نامنویسی انجمن درست شده و اکنون دوباره کار میکند! 🥳 کاربرانی که پیشتر نامنویسی کرده بودند نیز دسترسی‌اشان باز شده است 🌺

رتبه موضوع:
  • 1 رای - 5 میانگین
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

خودکشی نکنم چیکار کنم؟!
#1

از بچگی گوشه گیر و بی مصرف بودم. اهل رفیق بازی نبودم. وقتم به 3 قسمت تقسیم میشد:1-مدرسه و درس و مشق. 2-بازی های کامپیوتری. 3-خواب. تابستانها هم که صبح تا شب درگیر بازی های کامپیوتری بودم اما توانایی خاصی در بازی های کامپیوتری نداشتم که مثلا بگم در فلان بازی کسی حریفم نیست یعنی فقط بازی میکردم. ابتدایی و راهنمایی معدلم حدودا 19 بود و در راهنمایی متوجه شدم که توانایی بالایی در درک مطلب زبان انگلیسی دارم. بدون اینکه معنی دقیق کلمات و جملات را بدانم میفهمیدم که طرف چی میگه چه تو کتاب چه تو بازی ها چه تو فیلمها چه تو سایتها و بعدا توی کنکور. دبیرستان افت کردم و معدلم حدودا 16 بود. پیش دانشگاهی که معدلم تا 13 پایین اومد ولی هیچوقت تجدید نشدم. سال بعد هم توی کنکور آزاد مترجمی زبان تهران جنوب قبول شدم.

در اواخر سوم دبیرستان (سال 87) بود که در امتحانی شفاهی با اینکه جواب را میدانستم به یکباره انگار حناق گرفتم و نمیتوانستم صحبت کنم! آن موقع خداباور بودم و از خدا خواستم که دیگر دچار این مرض نشوم و دیگر نشدم تا زمانی که خواهم گفت.

در سال 89 به دانشگاه رفتم. دیگر چندان گوشه گیر نبودم و وارد جمع ها میشدم و با بقیه صحبت میکردم (چه پسر چه دختر). ترم اول همه واحدها را قبول شدم. ترم دوم اوایل سال 90 بود که با خودم میگفتم هدفت از ادامه زندگی چیه و افکار خودکشی وارد ذهنم شد (سال 88 بیخدا شده بودم) ولی بسیار ضعیف بود و با گفتن اینکه مدرک میگیرم و کار و درآمد پیدا میکنم و سپس ازدواج از این افکار عبور کردم. قبل از دانشگاه اصلا با هیچ دختری رابطه نداشتم و به دنبال دختر بازی نبودم و حتی به ازدواج هم فکر نمیکردم ولی نمیدانم شاید محیط دانشگاه باعث شده بود که ازدواج برام اهمیت پیدا کنه.

تا ترم سوم با هیچ دختری بطور خاص رابطه نداشتم ولی در ترم سوم دختری وارد زندگیم شد که منو علاقه مند به خودش کرد. من اونو به شکل همسر آیندم میدیدم اما بعد وارد یک مثلث عشقی شدم. رابطه مان جدی نبود ولی من آن را جدی گرفته بودم. وقتی از طریقی فهمیدم طرف به او شماره داده و او شماره را گرفته به علت عدم اعتماد به نفس که از بچگی به دلیل بی مصرف بودنم داشتم بجای حفظ او بازی را به هم ریختم. ابتدا او را سرزنش کردم که چرا به من خیانت کرده (در حالی که اصلا رابطه ای جدی در کار نبود که خیانتی رخ داده باشه!) و بعد طوری وانمود کردم که انگار طرف به دنبال دوستی نبوده بلکه به دنبال سکس بوده و او هم به طرف sms داد و فحاشی و دیگه طرف هم بیخیال او شد! بعدا از طریق چت سعی کردم رابطمون رو به حالت قبل برگردونم ولی اون که اصلا به دنبال رابطه دوست دختری دوست پسری نبود بهم فهموند که بیخیالش بشم. به هر حال وقتی بازی به هم بریزه همه عوت میشن.

من خیلی ضربه خوردم چون اونو به شکل همسر آیندم میدیدم ولی با این وجود ترم چهارم رو شروع کردم. به یکباره دوباره انگار حناق گرفتم و بخاطر همین دانشگاه رو ول کردم. خانوادم خبر نداشتن که من دانشگاه رو ول کردم و من روزها به کتابخانه میرفتم و کتاب میخواندم و در حیاط کتابخانه راجع به آیندم فکر میکردم. (این اتفاقات مربوط به اوایل سال 91 هست) بالاخره تصمیمم رو گرفتم! با خودم گفتم بعد از پایان ترم انصراف میدم و بعد سربازی بعد هم تیر خلاص! در خانواده بطور خاص از سوی پدرم که بازنشسته بود و برادرم که کار آزاد داشت مورد تحقیر قرار میگرفتم مخصوصا از سال 89. این تحقیرها در سال 91 به اوج خودش رسیده بود و منم بشدت عصبی بودم اما به دنبال آسیب رساندن به آن دو نبودم. چرا؟! خودمم نمیدونم!

