02-12-2014, 11:15 PM
سپاس بابت پاسخ مفصل شما.
امیر عزیز، من تمام جستار را نخواندهام و البته نمیتوان آنچه در ادامه میاید را مطلقا مربوط و وابسته به تمامِ آنچه در آنجا گفته میشود دانست. تصویری که از قامت مردی در اندازهی توصیفاتِ شما از مردانِ بازیگر ساخته میشود، جسارتا آنچنان رقتانگیز و تاسفبار است که مایهی شگفتی من است خواندن ِ این نوشتهها از سوی شما. و این نه به تنهایی از انتقادِ سنتی فعالین حقوق مردان، مبنی بر زنمحور بودنِ این «بازی» برآمده که از جنبههای متعددیست. مردی در نهایت خفت که خود را تماما در چهارچوبهایی انتزاعی از چیزی که باید در معیارهای زنانه تعریف شوند، قربانی و اخته میکند، هیچ مقیاسی از احترام را در من حداقل نمیتواند برانگیزد. برای من جای شگفتیست که مردی در این سطح از نبودِ اصالتِ شخصیت، مردی که در عین آتیست بودن خویش را زیر علمِ حسین میافکند، مردی که دکترا نمیگیرد تنها به این خاطر که میتواند مایهی از دست رفتنِ موقعیتِ او در مواجهه با یک کسِ خیس باشد، مردی که هنرش را به عیب و عیباش را به هنر مبدل میکند، مردی که انگیزهاش از دانشاندوزی، چیزی جز پز دادن نزدِ دخترکانِ ترکُسَک نیست و اگر خویش را در موضعی یا جایگاهی مینهد نخستین اولویتاش فاصلهاش به کسهای جنبان است، ازچه چیز دوست داشته شدنِ شخصیتِ کذاییاش توسط زنان میتواند لذت ببرد؟ چنین آدمی چند احساس را تواما در من بر میانگیزاند که نخستینِ انها حس ترحم و دلسوزیست که دلیلاش احتمالا عیان است؛ حس دیگر که از جنبهای دگر از نادرستی این سیستم ناشی می شود، حسرت است. حسرت از اینکه کسی عامدانه خویش را از مفید بودن و تاثیرگذار بودن به ورطهی مشابهتِ هرچه بیشتر به اراذلپیشگی میافکند.
دلدادگی به همین بازی شترنگگون، نیز خود نیاز به یک آسیبشناسی دارد. جایی که به اذعانِ خود اساتید زنباز، میانِ زنی که به شما نه میگوید تا دلبرکِ بعدی کمتر از 5 دقیقه و 50 متر و یک نفس عمیق برای تجدید قوا بیشتر فاصله نیست، ما خویش را در مغاکِ یک رقابتِ جنسیِ غیرانسانیِ همهجا حاضر مییابیم که دیگر نه برای حفاظت از «ژن» و «کروموزوم» که برای لذت بردن از پیروزی بر یک«بتا»ی مفلوک یا «آلفا»ی رزل در یک بازی شبه ذهنی بر رقیبانِ جنسیست و این چیزی نیست جز بازگشت به عصر جنگل و رهایی از چنگالِ تمدنِ انسانی(!)؛ همهی آنان که ما را در مقدمهی افسانهنامهی خویش چنین موعظه میکنند :" شما در هر سطحی از معیارهای زیبایی و جایگاههای اجتماعی که باشید، در بدترین حالت به ازای هر هفته، یک کس را خواهید داشت" هیچ معلوم نیست که چرا از صفحهی بعد کتاب میکوشند به ما همچون کماندو تعلیم دهند که برای دستیابی و نگهداری کُسی که در نزدیکی ماست از هر چه که داریم بگذریم. در این مقام، از من اگر میپرسید، زنپرستی و فمنیسم و «بازی» دو روی یک سکهاند که قیاس از نگاهِ من اولی باز شریفتر است چرا که اگر قرار بود در سازوکار قدیمی مهریه بدهیم و فیزیکمان را در بند کنیم، روح و صداقت و شرافت خویش کمترین چیزهایی هستند که در این بازی میتوانیم رویشان قمار کینم. این همه سرمایهگزاری برای یک کُس که مقادیر زیادی از نمونههایش دور و برمان ریخته؟ این یک بازی نیست، یک سوداگریست. یک خودفروشیست. خودفروشیای که در آن اگرچه میدانیم «بتا»ی مفلوک نه از کاستی ذاتی یا ظاهری خویش، که از نادرستی این مکانیسم است که رنج میبرد، اما همچنان آنچه مایهی سرزنش است، نه علتِ راستینِ این نادرستی، که رفتارِ «خاکبرسروارِ» اوست؛ آنچنانکه جنبههایی از این سرزنش و تمسخر را در نوشتههای شما میبینیم و آنجا که کسی چون شما که به خوبی منشا حقیقی نادرستی را میشناسد اینچنین میکند، چه انتظاری خواهد بود از آلفاپرستانی که آمپرِ هایپرگامیشان به سقف چسبیده و ... ؟
تمامِ اینها مشخصا به این بازمیگردد که ناهنجاری اجتماعیای سرطانگون که هر روز شاخههایش بیشتر گسترش مییابد است این بازی کذایی که در کمترین آسیباش شایستگی ِ فردی-اجتماعی نیمی از جامعه با عیار موفقیتاش در رابطه با زنان نز لحاظِ کیفیت و کمیت سنجیده میشود که مردی همچون کانت را به جایگاهِ مفلوکی قابلِ ترحم و رقتانگیز و کسی چون سیمون جونز را به جایگاهِ خدایگان پرستیدنی برساند؛ در آنسو زنان اما همچنان به «بازی»ِ گلادیتورهای درونِ آرنا مینگرند و «قلقلک» میشوند!
