04-29-2015, 08:28 PM
از بچگی گوشه گیر و بی مصرف بودم. اهل رفیق بازی نبودم. وقتم به 3 قسمت تقسیم میشد:1-مدرسه و درس و مشق. 2-بازی های کامپیوتری. 3-خواب. تابستانها هم که صبح تا شب درگیر بازی های کامپیوتری بودم اما توانایی خاصی در بازی های کامپیوتری نداشتم که مثلا بگم در فلان بازی کسی حریفم نیست یعنی فقط بازی میکردم. ابتدایی و راهنمایی معدلم حدودا 19 بود و در راهنمایی متوجه شدم که توانایی بالایی در درک مطلب زبان انگلیسی دارم. بدون اینکه معنی دقیق کلمات و جملات را بدانم میفهمیدم که طرف چی میگه چه تو کتاب چه تو بازی ها چه تو فیلمها چه تو سایتها و بعدا توی کنکور. دبیرستان افت کردم و معدلم حدودا 16 بود. پیش دانشگاهی که معدلم تا 13 پایین اومد ولی هیچوقت تجدید نشدم. سال بعد هم توی کنکور آزاد مترجمی زبان تهران جنوب قبول شدم.
در اواخر سوم دبیرستان (سال 87) بود که در امتحانی شفاهی با اینکه جواب را میدانستم به یکباره انگار حناق گرفتم و نمیتوانستم صحبت کنم! آن موقع خداباور بودم و از خدا خواستم که دیگر دچار این مرض نشوم و دیگر نشدم تا زمانی که خواهم گفت.
در سال 89 به دانشگاه رفتم. دیگر چندان گوشه گیر نبودم و وارد جمع ها میشدم و با بقیه صحبت میکردم (چه پسر چه دختر). ترم اول همه واحدها را قبول شدم. ترم دوم اوایل سال 90 بود که با خودم میگفتم هدفت از ادامه زندگی چیه و افکار خودکشی وارد ذهنم شد (سال 88 بیخدا شده بودم) ولی بسیار ضعیف بود و با گفتن اینکه مدرک میگیرم و کار و درآمد پیدا میکنم و سپس ازدواج از این افکار عبور کردم. قبل از دانشگاه اصلا با هیچ دختری رابطه نداشتم و به دنبال دختر بازی نبودم و حتی به ازدواج هم فکر نمیکردم ولی نمیدانم شاید محیط دانشگاه باعث شده بود که ازدواج برام اهمیت پیدا کنه.
تا ترم سوم با هیچ دختری بطور خاص رابطه نداشتم ولی در ترم سوم دختری وارد زندگیم شد که منو علاقه مند به خودش کرد. من اونو به شکل همسر آیندم میدیدم اما بعد وارد یک مثلث عشقی شدم. رابطه مان جدی نبود ولی من آن را جدی گرفته بودم. وقتی از طریقی فهمیدم طرف به او شماره داده و او شماره را گرفته به علت عدم اعتماد به نفس که از بچگی به دلیل بی مصرف بودنم داشتم بجای حفظ او بازی را به هم ریختم. ابتدا او را سرزنش کردم که چرا به من خیانت کرده (در حالی که اصلا رابطه ای جدی در کار نبود که خیانتی رخ داده باشه!) و بعد طوری وانمود کردم که انگار طرف به دنبال دوستی نبوده بلکه به دنبال سکس بوده و او هم به طرف sms داد و فحاشی و دیگه طرف هم بیخیال او شد! بعدا از طریق چت سعی کردم رابطمون رو به حالت قبل برگردونم ولی اون که اصلا به دنبال رابطه دوست دختری دوست پسری نبود بهم فهموند که بیخیالش بشم. به هر حال وقتی بازی به هم بریزه همه عوت میشن.