اینکه من بدون اینکه لذت خاصی از زندگی برده باشم و در اوج جوانی (22 سالگی) باید بمیرم من رو از طرف دیگه بشدت عصبی کرده بود. در تیر ماه فکری به سرم زد و انتقام از آن دختر نماد انتقام من از این دنیا شده بود! میخواستم او را بکشم و منو اعدام کنن تا اینطوری خودکشی کنم. شمارش رو هنوز داشتم. به او sms زدم و بهش گفتم میخوام رو در رو راجع به یک موضوع مهم باهات صحبت کنم اون هم طفره میرفت ولی جوری صحبت میکردم انگار که میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم و اون هم در نهایت قبول کرد که در یک کافی شاپ با من قرار بزاره. با چاقو به کافی شاپ رفتم. ابتدا با او راجع به سوء تفاهمی که داشتیم صحبت کردم. به نتیجه نرسیدم ولی این گفتگو من رو آروم کرد و میخواستم از کافی شاپ خارج بشم که به یکباره موبایلش زنگ زد! با یک دختر صحبت میکرد و پشتش به من بود ولی نمیدونم چی شد که در یک لحظه یاد همه تحقیرهایی افتادم که از طرف خانوادم بهم شده بود و نمیخواستم برم خونه و دوباره تحقیر بشم و 2 ماه صبر کنم تا برم سربازی و خودکشی کنم و فکر انتقام دوباره درونم شعله ور شد و به او حمله کردم.

با وجود شدت جراحات وارده (20 ضربه چاقو) زنده موند. بازپرس دادسرا هم با توجه به عدم تعادل روانی من رو 2 ماه بستری کرد و بعد از تایید پزشکی قانونی تا برگذاری دادگاه آزاد شدم. در نهایت دادگاه منو تبرئه کرد. دادگاه تجدید نظر هم حکم رو تایید کرد. اما من اینو نمیخواستم! من میخواستم که اون بمیره و منو اعدام کنن تا اینطوری خودکشی کنم. در 2 ماهی که بستری بودم چند اقدام ناموفق خودکشی داشتم. بعد از آزادی هم چند بار اقدام به خودکشی کردم و چند بار دیگر هم بستری شدم و 12 جلسه شوک مغزی گرفتم به امید بهبودی اما اثری نداشت. الان هم 2 سالی میشه که برای اینکه خودکشی نکنم تو خونه حبسم کردن! تو این مدت پیش چند روانپزشک و روانشناس هم رفتم ولی تاثیری نداشته. روانپزشکا فقط قرصا رو زیاد میکنن تا مثل گوشت منجمد بشم. روانشناسا هم فقط حرف میزنن که روی من تاثیری نداره. سربازی هم که معاف شدم و نمیتونم از طریق سربازی خودکشی کنم.

پدرم بیماری اسکیزوفرنی داره و به همین دلیل بازنشستش کردن. خواهر و پدر مادرم بخاطر خودکشی مردن. میخوام بگم ژنم گهیه! بخاطر بیماری روانیم دولت خدمتگذار قبول کرد حقوق بابام بعد مرگش به من برسه. به هر حال امیدی به آینده ندارم. ازدواج و تشکیل خانواده هم برام بی معنی شده. فرصت پیدا کنم دوباره خودکشی میکنم. آخه یک آدم بی مصرف چرا باید زنده باشه وقتی که به هیچ دردی نمیخوره؟! من حتی نمیتونم با خودم بگم گور بابای دنیا زندگیم رو میکنم چون که اصلا از زندگی لذتی نمیبرم. حال و حوصله این رو هم ندارم که 50 سال صبر کنم بعد بمیرم!

به من بگید:

حودکشی نکنم چیکار کنم؟!
پاسخ
#2

ریشه و سرچشمه‌یِ مشکلات اتان را با خودکاوی و درونکاوی, پیدا کنید.

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#3

این نکته را هم بایست در یاد داشت که بیشتر زمانها مشکل بیش از آنکه درونی باشد, از بیرون و محیط میاید.

یک نمونه‌یِ ساده, در جهان امروز رفتار کودکان و دانشآموزانی که نمیتوانند روی مسئله و مشکل تمرکز کنند را برچسب
بیماری ِ بیش‌فعالی (ADHD) زده و میکوشند آنان را با دارودرمانی "درست" بکنند, هنگامیکه در واقعیت و در پرتوی دانش فرگشت,
این, اینکه نوجوان (در اینجا پسر) آزاد باشد و بتواند نوجوانی خود را طبیعت سبز به گشت و گذار و فراگیری شکار بگذارند
رفتار و خواهشی سراسر طبیعی است و در برابرش این رفتار بسیار غیرطبیعی‌ست که همان نوجوان را هر روز در یک اتاق
به همراه دیگران فروکرده و از او بخواهند که پشت میز بنشیند و سر در کتاب فرو بکند, و در کنارش به چندین
و چند چهره آشکار و پنهاد هم زور بشود — زور نرم که سرزنش اجتماعی و نگاه جامعه و پدر و مادر و .. باشد
و زور سخت یا همان تنبیه فیزیکی — که کارهایی که دوست ندارد را بکند و چیزهاییکه نمیخواهد
را بیاموزد, چراکه جامعه و سیستم از او چشمداشت یادگیری و "فرآورندگی / productivity" دارند; که اگر
هم در این زمینه بسنده "فرمانبَر" نباشد, دچار تحقیر‌هایِ پیوسته و بیشتر و بلندمدّتتر هم میشود.