من در زندگیِ شخصی خویش، آنقدر که نمیتوانم تمامِ آن را به پای شانس بگذارم، هرگز دچارِ قحطی سکس و عشق زنان نشدهام و این در حالیست که هرگز خویش را انکار نکرده و سرِ روحِ قربانیِ شدهی خویش را به پای دلبرکی پریرو نیانداختهام؛ با اینحال مطمئن هستم اگر روزی قرار باشد چنان در تمنای سکس بسوزم که نتوانم لختی از اندیشهاش در آیم، حلقه کردنِ دستم دورِ کیرم را هزار بار به هر آنچه که در میدانِ بازی قرار است با آن روبرو شوم ترجیح میدهم یا خفتن با جندهای خیابانی را...
این بخشی از انتقادِ من به این سازوکار است که البته بخشِ اعظمِ آن همچنان باقیست. فعلا همینقدر را توانستم در این مجالِ اندک بنویسم. با این امید که لحنِ تندِ انتقاد من جنبهی شخصی نگیرد..
امیر عزیز، من تمام جستار را نخواندهام و البته نمیتوان آنچه در ادامه میاید را مطلقا مربوط و وابسته به تمامِ آنچه در آنجا گفته میشود دانست. تصویری که از قامت مردی در اندازهی توصیفاتِ شما از مردانِ بازیگر ساخته میشود، جسارتا آنچنان رقتانگیز و تاسفبار است که مایهی شگفتی من است خواندن ِ این نوشتهها از سوی شما. و این نه به تنهایی از انتقادِ سنتی فعالین حقوق مردان، مبنی بر زنمحور بودنِ این «بازی» برآمده که از جنبههای متعددیست. مردی در نهایت خفت که خود را تماما در چهارچوبهایی انتزاعی از چیزی که باید در معیارهای زنانه تعریف شوند، قربانی و اخته میکند، هیچ مقیاسی از احترام را در من حداقل نمیتواند برانگیزد. برای من جای شگفتیست که مردی در این سطح از نبودِ اصالتِ شخصیت، مردی که در عین آتیست بودن خویش را زیر علمِ حسین میافکند، مردی که دکترا نمیگیرد تنها به این خاطر که میتواند مایهی از دست رفتنِ موقعیتِ او در مواجهه با یک کسِ خیس باشد، مردی که هنرش را به عیب و عیباش را به هنر مبدل میکند، مردی که انگیزهاش از دانشاندوزی، چیزی جز پز دادن نزدِ دخترکانِ ترکُسَک نیست و اگر خویش را در موضعی یا جایگاهی مینهد نخستین اولویتاش فاصلهاش به کسهای جنبان است، ازچه چیز دوست داشته شدنِ شخصیتِ کذاییاش توسط زنان میتواند لذت ببرد؟ چنین آدمی چند احساس را تواما در من بر میانگیزاند که نخستینِ انها حس ترحم و دلسوزیست که دلیلاش احتمالا عیان است؛ حس دیگر که از جنبهای دگر از نادرستی این سیستم ناشی می شود، حسرت است. حسرت از اینکه کسی عامدانه خویش را از مفید بودن و تاثیرگذار بودن به ورطهی مشابهتِ هرچه بیشتر به اراذلپیشگی میافکند.
