Dariush نوشته: We do not know who discovered water, [but] it was almost certainly not
a fish. Anybody's total surround, or environment, creates a condition
of non-perception. This was the condition of Western societies, totally
.immersed in the artificial environment of industrial civilization
Marshall McLuhan.
بگذارید از همینجا آغاز کنیم.
فعلا اگر بپذیریم که ابعاد مختلف زندگی اجتماعی ما، تشکیل یک سیستم
میدهند که در هر کدام از آنها، نقش یا نقشهایی برای هر یک از ما پیشبینی
شده، از آنجا که فرم طبیعی حیات، زیربنای هر سیستم انسانیست، آنچه
در کلیت بدست میآید برایش اهمیت دارد. حال تصور کنید که هر کدام از این ابعاد
آنقدر فربه و کلی بشوند که در آن میان هیچ «ابطالگری» در مقابلِ سیستم
قابل تعریف نباشد، بلکه بخشی از آن بشود؛ در این صورت است که در هر جا
و هر زمان، شما در احاطه و درونِ سیستم تعریف میشوید. اما پیش از توضیح
این، باید توضیحی در مورد ِ بخش نخست این پاراگراف بدهم که ارتباطی مشخص
با این موضوع دارد.
در سیستم طبیعی حیات و به طبع آن در سیستمهای انسانی مشتق شده از
آن، نقشی برای کسی تعریف نمیشود، بلکه هر نقشی پذیرفتنیست. در سیستمهای
انسانی مدرن امروزی این موضوع بدین شکل خواهد بود که حتی شمای ضدسیستم،
اپوزوسیون، پوچگرا، چپ، ضداجتماع، روشنفکر و ... با آغوش باز پذیرفته میشوید. از آنجا که
بزرگترین فریب این است که سوژه باور کند در حال فریب دادن است، شما هرگز
پی نخواهید برد کارکردتان چقدر به نفع همان چیزیست که در حال ستیز با آن
هستید. پرسش نه چندان غیرمنطقی در اینجا این خواهد بود که چطور چنین چیزی
ممکن است؟ پاسخ این پرسش خود با یک پرسش آغاز میشود:
آیا وجود یک سیستم که در آن هر عنصر مخالف یا به عبارت بهتر در کانتکست علوم
انسانی، هر عنصر ابطالگر تبدیل به بخشی از خودِ سیستم بشود، ممکن است؟
پاسخ این پرسش آنقدر عینی و مشهود است که گمان میکنم همینقدر باید
در موردش کفایت کند.
ما هر چه بیشتر پیش میرویم، سیستم با استفاده از ابزارهای تکنولوژیکال،
اقتصادی و انسانیای که دارد خود را از این طریق بیشتر گسترش (Expansion) میدهد.
«نرمال»ها، کارگرانِ بینظرانه خواهند بود، ماشینهایی در هر حال در خدمت، «درخودماندهها»
نقشِ واکسناسیون و دیباگر را خواهند داشت و «جنونپیشه»ها میزان مشخصی از آشفتگیِ
لازم را به آن تزریق خواهند کرد.
گسترش سیستم ادامه خواهد داشت تا آنجا که روزی خواهد رسید که از بقای خود در برابر
هر چیز ممکنِ درونی، مطمئن میشود. من نمیتوانم تصوری روشن از آن شرایط روز داشته
باشم، اما مهمتر این است که من نمیدانم حیات در آن شرایط چه تعریف و نمودی خواهد
داشت؟ به ویژه آنکه در آن زمان دیگر هیچ عاملِ واقعا انسانیِ در ضدیت نسبی با سیستم
اهمیتی ندارد، چرا که هیچ آلترناتیوی برای هیچکدام از چیزهایی که از طرفِ او عرضه میشود
وجود ندارد.
جنبهی مهمتری از آنچه گفتم و ربطِ بیشتری به موضوع این تاپیک دارد، این است که
دستهبندی آدمها یا اساسا دستهبندیهای آدمها چه اهمیتی دارند آنگاه که
این سیستمِ همیشه در حال دگرگونی و در عین حال پایدار، هیچ چیز معتبری یافت نمیشود؟
همانطور که نیچه گفت، تنها قضاوتِ معتبر در مورد زندگی، قضاوتِ بیرون از آن است. در
حالیکه ما همیشه در «احاطه» خواهیم بود، هرگز آنگونه که یک ناظر بیرونی میتواند
ما را مشاهده کند، نمیتوانیم شرایطِ خود را ببینیم و در هر توضیح و تشریحی،باید
مطمئن بود که بخشهایی از واقعیت که تنها از بیرون مشهود است نادیده مانده است.
خودفریبی، این پیچیدهترین عنصر روانِ ما، نقشی مهم بر عهده دارد. روی آن سرمایهگزاری
زیادی شده است. اما آیا خودفریبی ذاتا خوب یا بد است؟ ما میدانیم که «منِ مقتدر» در معنای
فرویدیاش هر چه قدرتمندتر و مقتدرتر شود، فاصله و شکاف میان خودفریبی و فریبِ بیرونی
که سوژهی آن خودمان هستیم کمتر میشود. در این حالت یک همسانی رخ میدهد و
خودفریبی «این آن همانی» ِ فریب میشود. نقش ِ انسان ِ هوشمند در اینجا همین است
که او میتواند لایههای پیچیدهتر و پیشرفتهتر فریبِ نهفته در سیستم را تشخیص دهد.
اما خودفریبی و فریب هم مشمول سطوح مختلف میشود! سیستم با جایزه دادن به او
او را به بخشی از خود تبدیل میکند و اینچنین است که چاقو هرگز دستهاش را نمیبرد.
انسانِ هوشمند میداند که خودفریبیِ او بستری مناسب برای فریب دادناش خواهد بود
و همواره میکوشد بر خودفریبیاش غلبه کند، اما این خود نیز خودفریبیای بیش نخواهد
بود...
ادامه دارد.