پس در اینجا, کس بجای آنکه خودکشی کند بهتر است اعتماد خود را از جامعه و "سیستم" بُریده و بجای
آن, بکوشد خود را با ابزارهای دانش و منطق سازوبرگ داده و بیاگاهاند و از چند و چون و سرچشمه‌یِ مشکلات, بپرسد.

.Unexpected places give you unexpected returns
پاسخ
#4

بابا عجب...!
دختر مردم رو واسه چی میخواستی بکشی مرد حسابی!
عجب کار...!!
نمیدونم چی بگم!
ولی این دیگه بنظرم مشکل فنی جدی باشه مغز و روانت مشکل داره خب خودت هم که قبول داری!
ولی بازم بعیده ازت اینطور این مدت که توی این فروم مطلب دادی و بحث کردی در عقلت مشکل حادی ندیدم! حالا خودکشی بحثش جداست ولی اینکه بزنی یکی دیگه رو بخوای بکشی که بعدش خودت رو هم اعدام کنن که خودکشی کرده باشی دیگه بنظرم دیگه خیلی زیاده رویه! البته شاید در گذشته منم همچین افکاری از ذهنم گذشته، ولی فکر کنم خوشبختانه ظرف یکی دو سال از اون مراحل و بحران ها گذشتم و به خرد و معنویت و پایداری روانی بیشتری رسیدم.

حالا من نمیدونم تو اصلا چرا کاملا خداناباور هستی! منکه اینقدر در زندگی تجربه های تلخ داشتم و بد و بیراه به دین و خدا میگم اما اکیدا خداناباور نیستم. و البته فکر میکنم همون معنویت و احتمال وجود خداست، یه خدای معقول و خوب، نه خدای سطحی و مسخرهء ادیان توده ها، که منو از فروپاشی و انحرافات فاجعه بار حفظ کرد.

جدا یعنی یکی با خصوصیات شخصی و تجربه های من اگر اینطور بگه، خودش نشون میده که احتمال وجود خدا (اون خدایی که گفتم البته - یه خدای درست و حسابی و بهتر از خدای ادیان) همچین کم هم نیست. حداقل نمیشه اینقدر مطمئن بود که اصلا نیست.

ولی این دردها رو که آدم میبینه دردهای خودش یادش میره! باز خدا رو شکر ما از این مشکلات فنی جدی و اینا نداشتیم. البته پدرم بگی نگی یخورده مشکل داشت ها! پارانویا داشت؛ یجورایی روانی بود. ولی خب فک نمیکنم به اون شکل منم مشکل داشته باشم. زندگی سختی و تنهایی که در کودکی و نوجوانی داشتم باعث شد از نظر روانی مقاوم بشم و تنهایی شدید برام قابل تحمل باشه. بستگی به خودت هم داره چطور استفاده کنی چطور عقل و درایت و هوش و ارادهء خودت رو بکار بگیری. از تجربیات تلخ میشه قدرت و چیزهای مثبت و انگیزه و اراده برای پیشرفت هم گرفت. خودت باید نیروها رو تبدیل کنی هدایت کنی در جهتی که میخوای و درسته بنظرت. مثلا مادر و خواهر من خیلی وقتا از اون دوران همش بصورت بد یاد میکنن و گلایه و بهانه میکنن، ولی من مثبت تر نگاه میکنم و میگم اینا دیگه بهانس واسه از زیر مسئولیت در رفتن و اشتباهات و ضعف های شخصی خود رو توجیه کردن و گردن دیگران و شرایط انداختن. البته اونا زن هستن بهرحال شاید ضعیف تر هستن خب، نمیدونم. بهرحال میدونم که من نخواستم راه ضعف و نابودی خودم رو انتخاب کنم و دست روی دست بذارم و یه مشت تجربیات و دوران سخت منو به زانو دربیارن و به ناامیدی مطلق بکشونن و ضعیف و در سکون باقی بمونم، بلکه خواستم تلاش کنم و قوی بشم. حالا از هر راهی که در دسترسم بود و تونستم این کار رو کردم. چیزهایی که در دسترس من بود علم و فناوری و مقداری عرفان/معنویت و ورزش و هنرهای رزمی اینا بود. تا وقتی میتونم مدام پیشرفت کنم و عمرم هدر نره، دلم بصورت حداقلی خوشه.