دلدادگی به همین بازی شترنگگون، نیز خود نیاز به یک آسیبشناسی دارد. جایی که به اذعانِ خود اساتید زنباز، میانِ زنی که به شما نه میگوید تا دلبرکِ بعدی کمتر از 5 دقیقه و 50 متر و یک نفس عمیق برای تجدید قوا بیشتر فاصله نیست، ما خویش را در مغاکِ یک رقابتِ جنسیِ غیرانسانیِ همهجا حاضر مییابیم که دیگر نه برای حفاظت از «ژن» و «کروموزوم» که برای لذت بردن از پیروزی بر یک«بتا»ی مفلوک یا «آلفا»ی رزل در یک بازی شبه ذهنی بر رقیبانِ جنسیست و این چیزی نیست جز بازگشت به عصر جنگل و رهایی از چنگالِ تمدنِ انسانی(!)؛ همهی آنان که ما را در مقدمهی افسانهنامهی خویش چنین موعظه میکنند :" شما در هر سطحی از معیارهای زیبایی و جایگاههای اجتماعی که باشید، در بدترین حالت به ازای هر هفته، یک کس را خواهید داشت" هیچ معلوم نیست که چرا از صفحهی بعد کتاب میکوشند به ما همچون کماندو تعلیم دهند که برای دستیابی و نگهداری کُسی که در نزدیکی ماست از هر چه که داریم بگذریم. در این مقام، از من اگر میپرسید، زنپرستی و فمنیسم و «بازی» دو روی یک سکهاند که قیاس از نگاهِ من اولی باز شریفتر است چرا که اگر قرار بود در سازوکار قدیمی مهریه بدهیم و فیزیکمان را در بند کنیم، روح و صداقت و شرافت خویش کمترین چیزهایی هستند که در این بازی میتوانیم رویشان قمار کینم. این همه سرمایهگزاری برای یک کُس که مقادیر زیادی از نمونههایش دور و برمان ریخته؟ این یک بازی نیست، یک سوداگریست. یک خودفروشیست. خودفروشیای که در آن اگرچه میدانیم «بتا»ی مفلوک نه از کاستی ذاتی یا ظاهری خویش، که از نادرستی این مکانیسم است که رنج میبرد، اما همچنان آنچه مایهی سرزنش است، نه علتِ راستینِ این نادرستی، که رفتارِ «خاکبرسروارِ» اوست؛ آنچنانکه جنبههایی از این سرزنش و تمسخر را در نوشتههای شما میبینیم و آنجا که کسی چون شما که به خوبی منشا حقیقی نادرستی را میشناسد اینچنین میکند، چه انتظاری خواهد بود از آلفاپرستانی که آمپرِ هایپرگامیشان به سقف چسبیده و ... ؟
تمامِ اینها مشخصا به این بازمیگردد که ناهنجاری اجتماعیای سرطانگون که هر روز شاخههایش بیشتر گسترش مییابد است این بازی کذایی که در کمترین آسیباش شایستگی ِ فردی-اجتماعی نیمی از جامعه با عیار موفقیتاش در رابطه با زنان نز لحاظِ کیفیت و کمیت سنجیده میشود که مردی همچون کانت را به جایگاهِ مفلوکی قابلِ ترحم و رقتانگیز و کسی چون سیمون جونز را به جایگاهِ خدایگان پرستیدنی برساند؛ در آنسو زنان اما همچنان به «بازی»ِ گلادیتورهای درونِ آرنا مینگرند و «قلقلک» میشوند!
من در زندگیِ شخصی خویش، آنقدر که نمیتوانم تمامِ آن را به پای شانس بگذارم، هرگز دچارِ قحطی سکس و عشق زنان نشدهام و این در حالیست که هرگز خویش را انکار نکرده و سرِ روحِ قربانیِ شدهی خویش را به پای دلبرکی پریرو نیانداختهام؛ با اینحال مطمئن هستم اگر روزی قرار باشد چنان در تمنای سکس بسوزم که نتوانم لختی از اندیشهاش در آیم، حلقه کردنِ دستم دورِ کیرم را هزار بار به هر آنچه که در میدانِ بازی قرار است با آن روبرو شوم ترجیح میدهم یا خفتن با جندهای خیابانی را...
این بخشی از انتقادِ من به این سازوکار است که البته بخشِ اعظمِ آن همچنان باقیست. فعلا همینقدر را توانستم در این مجالِ اندک بنویسم. با این امید که لحنِ تندِ انتقاد من جنبهی شخصی نگیرد..
کسشر هم تعاونی؟!