من خیلی ضربه خوردم چون اونو به شکل همسر آیندم میدیدم ولی با این وجود ترم چهارم رو شروع کردم. به یکباره دوباره انگار حناق گرفتم و بخاطر همین دانشگاه رو ول کردم. خانوادم خبر نداشتن که من دانشگاه رو ول کردم و من روزها به کتابخانه میرفتم و کتاب میخواندم و در حیاط کتابخانه راجع به آیندم فکر میکردم. (این اتفاقات مربوط به اوایل سال 91 هست) بالاخره تصمیمم رو گرفتم! با خودم گفتم بعد از پایان ترم انصراف میدم و بعد سربازی بعد هم تیر خلاص! در خانواده بطور خاص از سوی پدرم که بازنشسته بود و برادرم که کار آزاد داشت مورد تحقیر قرار میگرفتم مخصوصا از سال 89. این تحقیرها در سال 91 به اوج خودش رسیده بود و منم بشدت عصبی بودم اما به دنبال آسیب رساندن به آن دو نبودم. چرا؟! خودمم نمیدونم!
اینکه من بدون اینکه لذت خاصی از زندگی برده باشم و در اوج جوانی (22 سالگی) باید بمیرم من رو از طرف دیگه بشدت عصبی کرده بود. در تیر ماه فکری به سرم زد و انتقام از آن دختر نماد انتقام من از این دنیا شده بود! میخواستم او را بکشم و منو اعدام کنن تا اینطوری خودکشی کنم. شمارش رو هنوز داشتم. به او sms زدم و بهش گفتم میخوام رو در رو راجع به یک موضوع مهم باهات صحبت کنم اون هم طفره میرفت ولی جوری صحبت میکردم انگار که میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم و اون هم در نهایت قبول کرد که در یک کافی شاپ با من قرار بزاره. با چاقو به کافی شاپ رفتم. ابتدا با او راجع به سوء تفاهمی که داشتیم صحبت کردم. به نتیجه نرسیدم ولی این گفتگو من رو آروم کرد و میخواستم از کافی شاپ خارج بشم که به یکباره موبایلش زنگ زد! با یک دختر صحبت میکرد و پشتش به من بود ولی نمیدونم چی شد که در یک لحظه یاد همه تحقیرهایی افتادم که از طرف خانوادم بهم شده بود و نمیخواستم برم خونه و دوباره تحقیر بشم و 2 ماه صبر کنم تا برم سربازی و خودکشی کنم و فکر انتقام دوباره درونم شعله ور شد و به او حمله کردم.
با وجود شدت جراحات وارده (20 ضربه چاقو) زنده موند. بازپرس دادسرا هم با توجه به عدم تعادل روانی من رو 2 ماه بستری کرد و بعد از تایید پزشکی قانونی تا برگذاری دادگاه آزاد شدم. در نهایت دادگاه منو تبرئه کرد. دادگاه تجدید نظر هم حکم رو تایید کرد. اما من اینو نمیخواستم! من میخواستم که اون بمیره و منو اعدام کنن تا اینطوری خودکشی کنم. در 2 ماهی که بستری بودم چند اقدام ناموفق خودکشی داشتم. بعد از آزادی هم چند بار اقدام به خودکشی کردم و چند بار دیگر هم بستری شدم و 12 جلسه شوک مغزی گرفتم به امید بهبودی اما اثری نداشت. الان هم 2 سالی میشه که برای اینکه خودکشی نکنم تو خونه حبسم کردن! تو این مدت پیش چند روانپزشک و روانشناس هم رفتم ولی تاثیری نداشته. روانپزشکا فقط قرصا رو زیاد میکنن تا مثل گوشت منجمد بشم. روانشناسا هم فقط حرف میزنن که روی من تاثیری نداره. سربازی هم که معاف شدم و نمیتونم از طریق سربازی خودکشی کنم.