امیدوارم بتونی کنترل روان خودت رو در دست بگیری و دوباره دست به کارهای خطرناک نزنی. خودکشی و دیگرکشی هردوش کارهای اشتباهی هست، بخصوص که آدم جوون باشه و نقص و بیماری جسمی یا بدبختی شدید خاص دیگری نداشته باشه. تا وقتی آدم سالمه و راحت نفس میکشه، گرسنه و تشنه نیست، مشکل و فشار خارجی شدیدی نداره، زندگی هنوزم ارزش بودن و تلاش کردن و امید داشتن رو داره. حالا بحث روان هم خب اگر روان دشمن آدم بشه باید کنترلش کرد باید شکستش داد باید تسخیرش کرد! من دربارهء نقصهای فنی در این باره نمیدونم و اینکه آیا درست شدنی هستن یا نه، ولی بهرحال نظر و توصیه و تجربه و درک خودم رو گفتم و امیدوارم مشکلت اونقدر حاد نباشه و بتونی بهش غلبه کنی و زندگیت رو بکنی. حالا نیازی نیست حتما انیشتین یا بروسلی بشی!! بتونی راحت زندگی کنی فقط، یه چندتا سرگرمی تفریحی چیزی هم واسه خودت جور کنی سرت گرم بشه آرامش بگیری. من یه مدت آکواریم داشتم توش گیاه طبیعی داشت خیلی سبز و زیبا بود به آدم آرامش میداد حیاتی که توش در جریان بود. ببین به چی علاقه داری چی بهت آرامش میده.

بیشتر از این چیزی نمیتونم بگم در حدی نیستم درمورد دیگران قضاوت کنم و فتوا بدم و قدیس بازی دربیارم. نهایت هرکسی خودش فقط میتونه به خودش کمک کنه و دلسوزترین و موثرترین کس معمولا خودشه. منم شاهکار کنم نهایت زندگی خودم رو حل کنم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم.

خودکشی راه حل ساده و قاطعی بنظر میاد، اما من شخصا با اینکه از مرگ نمیترسم اما جرات نمیکنم انجامش بدم و درست هم نمیبینم. کار خیلی خطرناکیه. البته اونی که مشکل روانی داره خب شاید دست خودش نیست نمیدونم. ولی آدم سالم آدمی که درجهء کافی از آگاهی و کنترل بر افکار و اعمال خود میتونه داشته باشه فکر نمیکنم این کار به هیچ وجه درست باشه. بخصوص که از اون موارد گنده و مشترک میان تمامی ادیان و مکاتب و معنویت هست که هشدار دادن هرگز چنین کاری نکنید که گناه بسیار بزرگ و نابخشودنی است و از کردهء خودتون پشیمان میشید! حقیقتا منم فکر نمیکنم این کار چندان هنری باشه که آدم همینطوری بخاطر مسائل سطحی و اثبات چیزی و اینها بخواد انجامش بده.

فراموش نکن فقط خودت بیشترین حد دلسوزی و خیرخواهی و توانایی رو در حق خودت میتونی داشته باشی. به امید دیگران نباش. به امید هیچکس و هیچ چیز دیگر نباش. یعنی اول باید خودت دلسوز و حامی خودت باشی. و مواظب روان خودت باش. خودت با خودت باش. از خودت حمایت کن. اگر خودت از خودت حمایت نکنی دیگه چه کسی میتونه بکنه و خواهد کرد؟
روان تو لزوما جزیی از تو نیست؛ میتونه بزرگترین دشمن تو باشه! باید کنترلش کنی، تحت تسلط خودت بگیری، اراده و خواست خودت رو بهش حاکم کنی.
پاسخ
#5

m@hdi نوشته: حودکشی نکنم چیکار کنم؟!

عشق و حال!!!

خدای ار به حکمت ببندد دری - به کرمک زند قفل محکم تری  
پاسخ
#6

به نام خداوند مهرگستر خیلی مهربان
"أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَیْنَیْنِ8وَ لِساناً وَ شَفَتَیْنِ9وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ10""آیا نبوده می گذاریم تا برایش دو چشم 8 هم زبانی هم دو لب 9هم نشان دادیمش دو دلاور شدنُ در آینده10"
خداوندا مرا ببخش اگر پشت گویی کردم غیبت شد
پاسخ
#7

Mehrbod نوشته: ریشه و سرچشمه‌یِ مشکلات اتان را با خودکاوی و درونکاوی, پیدا کنید.

من در درونم چیز خاصی پیدا نمیکنم که بخوام در موردش فکر کنم. من از بچگی در یادگیری مهارت های زندگی مشکل داشتم و اصلا مسئولیت پذیر نیستم و ساده ترین مشکلات مرا مایوس میکند.

Mehrbod نوشته: این نکته را هم بایست در یاد داشت که بیشتر زمانها مشکل بیش از آنکه درونی باشد, از بیرون و محیط میاید.

