dr.mcclown نوشته: افسردگی انواع مختلفی داره, اما در شکل عام قطع توجه از بیرون و توجه به اتفاقات درونی و تمرکز بر خود, در خود فرو رفتن و .. . یکجور در پیله رفتن برای تغییر, انتخاب مسیر و .. که البته گاهی به نظر میرسه از دست خود شخص خارج میشه .
افسردگی یک سازوکار طبیعی (natural mechanism) است و کارکرد بسیار سودمندی داشته که فرگشته است.
واژهیِ افسرده از کارواژهیِ افسُردن (اف+سَردن ≈ to cold off) میاید و این واژه بخوبی حال و روز کسیکه
افسرده است را بازمیگوید, کس سرد میشود, آرام میشود و ازینرو
به اندیشه فرومیرود.
افسردگی ازینرو سازوکاریست که کس را از جوش و خروش انداخته, سرد میکند و به راهکاریابی سوق میدهد.
اکنون در جهان مدرن بیشتر از همیشه با افسردگیهایِ درمانناپذیر
روبرو میشویم, زیرا مشکلاتی که آدم امروزین با آنها روبروست راهکارپذیر نمیباشند.
dr.mcclown نوشته: اما, چطور رسیدن به سوال از علت هستی, هدف و غیره, هم مهم هستند. در مواردی, که بسیار هم اتفاق میافته, به موانع متعدد برخوردن در مسیر عادی زندگی, موجب این پرسش میشه که البته بی نیاز به توضیح, وضعیت دلچسبی هم نیست.
شما چطور به این سوالات هستی شناسانه علاقمند شدید؟
اینها پرسشهایی نه چندان مهماند و زندگی در دیدگاه خود من به گمان بالا هیچ هدفی ندارد, چراکه من به
همان پاسخ که اینجا دادم:
پیشرفت روزافزون فندآوری: به کجا میرویم؟
بیشتر از همه میگرایم که هدف تنها
در بستر زندگی تعریف میشود, نه
بر خود زندگی.
در ریاضیات — که رشتهیِ آکادمیک بیخود من بوده — با این بسیار سر و کار دارید و چیزی شگفت نیست و به آن میگویند
بُنداشتها (axiomatics). هر چیزی در مزدائیک (mathematics) هموارهیِ روی کوهی از بُنداشتها استوار شده است
و زمانیکه این کوه را تا کوهپایههایِ آن دنبال میکنید, میرسید به بخشهایی که تنها و تنها پذیرفته شدهاند, زیرا خودآشکاره (self-evident) بودهاند.
در مزدائیک سختترین اثباتها همانهاییاند که با بُنداشتها سر و کار دارند و هر چه از کوه بالاتر بروید, اثبات چیزها
آسانتر میشود, چون دستتان باز است که از اینجا و آنجا هر چیزی را که
پیشتر پایور شده بکشید و در اثبات به کار ببرید.
--
بهمانندی, زمانیکه دربارهیِ زندگی سخن میگوییم هستی و نیستی بُنداشتهاییاند که میتوانند بسادگی, دیگر خُرد نشوند.
این گرفتاری "معنا" را ما در زمینههایِ دیگر هم داریم. برای نمونه فیزیکدانان میگویند چرا پاریزههایِ بنیادین (elementary particles)
این شماراند ولی آن شمار نیستند, یا چرا از بیخ یکی بیشتر نیستند؟
یا فیزیکدانان کوانتوم میپرسند چرا در M-Theory ١١ گُسترا (dimension) داریم نه ١٠ گسترا, یا چرا نه یک گسترا, یا همان سه گسترا؟
پرسش هر آینه اینجا این است که آیا براستی تفاوتی میدهد؟ این
معنا که فیزیکدان دنبال اوست همان
معنای جهانبینانه نیست, بساکه بیشتر سردر آوردن از چند و چون فرایند است. ما در این جهان با سه گسترا از ماده
— گُسترا همان گستردگی ماده باشد — روزانه سر و کار داریم و برای ما بسیار طبیعی به چم میایند, ولی آیا بیهوده
نیست از خود بپرسیم چرا سه گسترا و چرا نه چهار گسترا؟ شمار گستراها اینجا تفاوتی نمیدهد و معنیای
نمیبخشد, ولی سردر آوردن از
فرایند و
چگونگی[/b] گسترده و گشوده شدن گستراها برای ما "معنیدار" است.
ازینرو, با بازگشت به پرسش هستی, اگر فرایند این باشد که جهان میتواند جاندار پدید بیاورد و جاندار میتواند
دنبال معنی در چیزها باشد, آنگاه خود به خود پاسخ به پرسمان معنای هستی گرفته شده است و این تنها
لغزش جاندار است که پیوسته دنبال معنیای میگردد که بر خود زندگی نیست و تنها درون زندگی میباشد (پرسش ناارز {invalid} است).
بایستی افزود که این تنها جایی نیست که جاندار لغزش میکند, نمونهوار به این ترفند کهنه نگاه کنید:
چشمان شما — اگر [i]درست کار کنند — خانهیِ درون سایه B را با فام دیگری
از بیرون سایه A میبینند, هنگامیکه در واقعیت هر دو
درست یک فام اند: مغز لغزشپذیر است.
پ.ن.
من میکوشم این گفتگوها را از جُستار شبنشینی و کوهی از من خوبم
تو خوبی همیشه بیرون بکشم, ازینرو اینجا یا در جُستارهای دیگر گاه پاسخ میدهم.