو کشتم. شاید هم بیشتر. مثلا سی چهل نفر.
خلاصه این خوابی بود که دیدم. حالا البته شاید هم فقط یک خواب و تخیل و توهم بود!
ولی من خوابهام معمولا با واقعیت در ارتباط عجیبی هست دقیقا در خواب تحت شرایطی قرار میگیرم چیزهایی که فکر میکنم تصمیماتی که میگیرم احساسی که دارم عین همون چیزی هست که در واقعیت هستم و اگر در واقعیت رخ میداد عمل میکردم. دقیقا خودم هستم منتها در یک شبیه ساز و محیط تخیلی! باید بگم خیلی وقتا خیلی از نقاط ضعف و اشتباهات خودم رو اینطوری در خواب متوجه شدم و بعدا سعی کردم اونا رو برطرف کنم چون متوجه شدم که واقعا موارد خطرناکی هستن. همیشه چیزهایی رو میبینم که در زندگی واقعی هم ممکنه به شکلی پیش بیان و خیلی کاربردی و مهم، یعنی بگم سرنوشت ساز، هستن. مسائل پیچیده و شرایط خاص که آدم میتونه براحتی تصمیمات اشتباه بگیره و نقاط ضعفی که داره عمل میکنن!
آقا ما شاید یکی دو شب بعد در خواب دیدیدم خودمان را :e057:
در نقش یه سرباز آمریکایی بودم در یه زمانی در گذشته. البته خیلی قدیم نبود. تفنگ m16 داشتم! بعد ظاهرا یجایی در منطقهء دشمن بود که من اونجا بودم و انگار تنها بودم و از بقیه گروه خودمون جدا افتاده بودم، ولی اینقدر سرباز کارکشته ای بودم که یه تنه ده بیست نفر از دشمن رو هم حریف بودم. دشمن هم کیا بودن، یه کشور و مردمی مثلا شبیه یکی از کشورهای آمریکای لاتین بود. بیشتر قیافه های آفتاب سوخته و تیره داشتن و لباس و یونیفرم هایی که داشتن شبیه اونطور کشورها بود. میدیدم که یک یا دو کامیون سرباز دشمن اومدن پیاده شدن و ظاهرا دنبال من میگشتن، ولی انگار خودشون میدونستن بقدر من حرفه ای نیستن و ازم میترسیدن و جرات نمیکردن رودرو حمله کنن چون انگار حتی با اینکه میدونستن من کجا هستم اما بهم مستقیم نگاه نمیکردن و به جهات دیگری حرکت میکردن. ولی با این حال من دیدم بهتره عقب نشینی کنم برم توی شهر یجایی پنهان بشم چون بنظرم اونا از وضعیت و موقعیت من آگاه بودن و تعدادشون زیاد بود و ظاهرا نقشه ای داشتن واسه خودشون برای حمله و دستگیری یا کشتن من. رفتم یه ساختمون بزرگ مناسب پیدا کردم رفتم توش قایم بشم و موضع بگیرم تا ببینم چی میشه چکار میکنم بالاخره. ولی توی ساختمون که رفتم دیدم کلی آدمهای معمولی (غیرنظامی) هم اونجا پناه بردن و تجمع کردن توی همون اتاقی و سالنی که من میخواستم موضع بگیرم. من اونجا با خودم فکر کردم اونا بالاخره مردم دشمن هستن و احتمالش زیاده بینشون جاسوس و افراد اطلاعاتی-نظامی دشمن هم با لباس مبدل هم باشه و خلاصه هم این خطر و هم اینکه گفتم نکنه اصلا اینا آدمهای خشن و شجاعشون اونایی که از ما متنفر هستن بیان نقشه بکشن در یه فرصت مناسب با این فاصلهء نزدیک و وقتی من حواسم به دفاع دربرابر دشمن در بیرونه منو بگیرن خلع سلاح کنن و به دست دشمن بیفتم اسیر و شکنجه بشم خلاصه! راستش باوجود تمام کارکشتگی و شجاعتم، از این قضیه ترسیدم. در نتیجه خیلی زود تصمیم گرفتم فکر کردم بهتره همشون رو بکشم تا این ریسک رو نکنم! خلاصه توی خواب یادمه شروع کردم به کشتن اونا هرکدوم رو با یک تیر میخواستم بکشم، ولی بینشون بچه هم بود و یه دختربچه و پسربچه که ظاهرا خواهر و برادر بودن هم بودن که نسبت به بقیه خیلی تمیز و پوست روشن تری داشتن که من متوجه شدم خوشم اومد گفتم اینا رو نمیکشم و میذارم زنده بمونن و امیدوارم آینده ای داشته باشن! نمیدونم شاید یجورایی نژادپرست بودم اون موقع. یا انگار فکر میکردم اون مردم سیاه سوخته و فقیر همینطوریش بدبخت هستن و زندگیشون ارزش چندانی نداره و بنابراین من میتونم ازشون بگیرم و اونا رو از این زندگی و موجودیت پست ساقط کنم چون بهرحال ارزش خاصی نداره!!
فکر کنم اون روز حداقل 15 نفر رو کشتم. شاید هم بیشتر. مثلا سی چهل نفر.
خلاصه این خوابی بود که دیدم. حالا البته شاید هم فقط یک خواب و تخیل و توهم بود!
ولی من خوابهام معمولا با واقعیت در ارتباط عجیبی هست دقیقا در خواب تحت شرایطی قرار میگیرم چیزهایی که فکر میکنم تصمیماتی که میگیرم احساسی که دارم عین همون چیزی هست که در واقعیت هستم و اگر در واقعیت رخ میداد عمل میکردم. دقیقا خودم هستم منتها در یک شبیه ساز و محیط تخیلی! باید بگم خیلی وقتا خیلی از نقاط ضعف و اشتباهات خودم رو اینطوری در خواب متوجه شدم و بعدا سعی کردم اونا رو برطرف کنم چون متوجه شدم که واقعا موارد خطرناکی هستن. همیشه چیزهایی رو میبینم که در زندگی واقعی هم ممکنه به شکلی پیش بیان و خیلی کاربردی و مهم، یعنی بگم سرنوشت ساز، هستن. مسائل پیچیده و شرایط خاص که آدم میتونه براحتی تصمیمات اشتباه بگیره و نقاط ضعفی که داره عمل میکنن!