یک نمونه‌یِ ساده, در جهان امروز رفتار کودکان و دانشآموزانی که نمیتوانند روی مسئله و مشکل تمرکز کنند را برچسب
بیماری ِ بیش‌فعالی (ADHD) زده و میکوشند آنان را با دارودرمانی "درست" بکنند, هنگامیکه در واقعیت و در پرتوی دانش فرگشت,
این, اینکه نوجوان (در اینجا پسر) آزاد باشد و بتواند نوجوانی خود را طبیعت سبز به گشت و گذار و فراگیری شکار بگذارند
رفتار و خواهشی سراسر طبیعی است و در برابرش این رفتار بسیار غیرطبیعی‌ست که همان نوجوان را هر روز در یک اتاق
به همراه دیگران فروکرده و از او بخواهند که پشت میز بنشیند و سر در کتاب فرو بکند, و در کنارش به چندین
و چند چهره آشکار و پنهاد هم زور بشود — زور نرم که سرزنش اجتماعی و نگاه جامعه و پدر و مادر و .. باشد
و زور سخت یا همان تنبیه فیزیکی — که کارهایی که دوست ندارد را بکند و چیزهاییکه نمیخواهد
را بیاموزد, چراکه جامعه و سیستم از او چشمداشت یادگیری و "فرآورندگی / productivity" دارند; که اگر
هم در این زمینه بسنده "فرمانبَر" نباشد, دچار تحقیر‌هایِ پیوسته و بیشتر و بلندمدّتتر هم میشود.


پس در اینجا, کس بجای آنکه خودکشی کند بهتر است اعتماد خود را از جامعه و "سیستم" بُریده و بجای
آن, بکوشد خود را با ابزارهای دانش و منطق سازوبرگ داده و بیاگاهاند و از چند و چون و سرچشمه‌یِ مشکلات, بپرسد.

من اگه کاری هم بتونم بکنم اینه که بشینم خونه و ترجمه کنم که درآمدش بیشتر از 500 تومن در ماه نیست و با آن فقط میتونم شکم خودمو سیر کنم و احساس نکنم که بخاطر سیر کردن شکمم زیر منت خانواده ام هستم ولی آخرش چی؟! چه آینده ای دارم؟! تا ابد کار کنم که فقط شکم خودمو سیر کنم؟! پس هدف گذاری چی میشه؟!
پاسخ
#8

kourosh_iran نوشته: بابا عجب...!
دختر مردم رو واسه چی میخواستی بکشی مرد حسابی!
عجب کار...!!
نمیدونم چی بگم!
ولی این دیگه بنظرم مشکل فنی جدی باشه مغز و روانت مشکل داره خب خودت هم که قبول داری!
ولی بازم بعیده ازت اینطور این مدت که توی این فروم مطلب دادی و بحث کردی در عقلت مشکل حادی ندیدم! حالا خودکشی بحثش جداست ولی اینکه بزنی یکی دیگه رو بخوای بکشی که بعدش خودت رو هم اعدام کنن که خودکشی کرده باشی دیگه بنظرم دیگه خیلی زیاده رویه! البته شاید در گذشته منم همچین افکاری از ذهنم گذشته، ولی فکر کنم خوشبختانه ظرف یکی دو سال از اون مراحل و بحران ها گذشتم و به خرد و معنویت و پایداری روانی بیشتری رسیدم.

حالا من نمیدونم تو اصلا چرا کاملا خداناباور هستی! منکه اینقدر در زندگی تجربه های تلخ داشتم و بد و بیراه به دین و خدا میگم اما اکیدا خداناباور نیستم. و البته فکر میکنم همون معنویت و احتمال وجود خداست، یه خدای معقول و خوب، نه خدای سطحی و مسخرهء ادیان توده ها، که منو از فروپاشی و انحرافات فاجعه بار حفظ کرد.

جدا یعنی یکی با خصوصیات شخصی و تجربه های من اگر اینطور بگه، خودش نشون میده که احتمال وجود خدا (اون خدایی که گفتم البته - یه خدای درست و حسابی و بهتر از خدای ادیان) همچین کم هم نیست. حداقل نمیشه اینقدر مطمئن بود که اصلا نیست.

ولی این دردها رو که آدم میبینه دردهای خودش یادش میره! باز خدا رو شکر ما از این مشکلات فنی جدی و اینا نداشتیم. البته پدرم بگی نگی یخورده مشکل داشت ها! پارانویا داشت؛ یجورایی روانی بود. ولی خب فک نمیکنم به اون شکل منم مشکل داشته باشم. زندگی سختی و تنهایی که در کودکی و نوجوانی داشتم باعث شد از نظر روانی مقاوم بشم و تنهایی شدید برام قابل تحمل باشه. بستگی به خودت هم داره چطور استفاده کنی چطور عقل و درایت و هوش و ارادهء خودت رو بکار بگیری. از تجربیات تلخ میشه قدرت و چیزهای مثبت و انگیزه و اراده برای پیشرفت هم گرفت. خودت باید نیروها رو تبدیل کنی هدایت کنی در جهتی که میخوای و درسته بنظرت. مثلا مادر و خواهر من خیلی وقتا از اون دوران همش بصورت بد یاد میکنن و گلایه و بهانه میکنن، ولی من مثبت تر نگاه میکنم و میگم اینا دیگه بهانس واسه از زیر مسئولیت در رفتن و اشتباهات و ضعف های شخصی خود رو توجیه کردن و گردن دیگران و شرایط انداختن. البته اونا زن هستن بهرحال شاید ضعیف تر هستن خب، نمیدونم. بهرحال میدونم که من نخواستم راه ضعف و نابودی خودم رو انتخاب کنم و دست روی دست بذارم و یه مشت تجربیات و دوران سخت منو به زانو دربیارن و به ناامیدی مطلق بکشونن و ضعیف و در سکون باقی بمونم، بلکه خواستم تلاش کنم و قوی بشم. حالا از هر راهی که در دسترسم بود و تونستم این کار رو کردم. چیزهایی که در دسترس من بود علم و فناوری و مقداری عرفان/معنویت و ورزش و هنرهای رزمی اینا بود. تا وقتی میتونم مدام پیشرفت کنم و عمرم هدر نره، دلم بصورت حداقلی خوشه.