پدرم بیماری اسکیزوفرنی داره و به همین دلیل بازنشستش کردن. خواهر و پدر مادرم بخاطر خودکشی مردن. میخوام بگم ژنم گهیه! بخاطر بیماری روانیم دولت خدمتگذار قبول کرد حقوق بابام بعد مرگش به من برسه. به هر حال امیدی به آینده ندارم. ازدواج و تشکیل خانواده هم برام بی معنی شده. فرصت پیدا کنم دوباره خودکشی میکنم. آخه یک آدم بی مصرف چرا باید زنده باشه وقتی که به هیچ دردی نمیخوره؟! من حتی نمیتونم با خودم بگم گور بابای دنیا زندگیم رو میکنم چون که اصلا از زندگی لذتی نمیبرم. حال و حوصله این رو هم ندارم که 50 سال صبر کنم بعد بمیرم!
به من بگید:
حودکشی نکنم چیکار کنم؟!
در اواخر سوم دبیرستان (سال 87) بود که در امتحانی شفاهی با اینکه جواب را میدانستم به یکباره انگار حناق گرفتم و نمیتوانستم صحبت کنم! آن موقع خداباور بودم و از خدا خواستم که دیگر دچار این مرض نشوم و دیگر نشدم تا زمانی که خواهم گفت.
در سال 89 به دانشگاه رفتم. دیگر چندان گوشه گیر نبودم و وارد جمع ها میشدم و با بقیه صحبت میکردم (چه پسر چه دختر). ترم اول همه واحدها را قبول شدم. ترم دوم اوایل سال 90 بود که با خودم میگفتم هدفت از ادامه زندگی چیه و افکار خودکشی وارد ذهنم شد (سال 88 بیخدا شده بودم) ولی بسیار ضعیف بود و با گفتن اینکه مدرک میگیرم و کار و درآمد پیدا میکنم و سپس ازدواج از این افکار عبور کردم. قبل از دانشگاه اصلا با هیچ دختری رابطه نداشتم و به دنبال دختر بازی نبودم و حتی به ازدواج هم فکر نمیکردم ولی نمیدانم شاید محیط دانشگاه باعث شده بود که ازدواج برام اهمیت پیدا کنه.
تا ترم سوم با هیچ دختری بطور خاص رابطه نداشتم ولی در ترم سوم دختری وارد زندگیم شد که منو علاقه مند به خودش کرد. من اونو به شکل همسر آیندم میدیدم اما بعد وارد یک مثلث عشقی شدم. رابطه مان جدی نبود ولی من آن را جدی گرفته بودم. وقتی از طریقی فهمیدم طرف به او شماره داده و او شماره را گرفته به علت عدم اعتماد به نفس که از بچگی به دلیل بی مصرف بودنم داشتم بجای حفظ او بازی را به هم ریختم. ابتدا او را سرزنش کردم که چرا به من خیانت کرده (در حالی که اصلا رابطه ای جدی در کار نبود که خیانتی رخ داده باشه!) و بعد طوری وانمود کردم که انگار طرف به دنبال دوستی نبوده بلکه به دنبال سکس بوده و او هم به طرف sms داد و فحاشی و دیگه طرف هم بیخیال او شد! بعدا از طریق چت سعی کردم رابطمون رو به حالت قبل برگردونم ولی اون که اصلا به دنبال رابطه دوست دختری دوست پسری نبود بهم فهموند که بیخیالش بشم. به هر حال وقتی بازی به هم بریزه همه عوت میشن.
من خیلی ضربه خوردم چون اونو به شکل همسر آیندم میدیدم ولی با این وجود ترم چهارم رو شروع کردم. به یکباره دوباره انگار حناق گرفتم و بخاطر همین دانشگاه رو ول کردم. خانوادم خبر نداشتن که من دانشگاه رو ول کردم و من روزها به کتابخانه میرفتم و کتاب میخواندم و در حیاط کتابخانه راجع به آیندم فکر میکردم. (این اتفاقات مربوط به اوایل سال 91 هست) بالاخره تصمیمم رو گرفتم! با خودم گفتم بعد از پایان ترم انصراف میدم و بعد سربازی بعد هم تیر خلاص! در خانواده بطور خاص از سوی پدرم که بازنشسته بود و برادرم که کار آزاد داشت مورد تحقیر قرار میگرفتم مخصوصا از سال 89. این تحقیرها در سال 91 به اوج خودش رسیده بود و منم بشدت عصبی بودم اما به دنبال آسیب رساندن به آن دو نبودم. چرا؟! خودمم نمیدونم!
