11-07-2014, 09:10 PM
"آره اما خدا صاحب سنگ است، درست؟ اگه برش داریم پدرمان را در می آورد."
سرهنگ ساندرز بازوها را چلیپا زد و یکراست به هوشینو زل زد. "خدا چیه؟"
هوشینو لحظه ای از این پرسش یکه خورد.
سرهنگ ساندرز او را به جلو هل داد. "خدا چه شکلی است و کارش چیه؟"
"از من نپرس. خدا خداست دیگر. خدا همه جا هست و ناظر بر اعمال ماست و داوری میکند که اعمال ما خوب است یا بد."
"مثل داور فوتبال می ماند."
"یک جوری به گمانم."
"پس خدا شلوارک میپوشد، سوتی به گردنش آویزان است و چشمش به ساعت؟"
هوشینو گفت: "میدانی که منظورم این نیست."
"خدای ژاپنی با خدای خارجی قوم و خویش است، یا شاید دشمن؟"
"از کجا بدانم؟"
"گوش کن. خدا فقط در ذهن مردم هست. بخصوص در ژاپن همیشه یک مفهوم انعطاف پذیر بوده. ببین بعد از جنگ چه اتفاقی افتاد. داگلس مک آرتور به امپراتور آسمانی دستور داد از ادعای خدایی دست بکشد و او هم همین کار را کرد و طی نطقی گفت که او فقط یک آدم عادی است. پس بعد از 1946 او دیگر خدا نیست. خدایان ژاپنی همین جورند میتوان گوششان را کشید و اصلاحشان کرد. یک آمریکائی با چوبدستی جادویش اشاره ای میکند و به طرفه العینی خدا دیگر خدا نیست. کاری خیلی پست مدرنیستی. اگر فکر کنی خدا هست پس هست. اگر فکر کنی نیست نیست. و اگر خدا همین جور باشد من از این بابت نگرانی ندارم."
"باشد."
"به هرحال فقط سنگ را درش بیار می شود؟ همه مسئولیتش با من. شاید نه خدا باشم و نه بودا، اما با چند نفر ارتباط دارم. اطمینان حاصل میکنم نفرینت نکنند."
-------
رمان کافکا در کرانه
نوشته هاروکی موراکامی
ترزبان مهدی غبرائی
سرهنگ ساندرز بازوها را چلیپا زد و یکراست به هوشینو زل زد. "خدا چیه؟"
هوشینو لحظه ای از این پرسش یکه خورد.
سرهنگ ساندرز او را به جلو هل داد. "خدا چه شکلی است و کارش چیه؟"
"از من نپرس. خدا خداست دیگر. خدا همه جا هست و ناظر بر اعمال ماست و داوری میکند که اعمال ما خوب است یا بد."
"مثل داور فوتبال می ماند."
"یک جوری به گمانم."
"پس خدا شلوارک میپوشد، سوتی به گردنش آویزان است و چشمش به ساعت؟"
هوشینو گفت: "میدانی که منظورم این نیست."
"خدای ژاپنی با خدای خارجی قوم و خویش است، یا شاید دشمن؟"
"از کجا بدانم؟"
"گوش کن. خدا فقط در ذهن مردم هست. بخصوص در ژاپن همیشه یک مفهوم انعطاف پذیر بوده. ببین بعد از جنگ چه اتفاقی افتاد. داگلس مک آرتور به امپراتور آسمانی دستور داد از ادعای خدایی دست بکشد و او هم همین کار را کرد و طی نطقی گفت که او فقط یک آدم عادی است. پس بعد از 1946 او دیگر خدا نیست. خدایان ژاپنی همین جورند میتوان گوششان را کشید و اصلاحشان کرد. یک آمریکائی با چوبدستی جادویش اشاره ای میکند و به طرفه العینی خدا دیگر خدا نیست. کاری خیلی پست مدرنیستی. اگر فکر کنی خدا هست پس هست. اگر فکر کنی نیست نیست. و اگر خدا همین جور باشد من از این بابت نگرانی ندارم."
"باشد."
"به هرحال فقط سنگ را درش بیار می شود؟ همه مسئولیتش با من. شاید نه خدا باشم و نه بودا، اما با چند نفر ارتباط دارم. اطمینان حاصل میکنم نفرینت نکنند."
-------
رمان کافکا در کرانه
نوشته هاروکی موراکامی
ترزبان مهدی غبرائی