امیدوارم بتونی کنترل روان خودت رو در دست بگیری و دوباره دست به کارهای خطرناک نزنی. خودکشی و دیگرکشی هردوش کارهای اشتباهی هست، بخصوص که آدم جوون باشه و نقص و بیماری جسمی یا بدبختی شدید خاص دیگری نداشته باشه. تا وقتی آدم سالمه و راحت نفس میکشه، گرسنه و تشنه نیست، مشکل و فشار خارجی شدیدی نداره، زندگی هنوزم ارزش بودن و تلاش کردن و امید داشتن رو داره. حالا بحث روان هم خب اگر روان دشمن آدم بشه باید کنترلش کرد باید شکستش داد باید تسخیرش کرد! من دربارهء نقصهای فنی در این باره نمیدونم و اینکه آیا درست شدنی هستن یا نه، ولی بهرحال نظر و توصیه و تجربه و درک خودم رو گفتم و امیدوارم مشکلت اونقدر حاد نباشه و بتونی بهش غلبه کنی و زندگیت رو بکنی. حالا نیازی نیست حتما انیشتین یا بروسلی بشی!! بتونی راحت زندگی کنی فقط، یه چندتا سرگرمی تفریحی چیزی هم واسه خودت جور کنی سرت گرم بشه آرامش بگیری. من یه مدت آکواریم داشتم توش گیاه طبیعی داشت خیلی سبز و زیبا بود به آدم آرامش میداد حیاتی که توش در جریان بود. ببین به چی علاقه داری چی بهت آرامش میده.

بیشتر از این چیزی نمیتونم بگم در حدی نیستم درمورد دیگران قضاوت کنم و فتوا بدم و قدیس بازی دربیارم. نهایت هرکسی خودش فقط میتونه به خودش کمک کنه و دلسوزترین و موثرترین کس معمولا خودشه. منم شاهکار کنم نهایت زندگی خودم رو حل کنم گلیم خودم رو از آب بیرون بکشم.

خودکشی راه حل ساده و قاطعی بنظر میاد، اما من شخصا با اینکه از مرگ نمیترسم اما جرات نمیکنم انجامش بدم و درست هم نمیبینم. کار خیلی خطرناکیه. البته اونی که مشکل روانی داره خب شاید دست خودش نیست نمیدونم. ولی آدم سالم آدمی که درجهء کافی از آگاهی و کنترل بر افکار و اعمال خود میتونه داشته باشه فکر نمیکنم این کار به هیچ وجه درست باشه. بخصوص که از اون موارد گنده و مشترک میان تمامی ادیان و مکاتب و معنویت هست که هشدار دادن هرگز چنین کاری نکنید که گناه بسیار بزرگ و نابخشودنی است و از کردهء خودتون پشیمان میشید! حقیقتا منم فکر نمیکنم این کار چندان هنری باشه که آدم همینطوری بخاطر مسائل سطحی و اثبات چیزی و اینها بخواد انجامش بده.

فراموش نکن فقط خودت بیشترین حد دلسوزی و خیرخواهی و توانایی رو در حق خودت میتونی داشته باشی. به امید دیگران نباش. به امید هیچکس و هیچ چیز دیگر نباش. یعنی اول باید خودت دلسوز و حامی خودت باشی. و مواظب روان خودت باش. خودت با خودت باش. از خودت حمایت کن. اگر خودت از خودت حمایت نکنی دیگه چه کسی میتونه بکنه و خواهد کرد؟
روان تو لزوما جزیی از تو نیست؛ میتونه بزرگترین دشمن تو باشه! باید کنترلش کنی، تحت تسلط خودت بگیری، اراده و خواست خودت رو بهش حاکم کنی.

حرف های شما منطقی تر و مستقیم تر بود. حقیقت همینه. فقط خودم میتونم به خودم کمک کنم و خودم هم از طریق خودکشی میخوام به خودم کمک کنم تا از این زندگی کسالت بار رها شوم.
پاسخ
#9

sonixax نوشته: عشق و حال!!!