اینکه من بدون اینکه لذت خاصی از زندگی برده باشم و در اوج جوانی (22 سالگی) باید بمیرم من رو از طرف دیگه بشدت عصبی کرده بود. در تیر ماه فکری به سرم زد و انتقام از آن دختر نماد انتقام من از این دنیا شده بود! میخواستم او را بکشم و منو اعدام کنن تا اینطوری خودکشی کنم. شمارش رو هنوز داشتم. به او sms زدم و بهش گفتم میخوام رو در رو راجع به یک موضوع مهم باهات صحبت کنم اون هم طفره میرفت ولی جوری صحبت میکردم انگار که میخوام بهش پیشنهاد ازدواج بدم و اون هم در نهایت قبول کرد که در یک کافی شاپ با من قرار بزاره. با چاقو به کافی شاپ رفتم. ابتدا با او راجع به سوء تفاهمی که داشتیم صحبت کردم. به نتیجه نرسیدم ولی این گفتگو من رو آروم کرد و میخواستم از کافی شاپ خارج بشم که به یکباره موبایلش زنگ زد! با یک دختر صحبت میکرد و پشتش به من بود ولی نمیدونم چی شد که در یک لحظه یاد همه تحقیرهایی افتادم که از طرف خانوادم بهم شده بود و نمیخواستم برم خونه و دوباره تحقیر بشم و 2 ماه صبر کنم تا برم سربازی و خودکشی کنم و فکر انتقام دوباره درونم شعله ور شد و به او حمله کردم.
با وجود شدت جراحات وارده (20 ضربه چاقو) زنده موند. بازپرس دادسرا هم با توجه به عدم تعادل روانی من رو 2 ماه بستری کرد و بعد از تایید پزشکی قانونی تا برگذاری دادگاه آزاد شدم. در نهایت دادگاه منو تبرئه کرد. دادگاه تجدید نظر هم حکم رو تایید کرد. اما من اینو نمیخواستم! من میخواستم که اون بمیره و منو اعدام کنن تا اینطوری خودکشی کنم. در 2 ماهی که بستری بودم چند اقدام ناموفق خودکشی داشتم. بعد از آزادی هم چند بار اقدام به خودکشی کردم و چند بار دیگر هم بستری شدم و 12 جلسه شوک مغزی گرفتم به امید بهبودی اما اثری نداشت. الان هم 2 سالی میشه که برای اینکه خودکشی نکنم تو خونه حبسم کردن! تو این مدت پیش چند روانپزشک و روانشناس هم رفتم ولی تاثیری نداشته. روانپزشکا فقط قرصا رو زیاد میکنن تا مثل گوشت منجمد بشم. روانشناسا هم فقط حرف میزنن که روی من تاثیری نداره. سربازی هم که معاف شدم و نمیتونم از طریق سربازی خودکشی کنم.
پدرم بیماری اسکیزوفرنی داره و به همین دلیل بازنشستش کردن. خواهر و پدر مادرم بخاطر خودکشی مردن. میخوام بگم ژنم گهیه! بخاطر بیماری روانیم دولت خدمتگذار قبول کرد حقوق بابام بعد مرگش به من برسه. به هر حال امیدی به آینده ندارم. ازدواج و تشکیل خانواده هم برام بی معنی شده. فرصت پیدا کنم دوباره خودکشی میکنم. آخه یک آدم بی مصرف چرا باید زنده باشه وقتی که به هیچ دردی نمیخوره؟! من حتی نمیتونم با خودم بگم گور بابای دنیا زندگیم رو میکنم چون که اصلا از زندگی لذتی نمیبرم. حال و حوصله این رو هم ندارم که 50 سال صبر کنم بعد بمیرم!
به من بگید:
حودکشی نکنم چیکار کنم؟!