گاهی که توی این اتاقم از خواب بلند میشوم ، احساس میکنم که دنیا دور سرم میچرخد و ساعتها به سوسکهای کنار دیوار خیره میشوم ، دیگر با آنها دوست شدم و هر کدام نامی دارند ، مجید صبحها راس ساعت ۷ از درز لایه دیوار بیرون میآید و به سمت آشپزخانه میرود ، آن یکی هم که فکر کنم همسر او بود نامش را فریبا گذشتم ولی مورد او ، چون میخواستم زن و مرد بودن این سوسکها را تشخیص دهم یک سرنگ با ماده بیهوشی از دفتر دزدیدم و به زور به سوسک تزریق کردم تا حرکت نکند تا او را برگردانم و با ذره بین جنسیت او را تشخیص بدهم ، ولی چه خیال خامی! حالا دیگر مجید از وقتی همسر او را کشتم صبحها که بیدار میشود به من سلام نمیکند!
"A Land without a People for a People without a Land"
من و مجید خاطرههای زیادی با هم داریم ، مثلا یکبار جعفر خان که پدر بزرگ او هست سر پیری سیگاری شده بود و همیشه به جایی میرفت که آدمها سیگار میکشند تا بلکه دودی هم به او برسد ، ولی ما او را راضی کردیم که سیگار خوب نیست ، حالا فقط در لایه درز دیوار خود جلوی شومینه میشیند تمام روز و روزنامه را ۱۰ بر از اول تا آخر میخواند.
"A Land without a People for a People without a Land"
به جعفر خان زنگ زدم ، ایشون هم با تغییر نام این ساختمان ما به آسایش گاه روانی موافق هست ، بحر حال ایشون این پیر مراد ما هست و باید به نظر بزرگترها احترام گذاشت
"A Land without a People for a People without a Land"