اگه اندکی از زندگی لذت میبردم شاید بیخیال خودکشی میشدم ولی حقیقت اینه که من حال و حوصله هیچی رو ندارم! مثل گذشته لذت را واقعا حس نمیکنم. وقتی لذتی نباشه و زندگی هم بی هدف و کسالت بار باشه راهی جز خودکشی باقی نمیمونه.
پاسخ
#10

mbk نوشته: به نام خداوند مهرگستر خیلی مهربان
"أَ لَمْ نَجْعَلْ لَهُ عَیْنَیْنِ8وَ لِساناً وَ شَفَتَیْنِ9وَ هَدَیْناهُ النَّجْدَیْنِ10""آیا نبوده می گذاریم تا برایش دو چشم 8 هم زبانی هم دو لب 9هم نشان دادیمش دو دلاور شدنُ در آینده10"
من سه سال پشت آزمون کنکور بودم تا به زور یک دانشگاه بدرد نخور پذیرفته شدم همیشه توی اتاق وامدهی بودم تا پشتیبان ضامن واسهء این وامم جور کنم همهء زمانهایم هدر می رفت استاد می گفت کار انجام پروژه بیاورید من درسم را رها می کردم واسهء انجامش هم برخی آن اندازه کار بلد بودند که انجامشان را می دیدم می گفتم پس اینها پس چی را به ما در دانشگاه می آموزند خوب اونها بچه های فنی شغلب حرفه ای بودند هم برخی توی خانه شان رایانه از کودکی داشتند من نمی دانستم چگونه رایانه را روشن کنم تا باز لجبازی با خانواده دوربریهایم پس سه نوبت دانشگاه یک راینه ای خانواده ام واسه ام دست پا کردند بچه های تنبل کار انجامشان را به من می سپردند سه نفری چیزی را به استاد بدهیم من هم از این که بچه های دانشگاه به نماز کم نگاه بودند هم سرسری گذر یا تنها بلوتوث بازی همیشه سرگردان بودم درسم نیمه خوب بود توی آغزین انجام کارم که برنامه ای بازی گر تند فلش پلایر بود آغازش نوشتم به نام خداوند همه بهم خورده گرفتند هم پوسخند چون ساده بود به دیدی اینگلیسی هم بدک نبود زبان ویژه تخصصی 16 گرفتم یا pdf اینگلیسی می خواندم می دیدم از دیدگاه دانش برونمرزی خیلی سرترند باز از دیدگاه باور به خداوند تهی یا نوشته های دانشگاهی مان چون برگردان به فارسی شده بودند بارشان خیلی کم بود که برخی جا یک نوشته کتابی جور آمارُ سه بار افتادم همین گیرُدار پدرم ماه روزه برای کار رفت یک جایی شنیدیم ایست مغزی شد هم دوربری هایم زمانی برای بیمارستان نشستن نداشتند من هم چون دانشگاهم نزدیکیهای بیمارستان بود شب روز نوشته کتابهایم را می رفتم می بردم اونجا هم پرستاری پدرم باز بیمارستان جایی بود که من برای آغازین بار رفته بودم سراسر شگفتم واداشت مردم سراسیمه کار صدای گوشی شان گوش خراش پدرم که آزار می شد من خودم بیمارستان واسهء نماز می رفتم همیشه یک سخن خداوند قرآنی دستم بود به پدرم سفارش می کردم خوابیده نماز بخواند اونجا یک جوانی کوچکتر از خودم دیده بودم که زن بچه داشت هم خوشم آمد که خودم هم زن بگیرم باز چون توان داراییم را کم دیده بودم هم پدرم اینگونه بود آنزمان آهنگ همسر گیری نکردم پس چند ماهی پدرم روانه خانه شد هر چند زمانی برای مالش الکتریکی خیلی پولمان می رفت هم ماشینهای زیبای پزشکان چشمم را می زد سراسر چشمم بازتر شد به پیرامونم من خودم را نبازیده بودم هم دانشگاه واسه ام دلچسبی نداشت کم بیش می رفتم تا ماه روزه سال دگر باز پدرم یک ایست مغزی دیگر توی خانه مان زد ماشین بیمارستانی آمبولانس صدای خفنش که درمی آمد پدرم خیلی می ترسید راننده بی سواد روی دست اندازها همانند غورباقه می پرید پدرم را بیمارستان برای بار دوم می بردیم دیگر آن پدر پیشین نبود شب هم روز کارش شده بود شیون تا خانه اش آوردیم تا یکسالی همهء همسایه هامان دادشان درآمد همه زده شدیم از زندگی منهم درفشار زیاد پناه بر خداوند آورده بودم با پدرم مهربان بودم تا او جان داد منهم نه داد بیداد می کردم رودرروی خانواده ام بی تابی هم نمی کردم چون کمی آشنا شدم زندگی همینست یک ماه پسش از مادرم درخواست خواستگاری برای نزدیکانم دادم اونها گفتند پدرت که یک ماه نشده مرده رفته دانشگاه چی آنهم چه دانشگاهی که همش افتاده بودم هم وامم مرا گیج می کرد مسجد هم می رفتم خوی دیگری با سخن خداوند پیدا کرده بودم چون گفتند همنشینی انس با قرآن هیچکس همراهی ام نمی کرد یا شهر به همهء پیشانی بخاک گذاری ها سر می زدم به بازار همه جا می رفتم بهشان سخن خداوند می آموختم سرزنش به اوجش رسیده بود یا توی درختکاری شده پارکها می رفتم با وابسته شده ها هم ولبازها گفتگو می کردم که زشت است پی دختر مردم دویدن می گفتند چکار کنیم کمی پولم را به آنها می دادم همه جا نماز را توی چشم مردم می خواندم بهم می گفتند می زنندت چاقو می کشنت خداوند خواسته هنوز کسی مرا ترس به زدن نکرد تا یکسال مرگ پدرم باز پافشاری که بروید واسم زن بگیرید رفتند اینکارو کردند همون آغاز همسر گیری گفتند بروید ژنتیک رفتیم دیدیم زبان بازی هم پولخواری هدفی درکار نیست زدیم ازش همان آغاز شب ها تا 8 نه مسجد بودم زنم گیر می داد گفتم می خواهی جدا شو یک کاری گیرمان آمد دانشگاه یک پینهء پاره بود که می بایستی دور می انداختمش نه پول داشتم وام را پس بدم نه نوشتار دانشگاه به دلم می نشست آهنگ درآمدن کردم خانوده ام که خونشان جوش آمده بود مرا بردند پیش روانپزشکان باهاشان درباره آیینم که گفتم تو رگی قرص فروکردند بجای گفتگوی های دلنشین نه سوادی از سخن خداوند داشتند تنها سوادشان نوشته های دانشگاهی خاک خورده بود که پول درآورند واسه همین بیش کاری در دبستان بیش فعالی یک چرت بیش نیست برای گول زدن پدرمادر ها که بچه هاشان را کمبود دچار می کنند بافشار دوا که بیاموزند آنها را شل ول پس بدهند بیرون هم من واسه مین دوا تورگی ها خاک شدم افتادم زمین که نه خودم می توانستم بلند شوم دوباره کار به بستری رسید به زور سردرد هم درد سراسر بدنم آنجا نماز می خواندم هم پزشکان هم پرستاران هم دیگر بیماران واسه شان سخن خداوند می گفتم آنها هم اندیشه شان یا کوچک بود قد نمی داد تا می گفتم پیامبرانُ خداوند بیامرزد کنون نیستند می گفتند تو چنانی از سخن خداوند می گفتم اونا هستی نیستی از نوشته های بیگانه گان می خواندند تا گمراهتر از پیش می شدند خودکشی با روشهای گوناگون همهء دواهای آرامبخش نامش را بلد بودند سودی نداشت پند دادنشان جز اندکی انگشت شمار من هم کمکم رهاکردند منو به خواست خداوند تا که به سرم زد دوا قرص را کنار بگذارم هم خوراکیهای پاکیزه دوربرم را بخورم خداوند را پاس بهتر هم شدم همش که فریب نزدیک دنیا را بخوریم زندگی ارزش آنچنانی ندارد پاس خداوند نمازم را می خوانم از خداوند می خواهم برجا باشم هم باورمندان بر باورشان استوارتر هم واپسین را باور دارم هر چند برخی خوششان نیامده هم نخواهد آید آن سرکشان فرعون مانندی که تا جانشان به گلویشان نرسد پشیمان نشوند که برایشان سودمندی در کار نیست

ویل دورانت گفته بسیاری از فلاسفه بیخدا در پایان عمر خداباور شده اند! حقیقت هم اینه که وقتی آدم به مرگ نزدیک میشه و زندگی بدترین چهره خودشو به آدم نشون میده اینجاست که آدم برای آرامش به هر دری میزنه حتی توهم. خدا هم یک جور توهم آرامش بخشه. شما میدانی که من به خدا متوسل نشدم؟! من بیش از 3 ماه نماز خواندم و سر همه نمازهایم از خدا مرگ خواستم ولی چی شد؟! بهم نداد! احمقانه تا 21 دسامبر 2012 صبر کردم به امید اینکه دنیا نابود بشه و من هم راحت بشم ولی نشد. به مدت 10 روز تا پایان سال 2012 سر هر نمازی تهدید آمیز با خدا صحبت میکردم و میگفتم اصلا برام مهم نیست مجازات خودکشی چیه یا منو میکشی یا بعد از پایان سال 2012 خودکشی میکنم. چی شد؟! من نمردم! بعدش با قرص دیازپام خودکشی کردم که ناموفق بود. از اون موقع تا حالا هم تقریبا مطمئنم که خدایی نیست که اگه بود به حرفام گوش میکرد یا اندکی از دردهای من میکاست اما من مطمئنم که در این جهان فقط خودم هستم و خودم و هیچ کس دیگه ای هیچ کاری نمیتونه برام بکنه پس هنوز بر خودکشی پافشاری میکنم.

ویرایش=چرا حرفاتون رو پاک کردین؟!
پاسخ


پرش به انجمن:


کاربران در حال بازدید این موضوع: 3 مهمان